عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۸
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۷
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا بر سر بازار به مستی قدمش رفت
بس خرمن مردان که به باد ستمش رفت
هر صبر و سلامت که دل سوخته را بود
اندر شکن سلسله خم به خمش رفت
یوسف چو گذر کرد به بازار جمالش
هر مایه که او داشت به هفده درمش رفت
یک روز به شادی وصالش نرسانید
آن عمر گرانمایه که ما را به غمش رفت
آلوده نشد هیچ گهی دامن نازش
زان خون عزیزان که به زیر قدمش رفت
بسیار سرافگنده به شمشیر سیاست
ای دولت آن سر که به تیغ کرمش رفت
رفت از قلم حکم که در عشق رود جان
القصه، همان رفت که اندر قلمش رفت
جان دید چو خونریزی سلطان خیالش
بستد کفن و تیغ به زیر علمش رفت
بر یاد وی امشب شب خسرو به درازی
کوتاه نشد، گر چه مهی بیش و کمش رفت
بس خرمن مردان که به باد ستمش رفت
هر صبر و سلامت که دل سوخته را بود
اندر شکن سلسله خم به خمش رفت
یوسف چو گذر کرد به بازار جمالش
هر مایه که او داشت به هفده درمش رفت
یک روز به شادی وصالش نرسانید
آن عمر گرانمایه که ما را به غمش رفت
آلوده نشد هیچ گهی دامن نازش
زان خون عزیزان که به زیر قدمش رفت
بسیار سرافگنده به شمشیر سیاست
ای دولت آن سر که به تیغ کرمش رفت
رفت از قلم حکم که در عشق رود جان
القصه، همان رفت که اندر قلمش رفت
جان دید چو خونریزی سلطان خیالش
بستد کفن و تیغ به زیر علمش رفت
بر یاد وی امشب شب خسرو به درازی
کوتاه نشد، گر چه مهی بیش و کمش رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت
ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت
نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت
نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت
نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت
ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت
نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت
نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت
نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
رسید فصل گل و باد عنبر افشان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
سیمین تن و خارا دلی، گر گفتنم یارا بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوی دل آید وین کجا در عنبر سارا بود؟
ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها در بتان
ورنه به زیبایی چه کم نقشی که بر دیبا بود
گفتم که گر همتای خود خواهی مه و خورشید بین
گفتا که بینم آینه، گر این هوس با ما بود
خفتن نه تنها در لحد راحت بود، فریاد از آن
خوابی که دور از دوستان مشتاق را تنها بود
خسرو، گر از عشقت بود رنجی، مرنج از نیکوان
باشد گنه چشم مرا نه روی زیبا را بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوی دل آید وین کجا در عنبر سارا بود؟
ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها در بتان
ورنه به زیبایی چه کم نقشی که بر دیبا بود
گفتم که گر همتای خود خواهی مه و خورشید بین
گفتا که بینم آینه، گر این هوس با ما بود
خفتن نه تنها در لحد راحت بود، فریاد از آن
خوابی که دور از دوستان مشتاق را تنها بود
خسرو، گر از عشقت بود رنجی، مرنج از نیکوان
باشد گنه چشم مرا نه روی زیبا را بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
ز من بشنو، ای دل که خوبان چه چیزند؟
عزیزان قومند و قومی عزیزند
به لعل چو آتش جهانی بسوزند
به تیغ مژه خلق را خون بریزند
کمان ابروانند با تیر غمزه
به خون ریختن همچو شمشیر تیزند
بجز دور چشمانش خود کس ندیده ست
که مستان به هشیار مردم ستیزند
به چشم آهوانند و مردم به صورت
از آن همچو آهو ز مردم گریزند
نشستن بدیشان کجا می توانند؟
کسان کز سر دین و دنیا نخیزند
نیابند یک ذره بی مهر ایشان
اگر خاک خسرو پس از مرگ بیزند
عزیزان قومند و قومی عزیزند
به لعل چو آتش جهانی بسوزند
به تیغ مژه خلق را خون بریزند
کمان ابروانند با تیر غمزه
به خون ریختن همچو شمشیر تیزند
بجز دور چشمانش خود کس ندیده ست
که مستان به هشیار مردم ستیزند
به چشم آهوانند و مردم به صورت
از آن همچو آهو ز مردم گریزند
نشستن بدیشان کجا می توانند؟
کسان کز سر دین و دنیا نخیزند
نیابند یک ذره بی مهر ایشان
اگر خاک خسرو پس از مرگ بیزند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
ای گل، صفت حسنت بر وجه حسن گویم
سر تا به قدم جانی، کفر است که تن گویم
آن میم دهان داند از ابروی چون نونش
نی نی که غلط گفتم، من دانم و من گویم
هی هی سخن کفرست آن موی رسن گفتن
ببریده زبان بادم، گر بیش رسن گویم
زلفی که ازو آید بویی چو دم عیسی
بس فکر خطا باشد گر مشک ختن گویم
چشمم که دو صد دریا دارد نه به هر مژگان
این قلزم پر خون را چون نام عدن گویم
پیراهن خود گلها سازند قبا در خون
گر از رخ جانبخشت وصفی به ختن گویم
گفتی ز دهان من، خسرو، تو حدیثی گوی
در وصف دهان تو من خود چه سخن گویم؟
سر تا به قدم جانی، کفر است که تن گویم
آن میم دهان داند از ابروی چون نونش
نی نی که غلط گفتم، من دانم و من گویم
هی هی سخن کفرست آن موی رسن گفتن
ببریده زبان بادم، گر بیش رسن گویم
زلفی که ازو آید بویی چو دم عیسی
بس فکر خطا باشد گر مشک ختن گویم
چشمم که دو صد دریا دارد نه به هر مژگان
این قلزم پر خون را چون نام عدن گویم
پیراهن خود گلها سازند قبا در خون
گر از رخ جانبخشت وصفی به ختن گویم
گفتی ز دهان من، خسرو، تو حدیثی گوی
در وصف دهان تو من خود چه سخن گویم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۶
همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این
بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این
نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری
که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این
لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم
چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست این؟
خوشم با آب چشم خویش تا گفتی که «غم می خور»
و لیکن هم تو می دانی که ناخوش آبخوردست این
مرا دردی ست اندر جان که هم با جان رود بیرون
دگر درد آنکه همدردی نیابم، وه چه در دست این
هر آن خاکی که می ریزد به شرط از دیده بپذیرم
ولی شرطی که گویندم که از کوی تو گر دست این
به شوخی می زنی سنگم، گل است این بر رخ عاشق
گل مردان مزن بر روی خسرو، چونکه مردست این
بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این
نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری
که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این
لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم
چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست این؟
خوشم با آب چشم خویش تا گفتی که «غم می خور»
و لیکن هم تو می دانی که ناخوش آبخوردست این
مرا دردی ست اندر جان که هم با جان رود بیرون
دگر درد آنکه همدردی نیابم، وه چه در دست این
هر آن خاکی که می ریزد به شرط از دیده بپذیرم
ولی شرطی که گویندم که از کوی تو گر دست این
به شوخی می زنی سنگم، گل است این بر رخ عاشق
گل مردان مزن بر روی خسرو، چونکه مردست این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۵
ای سبزه دمانید به گرد قمر از مو
سر سبزی خط سیهت سر به سر از مو
مویی ست دهان تو و در موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از مو
کس موی میانت نکند یک سر مو فرق
تا ساخته ای موی میان را کمر از مو
بیرون ز خیال تو که ماننده مویی ست
کس بر تن سیمینت نبندد اثر از مو
جز عارض سیمین تو بر طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از مو
بر طرف بناگوش تو آن طره مشکین
صد سلسله انگیخته بر یکدگر از مو
خسرو که به وصف دهنت موی شکاف ست
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از مو
سر سبزی خط سیهت سر به سر از مو
مویی ست دهان تو و در موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از مو
کس موی میانت نکند یک سر مو فرق
تا ساخته ای موی میان را کمر از مو
بیرون ز خیال تو که ماننده مویی ست
کس بر تن سیمینت نبندد اثر از مو
جز عارض سیمین تو بر طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از مو
بر طرف بناگوش تو آن طره مشکین
صد سلسله انگیخته بر یکدگر از مو
خسرو که به وصف دهنت موی شکاف ست
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از مو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۲
ای گلستان ترا بالای سرو
وز تو زیب قامت زیبای سرو
شکل سرو ار چه به بستانها خوش است
با چنان قدی کرا پروای سرو
هر کرا با گلعذاری سر خوش است
کی سر باغ است با سودای سرو
راستی گویم مرا با تست کار
راست ناید کار از بالای سرو
می درم بر یاد بالایت چو گل
جامه پیش قامت یکتای سرو
هیچگه باشد که زیر پای تو
سر نهم چون سبزه زیر پای سرو
خسروت بر چشمها جا کرد، ازآنک
بر گذار سرو باشد جای سرو
وز تو زیب قامت زیبای سرو
شکل سرو ار چه به بستانها خوش است
با چنان قدی کرا پروای سرو
هر کرا با گلعذاری سر خوش است
کی سر باغ است با سودای سرو
راستی گویم مرا با تست کار
راست ناید کار از بالای سرو
می درم بر یاد بالایت چو گل
جامه پیش قامت یکتای سرو
هیچگه باشد که زیر پای تو
سر نهم چون سبزه زیر پای سرو
خسروت بر چشمها جا کرد، ازآنک
بر گذار سرو باشد جای سرو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۲
عید است و ساقی در قدح جام مصفا داشته
تشنه لبان روزه را شربت مهیا دانسته
تا از شراب با صفا گوید حریفان را صلا
اینک سپهر اندر هوا جام مصفا داشته
هست این مه فرخنده فر، لیک برو فرخنده تر
کو دیده مه را در نظر در روی زیبا داشته
دردی کش کز عشق من در ماه مانده چشم وی
ساغر به دستش پی به پی دیده به بالا داشته
ای چشمه حیوان جان، نی نی که جان جان جان
در حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
تشنه لبان روزه را شربت مهیا دانسته
تا از شراب با صفا گوید حریفان را صلا
اینک سپهر اندر هوا جام مصفا داشته
هست این مه فرخنده فر، لیک برو فرخنده تر
کو دیده مه را در نظر در روی زیبا داشته
دردی کش کز عشق من در ماه مانده چشم وی
ساغر به دستش پی به پی دیده به بالا داشته
ای چشمه حیوان جان، نی نی که جان جان جان
در حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۷
باغ بین فصل بهاری ساخته
سرو چون سلطان کلاه افراخته
قمریان گشته غزلخوان یک طرف
پرده نوروز را بنواخته
برده باد اوراق اسناد خزان
غنچه نو مجموعه خوش ساخته
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر اصول فاخته
گل فروش از ریسمان شیرازه بست
دختر گل بین که چون پرداخته
وان بنفشه بین که خط سبز را
می بخواند سر فرو انداخته
مرغها چندان فرو خواند لطیف
عشقها با شعر خسرو باخته
سرو چون سلطان کلاه افراخته
قمریان گشته غزلخوان یک طرف
پرده نوروز را بنواخته
برده باد اوراق اسناد خزان
غنچه نو مجموعه خوش ساخته
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر اصول فاخته
گل فروش از ریسمان شیرازه بست
دختر گل بین که چون پرداخته
وان بنفشه بین که خط سبز را
می بخواند سر فرو انداخته
مرغها چندان فرو خواند لطیف
عشقها با شعر خسرو باخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۵
بکش به گرد رخ خط دلربا پرده
که هیچکس نکند آفتاب را پرده
ز بیم آنکه رسد چشم آفتاب به تو
ببست ابر به هر لحظه در هوا پرده
کند به پیش رخت پرده پوشی سبزه
چو گل به باغ کشد به سر گیا پرده
گل از رخ تو بدزدید روی و پنهان داشت
ولیک پاره شدش ناگه از صبا پرده
جمال روی تو پوشیده چون نخواهد ماند
مپوش پیش رخ از پرده دو تا پرده
تنت بجای نهفتن چنان بود که کشد
به روی باده ز جان جهان نما پرده
شها، ز بهر جدایی و مدح تو خسرو
گشاد از پس هر پرده ای جدا پرده
که هیچکس نکند آفتاب را پرده
ز بیم آنکه رسد چشم آفتاب به تو
ببست ابر به هر لحظه در هوا پرده
کند به پیش رخت پرده پوشی سبزه
چو گل به باغ کشد به سر گیا پرده
گل از رخ تو بدزدید روی و پنهان داشت
ولیک پاره شدش ناگه از صبا پرده
جمال روی تو پوشیده چون نخواهد ماند
مپوش پیش رخ از پرده دو تا پرده
تنت بجای نهفتن چنان بود که کشد
به روی باده ز جان جهان نما پرده
شها، ز بهر جدایی و مدح تو خسرو
گشاد از پس هر پرده ای جدا پرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۰
ای باد باز بر سر کوی که می روی؟
بوی که رهبرت شد و سوی که می روی؟
چندان گل و شکوفه که هستند خاک پات
در جستجوی روی نکوی که می روی؟
با این نسیم خوش که تو داری به بوستان
جایی دگر بگو که به بوی که می روی؟
زینگونه کز تو طره سنبل معطر است
تو بهر بوی کردن بوی که می روی
خوش می شود دلت که گذر می کنی به باغ
دانی به گرد گلبن روی که می روی؟
آنجا روی مگر که جهانی اسیر دل
در کوی تو روان، تو به کوی که می روی؟
خسرو ز تشنگی بیابان هجر سوخت
ای آب زندگی، تو به جوی که می روی
بوی که رهبرت شد و سوی که می روی؟
چندان گل و شکوفه که هستند خاک پات
در جستجوی روی نکوی که می روی؟
با این نسیم خوش که تو داری به بوستان
جایی دگر بگو که به بوی که می روی؟
زینگونه کز تو طره سنبل معطر است
تو بهر بوی کردن بوی که می روی
خوش می شود دلت که گذر می کنی به باغ
دانی به گرد گلبن روی که می روی؟
آنجا روی مگر که جهانی اسیر دل
در کوی تو روان، تو به کوی که می روی؟
خسرو ز تشنگی بیابان هجر سوخت
ای آب زندگی، تو به جوی که می روی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۶
بدین صفت که تویی در زمانه، معذوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۲
سزد که سجده کنند، ای برهمن عجمی
همه بتانت که محراب چشم هر صنمی
در آب و آینه بینی همیشه صورت خویش
که آفتاب پرستی و بت پرستی همه
همه ولایت روی تو یاغی ست مگر
سواد خطه تو اندکی قلمی
به فرق تاج زمرد برآر چون طاووس
درآ به جلوه که طاووس هندی، ای عجمی
برون کشم رگ جان، بهر چه کشم بارش
ز عشق تو که نه از لات سومنات کمی
دریغ نیست که سوزند هندوان خود را
ز دوستیست که چون سومنات محترمی
نموده می شود آفاق، در صفای تنت
تو آبگینه هنری نه ای که جام جمی
سیاه تخته هندو بود سفید رخم
تو از سیاهی هند ز سفیدیی رقمی
چو گشت خسرو جادو زبون غمزه تو
به خواب بستنش افسون هندیی چه دمی؟
همه بتانت که محراب چشم هر صنمی
در آب و آینه بینی همیشه صورت خویش
که آفتاب پرستی و بت پرستی همه
همه ولایت روی تو یاغی ست مگر
سواد خطه تو اندکی قلمی
به فرق تاج زمرد برآر چون طاووس
درآ به جلوه که طاووس هندی، ای عجمی
برون کشم رگ جان، بهر چه کشم بارش
ز عشق تو که نه از لات سومنات کمی
دریغ نیست که سوزند هندوان خود را
ز دوستیست که چون سومنات محترمی
نموده می شود آفاق، در صفای تنت
تو آبگینه هنری نه ای که جام جمی
سیاه تخته هندو بود سفید رخم
تو از سیاهی هند ز سفیدیی رقمی
چو گشت خسرو جادو زبون غمزه تو
به خواب بستنش افسون هندیی چه دمی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۱
رفت سرما و صبا می دهد از گل خبری
پس ازین ما و لب جوی و رخ سیم بری
از پی آنکه در آیند بهشتی رویان
باغ گویی که گشادست ز فردوس دری
نیکویان در چمن و دیده نرگس بر گل
با چنان چشم، دریغا که ندارد نظری
غنچه گر دعوی مستوری و مستی می کرد
بعد از آن بینیش از دست صبا جامه دری
تو و صحن چمن، ای مرغ و من و کوی کسی
که ترا هست به گل عشق و مرا با شکری
بلبل از تیزی آواز جگرها بشکافت
مرده باشد که ندارد ز جراحت اثری
سرو را فاخته می گفت که سرسبز بمان
گر چه از شاخ جوانیت نخوردیم بری
خسرو این سکه گفتار که در مدح تو زد
غرض اخلاص تو بودست نه سیم و نه زری
پس ازین ما و لب جوی و رخ سیم بری
از پی آنکه در آیند بهشتی رویان
باغ گویی که گشادست ز فردوس دری
نیکویان در چمن و دیده نرگس بر گل
با چنان چشم، دریغا که ندارد نظری
غنچه گر دعوی مستوری و مستی می کرد
بعد از آن بینیش از دست صبا جامه دری
تو و صحن چمن، ای مرغ و من و کوی کسی
که ترا هست به گل عشق و مرا با شکری
بلبل از تیزی آواز جگرها بشکافت
مرده باشد که ندارد ز جراحت اثری
سرو را فاخته می گفت که سرسبز بمان
گر چه از شاخ جوانیت نخوردیم بری
خسرو این سکه گفتار که در مدح تو زد
غرض اخلاص تو بودست نه سیم و نه زری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۶
می شکفد گل به چمن تا ز نسیم سحری
وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری
گر ز خرابی منت نیست خبر رنجه مشو
مستی حسن ترا شاید اگر بی خبری
آهن و سنگ آب شود ز آه دل غم خور من
نرم نگردد دل تو وه چه عجب جانوری
هر کسی از پیرهنت رشک برد در برتو
من ز زمینی که تو آن زیر قدم می سپری
من به رهت خاک شدم بو که ته پا کنیم
سوی دگر پرشکنی کرده تو خوش می گذری
تا ستدی دل ز تنم ماند تنم خسته ز غم
باز دهد خسرو اگر جان ز تنش تو ببری
وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری
گر ز خرابی منت نیست خبر رنجه مشو
مستی حسن ترا شاید اگر بی خبری
آهن و سنگ آب شود ز آه دل غم خور من
نرم نگردد دل تو وه چه عجب جانوری
هر کسی از پیرهنت رشک برد در برتو
من ز زمینی که تو آن زیر قدم می سپری
من به رهت خاک شدم بو که ته پا کنیم
سوی دگر پرشکنی کرده تو خوش می گذری
تا ستدی دل ز تنم ماند تنم خسته ز غم
باز دهد خسرو اگر جان ز تنش تو ببری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح خواجه ابواحمد تمیمی گوید
بفزوده ست بر من خطر قیمت سیم
تا بنا گوش ترا دیده ام ای در یتیم
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند به بنا گوش تو سیم
از بناگوش تو سیم آمد و زر از رخ من
ای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیم
زلف تو سیم تو از دزد نگه داند داشت
به خم و پیچ بر افکنده چو جیم از بر جیم
من چه سازم چکنم دزد مرا برده شمار
دزد رحمت نکند دزد که دیده ست رحیم ؟
زرگری باید کز مایه ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد بدو نیم
من ثناگوی بزرگانم و مداح ملوک
خاصه مدحتگر آن راد عطابخش کریم
سر فراز عرب و فخر بزرگان عجم
خواجه بو احمد خورشید همه آل تمیم
آن نکو سیرت و نیکو سخن و نیکو روی
که گه جود جوادست و گه حلم حلیم
نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ
حری آموخته از گوهر جدان قدیم
ابر بارنده شنیدم که جوادست جواد
ابر با دوکف آن خواجه لئیمست لئیم
هر که گوید به کف خواجه ما ماند ابر
مشنوآن لفظ که آن لفظ خطاییست عظیم
ای جوانمردی آزاده دلی نیکخویی
که ترا یار نیابند به هر هفت اقلیم
میر صاحب بتو و دیدن تو شاد ترست
که بدیدار سماعیل مثل ابراهیم
خنک آن میر که او را چو تو حریست وزیر
خنک آن صاحب کو را چو تویی هست ندیم
در وزیری نکنی جز همه حری تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم
لاجرم سوی تو آزاده جوان، بارخدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم
هم کریمی کن کز بهر کرم یافته ای
بر بزرگان و کریمان و شریفان تقدیم
هنر و فضل ترا بر نتوانند شمرد
آن بزرگان که بدانند شمار تقویم
ادب صاحب پیش ادب تو هدرست
نامه صابی با نامه تو خوار و سئیم
با سخن گفتن تو هر سخنی با خللست
باستوده خرد تو خرد خلق سقیم
نام نیکو و جمال و شرف و علم و ادب
بادبیری بتو کردند دبیران تسلیم
به زمانی نکت و علم و ادب یاد کنی
وین ندیده ست درین عصر کس از هیچ فهیم
ای سرای تو نعیم دگر و زایر تو
سال و مه بیغم و دلشاد نشسته به نعیم
بس گلیم سیها کز نظرت گشت سپید
نظر تو سیهی پاک بشوید ز گلیم
در حریم تو امانست و ز غمها فرجست
شاد زی ای هنری حر پسندیده حریم
به همه کار امامی به همه فضل تمام
به همه باب ستوده به همه علم علیم
تاز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیم
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چو ماهی شیم
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم
می ز دست صنمی خور که چو بوی خط او
ازگل تازه بر آید به سحر گاه نسیم
صنمی باز نخی تازه تر از برگ سمن
صنمی بادهنی تنگ تر از چشمه میم
تا بنا گوش ترا دیده ام ای در یتیم
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند به بنا گوش تو سیم
از بناگوش تو سیم آمد و زر از رخ من
ای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیم
زلف تو سیم تو از دزد نگه داند داشت
به خم و پیچ بر افکنده چو جیم از بر جیم
من چه سازم چکنم دزد مرا برده شمار
دزد رحمت نکند دزد که دیده ست رحیم ؟
زرگری باید کز مایه ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد بدو نیم
من ثناگوی بزرگانم و مداح ملوک
خاصه مدحتگر آن راد عطابخش کریم
سر فراز عرب و فخر بزرگان عجم
خواجه بو احمد خورشید همه آل تمیم
آن نکو سیرت و نیکو سخن و نیکو روی
که گه جود جوادست و گه حلم حلیم
نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ
حری آموخته از گوهر جدان قدیم
ابر بارنده شنیدم که جوادست جواد
ابر با دوکف آن خواجه لئیمست لئیم
هر که گوید به کف خواجه ما ماند ابر
مشنوآن لفظ که آن لفظ خطاییست عظیم
ای جوانمردی آزاده دلی نیکخویی
که ترا یار نیابند به هر هفت اقلیم
میر صاحب بتو و دیدن تو شاد ترست
که بدیدار سماعیل مثل ابراهیم
خنک آن میر که او را چو تو حریست وزیر
خنک آن صاحب کو را چو تویی هست ندیم
در وزیری نکنی جز همه حری تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم
لاجرم سوی تو آزاده جوان، بارخدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم
هم کریمی کن کز بهر کرم یافته ای
بر بزرگان و کریمان و شریفان تقدیم
هنر و فضل ترا بر نتوانند شمرد
آن بزرگان که بدانند شمار تقویم
ادب صاحب پیش ادب تو هدرست
نامه صابی با نامه تو خوار و سئیم
با سخن گفتن تو هر سخنی با خللست
باستوده خرد تو خرد خلق سقیم
نام نیکو و جمال و شرف و علم و ادب
بادبیری بتو کردند دبیران تسلیم
به زمانی نکت و علم و ادب یاد کنی
وین ندیده ست درین عصر کس از هیچ فهیم
ای سرای تو نعیم دگر و زایر تو
سال و مه بیغم و دلشاد نشسته به نعیم
بس گلیم سیها کز نظرت گشت سپید
نظر تو سیهی پاک بشوید ز گلیم
در حریم تو امانست و ز غمها فرجست
شاد زی ای هنری حر پسندیده حریم
به همه کار امامی به همه فضل تمام
به همه باب ستوده به همه علم علیم
تاز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیم
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چو ماهی شیم
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم
می ز دست صنمی خور که چو بوی خط او
ازگل تازه بر آید به سحر گاه نسیم
صنمی باز نخی تازه تر از برگ سمن
صنمی بادهنی تنگ تر از چشمه میم