عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
اگر زهر است اگر شکر، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
کله جویی، نیابی سر، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
چو افتادی تو در دامش، چو خوردی بادهٔ جامش
برون آیی نیابی در، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
مترس آخر نه مردی تو؟ بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
چرا تو سرد و برف آیی، فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو کمتر خور، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
درین منگر که در دامم، که پر گشت‌‌ست این جامم
به پیری عمر نو بنگر، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
چه هشیاری برادر، هی، ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
نمود آن زلف مشکینش، که عنبر گشت مسکینش
زهی مشک و زهی عنبر، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
بیا ای یار در بستان، میان حلقهٔ مستان
به دست هر یکی ساغر، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
یکی شه بین تو بس حاضر، به جمله روح‌ها ناظر
زبی خویشی ازان سوتر، چه شیرین است‌‌ بی‌خویشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
مرا آن دلبر پنهان، همی‌گوید به پنهانی
به من ده جان، به من ده جان، چه باشد این گران جانی؟
یکی لحظه قلندر شو، قلندر را مسخر شو
سمندر شو، سمندر شو، در آتش رو به آسانی
در آتش رو، در آتش رو، در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمی‌دانی که خار ما بود شاهنشه گل‌ها؟
نمی‌دانی که کفر ما بود جان مسلمانی؟
سراندازان، سراندازان، سراندازی، سراندازی
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
خداوندا تو می‌دانی که صحرا از قفص خوش تر
ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان و ویرانی
کنون دوران جان آمد، که دریا را درآشامد
زهی دوران، زهی حلقه، زهی دوران سلطانی
خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده
که هست اندر رخش پیدا، فر و انوار سبحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
مرا پرسید آن سلطان، به نرمی و سخن خایی
عجب امسال ای عاشق، بدان اقبال گه آیی؟
برای آن که واگوید، نمودم گوش کرانه
که یعنی من گران گوشم، سخن را باز فرمایی
مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر
که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی
شهم دریافت بازی را، بخندید و بگفت این را
بدان کس گو که او باشد چو تو‌‌ بی‌عقل و هیهایی
یکی حمله‌ی دگر چون کر، ببردم گوش و سر پیشش
بگفتا شید آوردی، تو جز استیزه نفزایی
چون دعوی کری کردم، جواب و عذر چون گویم؟
همه درهام شد بسته، بدان فرهنگ و بدرایی
به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو
بپرسیدش ز نام من، بگفتا گیج و سودایی
نظر کردم دگربارش که اندر کش به گفتارش
که شاگرد در اویی، چو او عیارسیمایی
مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی‌دانی
که حیلت گر به پیش او، نبیند غیر رسوایی
مکن حیلت که آن حلوا، گهی در حلق تو آید
که جوشی بر سر آتش، مثال دیگ حلوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۱
به باغ و چشمهٔ حیوان چرا این چشم نگشایی؟
چرا بیگانه‌‌‌یی از ما، چو تو در اصل از مایی؟
تو طوطی زاده‌‌‌یی جانم، مکن ناز و مرنجانم
زاصل آورده‌یی، دانم، تو قانون شکرخایی
بیا در خانهٔ خویش آ، مترس از عکس خود، پیش آ
بهل طبع کژاندیشی، که او یاوه‌‌ست و هرجایی
بیا ای شاه یغمایی، مرو هرجا، که مارایی
اگر بر دیگران تلخی، به نزد ما چو حلوایی
نباشد عیب در نوری کزو غافل بود کوری
نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی
برآر از خاک جانی را، ببین جان آسمانی را
کزان گردان شده‌‌ست ای جان، مه و این چرخ خضرایی
قدم بر نردبانی نه، دو چشم اندر عیانی نه
بدن را در زیانی نه، که تا جان را بیفزایی
درختی بین بسی با بر، نه خشکش بینی و نی تر
به سایه‌ی آن درخت اندر، بخسپی و بیاسایی
یکی چشمه‌ی عجب بینی، که نزدیکش چو بنشینی
شوی هم رنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
ندانی خویش را از وی، شوی هم شیء و هم لاشی
نماند کو، نماند کی، نماند رنگ و سیمایی
چو با چشمه درآمیزی، نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه، زبهر عالم آرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
رها کن ماجرا ای جان، فرو کن سر زبالایی
که آمد نوبت عشرت، زمان مجلس آرایی
چه باشد جرم و سهو ما، به پیش یرلغ لطفت؟
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید، ما رایی
درآ ای تاج و تخت ما، برون انداز رخت ما
بسوزان هرچه می‌سوزی، بفرما هرچه فرمایی
اگر آتش زنی، سوزی تو باغ عقل کلی را
هزاران باغ برسازی ز‌‌ بی‌عقلی و شیدایی
وگر رسوا شود عاشق، به صد مکروه و صد تهمت
ازین سویش بیالایی، وزان سویش بیارایی
نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر؟
نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی؟
نه از اجزای یک آدم، جهان پر آدمی کردی؟
نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی؟
طبیبی دید کوری را، نمودش داروی دیده
بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی
بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می‌دیدی
دو چشم خویش می‌کندی و می‌گشتی تماشایی
زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی‌ریزی
زهی نوری که اندر چشم و در‌‌ بی‌چشم می‌آیی
اگر بر زندگان ریزی، برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ریزی، شود مرده مسیحایی
غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری
چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی؟
چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی؟
نگه دار ای خدا ما را ازان گفتار و بدرایی
چه گفت آن طوطی اخضر، که شکر دادی‌اش درخور؟
به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی
کی است آن زاغ سرگین چش؟ کسی کو مبتلا گردد
به علمی غیر علم دین، برای جاه دنیایی
کی است آن طوطی و شکر؟ ضمیر منبع حکمت
که حق باشد زبان او، چو احمد وقت گویایی
مرا در دل یکی دلبر، همی‌گوید خمش بهتر
که بس جان‌های نازک را کند این گفت سودایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه می‌خواهی، وزین حیران چه می‌جویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزه‌ی تیراندازش، کرشمه‌ی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی‌‌ بی‌سویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه می‌نالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمی‌دانم چه می‌مویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمی‌سازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمی‌شویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه می‌گردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه می‌پویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجره‌ی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین می‌دان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۴
درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
فنا شد چرخ و گردان شد، زنور پاک دولابی
نبود آن شهر جز سودا، بنی آدم درو شیدا
برست از دی و از فردا، چو شد بیدار از خوابی
چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند
چو کاهش پیش باد تند باسهمی و باتابی
چو که‌ها را شکافانید، کان‌ها را پدید آرد
ببینی لعل اندر لعل، می‌تابد چو مهتابی
دران تابش ببینی تو، یکی مه روی چینی تو
دو دست هجر او پر خون، مثال دست قصابی
زبوی خون دست او، همه ارواح مست او
همه افلاک پست او، زهی بالطف وهابی
مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش
که تا فانی شود باقی، شود انگور دوشابی
اگرچه صد هزار انگور کوبی، یک بود جمله
چو وا شد جانب توحید جان را این چنین بابی
بیاید شمس تبریزی، بگیرد دست آن جان را
در انگشتش کند خاتم، دهد ملکی و اسبابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا، درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده، بد و نیک جهان دیده
که امروز است دست خون، اگرچه دوش ازو رستی
درآمد ترک در خرگه، چه جای ترک، قرص مه
که دیده‌‌ست ای مسلمانان، مه گردون درین پستی؟
چو گرد راه هین برجه، هلا پادار و گردن نه
که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
برو‌‌ بی‌سر به میخانه، بخور‌‌ بی‌رطل و پیمانه
کزین خم جهان چون می بجوشیدی، برون جستی
غلام و خاک آن مستم، که شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوی ای دل، که تو خود عین آنستی؟
چه غم داری درین وادی، چو روی یوسفان دیدی
اگرچه چون زنان حیران زخنجر دست خود خستی
منال ای دست ازین خنجر، چو در کف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد، زعشق یوسف آبستی
خمش کن ای دل دریا، ازین جوش و کف اندازی
زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون درین شستی
چه باشد شست روباهان، به پیش پنجهٔ شیران؟
بدران شست، اگر خواهی برو در بحر پیوستی
نمی‌دانی که سلطانی، تو عزرائیل شیرانی
تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی
عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری
عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی
خمش کردم، درآ ساقی، بگردان جام راواقی
زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
غلام پاسبانانم، که یارم پاسبانستی
به چستی و به شبخیزی، چو ماه و اخترانستی
غلام باغبانانم، که یارم باغبانستی
به تری و به رعنایی، چو شاخ ارغوانستی
نباشد عاشقی عیبی، وگر عیب است تا باشد
که نفسم عیب دان آمد، ویارم غیب دانستی
اگر عیب همه عالم تو را باشد، چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را، که او بس قهرمانستی
گذشتم بر گذرگاهی، بدیدم پاسبانی را
نشسته بر سربامی که برتر زآسمانستی
کلاه پاسبانانه، قبای پاسبانانه
ولیک از های های او دو عالم در امانستی
به دست دیدبان او، یکی آیینهٔ شش سو
که حال شش جهت یک یک، در آیینه بیانستی
چو من دزدی بدم رهبر، طمع کردم بدان گوهر
برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی
ز هر سویی که گردیدم، نشانه‌ی تیر او دیدم
ز هر شش سو برون رفتم، که آن ره‌‌ بی‌نشانستی
همه سوها زبی سو شد، نشان از‌‌ بی‌نشان آمد
چو آمد، راه واگشتن ز آینده نهانستی
چو زان شش پردهٔ تاری برون رفتم به عیاری
زنور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی
چو باغ حسن شه دیدم، حقیقت شد بدانستم
که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
ازو گر سنگ سار آیی، تو شیشه‌ی عشق را مشکن
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
زشاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می‌آید
چنان خود را خلق کرده، که نشناسی که آنستی
لباس جسم پوشیده، که کمتر کسوه‌‌‌یی آن است
سخن در حرف آورده، که آن دون تر زبانستی
به گل اندوده خورشیدی، میان خاک ناهیدی
درون دلق جمشیدی، که گنج خاکدانستی
زبان وحییان را او، زازل وجه العرب بوده
زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی
زمین و آسمان پیشش، دو که برگ است پنداری
که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
زیک خنده ش مصور شد بهشت، ار هشت وربیش است
به چشم ابلهان گویی زجنت ارمغانستی
برو صفرا کنند، آن گه زنخوت اصل سیم و زر
که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده
چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نماید روح از تأثیر، گویی در میانستی
زتن تا جان بسی راه است و در تن می‌نماید جان
چنین دان جان عالم را، کزو عالم جوانستی
نه شخص عالم کبری، چنین بر کار،‌‌ بی‌جان است
که چرخ ار‌‌ بی‌روانستی، بدین سان کی روانستی؟
زمین و آسمان‌ها را مدد از عالم عقل است
که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
جهان عقل روشن را، مددها از صفات آید
صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
که این تیر عوارض را که می‌پرد به هر سویی
کمان پنهان کند صانع، ولی تیر از کمانستی
اگرچه عقل بیدار است، آن از حی قیوم است
اگرچه سگ نگهبان است، تأثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند، زیانش جمله سودستی
چو سگ خود را شبان بیند، همه سودش زیانستی
چو خود را ملک او بینی، جهان اندر جهان باشی
وگر خود را ملک دانی، جهان از تو جهانستی
تو عقل کل چو شهری دان، سواد شهر نفس کل
واین اجزا در آمد شد، مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید
غنیمت برده و صحت، و بختش هم عنانستی
خفیر ارجعی با او، بشیر ابشروا بر ره
سلام شاه می‌آرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
ویا بازان و زاغانند، پس در آشیانستی
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را باز است
مقامت ساعد شه دان، که شاه شه نشانستی
وگر زاغ است آن خاطر، که چشمش سوی مردار است
کسی کش زاغ رهبر شد، به گورستان روانستی
چو در مازاغ بگریزی، شود زاغ تو شهبازی
که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
گر آن اصلی که زاغ و باز ازو تصویر می‌یابد
تجلی سازدی مطلق، اصالت رایگانستی
وران نوری کزو زاید غم و شادی به یک اشکم
دمی پهلو تهی کردی، همه کس شادمانستی
همه اجزا همی‌گویند هر یک ای همه تو تو
همین گفت ارنه پرده ستی، همه با همگنانستی
درخت جان‌ها رقصان، زباد این چنین باده
گر آن باد آشکارستی، نه لنگر بادبانستی؟
درای کاروان دل، به گوشم بانگ می‌آرد
گر آن بانگش به حس آید، هر اشتر ساربانستی
در افتد از صدف هر دم، صدف بازش خورد در دم
وگرنه عین کری هم کران را ترجمانستی
سهیل شمس تبریزی، نتابد در یمن، ورنی
ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی
ضیاوار ای حسام الدین ضیاءالحق گواهی ده
ندیدی هیچ دیده گر ضیا، نه دیدبانستی
گواهی ضیا هم او، گواهی قمر هم رو
گواهی مشک اذفر، بو که بر عالم وزانستی
اگر گوشت شود دیده، گواهی ضیا بشنو
ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی
چو از حرفی گلستانی زمعنی کی گل استانی
چو پا در قیر جزوستت، حجابت قیروانستی
کتاب حس به دست چپ، کتاب عقل دست راست
تو را نامه به چپ دادند، که بیرون زآستانستی
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
وتبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
خداوندا تو کن تبدیل، که خود کار تو تبدیل است
که اندر شهر تبدیلت، زبان‌ها چون سنانستی
عدم را در وجود آری، ازین تبدیل افزون تر؟
تو نور از شمع می‌سازی که اندر شمعدانستی
تو بستان نامه از چپم، به دست راستم در نه
تو تانی کرد چپ را راست، بنده ناتوانستی
ترازوی سبک دارم، گرانش کن به فضل خود
تو که را که کنی، زیرا نه کوه از خود گرانستی
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
که قعر دوزخ ار خواهی، به از صدر جنانستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
اگر یار مرا از من، غم و سودا نبایستی
مرا صد در دکان بودی، مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقهٔ دریا
فلک با جمله گوهرهاش، پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه، بدین مستان رهی بودی
خرد در کار عشق ما چرا‌‌ بی‌دست و پایستی؟
وگر خسرو ازین شیرین، یکی انگشت لیسیدی
چرا قید کله بودی؟ چرا قید قبایستی؟
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
زمستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی
بیابان‌های‌‌ بی‌مایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهدهٔ عهدی، وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور، بران عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی، سبک تر آرد می‌گشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
درین دریا همه جان‌ها، چو ماهی آشنایستی
ستایش می‌کند شاعر ملک را و اگر او را
زخویش خود خبر بودی، ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودی، نه در خوف و رجایستی
دران اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسیدی، نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که می‌باید، نمی‌باید
نمی‌باید شدی باید، اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت، تو ده سالار منبل را
یکی برگ کهی بودی، گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همی‌رقصید و می‌گفت این
زمین کل آسمان گشتی، گرش چون من صفایستی
خمش کن، شعر می‌ماند و می‌پرند معنی‌ها
پر از معنی بدی عالم، اگر معنی بپایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
نکو بنگر به روی من، نه آنم من که هر باری
ببین دریای شیرینی، ببین موج گهرباری
که بگریزد زدست حق؟ که پرهیزد زشست حق؟
قیامت کو که تا بیند، به نقد این شور و شر باری؟
یکی دستش چو قبض آمد، یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو، گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی، شکرخنده ببین از وی
چو موسی گر کمر بندی، بران کوه و کمر باری
شدی دربان هر دونی، به زیر بام گردونی
به کوی یار ما دررو، که بینی بام و درباری
به شاخ گل همی‌گفتم چه می‌رقصی درین گلخن؟
درآ در باغ جان بنگر، شکوفه وشاخ تر باری
عطارد را همی‌گفتم به فضل و فن شدی غره
قلم بشکن، بیا بشنو پیام نیشکر باری
به گوش زهره می‌گفتم که گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان کن، ببین سودای سر باری
چو سوسن صد زبان داری، زبان درکش ازین زاری
زغنچه‌ی بسته لب بشنو، زخاموشان خبر باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۰
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب می‌نویسد زی، نویسد باز فردا، ری
قلم را هم تراشد او، رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تسلیمم، تو دانی من کی‌ام، باری
گهی رویش سیه دارد، گهی در موی خود مالد
گه او را سرنگون دارد، گهی سازد بدو کاری
به یک رقعه جهانی را قلم بکشد، کند‌‌ بی‌سر
به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا، آری
کر و فر قلم باشد، به قدر حرمت کاتب
اگر در دست سلطانی، اگر در کف سالاری
سرش را می‌شکافد او، برای آنچه او داند
که جالینوس به داند صلاح حال بیماری
نیارد آن قلم گفتن، به عقل خویش تحسینی
نداند آن قلم کردن، به طبع خویش انکاری
اگر او را قلم خوانم، وگر او را علم خوانم
درو هوش است و بیهوشی، زهی بیهوش هشیاری
نگنجد در خرد وصفش، که او را جمع ضدین است
چه‌‌ بی‌ترکیب ترکیبی، عجب مجبور مختاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۸
حجاب از چشم بگشایی، که سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی، که سبحان الذی اسری
شراب عشق می‌جوشی، ازان سوتر زبیهوشی
هزاران عقل بربایی، که سبحان الذی اسری
نهی بر فرق جان تاجی، بری دل را به معراجی
ز دو کونش برافزایی، که سبحان الذی اسری
بپرد دل بیابان‌ها، شود پیش از همه جان‌ها
به ناگاهش تو پیش آیی، که سبحان الذی اسری
هر آن کس را که برداری، به اجلالش فرود آری
دران بستان‌‌ بی‌جایی، که سبحان الذی اسری
دلم هر لحظه می‌پرد، لباس صبر می‌درد
ازان شادی که با مایی، که سبحان الذی اسری
زهر شش سوی بگریزم، دران حضرت درآویزم
که بس دلبند و زیبایی، که سبحان الذی اسری
حیاتی داد جان‌ها را، به رقص آورده دل‌ها را
عدم را کرده سودایی، که سبحان الذی اسری
گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین
چو تو‌‌ بی‌دست و‌‌ بی‌پایی، که سبحان الذی اسری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۰
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی؟
عسل از شیر نگریزد، تو هم باید که نگریزی
اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو
وگر ناچیز و معدومم، بیابم از تو من چیزی
یکی قطره شود گوهر، چو یابد او علف از تو
که قافی شود ذره، چو در بندی و بستیزی
همه خاکیم، روینده ز آب ذکر و باد دم
گلی که خندد و گرید، کزو فکری بینگیزی
گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده
که ای گلشن شدی ایمن ز آفت‌های پاییزی
گهی در صورت آبی، بیایی جان دهی گل را
گهی در صورت بادی، به هر شاخی درآویزی
درختی بیخ او بالا، نگونه شاخ‌های او
به عکس آن درختانی که سعدی‌اند و شونیزی
گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی
منم جان همه عالم، تو چون از جان بپرهیزی؟
گهی زانوت بربندم، چو اشتر تا فروخسپی
گهی زانوت بگشایم، که تا از جای برخیزی
منال ای اشتر و خامش، به من بنگر به چشم هش
که تمییز نوات بخشم، اگر چه کان تمییزی
تویی شمع و منم آتش، چو افتم در دماغت خوش
یکی نیمه فروسوزی، یکی نیمه فروریزی
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع، بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی ازین سودای دهلیزی؟
اگر داری سر مستان، کله بگذار و سر بستان
کله دارند و سرها نی، کله داران پالیزی
سر آن‌ها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل زچالاکی و سرتیزی؟
تو هر چیزی که می‌جویی مجویش جز ز کان او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی
خمش کن، قصهٔ عمری به روزی کی توان گفتن
کجا آید زیک خشتک گریبانی و تیریزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۱
الا ای جان جان جان، چو می‌بینی چه می‌پرسی؟
الا ای کان کان کان، چو با مایی چه می‌ترسی؟
زلا و لم مسلم شو، به هر سو کت کشم می‌رو
به قدوست کشم آخر، که خانه زادهٔ قدسی
چه در بحث اصولی تو؟ چه در بند فصولی تو؟
چه جنس و نوع می‌جویی؟ کزین نوعی و زین جنسی
اگر دامان جان گیری، به ترک این و آن گیری
که از جمله مبرایی، نه از جنی نه از انسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۳
بیا ای شاه خودکامه، نشین بر تخت خودکامی
بیا بر قلب رندان زن، که صاحب قرن ایامی
برآور دودها از دل، به جز در خون مکن منزل
فلک را از فلک بگسل، که جان آتش اندامی
دران دریا که خون است آن، زخشک و تر برون است آن
بیا بنما که چون است آن، که حوت موج آشامی
اشارت کن بدان سرده، که رندانند اندر ده
سبک رطل گران درده، که تو ساقی آن جامی
قدح در کار شیران کن، ز زرشان چشم سیران کن
به جامی عقل ویران کن، که عقل آن جا بود خامی
بسوز از حسن ای خاقان، تو نام و ننگ مشتاقان
که سرد آید زعشاقان حذر کردن زبدنامی
بدیدم عقل کل را من، نهاده ذبح بر گردن
بگفتم پیش این پر فن، چو اسماعیل چون رامی
بگفت از عشق شمس الدین، که تبریز است ازو چون چین
چو مه رویان نوآیین، به گرد مجلس سامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی
زمجنونان زندانی، جهانی را بشورانی؟
مگر نشنیده‌‌‌یی دستان زبی خویشان و سرمستان؟
وگر نشنیده‌‌‌یی بستان به جان تو که بستانی
تو دانی، من نمی‌دانم، که چیست این بانگ از جانم
وزین آواز حیرانم، زهی پر ذوق حیرانی
صلا مستان و‌‌ بی‌خویشان، صلا ای عیش اندیشان
صلا ای آن که می‌دانی که تو خود عین ایشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
ولی چون کعبه برپرد، کجا ماند مسلمانی؟
تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جان‌ها را، که ایشان را سلیمانی
فلک ایمن زهر غوغا، زمین پر غارت و یغما
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد
تن ارفربه وگر لاغر، زجان باشد، همی‌دانی
چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن
بگوید تن که معذورم، تو رفتی که نگهبانی
عنایت‌های تو جان را، چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل، عقلانی؟
شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی
چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی، بیاور هرچه می‌آری
چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هرچه رویانی
تو جویایی و ناجویا، چو مقناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا، چو اصطرلاب و میزانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
دلی یا دیدهٔ عقلی تو، یا نور خدابینی؟
چراغ افروز عشاقی تو، یا خورشیدآیینی؟
چو نامت بشنود دل‌ها، نگنجد در منازل‌ها
شود حل جمله مشکل‌ها، به نور لم یزل بینی
بگفتم آفتابا، تو مرا همراه کن با تو
که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی
بگفتا جان ربایم من، قدم بر عرش سایم من
به آب و گل کم آیم من، مگر در وقت و هر حینی
چو تو از خویش آگاهی، ندانی کرد همراهی
که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی
تو مسکینی درین ظاهر، درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر، که ره زن گشت و ره شینی
مکن پوشیده از پیری، چنین مو در چنین شیری
یکی پیری که علم غیب زیر اوست بالینی
طبیب عاشقان است او، جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او، به آهن داده تلیینی
کند در حال گل را زر، دهد در حال تن را سر
ازو انوار دین یابد روان و جان‌‌ بی‌دینی
دران دهلیز و ایوانش، بیا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش، یکی ویسی و رامینی
زشمس الدین تبریزی، دلا این حرف می‌بیزی
به امیدی که باز آید، از آن خوش شاه شاهینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
چرا، چون ای حیات جان درین عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق، ندارد سنگ هشیاری؟
چرا زهری دهد تلخی؟ چرا خاری کند تیزی؟
چرا خشمی کند تندی؟ چرا باشد شبی تاری؟
در آن گلزار روی او، عجب می‌ماندم روزی
که خاری اندرین عالم، کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بران چهره
که تا غیری نبیند آن، برون ناید زاغیاری
مگر خود دیدهٔ عالم، غلیظ و درد و قلب آمد
نمی تاند که دریابد زلطف آن چهرهٔ ناری
دو چشم زشت رویان را، لباس زشت می‌باید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری؟
که از عریانی لطفش، لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او، عرق‌ها می‌شود جاری
و او با این همه، جسمی فرو برید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش، زهر سو شد پدیداری
فروپوشید لطف او، نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیده‌ها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نور ناپیدا، همی‌فرمایدت هر دم
شراب می، که بفزاید زبی هوشیت هشیاری
که خوبان به غایت را، فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل، اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را، نه پیش و پس، نه بر گردون
نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری؟
کدامین سوی می‌دانی؟ کدامین سوی می‌بینی؟
تو آن باغی که می‌بینی به خواب اندر، به بیداری
چو دیده‌ی جان گشادی تو، بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی، چو رو زین سو به شه آری
کدامین شه؟ نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمی‌خواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمی‌جوید، همی‌جوید کله داری
کله بگذار و سر می‌جو، کزان سر، سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر، ببین زان سر تو خماری
زجامی کز صفای آن نماید غیب‌ها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه، که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن، مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش، که بر هر ابر در باری