عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
عنوان:تیره باطنها پهلوی دل افسرده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مایه ای از خون دل و زگریه سامانی نداشت
هر که چون مینا به بزمت چشم گریانی نداشت
بر جنونم وسعت این عرصه دایم تنگ بود
جامهٔ عریانی ام چون دشت دامانی نداشت
از تپیدنهای بسمل شرم می آید مرا
اینقدرها از برای رفتن جانی نداشت
در سراپا خنجرش را بسکه بشکستم نود
در تنم از استخوان کلکی که پیکانی نداشت
هر کدورت را گشادی هست جویا کس ندید
هیچ کهساری که در پهلو بیابانی نداشت
هر که چون مینا به بزمت چشم گریانی نداشت
بر جنونم وسعت این عرصه دایم تنگ بود
جامهٔ عریانی ام چون دشت دامانی نداشت
از تپیدنهای بسمل شرم می آید مرا
اینقدرها از برای رفتن جانی نداشت
در سراپا خنجرش را بسکه بشکستم نود
در تنم از استخوان کلکی که پیکانی نداشت
هر کدورت را گشادی هست جویا کس ندید
هیچ کهساری که در پهلو بیابانی نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
تا لبم همزبان خاموشی است
سخنم ترجمان خاموشی است
نگه عجز بی زبانانت
ترجمان زبان خاموشی است
مأمنی در جهان اگر باشد
کنج دارالامان خاموشی است
جنس آسایشی نمی باشد
ور بود در دکان خاموشی است
خوش عقیقی است لعل کم حرفش
که به زیر زبان خاموشی است
از لب کم سخن ترا امشب
چه نمکها به خوان خاموشی است
حرف و صوتش نیارد از جا برد
گوش دل بر بیان خاموشی است
گره ابروی حیا جویا
مهر درج دهان خاموشی است
سخنم ترجمان خاموشی است
نگه عجز بی زبانانت
ترجمان زبان خاموشی است
مأمنی در جهان اگر باشد
کنج دارالامان خاموشی است
جنس آسایشی نمی باشد
ور بود در دکان خاموشی است
خوش عقیقی است لعل کم حرفش
که به زیر زبان خاموشی است
از لب کم سخن ترا امشب
چه نمکها به خوان خاموشی است
حرف و صوتش نیارد از جا برد
گوش دل بر بیان خاموشی است
گره ابروی حیا جویا
مهر درج دهان خاموشی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
چو دست جرأتش طرح شکار شیر می ریزد
گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر می ریزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد
که آهم بر زمین سنگین تر از زنجیر می ریزد
به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم
به بام و در غبارم گردهٔ تصویر می ریزد
سروکارم به آتشپاره ای افتاد کز خویش
چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر می ریزد
دل افسرده ام را بسکه سختی پیش می آید
نفس بر لب مرا همچون دم از شمشیر می ریزد
دلم جویا شکار آتشین خوییست کز بیمش
جگر خون می شود از کنج چشم شیر می ریزد
گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر می ریزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد
که آهم بر زمین سنگین تر از زنجیر می ریزد
به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم
به بام و در غبارم گردهٔ تصویر می ریزد
سروکارم به آتشپاره ای افتاد کز خویش
چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر می ریزد
دل افسرده ام را بسکه سختی پیش می آید
نفس بر لب مرا همچون دم از شمشیر می ریزد
دلم جویا شکار آتشین خوییست کز بیمش
جگر خون می شود از کنج چشم شیر می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
آینه بی یاری سیماب بی حاصل بود
پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود
می رود از بس جوانی زودگویی با خزان
چون گل رعنا بهار ما به یک محمل بود
در زمین دل که هست آب و هوایش اشک و آه
هر قدر تخم امل کارند بی حاصل بود
بر زبان حیرت حسرت نصیبان وصال
خان و مال بر باده ده از نامهای دل بود
دل اسیر محبس تکلیف باشد تا به کی
هر که جویا پیرو مجنون شود عاقل بود
پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود
می رود از بس جوانی زودگویی با خزان
چون گل رعنا بهار ما به یک محمل بود
در زمین دل که هست آب و هوایش اشک و آه
هر قدر تخم امل کارند بی حاصل بود
بر زبان حیرت حسرت نصیبان وصال
خان و مال بر باده ده از نامهای دل بود
دل اسیر محبس تکلیف باشد تا به کی
هر که جویا پیرو مجنون شود عاقل بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
هر گه پی بیداد غمت چنگ برآورد
یاقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
صد رنگ هوس را زمحبتکدهٔ دل
یک رنگی عشق تو به نیرنگ برآورد
صد شکر ز نیروی قوی بازوی عجزم
خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
وحشت چو رفیق سفر بی خودیم شد
از تندروی گرد زفرسنگ برآورد
یاد گل روی تو که هر لحظه به رنگیست
خون دلم از دیده به صد رنگ برآورد
داغ جگر لالهٔ خونین شد و سرزد
آهی که زدرد تو دل سنگ برآورد
لبریز فغان شد زغمت سینهٔ جویا
قانون دل از دست چو آهنگ برآورد
یاقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
صد رنگ هوس را زمحبتکدهٔ دل
یک رنگی عشق تو به نیرنگ برآورد
صد شکر ز نیروی قوی بازوی عجزم
خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
وحشت چو رفیق سفر بی خودیم شد
از تندروی گرد زفرسنگ برآورد
یاد گل روی تو که هر لحظه به رنگیست
خون دلم از دیده به صد رنگ برآورد
داغ جگر لالهٔ خونین شد و سرزد
آهی که زدرد تو دل سنگ برآورد
لبریز فغان شد زغمت سینهٔ جویا
قانون دل از دست چو آهنگ برآورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
حسن صوتی آتش افروز دل من می شود
این چراغ از شعلهٔ آواز روشن می شود
می توان در رفتن از خود بیشتر برداشت فیض
مرغ را زان دست در پرواز دامن می شود
با حریف تندخو دایم خموشی پیشه ام
آنچه از تمکین او کم گردد از من می شود
سختی و نرمی بهم در کار باشد زانکه تیغ
می برد چون اتفاق آب و آهن می شود
بسکه از بیداد او جویا دلم در هم شکست
طوطی این آیینه را گر بیند الکن می شود
این چراغ از شعلهٔ آواز روشن می شود
می توان در رفتن از خود بیشتر برداشت فیض
مرغ را زان دست در پرواز دامن می شود
با حریف تندخو دایم خموشی پیشه ام
آنچه از تمکین او کم گردد از من می شود
سختی و نرمی بهم در کار باشد زانکه تیغ
می برد چون اتفاق آب و آهن می شود
بسکه از بیداد او جویا دلم در هم شکست
طوطی این آیینه را گر بیند الکن می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
از سخن یک جو نه بر قدر سخن پرور فزود
کی ز گوهر بر بهای رشتهٔ گوهر فزود
آه از غفلت که بر زنجیر طول آرزو
قامت خم گشتهٔ ما حلقهٔ دیگر فزود
رونق دیگر گرفت از عجز من بازار ناز
پیچ و تابم تیغ بیداد ترا جوهر فزود
اشک بر مژگان خونین جلوهٔ دیگر کند
رشتهٔ رنگین ما بر قدر این گوهر فزود
سایهٔ خط بر گل رویش قیامت کرده است
زلف بر هم خورده اش بر شور این محشر فزود
همچنان جویا که از زیور فزاید زیب حسن
حسن بالا دست او بر زینت زیور فزود
کی ز گوهر بر بهای رشتهٔ گوهر فزود
آه از غفلت که بر زنجیر طول آرزو
قامت خم گشتهٔ ما حلقهٔ دیگر فزود
رونق دیگر گرفت از عجز من بازار ناز
پیچ و تابم تیغ بیداد ترا جوهر فزود
اشک بر مژگان خونین جلوهٔ دیگر کند
رشتهٔ رنگین ما بر قدر این گوهر فزود
سایهٔ خط بر گل رویش قیامت کرده است
زلف بر هم خورده اش بر شور این محشر فزود
همچنان جویا که از زیور فزاید زیب حسن
حسن بالا دست او بر زینت زیور فزود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کرده ای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کرده ای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده ای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می آیم
که پنداری در این ره جابجا گم کرده ای دارم
به غیر از ساده لوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کرده ای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کرده ای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کرده ای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده ای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می آیم
که پنداری در این ره جابجا گم کرده ای دارم
به غیر از ساده لوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کرده ای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کرده ای دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
زفیض فکر شب ها چون به دور شمع، پروانه
به گرد خاطرم گردند معنی های بیگانه
بتابد نور حسن ازدیده بر دلهای دیوانه
چو بر ویرانه ها عکس چراغ از روزن خانه
چه خونها می خورم تا برخورم بر شعر رنگینی
دلم را غنچه دارد فکر معنی های بیگانه
خبردار دل خود باش گر خال رخش دیدی
که دام دلفریبی در جهان گسترده این دانه
کلیدی را که با قفل دلم افتد سروکارش
فرو ریزد هلال آساش می ترسم که دندانه
به دستی تیغ و دستی تشت غلتم بر سر راهش
به این افسون نگاهی واکشم زان چشم رندانه
شب غم در خیال شمع رویش مردم چشمم
ز مژگان می زند بال تپش جویا چو پروانه
به گرد خاطرم گردند معنی های بیگانه
بتابد نور حسن ازدیده بر دلهای دیوانه
چو بر ویرانه ها عکس چراغ از روزن خانه
چه خونها می خورم تا برخورم بر شعر رنگینی
دلم را غنچه دارد فکر معنی های بیگانه
خبردار دل خود باش گر خال رخش دیدی
که دام دلفریبی در جهان گسترده این دانه
کلیدی را که با قفل دلم افتد سروکارش
فرو ریزد هلال آساش می ترسم که دندانه
به دستی تیغ و دستی تشت غلتم بر سر راهش
به این افسون نگاهی واکشم زان چشم رندانه
شب غم در خیال شمع رویش مردم چشمم
ز مژگان می زند بال تپش جویا چو پروانه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آه که امشب چها با دل ما کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای