عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۹
شاها یقین که مدح و ثنای تو برترست
زانها که در سواد دل و دفتر آمده است
شاها بیان حال مفصل نمیکنم
درد مفاصل است که گردم برآمدست
از درد جامهای که به زانو همی رسد
زین جامه خانه بهره من چاکر بر آمدست
درد دل و جفای جهانم نبود بس
کم درد پای نیز کنون بر سر آمدست
حالم ز من مپرس که بهر عرض حال
برخاسته است درد و به زانو درآمدست
این بوده است مانع اگر زانکه چند روز
سلمان به آستان شما کمتر آمدست
زانها که در سواد دل و دفتر آمده است
شاها بیان حال مفصل نمیکنم
درد مفاصل است که گردم برآمدست
از درد جامهای که به زانو همی رسد
زین جامه خانه بهره من چاکر بر آمدست
درد دل و جفای جهانم نبود بس
کم درد پای نیز کنون بر سر آمدست
حالم ز من مپرس که بهر عرض حال
برخاسته است درد و به زانو درآمدست
این بوده است مانع اگر زانکه چند روز
سلمان به آستان شما کمتر آمدست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۵
پادشاها مهد عالی میرود سوی شکار
لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست
خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر
جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک
بر سرش دستار بر تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفت و گوی نوکران در خانهام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست
زیر و بالا چون مگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست
هم عفا الله قرض خواهم کودم فردای من
میخورد با آنکه میداند که فردا هیچ نیست
وجه مرسومی که سلطانم معین کرده بود
جو به جو مستغرق است و حالا هیچ نیست
آن محقر چون دهان شاهدان آوازهای
داشت اما چون نظر کردیم پیدا هیچ نیست
لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست
خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر
جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک
بر سرش دستار بر تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفت و گوی نوکران در خانهام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست
زیر و بالا چون مگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست
هم عفا الله قرض خواهم کودم فردای من
میخورد با آنکه میداند که فردا هیچ نیست
وجه مرسومی که سلطانم معین کرده بود
جو به جو مستغرق است و حالا هیچ نیست
آن محقر چون دهان شاهدان آوازهای
داشت اما چون نظر کردیم پیدا هیچ نیست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۰
مشیر ملک و صلاح زمانه عزالدین
که هر چه هست به جز خدمت تو نیست صلاح
هرآنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده
مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح
به هر زمین که گذر کرده باد آبادی
نسیم معدلتت جسته از مهب ریاح
بزگوارا یک شمه بشنو از حالم
که چیست بر دلم از گردش صباح و رواح
جماعتی چه جماعت سه چار بی سر و بن
همه به خصمی من بر کشیده قلب و جناح
بر آن امید نشسته که خون من ریزند
که هر چه بود به جز خونشان نبود مباح
بجز هنر همه جرمم دعای دولت توست
که عقد منتظمش کرد روزگار و شاح
به دولت تو بر آرم دمارشان از سر
مرا زبان چو خنجر کفایت است صلاح
تو دیرمان به جهان و جهانیان که تو را
بدین به خلق فرستاد رازق فتاح
که هر چه هست به جز خدمت تو نیست صلاح
هرآنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده
مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح
به هر زمین که گذر کرده باد آبادی
نسیم معدلتت جسته از مهب ریاح
بزگوارا یک شمه بشنو از حالم
که چیست بر دلم از گردش صباح و رواح
جماعتی چه جماعت سه چار بی سر و بن
همه به خصمی من بر کشیده قلب و جناح
بر آن امید نشسته که خون من ریزند
که هر چه بود به جز خونشان نبود مباح
بجز هنر همه جرمم دعای دولت توست
که عقد منتظمش کرد روزگار و شاح
به دولت تو بر آرم دمارشان از سر
مرا زبان چو خنجر کفایت است صلاح
تو دیرمان به جهان و جهانیان که تو را
بدین به خلق فرستاد رازق فتاح
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۲
پادشاها صبوح دولت تو
متصل با صباح محشر باد
بنده امروز پنج روز گذشت
که برین برهمی زنم فریاد
نه کسی میرسد به فریادم
نه یکی میکند ز حالم یاد
چه دهم شرح لطفهای کچل
آن نکو سیرت فرشته نهاد
سر من از جفای او کل شد
که به موییم از و نگشاد
بستد از بنده راه خود صد بار
یک یک راه راه بنده نداد
کرد بیداد و داد دشنامم
دادای پادشاه عادل داد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بدمرساد
متصل با صباح محشر باد
بنده امروز پنج روز گذشت
که برین برهمی زنم فریاد
نه کسی میرسد به فریادم
نه یکی میکند ز حالم یاد
چه دهم شرح لطفهای کچل
آن نکو سیرت فرشته نهاد
سر من از جفای او کل شد
که به موییم از و نگشاد
بستد از بنده راه خود صد بار
یک یک راه راه بنده نداد
کرد بیداد و داد دشنامم
دادای پادشاه عادل داد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بدمرساد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹۷
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۶
ای شهنشاهی که از بهر صلاح مملکت
آهنیت خود تاج سر شد و مرکب سریر
در جهانداری نظیرت دیده گردون ندید
در جهانداری همه چیزت مهیا جز نظیر
باغ دولت آب فتح از حد تیغت میخورد
دشمن آتش نهادت سوخت زین غم گو بمیر
گر سگی میگیرد از دیوانگی صحرای موش
شیر دران را چه غم از گربکان موش گیر
داشتم شاها من اسبانی که میبردند سبق
از براق سیر آسمان اندر مسیر
خیل گردون غالبا بر سر ایشان رشک برد
کرد هریک را به رنج و علتی دیگر اسیر
این چنین راهی است دور از پیش و از اسبان مرا
لاشهای وامانده است آن نیز چون من لنگ و پیر
باز بین کار مرا کان بار گیرم نیز ماند
هم نماندی گر به کاری آمدی آن بار گیر
من ضعیف و خسته و بار گران بر خاطرم
هر که را باری است و هست از بارگیری ناگزیر
تا نصیر و حافظ و یاور نباشد خلق را
جز خدا بادا خدایت حافظ و یار و نصیر
آهنیت خود تاج سر شد و مرکب سریر
در جهانداری نظیرت دیده گردون ندید
در جهانداری همه چیزت مهیا جز نظیر
باغ دولت آب فتح از حد تیغت میخورد
دشمن آتش نهادت سوخت زین غم گو بمیر
گر سگی میگیرد از دیوانگی صحرای موش
شیر دران را چه غم از گربکان موش گیر
داشتم شاها من اسبانی که میبردند سبق
از براق سیر آسمان اندر مسیر
خیل گردون غالبا بر سر ایشان رشک برد
کرد هریک را به رنج و علتی دیگر اسیر
این چنین راهی است دور از پیش و از اسبان مرا
لاشهای وامانده است آن نیز چون من لنگ و پیر
باز بین کار مرا کان بار گیرم نیز ماند
هم نماندی گر به کاری آمدی آن بار گیر
من ضعیف و خسته و بار گران بر خاطرم
هر که را باری است و هست از بارگیری ناگزیر
تا نصیر و حافظ و یاور نباشد خلق را
جز خدا بادا خدایت حافظ و یار و نصیر
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۷
کرا مجال بود کز زبان همچومنی
حکایتی برساند به بارگاه وزیر
زمین ببوسد و بعد از دعا خطاب کند
که ای جناب تو والاتر از سپهر اثیر
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسیر
مثال امر تو را دور چرخ فرمانبر
نگین رای تو را مهر مهر نقش پذیر
تویی که صبح ضمیر منیرت از سر عار
فشاند بر رخ خورشید دامن تشویر
نفاذ تیر بیان تو در مجاری فکر
چو گوشهای کمان کرده پرز زه لب تیر
ز عشق خط روان مسلسل قلمت
نسیم آب روان را کشیده در زنجیر
زمانه راست ز بخت تو صد بشارت فتح
که هست بخت تو همچون مسیح طفل بشیر
مرا ز طالع وارون شکایتی است عجب
اگر مجال بود شمهای کنم تقریر
چهار ماه تمام است تاز حضرت تو
میان ببسته چو رمحم زبان گشاده چو تیر
عجب درانکه درین چهار ماه یک نوبت
به حال بنده نفرمودی التفات ضمیر
که در رکاب همایون ما درین مدت
چه میکند به چه میسازد این غریب فقیر؟
نه هیچ شغل که او را بود در آن راحت
نه هیچ کار که او را از آن بود توفیر
حدیث رفته رها میکنم که آن صورت
نوشته بود قضا بر صحیفه تقدیر
کنون در آینه رای عالم آرایت
ببین که کار مرا چیست صورت تدبیر
مرا خدای تعالی به فر تخت تو داد
فصاحت و هنر و شعر و انشا و تحریر
فصاحت و هنر و شعر را رها کردم
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مرا ز جنس دگر نوکران پیاده شمار
از آنتکه باز ندانند شعر را ز شعیر
ببین کهع آنچه بدیشان رسید در یک ماه
به من رسید درین چار ماه عشر عشیر
بقای جاه تو بادا که هر چه مقصود است
درین میانه مرا گفته شد قلیل و کثیر
حکایتی برساند به بارگاه وزیر
زمین ببوسد و بعد از دعا خطاب کند
که ای جناب تو والاتر از سپهر اثیر
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسیر
مثال امر تو را دور چرخ فرمانبر
نگین رای تو را مهر مهر نقش پذیر
تویی که صبح ضمیر منیرت از سر عار
فشاند بر رخ خورشید دامن تشویر
نفاذ تیر بیان تو در مجاری فکر
چو گوشهای کمان کرده پرز زه لب تیر
ز عشق خط روان مسلسل قلمت
نسیم آب روان را کشیده در زنجیر
زمانه راست ز بخت تو صد بشارت فتح
که هست بخت تو همچون مسیح طفل بشیر
مرا ز طالع وارون شکایتی است عجب
اگر مجال بود شمهای کنم تقریر
چهار ماه تمام است تاز حضرت تو
میان ببسته چو رمحم زبان گشاده چو تیر
عجب درانکه درین چهار ماه یک نوبت
به حال بنده نفرمودی التفات ضمیر
که در رکاب همایون ما درین مدت
چه میکند به چه میسازد این غریب فقیر؟
نه هیچ شغل که او را بود در آن راحت
نه هیچ کار که او را از آن بود توفیر
حدیث رفته رها میکنم که آن صورت
نوشته بود قضا بر صحیفه تقدیر
کنون در آینه رای عالم آرایت
ببین که کار مرا چیست صورت تدبیر
مرا خدای تعالی به فر تخت تو داد
فصاحت و هنر و شعر و انشا و تحریر
فصاحت و هنر و شعر را رها کردم
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مرا ز جنس دگر نوکران پیاده شمار
از آنتکه باز ندانند شعر را ز شعیر
ببین کهع آنچه بدیشان رسید در یک ماه
به من رسید درین چار ماه عشر عشیر
بقای جاه تو بادا که هر چه مقصود است
درین میانه مرا گفته شد قلیل و کثیر
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۹
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۸
شاعری سحر آفرینم، ساحری معجز نما
خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن
در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست
ناگهان افتاده و درماندهام پا بست تن
یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر
تا به دستار سر و ایزار پای و پیرهن
هر یکی زینها به نوعی زحمت ما میدهند
تا به کی باشد تحمل خیر سعدالدین حسن
منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد
هان ببخشایید هم بر ما و هم بر خویشتن
خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن
در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست
ناگهان افتاده و درماندهام پا بست تن
یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر
تا به دستار سر و ایزار پای و پیرهن
هر یکی زینها به نوعی زحمت ما میدهند
تا به کی باشد تحمل خیر سعدالدین حسن
منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد
هان ببخشایید هم بر ما و هم بر خویشتن
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در شكایت از روزگار
سقی الله لیلا، کصدغ الکواعب
شبی عنبرین خال مشکین ذوایب
فلک را به گوهر مرصع، حواشی
هوا را به عنبر مستر، جوانب
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مواکب
برآراسته گردن و گوش و گردون
شب از گوهر شب چراغ کواکب
مطالع زنور طوالع، منور
مشارق ز ضو مصابیح، ثاقب
شده جبهه صاعد، سعودش مقدم
شده ثور طالع، ثریاش غارب
بنات از بر مرکز قطب گردان
چو بر خاطر روشن، افکار صایب
درین حال من با فلک در شکایت
ز رنج حوادث، ز جور نوایب
ز فقد مراد و جفای زمانه
ز بعد دیار و فراق صواحب
ز تزویرهای جهان مزور
ز بازیچههای سپهر ملاعب
فلک را همی گفتم: از دور جورت
چرا اختر طالعم گشت غارب؟
چرا گشت با من زمانه مخالف؟
چرا گشت با من ستاره مغاضب؟
کنون پنج ماه است تا من اسیرم
به بغداد در، در بلا و مصایب
پریشان جمعی و جمعی پریشان
گرفتار قومی و قومی عجایب
نه جای قرارم، زجور اعادی
نه روی دیارم، ز طعن اقارب
مرا هر نفس، غصه بر غصه زاید
مرا هر زمان، گریه بر گریه غالب
فلک چون شنید این عتاب و شکایت
مرا گفت: بس کن که طالع المعایب!
اگرچه تو را هست جای شکایت
ولی هست شکرانهات نیز واجب
که داری چو درگاه صاحب پناهی
مقر مقاصد، محل مآرب
کنون عزم تقبیل درگاه او کن
به اقبال او شو «سعید العواقب»
مشو یک زمان غافل از آستانش
که هرکس غایب شد او هست خایب
فلک با من اندر حکایت که ناگه
برآمد زکه رایت صبح کاذب
قمر چهرگان شبستان گردون
کشیدند رخ در نقاب مغارب
به گوشم رسید از محل قوافل
صهیل مراکب، غطیط نجایب
دلم را نشاط سفر خواست، ناگه
شدم چست بر مرکب عزم راکب
رهی پیشم آمد که از هیبت آن
بینداختی پنجه شیر محارب
سموم غمومش، وزان در صحاری
حمیم جمیمش، روان در مشارب
زلالش ملوث به سم افاعی
حجارش به حدت چو نیش عقارب
مزلزل زمین از ریاح عواصب
مستر هوا از غبار غیاهب
هوایش ز فرط حرارت به حدی
که چون موم میشد دل سنگ ذایب
چنان بد که شمشیر چون قطره پرآب
فرو میچکید از کف مرد ضارب
همی راندم اندر بیابان و وادی
گهی با ارنب، گهی با ثعالب
گهی برفرازی که نعل مه نو
همی سود در دست و پای مراکب
گهی در نشیبی که اموال قارون
همی برگذشت از رکاب رکایب
همه ره در اندیشه تا کی برآید؟
ز درگاه صاحب ندای مراحب
جهان معانی، سپهر وزارت
محیط مکارم، سحاب مواهب
بریده به آن سر که از حکم خطش
بگردد به یک موی چون خط کاتب
وزیرا به حق خدایی که صنعش
نهد جوهر روح در درج قالب
به تقدیر و تدبیر سلطان حاکم
به الای و نعمای رزاق واهب
به تعظیم احمد، که، با آن جلالت
نگه داشتن در حصار عناکب
به یاری یاران احمد که بودند
ز راه هدایت نجوم ثواقب
که تا شد سرم ز آستان تو خالی
نشد آستین من از اشک غایب
ثنایت به کارم درآورد ورنه
به یکبارگی بودم از شعر تایب
اگر مدح جاه تو گویم نگویم
بامید مرسوم و حرص مواجب
ولی چشم دارم که از دولت تو
مراتب فزاید مرا بر مراتب
الا تا گشایند خوبان مهرو
خدنگ بلا از کمان حواجب
سرای تو را باد، ناهید مطرب
جناب تو را باد، خورشید حاجب
شبی عنبرین خال مشکین ذوایب
فلک را به گوهر مرصع، حواشی
هوا را به عنبر مستر، جوانب
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مواکب
برآراسته گردن و گوش و گردون
شب از گوهر شب چراغ کواکب
مطالع زنور طوالع، منور
مشارق ز ضو مصابیح، ثاقب
شده جبهه صاعد، سعودش مقدم
شده ثور طالع، ثریاش غارب
بنات از بر مرکز قطب گردان
چو بر خاطر روشن، افکار صایب
درین حال من با فلک در شکایت
ز رنج حوادث، ز جور نوایب
ز فقد مراد و جفای زمانه
ز بعد دیار و فراق صواحب
ز تزویرهای جهان مزور
ز بازیچههای سپهر ملاعب
فلک را همی گفتم: از دور جورت
چرا اختر طالعم گشت غارب؟
چرا گشت با من زمانه مخالف؟
چرا گشت با من ستاره مغاضب؟
کنون پنج ماه است تا من اسیرم
به بغداد در، در بلا و مصایب
پریشان جمعی و جمعی پریشان
گرفتار قومی و قومی عجایب
نه جای قرارم، زجور اعادی
نه روی دیارم، ز طعن اقارب
مرا هر نفس، غصه بر غصه زاید
مرا هر زمان، گریه بر گریه غالب
فلک چون شنید این عتاب و شکایت
مرا گفت: بس کن که طالع المعایب!
اگرچه تو را هست جای شکایت
ولی هست شکرانهات نیز واجب
که داری چو درگاه صاحب پناهی
مقر مقاصد، محل مآرب
کنون عزم تقبیل درگاه او کن
به اقبال او شو «سعید العواقب»
مشو یک زمان غافل از آستانش
که هرکس غایب شد او هست خایب
فلک با من اندر حکایت که ناگه
برآمد زکه رایت صبح کاذب
قمر چهرگان شبستان گردون
کشیدند رخ در نقاب مغارب
به گوشم رسید از محل قوافل
صهیل مراکب، غطیط نجایب
دلم را نشاط سفر خواست، ناگه
شدم چست بر مرکب عزم راکب
رهی پیشم آمد که از هیبت آن
بینداختی پنجه شیر محارب
سموم غمومش، وزان در صحاری
حمیم جمیمش، روان در مشارب
زلالش ملوث به سم افاعی
حجارش به حدت چو نیش عقارب
مزلزل زمین از ریاح عواصب
مستر هوا از غبار غیاهب
هوایش ز فرط حرارت به حدی
که چون موم میشد دل سنگ ذایب
چنان بد که شمشیر چون قطره پرآب
فرو میچکید از کف مرد ضارب
همی راندم اندر بیابان و وادی
گهی با ارنب، گهی با ثعالب
گهی برفرازی که نعل مه نو
همی سود در دست و پای مراکب
گهی در نشیبی که اموال قارون
همی برگذشت از رکاب رکایب
همه ره در اندیشه تا کی برآید؟
ز درگاه صاحب ندای مراحب
جهان معانی، سپهر وزارت
محیط مکارم، سحاب مواهب
بریده به آن سر که از حکم خطش
بگردد به یک موی چون خط کاتب
وزیرا به حق خدایی که صنعش
نهد جوهر روح در درج قالب
به تقدیر و تدبیر سلطان حاکم
به الای و نعمای رزاق واهب
به تعظیم احمد، که، با آن جلالت
نگه داشتن در حصار عناکب
به یاری یاران احمد که بودند
ز راه هدایت نجوم ثواقب
که تا شد سرم ز آستان تو خالی
نشد آستین من از اشک غایب
ثنایت به کارم درآورد ورنه
به یکبارگی بودم از شعر تایب
اگر مدح جاه تو گویم نگویم
بامید مرسوم و حرص مواجب
ولی چشم دارم که از دولت تو
مراتب فزاید مرا بر مراتب
الا تا گشایند خوبان مهرو
خدنگ بلا از کمان حواجب
سرای تو را باد، ناهید مطرب
جناب تو را باد، خورشید حاجب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی الشکایه
چهکنم باکهکویم این سخنم
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرمبهشب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
نالهام زان شدست سر آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویمکه نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت
با چنین منعمان دون همّت،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه میجستم
قصهای را فسانه میجستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصهای آنچنان نمیافتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟!
بساز ان وصف زلف و طرهوخال
بس از این هرز گفت وگوی محال!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئهای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکتههای سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «طریق تحقیقش»
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرمبهشب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
نالهام زان شدست سر آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویمکه نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت
با چنین منعمان دون همّت،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه میجستم
قصهای را فسانه میجستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصهای آنچنان نمیافتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟!
بساز ان وصف زلف و طرهوخال
بس از این هرز گفت وگوی محال!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئهای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکتههای سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «طریق تحقیقش»
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والشمس وضحیها والقمراذا تلیها
ای مسلمترا سحر خیزی
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چونکنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای،
روز من، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کردهام باری؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داریتر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه، خطا گفتم، از تو این ناید
چون تو مهری، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینهشان پرزخون زجور فلک
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چونکنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای،
روز من، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کردهام باری؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داریتر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه، خطا گفتم، از تو این ناید
چون تو مهری، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینهشان پرزخون زجور فلک
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
اندوه دوشین
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم
سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم
شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم
سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم
شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
در سایه سرو
حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟
خار زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟
خار زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو
رهی معیری : رباعیها
ناله بی اثر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ربودی دل ز چاک سینهٔ من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
که چون بجلوه در آئی حجاب من نظر است
به نوریان ز من پا به گل پیامی گوی
حذر ز مشت غباری که خویشتن نگر است
نوا زنیم و به بزم بهار می سوزیم
شرر به مشت پر ما ز ناله سحر است
ز خود رمیده چه داند نوای من ز کجاست
جهان او دگر است و جهان من دگر است
مثال لاله فتادم بگوشهٔ چمنی
مرا ز تیر نگاهی نشانه بر جگر است
به کیش زنده دلان زندگی جفا طلبی است
سفر به کعبه نکردم که راه بی خطر است
هزار انجمن آراستند و بر چیدند
درین سراچه که روشن ز مشعل قمر است
ز خاک خویش به تعمیر آدمی بر خیز
که فرصت تو بقدر تبسم شرر است
اگر نه بوالهوسی با تو نکته ئی گویم
که عشق پخته تر از ناله های بی اثر است
نوای من به عجم آتش کهن افروخت
عرب ز نغمهٔ شوقم هنوز بی خبر است
که چون بجلوه در آئی حجاب من نظر است
به نوریان ز من پا به گل پیامی گوی
حذر ز مشت غباری که خویشتن نگر است
نوا زنیم و به بزم بهار می سوزیم
شرر به مشت پر ما ز ناله سحر است
ز خود رمیده چه داند نوای من ز کجاست
جهان او دگر است و جهان من دگر است
مثال لاله فتادم بگوشهٔ چمنی
مرا ز تیر نگاهی نشانه بر جگر است
به کیش زنده دلان زندگی جفا طلبی است
سفر به کعبه نکردم که راه بی خطر است
هزار انجمن آراستند و بر چیدند
درین سراچه که روشن ز مشعل قمر است
ز خاک خویش به تعمیر آدمی بر خیز
که فرصت تو بقدر تبسم شرر است
اگر نه بوالهوسی با تو نکته ئی گویم
که عشق پخته تر از ناله های بی اثر است
نوای من به عجم آتش کهن افروخت
عرب ز نغمهٔ شوقم هنوز بی خبر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
صبنت الکاس عنا ام عمرو