عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
کو حریفی تا دو جامی از می احمر زنیم
چون شراب از بی‌خودیها تکیه بر ساغر زنیم
تازه شمعی کاش افروزند در بزم وصال
بر سر این شعله‌های کهنه تا کی پر زنیم
مختصر دستی که ما را بود صرف جام شد
گر خدا روزی کند دستی دگر بر سر زنیم
در محیط غم فلاطون‌وار زورق افکنیم
خنده‌ها بر جلوه‌های تشنه کوثر زنیم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۷
جرم ما گر باده‌آشامی‌ست مستی جرم کیست
عکس لعل خویش را ما در شراب افگنده‌ایم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
جام می اگر چه غارت هوش کند
زان پس کند اما که کسی نوش کند
نام تو چه باده ئیست یارب که چنین
تاراج خردها زره گوش کند
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
در جام دل آن باده که دی دلبر کرد
کز هوش روان و خردش ساغر کرد
یارب ز چه باده بود کاندیشه آن
فکرت به ضمیر عقل خاکستر کرد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
آئینه به کف حسن پرستی دیدم
چون روی ستاره پشت دستی دیدم
چشم سیهش ز باده گلگون شده بود
آهوی حنا بسته مستی دیدم
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
روزی که نبود ساغر و صهبائی
تا کی عنبی خمی مئی مینائی
می‌بود صفی فتاده سرمست و خراب
در کنج خرابات باستغنائی
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
سحر به میکده یارب چه بانگ بود و خروش
که نی به چنگ کسی بود و خنب می در جوش
مغنیان همه سرمست و مطربان رقاص
رسیده تا به ثریا صدای نوشانوش
نشسته پیر خرابات مست لایعقل
صراحی می حمرا گرفته در آغوش
بگفتمش که صبوح است و وقت استغفار
به خنده گفت که گر عاقلی برو خاموش
چو نیست عاقبت کار هیچ کس معلوم
چه طیلسان تو و چه سبوی باده بدوش
ترا که عاقبت کار خاک باید شد
غم جهان چه خوری باده مروق نوش
به رهن باده کن امروز خرقه را صوفی
مرقع ار چه نباشد برو خطا می پوش
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۰
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰ - منصب شاهانه
قدمی رنجه کن ای دوست! به کاشانه ی ما
ساز آباد ز خود، کلبه ی ویرانه ی ما
می و معشوقه و مطرب همه یکجا جمعند
چشم بد دور از این مجلس رندانه ی ما
پای از سر نشناسیم حریفان مددی
ساقی این می زکجا ریخت به پیمانه ما
شحنه شهر که از مست کشد پوست ز تن
گو بیا و بشنو نعره ی مستانه ی ما
ترک مسجد کنی از زاهد پشمینه قبا
گر گذارت فتد از کوچهٔ میخانه ما
به حقیقت نتوان دید جمال بت ما
چشم زاهد که بود تنگ تر از خانه ما
دل به زنجیر سر زلف نگاری ست به بند
عاقلان را چه خبر از دل دیوانه ی ما
ما گدایان در خانهٔ شاه نجفیم
هر کسی را نرسد منصب شاهانه ی ما
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۶ - رخصت جلوس
ساقی بده پیماله ای از آن می مجوس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۹ - بادهٔ گلرنگ
بیار ساقی گل چهره باده یگلرنگ
بباز مطرب چنگی تو نیز چنگ به چنگ
بریز در قدحم زان شراب روحانی
که من نه طالب تریاکم و نه راغب بنگ
خراب کن ز می ام کاندر این جهان فراخ
دل آمده زغم اندر فضای سینه به تنگ
فلک به گردش خون سنگ آسیا به سرم
من اوفتاده ام اندر میان، چو زیرین سنگ
مرا به گردش دور زمانه، باکی نیست
زمانه باشد بامن، مدام بر سر جنگ
به هر رفیق که از مهر، می شوم نزدیک
همان رفیق، گریزد ز من صد فرسنگ
من از مهابت این چدخ پیر می ترسم
بدان مشابه که سرباز، ترک از سرهنگ
ولی به جام شرابی گرم کنی امداد
به روز رزم نترسم ز سام و پور پشنگ
فلک فکند ز ایران به هند «ترکی» را
ز هند ترسم اندازدش به شهر فرنگ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۹ - سوز تب عشق
ساقی بده امروز یکی جام شرابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۱ - مقام عاشقی
فصل گل است ساقیا شیشهٔ پر شراب کو؟
گل ز حجاب شد برون، شاهد بی حجاب کو؟
مطربکا تو هم چرا؟ میل طرب نمی کنی
تار تو کو دفت چه شد، چنگ و نی ورباب کو؟
من که به عشق و عاشقی شهرهٔ شهرها شدم
واعظ پندگو چه شد زاهد بی کتاب کو؟
گفتیم از جدایی ام تاب بیار و صبر کن
چون تو ز من جدا شوی صبر کجا و تاب کو؟
دوری تو ز عاشقان، هست عذاب جسم و جان
عاشق بی گناه را بدتر از این عذاب کو؟
نافهٔ مشگ ناب را من به جوی نمی خرم
خوب تر از دو زلف تو نافهٔ مشگ ناب کو؟
از سر زلف خویشتن رشته به گردنم فکن
گردن لاغر مرا خوشتر از این طناب کو؟
از می عشق «ترکیا» مست و خرابم از ازل
در همهٔ جهانیان همچو، منی خراب کو؟
زآتش عشق ات ای صنم! آه دلم کباب شد
گر به کباب مایلی بهتر از این کباب کو؟
خواهم از این سپس کنم جا به مقام عاشقی
جای توان کنم ولی همت بوتراب کو؟
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در آن مجلس که حرمت نیست می را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دو، روز مطرب و ساقی گر اتفاق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳
دوش آمد به بر آن ساقی مهوش ما را
ساغری داد از آن باده ی بی غش ما را
گر مشوش نه دل شیفتگان خواست چرا
زلف آشفته ی او کرد مشوش ما را
آتشی داد کز آن باده بدن شعله کشید
خرقه ی زهد و ریا سوخت در آتش ما را
خانه پر نقش و نگار ار نبود باکی نیست
سینه از نقش و نگار است منقش ما را
مطرب از نور علی خوش غزل نغز بخوان
که زگفتار خوشش دل شده سرخوش ما را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳
تا زند سینه ز صهبای غمت جوش مرا
کی زبان میشود از ذکر تو خاموش مرا
پای تو سر همه آغوشم و پیوسته بود
دست با شاهد عشق تو در آغوش مرا
ساقی عشق سوی میکده با بربط و نی
ساغری داده بکف وقت سحر دوش مرا
وه چه ساغر که چو نوشیدمش از نشئه آن
عقل مدهوش شد و هوش فراموش مرا
واندر آنحالت مستی که نبودم هوشی
آمد از ساز فلک نغمه در گوش مرا
نغمه ای بود که سکان فلک میگفتند
از پی تهنیت باده همه نوش مرا
گرچه نور علی و ساقی سرمستانم
رفت از آن نشأه ندانم بکجا هوش مرا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۳
دوش در بزم جنان ساقی جان سرشارو مست
پایکوبان خوش درآمدجام کافوری بدست
در بروی غیر بست و بند برقع برگشود
زد صلای باده از هر سوی برهشیار و مست
گفتم این جام از برای کیست گفت آنکس که چشم
در تجلی جمال یار از اغیار بست
گفتمش از بهر وی خاصیت آن جام چیست
گفت آرد بر سبوی هستی جانش شکست
گفتم او را از وفای عهد حاصل چیست گفت
بنددش دل در وفای عهد و میثاق الست
گفتم آن را در شکیب جان درستی چیست گفت
آرد اندر محفل اسرار شاهانه نشست
گفتم اندر محفل ابرار جای کیست گفت
هرکه چون نور علی از خویشتن یکباره رست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۳
دوشم بسحر ساقی پر کرد قدحی از راح
زان راح که میبخشد جان در بدن ارواح
از راح وز اقداحت نبود اگر آگاهی
راحست حیات ایدل اقداح بود ارواح
خوردم قدحی چون من زان راح روان افزا
رستم ز خود و گشتم در بحر فنا سباح
کردم چو سراسر طی آنقلزم فانی را
خورشید صفت گشتم در ملک بقا سیاح
اکنونکه شدم باقی هستم بجهان ساقی
هرکس قدحی دارد پرسازمش از آن راح
دارم بقدح راحی وه راح چه خوش راحی
راحی که برافروزد در شیشه دل مصباح
من نور علی باشم والی ولی باشم
سر ازلی باشم بر کنز صفا مفتاح