عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم
مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم
ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم
چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم
مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم
مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم
دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم
با چنین درد ندانم که چه درمان سازم
مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم
منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند
چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم
بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد
چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم
گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم
تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم
همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم
چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست
شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم
اگرش دور مخالف به عراق اندازد
من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم
همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند
رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
در تابم از دو هندوی آتش پرستشان
کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان
ز مشک سوده سلسله بر مه نهاده‌اند
زانرو که آفتاب بود زیر دستشان
برطرف آفتاب چه در خور فتاده است
مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان
از حد گذشته‌اند بخوبی و لطف از آنک
زین بیش نیست حد لطافت که هستشان
مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود
شد پای بند حلقهٔ زلف چو سستشان
نعلم نگر که باز برآتش نهاده‌اند
آن هندوان کافرآتش پرستشان
صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق
در داده‌اند جرعهٔ جام الستشان
یاران ز جام بادهٔ نوشین فتاده مست
خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
گل سوری دگر بجلوه گری
می‌کند صید بلبل سحری
بطراوت سمن رخان چمن
می‌برند آب لاله برگ طری
بوی گیسوی یار می‌شنوم
یا نسیم بنفشهٔ طبری
گل بستان فروز دم نزند
پیش رخسار او ز خوش نظری
بر درش بسکه دوست می‌خوانم
دوست می‌خواندم بکبک دری
چون نویسم حدیث لعل لبش
قصب جامه‌ام شود شکری
پیش چشمش حدیث نرگس مست
بود آهو و عین بی بصری
مردم چشمم افکند بر زر
دمبدم لعل پارهٔ جگری
روزم از شب نمی‌شود روشن
بی رخ و زلف او ز بیخبری
دیو در اعتقاد من آنست
که مرا منع می‌کند ز پری
عمر خواجو بزخم تیر فراق
گشت دور از جمال او سپری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چگونه سرو روان گویمت که عین روانی
نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی
کدام سرو که گویم براستی بتو ماند
که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی
تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را
بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی
چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی
چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی
برون نمی‌روی از دل که حال دیده ببینی
نمی‌کشی مگر از درد و حسرتم برهانی
ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی
ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی
نهاده‌ام سر خدمت بر آستان ارادت
گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی
اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد
کجا بصبر میسر شود حصول امانی
مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی
که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
نگارا، گر چه از ما برشکستی
ز جانت بنده‌ام، هر جا که هستی
ربودی دل ز من، چون رخ نمودی
شکستی پشت من، چون برشکستی
چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟
چو آخر دست، از من می‌گسستی
ز نوش لب چو مرهم می‌ندادی
ز نیش لب چرا جانم بخستی؟
ز بهر کشتنم صد حیله کردی
چو خونم ریختی فارغ نشستی
اگر چه یافتی از کشتنم رنج
ز محنت‌های من، باری، برستی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
پیش ازینم خوشترک می‌داشتی
تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی
باز بر خاکم چرا می‌افگنی؟
چون ز خاک افتاده را برداشتی
من هنوز از عشق جانی می‌کنم
تو مرا خود مرده‌ای انگاشتی
تا نیابم یک دم از محنت خلاص
صد بلا بر جان من بگماشتی
تا شبیخونی کنی بر جان من
صد علم از عاشقی افراشتی
من ندارم طاقت آزار تو
جنگ بگذار، آشتی کن، آشتی
هان! عراقی، خون گری کامید تو
آن چنان نامد که می‌پنداشتی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی
آشنایی قصهٔ دردم شنودی کاشکی
خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی
جذبهٔ حسنش مرا از من ربودی کاشکی
ای دریغا! دیدهٔ بختم بخفتی یک سحر
تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی
در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خسته‌اند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی
حلقهٔ امید تا کی بر در وصلش زنم؟
دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی
از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام
در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
چنانم از هوس لعل شکرستانی
که می‌برآیدم از غصه هر نفس جانی
امید بر سر زلفش به خیره می‌بندم
چگونه جمع کند خاطر پریشانی؟
در آن دلی، که ندارم، همیشه می‌یابم
ز تیر غمزهٔ تو لحظه لحظه پیکانی
بیا، که بی‌تو دل من خراب آباد است
جهان نمی‌شود آباد جز به سلطانی
چه جای توست دل تنگ من؟ ولی یوسف
گهی به چه فتد و گه به بند و زندانی
چنان که چشم خمارین توست مست و خراب
بسوی ما نکند التفات چندانی
چو نیست در دل تو ذره‌ای مسلمانی
چگونه رحم کند بر دل مسلمانی؟
زمان زمان که دلم یاد چهر تو بکند
شود ز عکس جمالت دلم گلستانی
اگر چه چشم عراقی به هر بتی نگرد
به جان تو، که ندارد به جز تو جانانی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ز بی‌عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می‌چکید از من
ز بیدردی دلم شد پاره‌ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری می‌تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی‌نیازی، ناز عالم می‌کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می‌دمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را
که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را
به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت
که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را
تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم
به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را
چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود
تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را
مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر
کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
آن دلبر محمل‌نشین چون جای در محمل کند
می‌باید اول عاشق مسکین وداع دل کند
زین منزل اکنون شد روان تا آن بت محمل‌نشین
دیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
شب و روز من آن داند که دیده است
پریشان زلف او را بر بناگوش
ندارم عقل در کف ای خوشا دی
ندارم هوش در سر ای خوشا دوش
نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل
سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش
عیان روی گل و دامان گلچین
نشاید گفت بلبل را که مخروش
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۲
از بیم رقیب طوف کویت نکنم
وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم
لب بستم و از پای نشستم اما
این نتوانم که آرزویت نکنم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶۵
گه شانه کش طرهٔ لیلا باشی
گه در سر مجنون همه سودا باشی
گه آینهٔ جمال یوسف گردی
گه آتش خرمن زلیخا باشی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۷
جدا از رویت ای ماه دل افروز
نه روز از شو شناسم نه شو از روز
وصالت گر مرا گردد میسر
همه روزم شود چون عید نوروز
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۰
آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد
دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد
آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور
قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد
آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن
اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد
آنکه دردی بی‌دوا نگذاشت یارب از چه رو
غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد
آن که کردت در دبستان نکوئی ذو فنون
در فن یاری تو را تعلیم پنداری نداد
آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم
رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد
آن که بار بی‌دلان کرد از غم عشقت فزون
محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۶
به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم
دل از تو می‌کنم ای بت خدا مدد کندم
مرا تو کشته‌ای و بر سرم ستاده کسی
که یک فسون ز لبش زنده ابد کندم
عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری
که آن مسیح نفس روح در جسد کندم
مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک
رسیده کار به آن هم که با تو بد کندم
قبول خاطر او گشته‌ام به ترک درت
چنان نکرده قبولم که باز رد کندم
فلک که سکه عشقش به نام من زده است
عجب که باز به عشق تو نامزد کندم
چو محتشم خط آزادی از تو می‌گیرم
که او ز خیل غلامان به این سند کندم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را
چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن
که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد
تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
به من عهدی که در عهد از محبت بسته‌ای مشکن
به بد عهدی مگردان شهره‌ای پیمان شکن خود را
در آغوش خیالت می‌طپم حالم چسان باشد
اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی
تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را
کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم
بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را