عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما
قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما
در دل ما شکوهٔ خونین نمی‌گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما
انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
دایم ز خود سفر چو شرر می‌کنیم ما
نقد حیات صرف سفر می‌کنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار می‌کنند
در هر پیاله عید دگر می‌کنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست برده‌ایم
آبی که می‌خوریم گهر می‌کنیم ما
چون گردباد، نیش دو صد خار می‌خوریم
گر جامه از غبار به بر می‌کنیم ما
وا می‌کنیم غنچهٔ دل را به زور آه
خون در دل نسیم سحر می‌کنیم ما
از رخنهٔ دل است، رهی گر به دوست هست
زین راه اختیار سفر می‌کنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمی‌خوریم
روزی خود ز خون جگر می‌کنیم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده‌ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه‌ام
گر چه هست از دگران، نقش و نگاری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می‌رساند نفس برق سواری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
می‌کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایهٔ مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد، فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
دیوانهٔ خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمهٔ سیاهی منزل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست
صائب ز دل به دیدهٔ خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژدهٔ امید می‌دهد
از روی ناز نامهٔ عاشق دریدن است
چون شیر مادرست مهیا اگرچه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
از سر خردهٔ جان سخت دلیرانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جهان، عمر گرانمایهٔ ما
هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم، بسته لب از نامهٔ دیوانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات
بارها سیل تهیدست ازین خانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
مایهٔ عشرت ایام کهنسالی شد
آنچه از عمر به بازیچهٔ طفلانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون
عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
نه پشت پای بر اندیشه می‌توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می‌توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی‌آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می‌توانم زد
اگر ز طعنهٔ عاجز کشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می‌توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می‌توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می‌توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می‌توانم زد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
دامن هر که کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود
جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم
ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
چون صراحی رخت در میخانه می‌باید کشید
این که گردن می‌کشی، پیمانه می‌باید کشید
کم نه‌ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می‌باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می‌باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مورداری، دانه می‌باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را ز صاحب خانه می‌باید کشید
نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می‌باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب، بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می‌باید کشید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
با تشنگی بساز که در ساغر سپهر
غیر از دل گداخته، آبی ندید کس
طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر، که درین دشت آتشین
دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک، شب کوتاه زندگی
زان سان به سر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق می‌نهد
چون آسمان، درست حسابی ندید کس
صائب به هر که می‌نگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشهٔ شکسته و تاک بریده‌ام
عاجز به دست گریهٔ بی‌اختیار خویش
از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده‌ایم خزان و بهار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
سنگ تمام در کف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش !
دایم میانهٔ دو بلا سیر می‌کند
هر کس شناخته است یمین و یسار خویش
صائب چه فارغ است ز بی‌برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش
در حفظ آبرو ز گهر باش سخت‌تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانه‌اش
هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش
از مهلت زمانهٔ دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمی‌دهند
چندان که می‌کنم ز کسان جستجوی خویش
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
از روی نرم، سرزنش خار می‌کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار می‌کشم
آزاده‌ام، مرا سر و برگ لباس نیست
از مغز خود گرانی دستار می‌کشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتیاط دست به دیوار می‌کشم
آیینه پاک کرده‌ام از زنگ قیل و قال
از طوطیان گرانی زنگار می‌کشم
نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر
در غربت این زمان ز خریدار می‌کشم
مژگان صفت به دیدهٔ خود جای می‌دهم
از پای هر که در ره او خار می‌کشم
از بس به احتیاط قدم می‌نهم به خاک
دست نوازشی به سر خار می‌کشم
صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران
بار کسی نمی‌شوم و بار می‌کشم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
ما از امیدها همه یکجا گذشته‌ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته‌ایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشته‌ایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته‌ایم
عزم درست کار پر و بال می‌کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته‌ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته‌ایم
ما چون حباب منت رهبر نمی‌کشیم
صد بار چشم بسته ز دریا گذشته‌ایم
صائب ز راز سینهٔ بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
ما هوش خود با بادهٔ گلرنگ داده‌ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده‌ایم
بر روی دست باد مرادست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده‌ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده‌ایم تا گره دل گشاده‌ایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده‌ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده‌ایم
چون طفل نی‌سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار، ولیکن پیاده‌ایم
گوهر نمی‌فتد ز بهار از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده‌ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم
بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم
پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما
چون صبح ما دوباره درین نشاه زاده‌ایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم
ای زلف یار، این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده‌ایم
دانسته‌ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده‌ایم
از ما متاب روی، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کرده‌ایم
سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده‌ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده‌ایم
چشم گرسنه، حلقهٔ دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده‌ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست می کشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم ز هر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقدهٔ مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنهٔ دل کردیم
آسمان بود و زمین، پلهٔ شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشتهٔ ساحل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟