عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
آن رهروان که گام به صدق و صفا زنند
دل را سرای پرده برون زین سرا بزنند
مردان راه زان قدم صدق یافتند
تا هر دو کون را لگدی بر قفا زنند
جان کندن است این زدن دست و پا به حرص
آری به گاه کندن جان دست و پا زنند
بسیار بهترند ز پیران زرپرست
حیله گران که دست به ورد و دعا زنند
وقتی به زرق، اگر به دعا خورده می دهیم
شاید، اگر ز خاک سیاهش دوا زنند
سحر و فسونست از پی تسخیر میر و شاه
حقا که واجب است که بر روی ما زنند
آنان که عقل شان نکند حرص را سزا
بهر چه پای مورچه بر اژدها زنند؟
خسرو خوش آن کسان که فروزند شمع عیش
و آتش درین فریبگه پر بلا زنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد
آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد
از راه دل در آمد و از روزن دماغ
رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد
روزی عجب مدار که طوفان برآورد
باران اشک دیده که دست از سحاب برد
چشمم که بود خانه خیل خیال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
زاهد برای مجلس رندان باده نوش
دوش آمد و به دوش سبوی شراب برد
دوران پیریم به سر آورد روز شیب
هجران یار رونق عهد شباب برد
خسرو بسی خطا که به طغرای دلبران
خواهد برات نامه به روز حساب برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
افسوس ازین حیات که بر باد می رود
کایین ما نه بر روش داد می رود
هر دم ز من که پیروی دیو می کنم
بر آسمان فرشته به فریاد می رود
وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟
سیل منش چنین که ز بنیاد می رود
زاهد به پند دادن و بیچاره مست را
خاطر به سوی لعبت ناشاد می رود
گاه خمار صد نیت توبه می کنم
چون ساقی آمد آن همه از یاد می رود
ای من غلام دولت آن نیک بنده ای
کز بندگی نفس بد آزاد می رود
ضایع مکن به خنده و بازی بسان گل
این پنج روزه عمر که بر باد می رود
ای نفس، پند گیر که اختر به گردش است
ای مرغ، هوش دار که صیاد می رود
آهسته نه به روی زمین پای، کادمی
بر روی شاهدان پریزاد می رود
زخم زبان خسرو اثر کی کند ترا؟
نی، خود سخن به تیشه فرهاد می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
ترکی و خوبروی، کسی کاینچنین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود
ماییم و خوابهای پریشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تویی همنشین بود
تیغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رویم به سوی تو، نه به روی زمین بود
پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
وان خون کزو چکد علم آستین بود
گر بنده کشتنیست مشو رویش، ای رقیب
چون خواب صبح در سر آن نازنین بود
ای مست ناز، جرعه خود را به روی خاک
مفگن که پای لغز بزرگان دین بود
ساقی، مرنج از من و رسواییم، از آنک
دیوانه را شراب دهی هم چنین بود
زنارم، ای رفیق، خود این دم گسسته گیر
گر بت همین بت است نهایت همین بود
فریاد عاشقان همه شب گرد کوی تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسین بود
شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آری، بلای مور و مگس انگبین بود
یارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار یاربش اندر کمین بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
مبند دل به جهان کاین جهان پشیز نیر زد
به هیچ چیز مگیرش که هیچ چیز نیرزد
اگر چه عاقل داننده بر زمانه بخندد
به خنده لب افشان به هیچ چیز نیرزد
کلاه مرتبه خویش بین و تنگ مکن دل
که با قبای تو نه چرخ یک طریز نیرزد
ز رشت خوبی هم صحبتان دهر حذر کن
که خوی زشت بدان صحبت عزیز نیرزد
مبین به باد و بروتی که نیست مردمی او را
به سبلتی که محاسن کم است تیز نیرزد
چو حاصل از بی چرخ است هر چه چرخ نگردد
گر است حاصل قارون به یک پشیز نیرزد
عروس دهر کنیزی ست، خسرو، ار چه دهندت
تمام ملک جهان ننگ آن کنیز نیرزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
مبصران که مزاج جهان شناخته اند
دو روزه برگ اقامت در آن نساخته اند
خراب گردد این باغ و بر پرند همه
نوازنان که درو عندلیب و فاخته اند
عجب ز مویه گری، تیز پر کشد آواز
به خانه ای که سرود طرب نواخته اند
مبین ز سیم و ز آهن تن تو کاهن و سیم
به بوته گل ازینسان بسی گداخته اند
سری که زیر زمین شد نهفته شاهان را
همان سری ست که بر آسمان فراخته اند
تهمتنان که به یک تیر چرخ می شکنند
ز بهر چیست که شمشیر و خنجر آخته اند؟
نگاهبانی جوهر چو نیست در حد عکس
چه سود از آنکه همه دزد را شناخته اند
کسان که شاهد دنیا نمودشان زیبا
به خواب گویی با دیو عشق بافته اند
عنان نفس مده، خسروا، به طینت خویش
که عاقلان فرس اندر و حل نتاخته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
جهان چه بینم، چون دیدنی نمی ارزد
خوش است دهر به پرسیدنی نمی ارزد
از آنست خواب اجل چشم بند جمله جهان
که نقشهای جهان دیدنی نمی ارزد
مکن ز چرخ مدور گله، چو می دانی
که جور جام به جوریدنی نمی ارزد
مرو به درگه خلق جهان که در دنیا
همه متاع به کوبیدنی نمی ارزد
مخند شاه به زرهای زعفرانی رنگ
به جان تو که به خندیدنی نمی ارزد
هزار گونه گل است اندرین چمن، لیکن
چو بیوفاست، همه چیدنی نمی ارزد
مخور به رفق غم یار بی خرد، خسرو
که پشت گاو به خاریدنی نمی ارزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
به راه عشق سلامت چگونه در گنجد؟
زهی محال که در شوق خواب و خور گنجد
چو تیر غمزه گشاید رفیق تیرانداز
نه دوستی بود ار در میان سر گنجد
چو ما در آرزوی آستانش خاک شویم
غبار کیست که در زلف آن پسر گنجد؟
سخن همان قدری گو که من توانم زیست
نمک همان قدری زن که در جگر گنجد
به دیده تو که با خویش کرده بدخویی
نه مردمی بود ار مردم دگر گنجد
همان بضاعت عشقت بیار و بر دل نه
که درد و غم به دل تنگ بیشتر گنجد
به چشم تنگ تو چندین که ناز رعناییست
چه خوش بود که اگر شرم اینقدر گنجد
مپوش روی ز خسرو که تا ذخیره حشر
رخت بینم چندان که در نظر گنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمند
جماعتی که بگریند بهر عیش و منال
یقین بدان تو که بر خویشتن همی خندند
خوش آن کسان که برفتند پاک چون خورشید
که سایه ای به سر این جهان نیفگندند
به خانه ای که ره جان نمی توان بستن
چه ابلهند کسانی که دل همی بندند
به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند
جمال طلعت هم صحبتان غنیمت دان
که می روند نه زانسان که باز پیوندند
بقا که نیست، درو حاصلی همه هیچ است
چو بنگری همه مردم به هیچ خرسندند
بساز توشه ز بهر مسافران وجود
که میهمان عزیزند و روزکی چندند
اگر تو آدمیی، در کسان به طنز مبین
که بهتر از من و تو بنده خداوندند
ترا به از عمل خبر نیست فرزندی
که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند
مجوی دنیا، اگر اهل همتی، خسرو
که از همای به مردار میل نپسندید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
چو کارهای جهان است جمله بی بنیاد
حکیم در وی ننهاد کارها بنیاد
مشو مقیم در آبادی خراب جهان
چو کس مقیم نماند در این خراب آباد
مبین که ملک فرو بست شمع دولت را
بسی چراغ سلیمان که کشته گشت ز باد
مپر ز باد غرور ار بلندییی داری
که خس بلند شد از باد، لیک باز افتاد
چو هست بنده خلق آدمی ز بهر طمع
خوشا کسی که ازین بندگی بود آزاد
چنان بزی که نمیری، اگر توانی زیست
چو هر که هست به عالم برای مردن زاد
از آن خویش مدان، خسروا، که عاریت است
متاع عمر که دادند، باز خواهی داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
از نکو بد نگو نمی آید
تو نکویی، نکو نمی آید
با من اربد کنی، نکو کن، از آنک
بد جز از تو نکو نمی آید
می روی سوی باغ با آن لطف
آب در هیچ جو نمی آید
آنکه خورشید می کند بر چرخ
تو کنی به، کز او نمی آید
عقل من با تو رفت، وین طرفه
که تو می آیی، او نمی آید
تاب سنگین دلت ندارم من
کار سنگ از سبو نمی آید
دل خسرو که در هوای تو ماند
جای دیگر فرو نمی آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
بدان دلفریبی که گیتی نماید
خردمند را دل نهادن نشاید
چه بندی دل اندر خیالات عالم؟
که آیینه رو عاریت می نماید
گره های غمزه مبین سخت و محکم
که چرخش ندید آن، مگر می گشاید
چه بیهوده گویی که پاینده مانم
تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟
کسی زنده ماند به معنی و صورت
که از راه صورت به معنی گراید
دل خلق سنگین و دل در خرابی
ازان سنگها این عمارت نشاید
خس است آدمی، چون گرفتار زر شد
چون آن کاه کش کهربا می رباید
ز اصحاب ناجنس زادی نیابی
که استر شود جفت و کره نزاید
چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ
عدوگاه دشنام شکر نخاید
بدان ماند از خام جستن بصیرت
که بر خشت خام ابلهی سر نساید
حدیث جهان گر ز من راست پرسی
«دروغی ست آسان که خسرو سراید»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
ای به تپیدن از تو دل، هوش که می بری مبر
وی به خرابی از تو جان، باده که می خوری مخور
خوردن غم ز دل بود، چند به خلق غم دهی
گر غرض اینست، از کسان دل که همی بری مبر
کبک روانی و رهت هست درون سینه ها
دانه دل بخور، ولی دور که می پری مپر
شاه بتانی و بتان بنده تو ز بنده کم
غاشیه نه به فرق شان، بنده که می خری مخر
خسرو خسته را ز تو پرده دل دریده شد
یار، از آن دیگران پرده که می دری مدر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
گر هنر داری مرنج، ار کم نشینی بر ستور
زیر عیسی خر نگر، زیر خزان یکران تور
وز حروفی نام رخش و داردت هر جا، چه سود؟
در عرب وی را کمیت است اسم و در تاتار بور
نیک و بد در آدمی پنهان نمی ماند، چنانک
نافه در جیب ملوک و باده در جام بلور
نفس را چون رام جویی، ساکنی بهتر ز جهد
پیل را چون پست خواهی، چاره نیکوتر ز زور
چند بهر کنجدی کش خورده نتوانی، ز حرص
پا نهی، کایی تهی تگ در ره پیلان چو مور
احمقی باشد که گنجی دارد و خرجیش نیست
بر ستور انبار گوهر کی بود سود ستور؟
مزد دارد عرض بخشش پیش دکان بخیل
خیر باشد چاه کندن بر لب دریای شور
خوار نبود مکر می کو گردد از افلاس خوار
عور نبود منفقی کو گردد از انفاق عور
در عیار سیم و زر تا کی پرستی سنگ را؟
باش تا سیم تو گردد گور و گردد سنگ گور
ترک در دنباله کور و ز گورش یاد نه
گور دنبالش روان زانگونه کو دنبال کور
صنع یزدان شد چنان، از دیده عیبیش مبین
حسن در زنگ و حبش چون عقل در ملتان و غور
با تن سیمین، چو گنج خویش یابی زیر خاک
زال زر رویین تن و پولادوند و سیمجور
پر نگیرد بنده خواهش، ذره ذره کن چو ریگ
روغن اندر ریگ ریزی، بیشتر گردد صبور
خام تر گردد ز پند معنوی دانای خام
کورتر گردد ز باد عیسوی دجال کور
گر به پند از فسق باز آیی چو خسرو، ای حکیم
در جنب سر شستنت باید، چه دریا و چه خور!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۳
ای دل، ازین خرابه وحشت کرانه گیر
رو بر فراز کنگر عرش آشیانه گیر
هستی به فقر یار و بهانه مکن که نیست
یابی مگر خلاص ز دهر، این بهانه گیر
سنگ گران خود به ترازوی همت آر
هر دو جهان به وزن دو خشخاش دانه گیر
از کیش پاک سهم سعادت ستان و بس
این جانب دو قوس دوگانی نشانه گیر
گیتی فسانه گیر و خیالی که اندروست
آنجا که راستی ست دروغ و فسانه گیر
رخش زمانه نزد تو، خواهی قرار عمر
گر قوتیت هست، عنان زمانه گیر
در عشق خون دل خور و از شوق ناله کن
آن باده را به زمزمه این ترانه گیر
خسرو، ز نام و ننگ جهان به که وارهی
ناداشت کرد و مست شو و شاخشانه گیر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
ای شهسوار، دست به سوی عنان مبر
بر صید تیر مفگن و از خلق جان مبر
چون در شکار بر سر آهو گذر کنی
چشمت بس است، دست به تیر و کمان مبر
در جعد چون کمند تو من صید لاغرم
آزرده می شوم، به زمینم کشان مبر
دانی که چند دست دل اندر عنان تست
آن دست نازنین، به دوال عنان مبر
چند از مه و ستاره تو تنها شنیده ای
شرمی بدار و نام کسان بر زبان مبر
گفتی که نیست یاد منت، از خدا بترس
بر من که سوختم ز فراق این گمان مبر
دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودی بکن، همین که بیایی به سوی من
صبر و قرار خسرو مسکین زیان مبر
دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودی بکن، همین که بیایی به سوی من
صبر و قرار خسرو مسکین زبان مبر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
مست و لایعقل گذشتم از در میخانه دوش
سالکی دیدم نشسته پیش پیر می فروش
گشته از دنیا و مافیها به کلی اختیار
از پی یک جرعه می بر باده داده عقل و هوش
مطربان افتاده بی خود هر یکی بر یک طرف
از نفیر آسوده چنگ و از فغان بربط خموش
شمع مجلس ایستاده زرد و لرزان و نزار
آتشی بر سر دویده آمده خوش خوش به جوش
خواستم تا بگذرم زان در که ناگه از درون
چشم سالک بر من افتاد و در آمد در خروش
گفت، ای غافل، کجایی چند گردی هر طرف؟
بگذر از خویش و در آور شرب ما یک جرعه نوش
تو هم از دردی کشان شو در خرابات مغان
تا بیابی هر چه خواهی، این نصیحت دار گوش
نیست در خورد تو خسرو این حکایتها برو
آتشی چندان نداری، بیهده چندین مجوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
رسید دوش ندایی ازین بلند رواق
که، ای مقیم زوایای شهربند فراق
درین حضیض چرا گشته ای چنین محبوس؟
گذر چو طایر قدسی از اوج این نه طاق
مناققند و ریای جمیع اهل بشر
بیا به صحبت یاران بی ریا و نفاق
ترا به روز ازل با حبیب عهدی بود
چه آمدت که فراموش کرده ای میثاق؟
مرو به قول مخالف به هرزه راه حجاز
وگرنه راه نیابی به پرده عشاق
کسی که مسکن اصلیش عالم علویست
چه می کند به خراسان، چه می رود به عراق؟
ز خویش بگذر و باز آی سوی ما، خسرو
که نیست خوش تر از این جای در همه آفاق
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
نگارا، صحبت از اغیار بگسل
گل خندان من، از خار بگسل
نخست از بند جان پیوند بگشای
پس آنگه دوستی از یار بگسل
ندانم تا که گفت آن بی وفا را
که مهر از دوستان یک بار بگسل
بزن مطرب ز رحمت راه عشاق
رگ جان و دل افگار بگسل
اگر سوده شود ز ابریشم چنگ
گلیم صوفیان را تار بگسل
چرا مینالی، ای بلبل، چنین زار
نمی گفتم از آن گلزار بگسل
درون بتخانه و بیرون مناجات
مسلمان شو، دلا، زنار بگسل
کمند عشق را نتوان گسستن
برو سر رشته پندار بگسل
نیابی داد خوبان، خسرو، از کس
بزن دست و عنان یار بگسل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۴
برفت عمر و به سوی خدای روی نکردم
بشد غنیمت و اوقات جستجوی نکردم
ز لوث فسق دل من چگونه دست بشوید؟
به غسل جای ندامت چو دیده چوی نکردم
سیاه رویی خود را به آب دیده نشستم
به صف مردان خود را سفید روی نکردم
طریق شیردلی های شبروان چه شناسم
که صحبتی دو سه شب باسگان کوی نکردم؟
کجا به حضرت سلطان قبول حال بیاید
سری که در خم چوگان عشق گوی نکردم
دماغ کرد چنینم که طیب خلق ندانم
زکام داشت بر آنم که مشک بوی نکردم
به ترک خوی بدم می دهند پند، ولیکن
کنون چگونه کنم، کز نخست خوی نکردم؟
تمام عمر برانداختم به کذب که هرگز
به صدق پیش خدا قامت دو توی نکردم
وبال من همه شعر آمد و دریغ که خسرو
نگفت «خاموش » و من ترک گفتگوی نکردم