عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۴
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱ - نداهای جان پس از جدایی از تن
گر نبودی پنبه اندر گوش تو
ور نبودی کر دو گوش هوش تو
می شنیدی ناله ی پنهان جان
وان شکایتهای بی پایان جان
می شنیدی تا چسان گوید سخن
با رفیقان و دیار خویشتن
نالد و گوید خدا را ای مهان
یاد آرید از غریبی مستهان
مرغیم اندر قفس افتاده خوار
یاد آرید از وفا زین مرغزار
سرکشیده زیر پر اندر قفس
پر بیفشانده به گلشن یکنفس
رفته از یادم هوای آشیان
بسته چشم از جلوه های گلستان
یاد آرید از من ای آزادگان
من در این گلخن شما در بوستان
ای شما آزادگان شاخسار
در نشاط از جلوه ی باغ و بهار
یاد آرید از ترحم یک نفس
زین اسیر دام و محبوس قفس
ای شما با یکدگر اندر وطن
یاد آرید از وفا گاهی زمن
من هم آنجا آشیانی داشتم
مهر و یار مهربانی داشتم
عهد بستم با لب چون قند او
یاد باد آن عهد و آن پیوند او
یاد باد آن عهد و آن میثاقها
وان عنایتها و آن اشفاقها
یاد باد ایام وصل دوستان
وان تفرجهای باغ و بوستان
وان نشستن با هم اندر مرغزار
وان خرامیدن به طرف جویبار
حبذا آن روزگاران حبذا
حبذا آن مرغزاران حبذا
حبذا زان دوستاران باوفا
حبذا زان باغبان باصفا
ای خوش آن دوران و آن ایامها
وی همایون صبحها و شامها
در جدایی سوختم از اشتیاق
آه و واویلاه من حرالفراق
آتش هجران دلم را سوخته
شعله ها در سینه ام افروخته
آتشی می بینم اندر دل نهان
سخت می سوزد از آنم استخوان
آتشی پنهان کنون دارد ظهور
پیکر من یارب این یا نخل طور
آتش پنهانم اکنون فاش شد
مفتی شهر شما قلاش شد
آتش پنهانم اکنون برفروخت
جبه و عمامه و دفتر بسوخت
سبحه و سجاده ام را باد برد
دفتر و بحث و جدل را گاو خورد
اجلسونی یاثقاتی اجلسون
کاینک آمد بر سرم شور جنون
بار بربست از دلم هوش و خرد
تا کجا دیگر جنونم می برد
بگسلم اکنون دو صد زنجیر را
چار تکبیری زنم تدبیر را
آتش اندر سینه پنهان تا بکی
در دلم پوشیده توفان تا بکی
فاش می گویم که من دیوانه ام
هم زعقل و هم خرد بیگانه ام
دفتر فرزانگی بر باد رفت
مصلحت بینی مرا از یاد رفت
زین سپس با مصلحت کاریم نیست
وز جنون خویشتن عاریم نیست
عاشقان را عار نبود از جنون
آری آری عشق باشد ذوفنون
می کند مجنون گهی فرزانه را
گاه عاقل می کند دیوانه را
فیلسوفی را گهی نادان کند
هم سبق با طفل ابجد خوان کند
طفل امی را گهی گردد دلیل
تا سبق آموزد از وی جبرئیل
اندر آتش افکند گاهی خلیل
گاه موسی را کشد تا رود نیل
تیشه بر کف گه دهد فرهاد را
هین بکن این کوه بی بنیاد را
بیستون را کندی ای فرهاد راد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
تیشه ای اکنون به فرق خویش زن
بیستون هستی خود را بکن
هر که بر شیرین لبی عاشق شود
زندگی او را کجا لایق بود
نیست شو اندر ره عشق ای جوان
تا از آن یابی حیوة جاودان
نیست شو ای من فدای نیستی
زنده ی جاویدی از ما نیستی
اقتلونی اصدقائی فی الهواه
و اطرحوا جسمی قریباً فی فناه
می دمد اینک صباح روز عید
در ره جانان مرا قربان کنید
یا احبائی لعمری فی الفداه
اذبحونی اذبحونی ذبح شاه
پس به خون آغشته سازید این تنم
افکنید اندر ره صید افکنم
تا بود از روی رحمت یک نظر
افکند بر این تن بی پا و سر
وز نگاهی بخشدش عمر ابد
فارغش سازد ز قید نیک و بد
ای صفایی مختصر کن این سخن
زانکه این چه را نمی بینم رسن
باقی احوال دل را باز گوی
تشنه لب ترسم بمیرم طرف جوی
قافیه تنگست زان جو گفتمت
ورنه رود نیل جیحون خواندمت
گر نبودی تنگ ما را قافیه
مرا تورا گفتیم عین صافیه
عین هم چبود تو خود دریاستی
وه چه دریایم توفان زاستی
در تو از دریای ژرف لامکان
متصل باشد دوصد دجله روان
دجله های آب عذب خوشگوار
می رسد هردم تورا از آن بحار
ای تو ما را اوستاد مهربان
جرعه ای بر ما از آن دریا فشان
یاد کردی مردن پیش از ممات
مردنی کو هست اصل هر حیات
راه این مردن به ما بنمای زود
شوق این دلها ز دست ما ربود
ور نبودی کر دو گوش هوش تو
می شنیدی ناله ی پنهان جان
وان شکایتهای بی پایان جان
می شنیدی تا چسان گوید سخن
با رفیقان و دیار خویشتن
نالد و گوید خدا را ای مهان
یاد آرید از غریبی مستهان
مرغیم اندر قفس افتاده خوار
یاد آرید از وفا زین مرغزار
سرکشیده زیر پر اندر قفس
پر بیفشانده به گلشن یکنفس
رفته از یادم هوای آشیان
بسته چشم از جلوه های گلستان
یاد آرید از من ای آزادگان
من در این گلخن شما در بوستان
ای شما آزادگان شاخسار
در نشاط از جلوه ی باغ و بهار
یاد آرید از ترحم یک نفس
زین اسیر دام و محبوس قفس
ای شما با یکدگر اندر وطن
یاد آرید از وفا گاهی زمن
من هم آنجا آشیانی داشتم
مهر و یار مهربانی داشتم
عهد بستم با لب چون قند او
یاد باد آن عهد و آن پیوند او
یاد باد آن عهد و آن میثاقها
وان عنایتها و آن اشفاقها
یاد باد ایام وصل دوستان
وان تفرجهای باغ و بوستان
وان نشستن با هم اندر مرغزار
وان خرامیدن به طرف جویبار
حبذا آن روزگاران حبذا
حبذا آن مرغزاران حبذا
حبذا زان دوستاران باوفا
حبذا زان باغبان باصفا
ای خوش آن دوران و آن ایامها
وی همایون صبحها و شامها
در جدایی سوختم از اشتیاق
آه و واویلاه من حرالفراق
آتش هجران دلم را سوخته
شعله ها در سینه ام افروخته
آتشی می بینم اندر دل نهان
سخت می سوزد از آنم استخوان
آتشی پنهان کنون دارد ظهور
پیکر من یارب این یا نخل طور
آتش پنهانم اکنون فاش شد
مفتی شهر شما قلاش شد
آتش پنهانم اکنون برفروخت
جبه و عمامه و دفتر بسوخت
سبحه و سجاده ام را باد برد
دفتر و بحث و جدل را گاو خورد
اجلسونی یاثقاتی اجلسون
کاینک آمد بر سرم شور جنون
بار بربست از دلم هوش و خرد
تا کجا دیگر جنونم می برد
بگسلم اکنون دو صد زنجیر را
چار تکبیری زنم تدبیر را
آتش اندر سینه پنهان تا بکی
در دلم پوشیده توفان تا بکی
فاش می گویم که من دیوانه ام
هم زعقل و هم خرد بیگانه ام
دفتر فرزانگی بر باد رفت
مصلحت بینی مرا از یاد رفت
زین سپس با مصلحت کاریم نیست
وز جنون خویشتن عاریم نیست
عاشقان را عار نبود از جنون
آری آری عشق باشد ذوفنون
می کند مجنون گهی فرزانه را
گاه عاقل می کند دیوانه را
فیلسوفی را گهی نادان کند
هم سبق با طفل ابجد خوان کند
طفل امی را گهی گردد دلیل
تا سبق آموزد از وی جبرئیل
اندر آتش افکند گاهی خلیل
گاه موسی را کشد تا رود نیل
تیشه بر کف گه دهد فرهاد را
هین بکن این کوه بی بنیاد را
بیستون را کندی ای فرهاد راد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
تیشه ای اکنون به فرق خویش زن
بیستون هستی خود را بکن
هر که بر شیرین لبی عاشق شود
زندگی او را کجا لایق بود
نیست شو اندر ره عشق ای جوان
تا از آن یابی حیوة جاودان
نیست شو ای من فدای نیستی
زنده ی جاویدی از ما نیستی
اقتلونی اصدقائی فی الهواه
و اطرحوا جسمی قریباً فی فناه
می دمد اینک صباح روز عید
در ره جانان مرا قربان کنید
یا احبائی لعمری فی الفداه
اذبحونی اذبحونی ذبح شاه
پس به خون آغشته سازید این تنم
افکنید اندر ره صید افکنم
تا بود از روی رحمت یک نظر
افکند بر این تن بی پا و سر
وز نگاهی بخشدش عمر ابد
فارغش سازد ز قید نیک و بد
ای صفایی مختصر کن این سخن
زانکه این چه را نمی بینم رسن
باقی احوال دل را باز گوی
تشنه لب ترسم بمیرم طرف جوی
قافیه تنگست زان جو گفتمت
ورنه رود نیل جیحون خواندمت
گر نبودی تنگ ما را قافیه
مرا تورا گفتیم عین صافیه
عین هم چبود تو خود دریاستی
وه چه دریایم توفان زاستی
در تو از دریای ژرف لامکان
متصل باشد دوصد دجله روان
دجله های آب عذب خوشگوار
می رسد هردم تورا از آن بحار
ای تو ما را اوستاد مهربان
جرعه ای بر ما از آن دریا فشان
یاد کردی مردن پیش از ممات
مردنی کو هست اصل هر حیات
راه این مردن به ما بنمای زود
شوق این دلها ز دست ما ربود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل زارم که عمرش جز دمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
به یاد همدم این یک دم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی ناگفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بس که خون از چشمه ی چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
به یاد همدم این یک دم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی ناگفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بس که خون از چشمه ی چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
شب غم روز من و ماه محن سال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
روزگاری شد که سر تا پا دلی غمناک دارم
همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم
من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما
دوست چون شد دوست با من کی ز دشمن باک دارم
آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی
اینک از آن شعله در چشم آب و بر سر خاک دارم
پاکبازم در قمار عشق هر چند، ای حریفان
پیش پاکان دامنی با پاک بازی پاک دارم
شش جهت از چار سو شد چون قفس بر طایر دل
این دو روز عمر عزم سیر نه افلاک دارم
همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم
من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما
دوست چون شد دوست با من کی ز دشمن باک دارم
آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی
اینک از آن شعله در چشم آب و بر سر خاک دارم
پاکبازم در قمار عشق هر چند، ای حریفان
پیش پاکان دامنی با پاک بازی پاک دارم
شش جهت از چار سو شد چون قفس بر طایر دل
این دو روز عمر عزم سیر نه افلاک دارم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۴
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
سویش ره آمد شد هر بوالهوسی نیست
کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست
با ناله ی دل نیست ز واماندگیم باک
در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست
گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون
کز لطف به بالین من آمد نفسی نیست
گوشی به حدیث چو منی نیز توان داد
تا حرفی از آسایش کنج قفسی نیست
با آه من و اشک (سحاب) از چه ندانم
کوی تو همان پاک ز هر خار و خسی نیست
کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست
با ناله ی دل نیست ز واماندگیم باک
در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست
گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون
کز لطف به بالین من آمد نفسی نیست
گوشی به حدیث چو منی نیز توان داد
تا حرفی از آسایش کنج قفسی نیست
با آه من و اشک (سحاب) از چه ندانم
کوی تو همان پاک ز هر خار و خسی نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
کو طاقت دیدار گرفتم که تواند
سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند
یک روز نباشد که بدانیم کجائی
با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند
بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم
بسیار جفاهای توناکرده بماند
بیداد بتان غایت مقصود دل ماست
یا رب که زدل داد من خسته ستاند
هم جور تو باشد که فزون باد دمادم
چیزی گرم از سنگ جفای تو رهاند
باشد شبی آیا که مرا آن مه بی مهر
در بزم وصالش زره مهر بخواند
برخیزد و در بر رخ اغیار ببندد
بنشیند و در پهلوی خویشم بنشاند
ای چشم (سحاب) اشک فشان باش که جز تو
کس نیست که بر آتشم آبی بفشاند
سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند
یک روز نباشد که بدانیم کجائی
با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند
بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم
بسیار جفاهای توناکرده بماند
بیداد بتان غایت مقصود دل ماست
یا رب که زدل داد من خسته ستاند
هم جور تو باشد که فزون باد دمادم
چیزی گرم از سنگ جفای تو رهاند
باشد شبی آیا که مرا آن مه بی مهر
در بزم وصالش زره مهر بخواند
برخیزد و در بر رخ اغیار ببندد
بنشیند و در پهلوی خویشم بنشاند
ای چشم (سحاب) اشک فشان باش که جز تو
کس نیست که بر آتشم آبی بفشاند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
هر جا که غمی بر دل غمگین من آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
یا رب ز پی اشک که آید به مزارم
شمعی که ندانم ز کدام انجمن آمد
باید ز رقیبان سخنی گفت به ناچار
تا لعل سخن گستر او در سخن آمد
پیمانه پی تو به بسی بشکنم اما
وقتی که ز پی ساقی پیمان شکن آمد
شرمنده (سحاب) از قدو رخسار تو گردد
هر جا به میان قصه ی سرو و سمن آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
یا رب ز پی اشک که آید به مزارم
شمعی که ندانم ز کدام انجمن آمد
باید ز رقیبان سخنی گفت به ناچار
تا لعل سخن گستر او در سخن آمد
پیمانه پی تو به بسی بشکنم اما
وقتی که ز پی ساقی پیمان شکن آمد
شرمنده (سحاب) از قدو رخسار تو گردد
هر جا به میان قصه ی سرو و سمن آمد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به کوی می فروش افتاد راهم
ز آسیب حوادث در پناهم
به غیر از دل که آن هم مایل تست
که خواهد بود در محشر گواه هم
سیه کاری چشمان سیاهم
نشاند آخر به این روز سیاهم
نبودش خاطر از قتلم تسلی
به حرف غیر بگذشت از گناهم
در اول از وفاداری با غیر
فگند آن بی وفا در اشتباهم
همین تأثیر دارد آه بسیار
که باید نیست تأثیری در آهم
چه حاصل گر (سحابم) من که دایم
ز من فیضی نمییابد گیاهم؟
ز آسیب حوادث در پناهم
به غیر از دل که آن هم مایل تست
که خواهد بود در محشر گواه هم
سیه کاری چشمان سیاهم
نشاند آخر به این روز سیاهم
نبودش خاطر از قتلم تسلی
به حرف غیر بگذشت از گناهم
در اول از وفاداری با غیر
فگند آن بی وفا در اشتباهم
همین تأثیر دارد آه بسیار
که باید نیست تأثیری در آهم
چه حاصل گر (سحابم) من که دایم
ز من فیضی نمییابد گیاهم؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرگز نیافت کس اثری در ترانه ام
جز اینکه سوخت خار و خس آشیانه ام
نبود زبان که آگهت از سوز دل کنم
این شعله بین که می کشد از دل زبانه ام
یک ره چو بوسم آن لب شیرین که نیست خوش
با عمر جاودانه غم جاودانه ام
هر شامگه روم ز پیشی تا در سرای
شاید شبی ز لطف بخواند به خانه ام
گویم به هر کسی که رسم شرح حال خویش
باشد یکی به پیش تو گوید فسانه ام
کرد آگهم زمانه ز جور بتان (سحاب)
تا شکوه هر زمان نبود از زمانه ام
جز اینکه سوخت خار و خس آشیانه ام
نبود زبان که آگهت از سوز دل کنم
این شعله بین که می کشد از دل زبانه ام
یک ره چو بوسم آن لب شیرین که نیست خوش
با عمر جاودانه غم جاودانه ام
هر شامگه روم ز پیشی تا در سرای
شاید شبی ز لطف بخواند به خانه ام
گویم به هر کسی که رسم شرح حال خویش
باشد یکی به پیش تو گوید فسانه ام
کرد آگهم زمانه ز جور بتان (سحاب)
تا شکوه هر زمان نبود از زمانه ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نگار من به سر عهد خویش محکم نیست
مرا به غیر غم دوست هیچ همدم نیست
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که در جهان بجز از باد صبح محرم نیست
بگو به یار که از غم به لب رسیدم جان
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
مرا که بود یکی دل به دست افکندم
به درد عشق تو ما را دلی به هردم نیست
به غیر درد فراقت که بر دلم صعب است
به جان تو که جز این درد هیچ دردم نیست
که شرح آن رخ چون ماه می تواند داد
مگر پریست تو گویی ز نسل آدم نیست
ز آتش غم او خاک ما به باد برفت
به دست دل چه توان کرد غیر بادم نیست
مرا به غیر غم دوست هیچ همدم نیست
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که در جهان بجز از باد صبح محرم نیست
بگو به یار که از غم به لب رسیدم جان
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
مرا که بود یکی دل به دست افکندم
به درد عشق تو ما را دلی به هردم نیست
به غیر درد فراقت که بر دلم صعب است
به جان تو که جز این درد هیچ دردم نیست
که شرح آن رخ چون ماه می تواند داد
مگر پریست تو گویی ز نسل آدم نیست
ز آتش غم او خاک ما به باد برفت
به دست دل چه توان کرد غیر بادم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
نه دلبری که دلم زو دمی بیاساید
نه همدمی که به دردم دمی به کار آید
نه دوستی که بپرسد ز حال زارم را
نه محرمی که بگویم چنانچه می باید
به غیر مردم چشمم که در غم هجران
به زجر خون دلم را ز دیده پالاید
بگو که با که توان گفت حال زارم را
به غیر باد که از کوی دوست می آید
بگفتمش که تویی محرم دل عشّاق
اگر خبر کنی او را ز حال ما شاید
بگو به تیغ ستم بیش ازین مریزم خون
کرا نمی کند این خون که دست آلاید
چو بر مراد جهان نیست کار ما ای دل
نه آنچنان که تو خواهی چنانچه می باید
نه همدمی که به دردم دمی به کار آید
نه دوستی که بپرسد ز حال زارم را
نه محرمی که بگویم چنانچه می باید
به غیر مردم چشمم که در غم هجران
به زجر خون دلم را ز دیده پالاید
بگو که با که توان گفت حال زارم را
به غیر باد که از کوی دوست می آید
بگفتمش که تویی محرم دل عشّاق
اگر خبر کنی او را ز حال ما شاید
بگو به تیغ ستم بیش ازین مریزم خون
کرا نمی کند این خون که دست آلاید
چو بر مراد جهان نیست کار ما ای دل
نه آنچنان که تو خواهی چنانچه می باید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
ای دوستان ای دوستان آخر مرا یاری کنید
افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید
بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی
بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید
من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم
ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید
زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب
کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید
از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم
زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید
بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون
هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید
ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من
باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید
افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید
بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی
بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید
من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم
ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید
زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب
کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید
از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم
زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید
بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون
هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید
ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من
باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید