عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ساقی به یاد چشم وی برخیز وده جام میم
مطرب دلم داردفغان حاجت نباشد بر نیم
می خوش بوداز دست وی بی وی نبخشد نشئه می
می می شود بر من حلال آندم که می بدهدویم
گوینداندر فصل گل نوشیدباید جام مل
کو تا بهاران ساقیا برخیز ومیده دردیم
بنشسته پیشم دخت تاک از شحنه وشیخم چه باک
از کس ندارم هیچ بیم ار خلقی افتند ازپیم
جم گو بیاور جام می تا کی سخن گوئی ز کی
در عهدرکن الدوله من امروز هم جم هم کیم
در عصر رکن الدوله من باید کنم ساغر زدن
عشرت نه امروز ار کنم مستی بباید پسکیم
همچون بلنداقبال شه فخر آورم برمهر ومه
انعام این شیرین غزل شه بخشد ار ملک ریم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خیز ای بت من باده گلگون کهن ده
گر باده به من می دهی امروز به من ده
امروز بسی تنگدلم از غم ایام
ده باده و بوسی مزه از تنگ دهن ده
از بهر تفرج گذری کن به گلستان
خجلت ز رخ و قد به گل وسروو چمن ده
از بهر تماشا قدمی نه به کلیسا
حسنی به جمال بت و عشقی به شمن ده
در نافه زلفت ز دل خون شده تعلیم
در پرورش مشک به آهوی ختن ده
رنجور فراقیم یک امروز ز وصلت
آسودگیم از غم و اندوه ومحن ده
از هجر دلم را مشکن داری اگر میل
بر دل شکنی بر به سر زلف شکن ده
خواهی اگر اقبال بلندی چون من ای دل
بر هر چه مقدر شده راضی شو و تن ده
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵ - مرحبا ای ساقی فرخنده پی
مرحبا ای ساقی فرخنده پی
خیز واز مینا به ساغر ریز می
ساغری ده تا دماغی تر کنیم
پیش از آن کز چشمه کوثرکنیم
ساقیا ز اندازه بیرون تشنه ایم
ساغری در ده که افزون تشنه ایم
مر مرا در ده می ناب آنقدر
که نه سر دانم ز پا نه پا زسر
خیزو از آن راح روح افزا بیار
تا بریم انده ز دل صهبا بیار
ساقیا خیز و می نابم بده
تا نگشتم خاک از آن آبم بده
زآن شرابم ده که بی خود سازدم
بی خود اندر گوشه ای اندازدم
خودستانی را فراموشم کند
چون غلامان حلقه درگوشم کند
سوی کوی بیخودی راهم دهد
بیخودم سازد وز‌آن جاهم دهد
بی خبر ازجسم وجان سازد مرا
فارغ از رنج جهان سازد مرا
مر مرا بیهوش و لایعقل کند
یک نفس از خود مرا غافل کند
غم برد شادی دهدجان پرورد
آنچنان جانی که ایمان پرورد
ساقی این خود بینی آخر تا به کی
یک زمان کن مر مرا بیخود ز می
نه می پرورده پیرمغان
دختر رز مادر شر باشد آن
ز آن میم ده کز پسش نبود خمار
یعنی از صهبای حب هشت وچار
این چنین می خوش بود در کام من
باد از این می لبالب جام من
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
یک جرعه ی می اگر، دهندم چه شود
آسوده اگر، زغم کنندم چه شود
رندان به یکی ساغر می گر بکنند
فارغ ز خیال چون و چندم چه شود
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - احمد لاک لالکی
ای همه تاز بارگان سری و آشکارگان
یک یک و جمله کارگان رب درو مغ فشارگان
بر سر نان نظارگان پیشتر از ستارگان
آنکه بد از خیارگان گشت زایر خوارگان
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
چژن سگ لاک میدود بو که بجای در شود
بانگ سماع بشنود . . . ون بشراب مگرود
گردد مست و بغنود بو که کش ادب رود
باش که بینئی شود احمد لاک نارود
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
باز ز خوی کودکی رفت ز ناز و نازکی
داد زکات ده یکی کوه ز ماه کاکلی
کالی را بچابکی قاضی را بسالکی
پیش ملوک چندکی احمد لاک لالکی
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک قاب خفت وز ضرر شراب خفت
در خورکان باب جفت راست که همچو آب خفت
مست شد و شتاب خفت برگذرد باب خفت
الحق بس صواب خفت کرد پی ثواب خفت
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک دمبدم خانه نورد بی ستم
خورد شراب پیش و کم برزد بر زمین شکم
با همه کانش دمبدم کار کننده چون درم
برد بدست چپ علم دم لم و دم لم و لم
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک را برز گفت علی کاک پز
کای چو حریر و خز و بززین خودباوه نیم گز
سخت شده چو چوب گز دندان بر نه و مگز
وزه ره . . . ون یکی بمز جز تو که داند این لغز
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ می‌پرستان برنمی‌آرد
که برق باده آتش می‌زند در خرمن مینا
نوای بی‌غلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار می‌پرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمی‌آید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش می‌گردد به وقت گفتن مینا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ای مشرب خوشت به جهان یادگار عیش
عهد تو روزنامچة روزگار عیش
کس در بهشت بزم تو غم چون خورد که هست
لعلت شراب عشرت و خطت بهار عیش
محروم فیض تربیت ابر چشم ماست
نخل غمی که سر نزد از جویبار عیش
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
فیّاض ز عقل سر به مستی بَر کُن
این ره بگذار و راه دیگر سر کن
یک عمر ز زهد کله خشکی دیدی
یک دم ز می عشق دماغی تر کن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
تا جلوه عنان تو برداست هوش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
صبا از خنده آن گل حدیثی گفت در گوشم
که همچون حلقه گرداب شد از گریه آغوشم
مرا گر محتسب از پای خم در پای دار آرد
سبوی باده رقصد چون سر منصور بر دوشم
غبار راه اگر چون گردباد از خود بیفشانم
فلک گردد نهان تا حشر زیر گرد پا پوشم
می پر زور من بردار از جا آسمانها را
به دوران رحم کن ای مدعی بگذار سرپوشم
چنان سرشار گفتم سیدا از می که در محشر
نوای صور نتواند کشیدن پنبه در گوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چهره افروخته از باده ناب آمده‌ای
بهر پرسیدن دل‌های کباب آمده‌ای
در دل ای توبه‌شکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمده‌ای
دوش در کلبه‌ام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانه‌خراب آمده‌ای
ای بهار چمن‌آرا چه شنیدی از من
عرق‌آلوده چو شبنم به شتاب آمده‌ای
می‌رسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمده‌ای
می‌رود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمده‌ای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمده‌ای
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۷ - می فروش
می فروش امرد ز مستی با من امشب یار شد
در درون خانه من آمد و هشیار شد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جز می کشیدن حاصلی کو گردش ایام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهره‌ای
ز آغاز می‌پنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه‌ یی از میکده آید اگر در مدرسه
چون خم می‌آرد بجوش این زاهدان خام را
بر من شبی پیر مغان بنمود جامی مرحمت
کز مستیش دادم ز کف هم ننگرا هم نام را
منمای بر من زاهدا این سبحهٔ صد دانه ات
من مرغ نادان نیستم برچین ز ره این دام را
دین و دل خود باختم بر روی و موی دلبری
کز موی و رو طرح افکند هم کفر و هم اسلام را
آن عام کالانعام را خواهی شناسی بازبین
آن کو بهمره می‌برد در بزم خاصان عام را
سازد صغیر از حق طلب رسم حیا شرط ادب
تا حق حرمت وانهد رندان درد آشام را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ساقی چه باده بود که بر من حواله کرد
مست ابد مرا به نخستین پیاله کرد
با حکمت آن طبیب که صد ساله درد من
درمان به جرعه‌ای ز شراب دوساله کرد
یارب شمیم مشگ و زد بر مشام جان
یا نفخهٔ صبا گذر از آن کلاله کرد
با غنچهٔ لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله کرد
لعل لبش مکیدم و گفتم بدو خدای
رزق مگس به قند فروشان حواله کرد
خلقی همه به ناله و افغان درآمدند
از بس صغیر در غم آن شوخ ناله کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ما می‌کشان چو بادهٔ گلنار می‌زنیم
مستانه خویش بر در و دیوار میزنیم
ساقی گواه ماست که چون باده میکشیم
خمخانهٔ سپهر بیک بار میزنیم
حاجی به صد‌ام ید در کعبه می‌زند
ما نیز حلقه بر در خمار میزنیم
با اینکه جان محاط محیط غم است باز
کوس طرب به گنبد دوار میزنیم
مائیم از قبیلهٔ منصور و همچو او
ما نیز حرف خود به سر دار میزنیم
مائیم و عشق و شاهد و کیفیت شهود
اقرار را به تارک انکار میزنیم
ای شیخ دست خویش فروکش من و صغیر
بوس ار زنیم بر لب دلدار می‌زنیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم
در حشر چو پرسند ز کردار بگویم
عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم
دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را
فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم
از طره اش آرند بما تا خبر دل
منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم
از سوختن خود به بر شمع عذارش
سدی بره صحبت پروانه کشیدیم
یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود
آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم
دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد
پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم
تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن می‌بقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم می‌از خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبح‌ام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دوش در بزم که لبهایت شراب‌آلوده بود؟
کز خمارش صبحدم چشم تو خواب‌آلوده بود
باز بدگویان چه گفتند از من بی‌‌کس، که دوش
هرچه گفتی طعنه‌آمیز و عتاب‌‌آلوده بود
می‌زدی در باغ بر گل طعنهٔ تردامنی
با وجود آنکه لبهایت شراب‌آلوده بود
با حریفان در چمن می‌گشت مست و بی‌حجاب
آنکه عمری همچو شاخ گل حجاب‌‌آلوده بود
حرف او می‌گفت چون همدم پی تسکین من
بدگمان گشتم که حرفش اضطراب‌آلوده بود
بود گلگون تیغش از عکس قبای آل او؟
یا ز خون میلی مست خراب، آلوده بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
نیم بسمل شدم از غمزه خودکامی چند
در دل آرام ندارم ز دلارامی چند
عقل، بسیار به هشیاری خود مغرور است
ساقیا خیز و بده ازپی هم جامی چند
با همه بی‌گنهی خوشدلم از بسمل خویش
گر به سوی من افتاده، نهی گامی چند
عهد را پاس مدار و به سر وعده میا
که تسلّی‌ست دلم با طمع خامی چند
قانعم شوق به این ساخته کز بهر فریب
آورد غیر به سویم ز تو پیغامی چند
هر که در عربده بدمست مرا دید به خویش
صد دعا کرد به شکرانه دشنامی چند
از قیاس دل خود یافته میلی که ز تو
چه رود بر دل شوریده سرانجامی چند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
مستی از لعل شراب آلود او معلوم شد
وز خمار چشم خواب آلود او معلوم شد
بدگمان، با دیگری دارد گمان عشق من
از سخنهای عتاب آلود او معلوم شد
کرده او را اضطرابم آگه از عشق نهان
از نگه‌های حجاب آلود او معلوم شد
داشت بیم از مدّعی، چون بود با من در سخن
از حدیث اضطراب آلود او معلوم شد
از خرابات آمد امشب میلی بی پا و سر
از سراپای شراب آلود او معلوم شد