عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم
گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم
شب‌خیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود
هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم
در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی
هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم
در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود
در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم
با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری
هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم
گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو
ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم
گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سر و سودای تو
سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم
بار امانت می‌کشی وز بار آن ایمن وشی
ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم
برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من
تا خلق گوید: خاص شد، من شهرهٔ عامت کنم
روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم
من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم
از خویشتن بار دگر باید به زاییدن ترا
چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم
در راحت تن دیده‌ای اقبال و بخت خود، ولی
روزی شوی مقبل که من بی‌خواب و آرامت کنم
چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین می‌دان که من
کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم
تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی
تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم
رایگان باشی اگر، جان در کف پایت کنم
پسته حیران آید و شکر به تنگ آید ز شرم
چون حدیث پستهٔ تنگ شکر خایت کنم
گر چه شد فرسوده عقل من ز دست زلف تو
آفرین بر دست زلف عقل فرسایت کنم
بر دل و بر دیدهٔ من گر کنی حکم، ای پسر
دیده را مزدور و دل را کارفرمایت کنم
خویش را دیوانه سازم، تا بدین صحبت مگر
خلق را در حلقهٔ زلف سمن سایت کنم
رای رای تست، هر حکمی که می‌خواهی بکن
چون مرا روی تو باید، خدمت رایت کنم
اوحدی گر دل به دست چشم مستت داد، من
جان فدای حسن روی عالم آرایت کنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
نه مانند تو زیبایی ببینم
نه مثلث سرو بالایی ببینم
عجب دارم که: در فردوس فردا
بدین صورت تماشایی ببینم
دل از من خواستی،دل نیست، حالی
بهل، باشد که: از جایی ببینم
مرا از آستانت غیرت آید
اگر بر خاک او پایی ببینم
توان برد از دهانت بوسه ای چند
اگر یک روز یغمایی ببینم
چو دادی وعدهٔ وصلم به فردا
امانم ده، که فردایی ببینم
بگویم با تو حال اوحدی زود
گر از هجرت محابایی ببینم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
به پیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم
هنوز دولت آن آستانه می‌خواهم
گرم کند ز جفا همچو ریسمان باریک
از آنچه هست سر سوزنی نمی‌کاهم
دلم ز مهر رخش نیم ذره کم نکند
اگر ز طیره کند همچو سایه در چاهم
اگر به آب وصالش طمع کند غیری
من آن طمع نپسندم، که خاک درگاهم
بر آه سینهٔ من دشمنان ببخشیدند
به گوش دوست، همانا، نمی‌رسد آهم
گر او به کار من خسته التفات کند
چه التفات نماید به دولت و جاهم؟
به طوع حلقهٔ مهرش کشیده‌ام در گوش
حسود بین که: جدا می‌کند به اکراهم
اگر تو عزم سفر داری، اوحدی، امروز
مرا بهل، که گرفتار مهر آن ماهم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
تا بر آن عارض زیبا نظر انداخته‌ایم
خانهٔ عقل به یک بار برانداخته‌ایم
بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداخته‌ایم
هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که به وقت سحر انداخته‌ایم
ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که به پای تو در انداخته‌ایم
به جفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که در انداخته‌ایم
قدر خاک درت اینها چه شناسند؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداخته‌ایم
اوحدی راز خود از خلق نمی‌پوشاند
گو: ببینید که: ما پرده در انداخته‌ایم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیده‌ایم
همچون دهان او دل خود تنگ دیده‌ایم
بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما
تا ساغر شراب و دف و چنگ دیده‌ایم
آن دل، که دلبران جهانش نیافتند
زان زلفهای تافته آونگ دیده‌ایم
چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد
زین دامن مراد که در چنگ دیده‌ایم
فرسنگ را شمار جدا کن ز راه ما
زیرا که راه او نه به فرسنگ دیده‌ایم
راهی که نیست بر در او، سهو یافته
پایی که نیست بر پی او، لنگ دیده‌ایم
از قول اوحدی منگر، کین ترانها
یکسر درین نوای خوش آهنگ دیده‌ایم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن
با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن
ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد
سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن
در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو
زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن
زان چهره چون یاد آورم،در گور، بعد از سالها
اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن
من می‌توانم جان خود در پای او کردن ولی
چون من بکلی او شدم،خود چون توان گفت او و من؟
ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او
بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن
بر سرو قدش زلف را، دل دید و با وی گفت: هی!
از بوسه دزدی توبه کن، کین جا درختست و رسن
گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان
ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن»
گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟
بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن!
هر ساعتی شکر به من ز آن پسته من من می‌دهد
گر نیست ساحر؟ چون دهد از پسته‌ای شکر به من؟
ای باغبان، گر باغ را آرایشی داری هوس
شمشماد را بر کن زبن وین سرو بنشان در چمن
ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی:
ما رخ نپیچانیده‌ایم، ار ناوکی داری، بزن
دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی
نتوان که دل زوبر کنی، تن درده و جانی بکن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
دلها بربودند و برفتند سواران
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران
او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید
ما دیده به راه و همه شب روز شماران
بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد
با شاه بگویید که: کشتند سواران
اندیشهٔ باران نکند غرقهٔ دریا
ای دیدهٔ خونریز، میندیش و بباران
این حال، که ما را بجزو یار دگر نیست
حالیست که مشکل بتوان گفت به یاران
ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟
دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟
آهن که چه دید از غم آن چهره بگویید
تا آینه پیشش نزنند آینه داران
گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح
مرهم ز که جوید جگر سینه‌فگاران؟
صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او
وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
ای صبا، حال من بدو برسان
نه چنان سرسری، نکو برسان
سخن من نه بیش گوی و نه کم
آنچه من گویمت، بگو، برسان
به زبان کسش مده پیغام
خود سخن گوی و روبرو برسان
نامه با خودنگاه دار و چو او
با تو گوید که، نامه کو؟ برسان
گر مجالت نباشد اول روز
فرصتی نیک‌تر بجو، برسان
قصهٔ این غریب سرگشته
پیش آن ماه تندخو برسان
حلقه‌ای باز کن ز طرهٔ او
حلقه بگذاشتیم، بو برسان
سخن چشم همچو جوی مرا
بنگار بهانه جو برسان
اوحدی گر چه در غمش یکتاست
تو سلام هزار تو برسان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان
نمی‌باشد دل ما را شکیب از روی این ترکان
به چشم روزه‌داران از کنار بام هر شامی
هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان
پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها
دو چشم مست صید انداز بی‌آهوی این ترکان
چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر
نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان
در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را
رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان
دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن
زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان
گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند
مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان
چو چوگان گشت در غم پشت و می‌دانم من خسته
که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان
درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه
که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان
به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم
که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان
منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی
که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان
مبارکباد دل کردم درین سودا و می‌دانم
که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
آن کمان ابرو به تیر انداختن
عالمی را صید خواهد ساختن
چون کمان در خود کشید اول مرا
آخرم خواهد چو تیر انداختن
تاختن خواهد گرفتن بی‌سخن
لشکر حسنش به اول تاختن
او نمی‌دانم چه سر دارد؟ ولی
سر که من دارم بخواهم باختن
زان پری چندین جفا نیکو نبود
وانگهی حق وفا نشناختن
هم ز دردی شد چنین لاغر تنم
کی توان بی‌آتشی بگداختن؟
اوحدی، چون دوست می‌سوزاندت
نیست تدبیر تو الا ساختن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن
طیرهٔ سنبل مخواه، طره پریشان مکن
گر چه به حکم توایم، بر جگر ریش ما
زخم، که شاید،مزن، جور، که بتوان، مکن
رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را
دم بدم از درد خود می‌کش و درمان مکن
چونکه به فرمان تست این دل مسکین که گفت:
کاندل چون سنگ را هیچ به فرمان مکن
جان و تن ما تراست، دیده و دل نیز هم
قصد دل و دیده و قصد تن و جان مکن
با همه شکر، که هست در لب شیرین تو
این نمکم هر زمان بر دل بریان مکن
اوحدی، ار می‌نهی دل به رخ آن نگار
تن به غریبی بنه، یاد صفاهان مکن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من
زان سبب شادی نمیگردد به گرد کار من
اشک چشمم سر دل یک یک به رخها بر نبشت
گوییا با اشک بیرون میرود اسرار من
رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب
مردم اندر زحمتند از نالهٔ بسیار من
گر نه آب چشم سیل انگیز من مانع شود
هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من
همچو یاقوتست اشکم، تا خیال لعل او
آشنایی می‌کند با دیدهٔ بیدار من
من ز تیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او
خود نمیپرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من
ز اوحدی هجران او کوتاه کردی دست زود
گر به گوش او رسیدی نالهای زار من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من
که فتح‌الباب هجرانست و تحویل نگار من
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او
از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من
من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل
من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من
مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین
که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من
سرم را اتصالی هست کلی با خیال او
از آن سر در نمی‌آرد به دوش بردبار من
خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید
به استقبال روی او دل و صبر و قرار من
پیاپی مایلست این دل به قرب نقطهٔ خالش
دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من!
به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم
شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من
چو ماه از عقدهٔ زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟
که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من
چو دانستی کز آن تست بیت‌المال دل یکسر
به سهم‌الغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من
طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بی‌تو
ازان چون عقلهٔ زلف تو منکوسست کار من
ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ
که در هنگامها گوید نهان و آشکار من
فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم
کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من
تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ
ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی
به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
دشمن دون گر نگفتی حال من
خود به گفتی چشم مالامال من
هر شبی از چرخ نیلی بگذرد
نالهای این تن چون نال من
حال من چون خال مشکین تیره شد
در فراق یار مشکین خال من
کاشکی! آن روی فرخ می‌نمود
تا ازو فرخنده گشتی فال من
روز عمرم شب شد و پیدا نگشت
روز این شبهای همچون سال من
بر دل ریشم دلیلی روشنست
راستی را پشت همچون سال من
مرغ او بودم، چرا برمی‌تپم؟
گر نزد تیر بلا بر بال من؟
کاشکی!دستم به مالی می‌رسید
کز برای دوست گشتی مال من
وه! که روز اوحدی بی‌روی دوست
شد سیه چون نامهٔ اعمال من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
حلقهٔ زرین بر آن گوش گهربندش ببین
خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین
بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را
در میان حلقهای زلف چون بندش ببین
چشم معنی برگشای و چشمهٔ آب حیات
مضمر اندر گوشهٔ لعل شکرخندش ببین
اشک همچون دجلهٔ من در غمش دیدی بسی
بر دل من محنت چون کوه الوندش ببین
دیده‌ای کان عهد یاران قدیمی چون شکست؟
این زمان با دوستان تازه پیوندش ببین
عاشقان از آرزوی روی او جان می‌دهند
آرزوی عاشقان آرزومندش ببین
اوحدی پندم همی گوید که: ترک عشق کن
دیدن رویی چنان و دادن پندش ببین!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
آن تیر غمزه را دل خلقی نشانه بین
انگشت رنگ داده و انگشتوانه بین
روی سیاه چرده و زلف سیاه کار
چشم سیاه تنگ خوش جاودانه بین
در باغ عارضش ز برای شکار دل
زلف چو دام بنگر و خال چو دانه بین
با آن غرور و غفلت و خردی و بیخودی
یک بوسه زو طلب کن و پنجه بهانه بین
گرد میان لاغر آن خان نیکوان
پیچیده دایم آن کمر تنگ خانه بین
از دست زلف هندوی او جور می‌برم
بخت مرا نگه کن و حال زمانه بین
مرد اوحدی ز داغ غمم او هزار بار
با آن دو دل حکایت مرد یگانه بین
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین
چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین
دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد
در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین
خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش
لذت نیابد کام ما، گر شهد خاید بعد ازین
در دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود
از پیش ما گو: خرج کن چندان که باید بعد ازین
بس فتنه زایید آسمان، در دور چشم مست او
از روزگار بی‌وفا تا خود چه زاید بعد ازین
با زلف آن دلدار چون باد صبا گستاخ شد
یا عنبر افشاند هوا، یا مشک ساید بعد ازین
ای یار نیکوکار، تو تدبیر کار خویش کن
کز ما به جز سودای او کاری نیاید بعد ازین
تا این زمان گر نطق ما تقصیر کرد اندر سخن
بر یاد آن شیرین دهان شیرین سراید بعد ازین
گو: آزمایش را ببر گردی ز خاک اوحدی
گر در جهان آشفته‌ای عشق آزماید بعد ازین
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او
امروز قربان می‌شوم، گر می‌نمایی روی او
عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس
چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او
بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ
جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او
صد بار بر زانو نهم سر بی‌رخش هر ساعتی
نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او
از سایه سر گردان ترم، بی‌آفتاب عارضش
تا سایه‌ای بینی ز من، مشنو که آیم: سوی او
در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا
چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او
فردا که از خاک لحد سر بر کنند این رفتگان
ما را ز خاک انگیختن نتواند، الا بوی او
زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی
اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او
چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته
بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو
سر در جهان نهم به غریبی ز دست تو
آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ
میلی کی او کند که بود پای بست تو؟
قاضی ترا به دیده ملامت همی کند
بر محتسب، ز دست محبان مست تو
سر بگذرد به چرخ بلندم به گردنی
گر دست من رسد به سر زلف پست تو
صد بار پیش دشمن اگر بشکنی مرا
سهلست پیش من، چو نبینم شکست تو
دردا! که هستیم ز فراق تو نیست شد
کامی ندیده از دهن نیست هست تو
یک ساعت اوحدی به دو چشمت نگاه کرد
پنجاه تیر بر دلش آمد ز شست تو