عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
پیش من کام رقیب از لعل خندان می‌دهد
از یکی جان می‌ستاند بر یکی جان می‌دهد
می‌گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می‌دهد
می‌کشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم مرهم می‌گذارد، درد درمان می‌دهد
خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی
دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد
گر چنین چشم ترم خون‌آب دل خواهد فشاند
خانهٔ همسایه را یک سر به توفان می‌دهد
من که دست چرخ را می‌پیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می‌دهد
یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد
زان که گاهی کام دلهای پریشان می‌دهد
وای بر حال گرفتاری که دست روزگار
دست او می‌گیرد و بر دست هجران می‌دهد
هر که می‌بوسد لب ساقی به حکم می فروش
نسبت می را کجا با آب حیوان می‌دهد
یک جهان جان در بهای بوسه می‌خواهد لبش
گوهر ارزنده‌اش را سخت ارزان می‌دهد
تا فروغی گفتگو زان شکرین لب می‌کند
گفتهٔ خود را به سلطان سخن‌دان می‌دهد
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
نطق گوهربار او خجلت به مرجان می‌دهد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
منت خدای را که خداوند بی‌نیاز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز
تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز
مستوفی قلمرو او مالک عراق
طغرانویس دفتر او والی حجاز
ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز
کار زمانه ساخته از لطف کارساز
هم دوستان او همه در عیش و در نشاط
هم دشمنان او همه در سوز و در گداز
هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال
هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز
هم در دعای او همه مردان پاک دل
هم در ثنای او همه رندان پاک‌باز
جز با محب او نتوان گشتن آشنا
جز از عدوی او نتوان کرد احتراز
ایجاد اوست باعث امنیت جهان
زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز
گر او نبود مانع ترکان فتنه‌جو
آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز
شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او
هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز
تا روز رستخیز همین است شاه و بس
وین نکته آشکار بود نزد اهل راز
شعر از علو طبع فروغی است سربلند
شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش
جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش
گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر
ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش
یا به دور چشم او لاف نظر بازی مزن
یا به عمر خویشتن قانع به یک بادام باش
سوخت عشق آتشین هم شمع و هم پروانه را
گر نداری تاب این سوزنده آتش خام باش
تا مرید جام شد جمشید کامش را گرفت
گر تو هم جویندهٔ کامی مرید جام باش
تا بیابی خال او جویندهٔ هر دانه شو
تا بگیری زلف او افتاده هر دام باش
پیش روی و موی او سر خط مملوکی بده
تا قیامت مالک اقلیم صبح و شام باش
گر برای سیم باید بندگی کردن گرفت
بندهٔ آن سرو سیمین ساق سیم اندام باش
خستهٔ تیر نگاهش با هزار اصرار شو
بستهٔ زلف سیاهش با هزار ابرام باش
گر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شو
ور به زنجیرت کشد گیسوی او، آرام باش
هیچ غافل از دعای آن شه خوبان مشو
وز دهانش در عوض آماده دشنام باش
گر مقام از خواجه خواهی بندهٔ چالاک شو
ور نشان از مهرجویی ذره گمنام باش
گر فروغی فخر خواهی بر همایون آفتاب
در همایون ظل ظل الله نیک انجام باش
ناصرالدین شاه فرمانده که در هر دفتری
مدح او را ثبت کن شایستهٔ انعام باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلا مقید آن گیسوان پرچین باش
در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش
غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد
اسیر حلقهٔ آن چین زلف مشکین باش
چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند
تو در مشاهده آن دهان نوشین باش
اگر به شربت شمشیر او سری داری
حریف ضربت آن بازوان سیمین باش
بده به شیوهٔ فرهاد جان به شیرینی
مرید پستهٔ شکرفشان شیرین باش
شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن
پی شکستن بازار ماه و پروین باش
ببین خرابی دوران چرخ مینا رنگ
تو هم خراب ز جام شراب رنگین باش
چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل
کنون ز طرهٔ او زیر چنگ شاهین باش
نگار ساده اگر پیکرت به خون بکشد
رهین منت سرپنجهٔ نگارین باش
اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی
بر آستانهٔ سلطان عشق مسکین باش
گر از مقام مقیمان سدره بی‌خبری
مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش
ز فر طلعت او آفتاب تابان شو
ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش
گهی ز دولت او مستحق احسان شو
گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش
شها فروغی شاعر مدیح گستر تست
گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
ای خواجه برو بندهٔ آن زهره جبین باش
در بندگی خاک درش صدر نشین باش
یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی
یک چند مقیم در می‌خانهٔ چین باش
بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق
چندی پی آن رفتی، چندی پی این باش
بگذار ز کف سبحه و بردار صراحی
یک چند چنان بودی، یک چند چنین باش
بستان می باقی ز کف ساقی مجلس
آسوده دل از کوثر و فردوس برین باش
خواهی که شوی خازن اسرار امانت
جبریل صفت در همه احوال امین باش
تا کی به گمان در پی مطلوب دوانی
در راه طلب پیرو ارباب یقین باش
ایمن مشو از فتنهٔ چشم سیه او
چون رند نظرباز شدی حادثه بین باش
شاید که شکاری ز کناری به در آید
با تیر و کمان در همه راهی به کمین باش
ای آن که شدی آینه‌دار رخ یوسف
یک لحظه به فکر دل یعقوب حزین باش
هرگه که بخندند امیران ملاحت
خونین دل از آن خندهٔ لعل نمکین باش
هر جا که درآیند ملوک از در حشمت
مشغول تماشای ملک ناصردین باش
شاهی که چنین عرضه دهد چرخ بلندش
تا دور زمانی است شه روی زمین باش
شاها به دعای تو چنین گفت فروغی
تا تاج و نگین است تو با تاج و نگین باش
تا مقصد خویش از می و معشوق توان یافت
ساغرکش و با شاهد مقصود قرین باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
چون صبا شانه زند طرهٔ عنبربارش
دل یک جمع پریشان شود از هر تارش
عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش
عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش
صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد
چشم امید مدار از مژهٔ خون خوارش
سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را
ای بسا سر که شود خاک سر بازارش
آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند
چه کند دیدهٔ حیرت زده با دیدارش
یار مست می دوشین و حریفان به کمین
آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش
با طبیبی است سر و کار دل بیمارم
کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش
کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش
جان شیرین به فدای لب شیرین کارش
گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید
صاحب بار کند شاه فلک دربارش
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که نگهدار جهان است دل بیدارش
گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او
برق غیرت نگذارد اثر از آثارش
خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست
جاودان باد به طومار جهان اشعارش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالش
تا به دنبالهٔ این کار ببینم حالش
جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش
خلقی آغشته به خون از مژه فتانش
مژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشت
ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش
گر بیاید ز سفر یار پری‌پیکر من
می‌رود جان گران مایه به استقبالش
دلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیست
تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش
هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان
هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش
هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی
بهر آن است که بهتر نشود احوالش
به امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاست
که سر زلف دراز تو کند پامالش
زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند
که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش
مالک اختر فیروز ملک ناصردین
که به هر کار خدا خواست مبارک فالش
خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالش
خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد
شکرلله که خدا داد همه آمالش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش
نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش
به خون دیده نشانده‌ست گل‌رخی ما را
که گل نشسته به خون از لطافت بدنش
بتی دریده به تن جامهٔ صبوری من
که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش
کسی رسانده به لب جان نازنین مرا
که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش
مهی به روز سیاهم نشاند و می‌خواهم
که روزگار نشاند به روزگار منش
ز انجمن به چمن رو نهاد و می‌ترسم
که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش
سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد
که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش
سزای قتل ندانم مگر وجودی را
که وقت رفتن او جان نمی‌رود ز تنش
یکی گذشته به صد نامرادی از در او
یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش
دلم شکست و به یک بوسه‌اش درست نکرد
ببین چه می‌کشم از پستهٔ شکرشکنش
ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی
که پادشاه نشاند به صدر انجمنش
ستوده ناصردین شه پناه روی زمین
که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش
پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش
به چشم عشوه‌گرش یارب آفتی مرساد
که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش
اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی
که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش
من از کدورت صاحب دلی خبردارم
که چرخ از آن سر کو می‌برد به اکراهش
نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش
نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش
نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش
نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش
گذشت باد سحر بر کمند مشکینش
ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش
برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید
فغان شامگه و گریه سحرگاهش
کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت
کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش
کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد
به حکم شاه جهان کرده‌اند کوتاهش
شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین
که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش
گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را
که سوخت خانه عالم ز شعلهٔ آهش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش
که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش
چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم
که زنده می‌کندم از نگاه بی گه و گاهش
گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر
که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش
مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد
که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش
از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل
که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش
به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی
که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش
نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم
که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش
سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را
که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش
میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون
که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش
ستم کشیدم از آن ترک کج‌کلاه به حدی
که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش
ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه
که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش
فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن
که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
شبان تیره به سر وقت چشم جادویش
چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش
یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش
یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش
یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش
یکی به حال پریشان ز موی پیچانش
یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش
به یک تجلی رخسار او جهان می‌سوخت
اگر حجاب نمی‌شد نقاب گیسویش
من از عدم به همین مژده آمدم به وجود
که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش
فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد
گریختند حریفان سفله از کویش
چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را
که پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویش
به غیر شاه فروغی کسی نمی‌بینم
که داد من بستاند ز خال هندویش
جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه
که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
هر دل شیدا که شد به روی تو مایل
باز نگردد به صدهزار دلایل
سرو فرازنده از قیام تو بی پا
مهر فروزنده از جمال تو زایل
حلقهٔ گیسوی تو کمند مجانین
جلوهٔ بالای تو بلای قبایل
پردهٔ تن را به دست شوق دریدیم
تا نشود در میان ما و تو حایل
واسطه را با تو هیچ رابطه‌ای نیست
کس به وصال تو چون رسد به وسایل
عشق صدا می‌زند به کافر ومؤمن
باده طرب می‌دهد به منکر و قایل
ای که ندیدی مقام عاشق و معشوق
عزت منعم ببین و ذلت سایل
دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا
مهر خموشی زدند بر لب قایل
من نه کنون پا نهاده‌ام به خرابات
بر سر این کوچه بوده‌ام از اوایل
آن که نشوید به باده خرقهٔ تقوی
پاک نخواهد شدن ز عین رذایل
کی ز تو شیرین شود مذاق فروغی
بی کرم خسرو خجسته خصایل
چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه
آن که به گوش فلک کشیده قنایل
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم
که با وجود می از قید هر غمی جستم
اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت
من از لب تو سلیمان باده بر دستم
گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم
گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم
سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم
پی هوای توام گر بلند و گر پستم
خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
همین بس است خیال درست عهدی من
که از جفای تو پیمان بسته بشکستم
طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت
هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم
ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند
که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم
بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند
هزار ناوک پران رها شد از شستم
فروغی ار دم وارستگی زنم شاید
که من به همت شاه از غم جهان رستم
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که مستحق عطایش به راستی هستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
در عالم محبت دانی چه کار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در خیل کشتگانش آخر گذار کردم
شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد
من یک جهان بلا را خود اختیار کردم
اول قدم نهادم در کوی بی قراری
آن گه قرار الفت با زلف یار کردم
عشاق روز روشن گریند پیش معشوق
من هر چه گریه کردم شب‌های تار کردم
گفتم برای دل ها آخر بده قراری
گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم
روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت
کز بخت تیره او را نسبت به مار کردم
هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش
این مست دل سیه را من هوشیار کردم
هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش
سرمایهٔ قلم را مشک تتار کردم
هر چند روزگارم از دست او سیه بود
هر شکوه‌ای که کردم از روزگار کردم
در عین ناامیدی گفتم امید من داد
نومید عشق او را امیدوار کردم
صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب
یعنی برای آن گل تمکین خار کردم
از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی
آخر شکایتش را با شهریار کردم
شاه خجسته آیین فرخنده ناصرالدین
کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم
دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
هر صبح یاد رویت تا شام گه نمودم
هر شام فکر مویت تا صبح گاه کردم
تو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردی
من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم
صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم
صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم
چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد
گر وعده عطایش عمری گناه کردم
من هر غزل که گفتم در عاشقی فروغی
یک جاگریز آن را بر نام شاه کردم
شاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدین
کز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره می‌کردم
گریبان فلک را تا به دامان پاره می‌کردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من می‌شد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره می‌کردم
ندانستم که دور چرخش از من دور می‌سازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره می‌کردم
کس گر می‌شنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره می‌کردم
اگر می‌شد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره می‌کردم
نمی‌دیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، می‌کردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقه‌ها می‌زد
که زلفش را شبیه عقرب جراره می‌کردم
فرو می‌ریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره می‌کردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر می‌شد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره می‌کردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره می‌کردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچاره‌ای را چاره می‌کردم
بپرس از من کرامت های پیر می‌پرستان را
که در می‌خانه عمری کار هر میخواره می‌کردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمی‌گفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره می‌کردم
خدیو معدلت‌جو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره می‌کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به حلقهٔ سر زلف تو پای‌بند شدم
میان حلقهٔ عشاق سربلند شدم
کمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من است
که رستم از همه تا صید این کمند شدم
چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو
که تا نظر به من افکنده دردمند شدم
ببین که در طلب حال آتشین رخ تو
چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم
اگر چه شهرهٔ شهر است بی‌نیازی من
ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم
به لب رسید همان لحظه جان شیرینم
که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم
شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم
چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم
ز بس به مردم دیوانه پند می‌دادم
کنون به بند جنون مستحق پند شدم
ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست
کز التفات ملک فارغ از گزند شدم
ستوده ناصردین شاه کز مدایح او
پسند نکته‌شناسان خودپسند شدم
فتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمین
که من هم از سر این سفره بهره‌مند شدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم
هزار دجله به یک‌دم گذشته از نظرم
چه قطره‌ها که دمادم نریخت از مژه‌ام
چه شعله‌ها که پیاپی نخاست از جگرم
زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم
فلک به غلغله از برق آه شعله ورم
چه شد خلیل که واله شود ز آتش من
کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم
شب فراق بود تا ز هستیم اثری
اثر نمی‌کند این ناله‌های بی‌اثرم
دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند
که حاصلی ندهد گریه‌های بی‌ثمرم
به شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کرد
که هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرم
مگر پیامی از آن ماه می‌رسد امشب
که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم
من از نهایت بیداد دوست می‌ترسم
که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم
ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه
که داده نام خوشش بر معاندین ظفرم
فروغی آن مه تابان چنان طلوعم داد
که آفتاب صفت در زمانه مشتهرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
به جلوه کاش درآید مه نکوسیرم
که آفتاب نتابد مقابل قمرم
ز کار خلق به یک باره پرده بردارند
اگر ز پرده درآید نگار پرده‌درم
اگر به چشم درستی نظر کند معشوق
من از شکسته سر زلف او شکسته‌ترم
رسیده‌ام به مقامی ز فیض درویشی
که از کلاه نمد پادشاه تاجورم
به اعتبار من امروز هیچ شاهی نیست
که پیش باده‌فروشان گدای معتبرم
هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما
به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم
نخست عهد من این شد به پیر باده‌فروش
که بی شراب کهن ساعتی به سر نبرم
از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد
که گول زاهد مردم فریب را نخورم
تو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کار
که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم
فروغی از هنر شاعری بسی شادم
که طبع شاه جهان مایل است بر هنرم
خدایگان سخن سنج ناصرالدین شاه
که در مدایح ذاتش محیط پرگهرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم
وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم
تا نمکم لب تو را، می به دهان نمی‌برم
تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمی‌چشم
چرخ شود غلام من، دور زند به کام من
گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم
کاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکرده‌ام
بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم
گر چه به هیچ حالتی یاد نکرده‌ای مرا
یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم
تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو
رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم
دوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفته‌ام
گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم
بس که شب وصال تو ناطقه لال می‌شود
با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم
بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی
یار ندیده واله‌ام، می نچشیده بیهشم
نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن
چارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشم
تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون
دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم
ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او
ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم