عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودودبن احمدالعصمی
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی
کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح
لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد
عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بی‌قرارش کار عالم را قرار
داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک
بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال
چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست
بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعت‌سرای روزگار
دست محمودست بر بتخانه‌های سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایت‌نامهٔ گردون حنا بر کرده گیر
چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر
یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم
زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد
آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن
پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو
عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد
فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد
هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی
مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در وصف عمارت ممدوح
این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد
جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی
در اساس استوار او ثابت طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد
سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب
در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بی‌اجازت بگذرد بر بام او
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضله‌ای کز خاک دیوارش به باران حل شود
در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد
استناد کنگره‌ش را ماه بادام نیم دست
واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند
از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن
حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر
تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد
هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود
در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست
سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - دشمنان از وی دروغی گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گوید
ای ترا کرده خداوند خدای متعال
داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت
که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال
بکرم یک سخن بنده تامل فرمای
پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال
هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر
به حدیثی که چو موی کف دستست محال
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان
واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آید که به نقص تو زبان بگشایم
یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال
دشمنان خاک درین کار همی اندازند
ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی
با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران
دور باشی ز تهور که ندارند به فال
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان
غم آنست که بیهوده درافتی به وبال
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست
کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاک
خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال
وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب
مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود
نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همین است و بر این نفزاید
که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال
تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان
بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند
ای خداوند خدا را مفکن در اقوال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
آفرین باد بر چو تو مخدوم
ای نکوسیرت خجسته رسوم
ای بصورت فرود دور فلک
وی بمعنی ورای سیر نجوم
دخل مدح تو از خواص و عوام
خرج جود تو بر خصوص و عموم
خلق نادیده در جبلت تو
هیچ سیرت که آن بود مذموم
راست استاد کار آن دیوان
که دهند آفتاب را مرسوم
همتت پشت دست زدکان را
زر شد از مهر خاتمت مختوم
گر نبودی ز عشق نقش نگینت
ز انگبین کی کناره کردی موم
تا قدم در وجود ننهادی
معنی مکرمت نشد مفهوم
ای عجب لا اله الا الله
این چه خاصیت است و این چه قدوم
پاک برداشتی به قوت جود
از جهان رسم روزی مقسوم
دست فرسود جود تو شده گیر
حشو گردون دون و عالم لوم
پیش دست و دلت چهل سالست
کابر و دریا معاتب‌اند و ملوم
تو شناسی دقیقهای سخا
ذوق داند لطیفهای طعوم
بخششت گاه نیستی پیشی است
صفر پیشی دهد بلی به رقوم
ای سپهرت ز بندگان مطیع
وی جهانت ز خادمان خدوم
گر حسودت بسی است باکی نیست
حملهٔ باز بین و حیلهٔ بوم
خصم را در ازاء قدرت تو
شک مکن حرفها بود موهوم
لیک چونان که دفع بوی پیاز
در موازات قهر باد سموم
آمدم با حدیث خویش و مباد
کز هزارت یکی شود معلوم
به خدایی که قایمست به ذات
نه چو ما بلکه قایمی قیوم
که مرا در فراق خدمت تو
جان ز غم مظلم است و تن مظلوم
باز مرحوم روزگار شدم
تا که از خدمتت شدم محروم
هرکه محروم شد ز خدمت تو
روزگارش چنین کند مرحوم
ظلم کردم ز جهل بر تن خویش
پدرم هم جهول بود و ظلوم
ای دریغا که جز سخن بنماند
زان همه کارها یکی منظوم
هین که معلومم از جهان جانیست
وان چو معلوم صوفیان شده شوم
باز خر زین غمم چه می‌گویم
حاش للسامعین چه غم که غموم
گرچه در فوج بندگانت نیم
جز بدین بندگی نیم موسوم
فرق این است کز خراسانم
باری از هند بودمی وز روم
تا بود در قرینه پشتاپشت
با قضای فلک قضای سدوم
جانت باد از قضای بد محفوظ
مجلست از قرین بد معصوم
گل عز تو بر درخت بقا
روز و شب تازه و فنا مزکوم
شاخ عمر تو در بهار وجود
سال و مه سبز و مهرگان معدوم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح فخرالسادات مجدالدین ابوطالب نعمه
آیت مجد آیتی است مبین
منزل اندر نهاد مجدالدین
سید و صدر روزگار که هست
ز آل یاسین چو از نبی یاسین
میر بوطالب آنکه مطلوبش
نیست در ملک آسمان و زمین
آنکه در شان او ثنا منزل
وانکه در ذات او کرم تضمین
آنکه بی‌داغ طوع او نکشد
توسن روزگار بار سرین
وانکه از چرخ جود او بشکست
خازن کوهسار مهر دفین
رای او دامن ار بیفشاند
بر توان چیدن از زمین پروین
جاه او مرکب ار برون راند
جو اول دهد به علیین
حلم او جوهرست و خاک عرض
قدر او شاه و آسمان فرزین
بسته دست خلقتنی من نار
باس او بر خلقته من طین
امر او با عناد کردن طبع
کبک پرور برآورد شاهین
نهی او باس تیزه رویی چرخ
روز بد را قفا کند ز جبین
برکشد زور بازوی سخطش
کسوت صورت از نهاد جنین
به مقاصد همیشه پیش رسد
عزمش از مسرع شهور و سنین
قدرتش با قدر مقارن شد
خرد آنرا جدا نکرد از این
خود چو ممزوج شد چگونه کند
شیر و می را ز یکدگر تعیین
رای او را متین نیارم گفت
حاش لله نه زانکه نیست متین
زانکه یک بار جنس این گفتم
ادب آن بیافتم در حین
اندرین روزها که می‌دادم
شعر خود را به مدح او تزیین
نکته‌ای راندم از رزانت رای
عقل را سخت شد بر ابرو چین
گفت خامش چه جای این سخنست
وصف آن رای این بود که رزین
آفتابیست کاسمان نکند
پیش او آفتاب را تمکین
آسمانی که در اثر بیش است
تیغش از آفتاب فروردین
ای بجایی که در هزار قران
چرخ و طبعت نپرورید قرین
اوج قدرت و رای پست و بلند
راز حزمت نهان ز شک و یقین
بحر طبع تو کرده مالامال
درج نطق ترا به در ثمین
فحل وهم تو کرده آبستن
نوع کلک ترا به سحر مبین
طوطی کلک راست گوی تو کرد
عقل را در مضیقها تلقین
رایض بخت کاردان تو کرد
اشهب و ادهم جهان را زین
ای نمودار رحمت و سخطت
آب و حیوان و آتش برزین
دان که در خدمت بساط وزیر
که خدایش مغیث باد و معین
عیش من بنده پار عیشی بود
چون جوانی خوش و چو جان شیرین
گفتم از غایت تنعم هست
دولتم را زمانه زیر نگین
کار برگشت و غم به سکنه گرفت
گوشهٔ مسکن من مسکین
چرخ در بخت من کشید کمان
دهر بر عیش من گشاد کمین
می‌کند رخنه نظم حال مرا
در چنان دار و گیر و هیناهین
لگد فتنه‌ای که رخنه کند
حصن ملکی چو حصن چرخ حصین
دارم اکنون چنان که دارم حال
نتوان گفتنت بیا و ببین
چتوان کرد اگر چنان بنماند
بنماند همیشه نیز چنین
حالی از چور آسمان باری
که نه مهرش به موضع است و نه کین
آن همی بینم از حوادث سخت
که ندیدست هیچ حادثه بین
نشناسم همی یمین ز یسار
تا تهی دارم از یسار یمین
عرصه تنگست و بند سخت و مرا
در همه خان و مان نه غث و سمین
مکرمی نیست در همه عالم
کاضطراب مرا دهد تسکین
گوییا از توالد احرار
شب سترون شد آسمان عنین
توکن احسان که دیگران نکنند
سرانگشت جز فرا تحسین
خود گرفتم کنند و نیز نهند
پای بر پایهٔ الوف و مائین
بهر انگشت کاید اندر سنگ
ار سبک سنگم ار گران کابین
خویشتن پیش ناکسان و کسان
همچو هنگامه گیر و راه‌نشین
گربهٔ به بیوس نتوان بود
هم در این بیشه بوده شیر عرین
شعر من بنده در مدیح به بلخ
این نخستین شناس و باز پسین
تا عروس بهاره جلوه کند
زلف شمشاد و عارض نسرین
بادی اندر بهار دولت خویش
تازه چون گل نه چون بنفشه حزین
آب آتش نمای در جامت
طرب‌انگیزتر ز ماء معین
جاهت اندر امان حفظ خدای
که خداوند حافظست و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - فخرالدین خالد قطعه‌ای به مطلع زیر به انوری نوشته و او را مدح گفته انوری در جواب فخرالدین قصیدهٔ ذیل را گفته و پسر او را که طفل بوده ستوده
و علیک السلام فخر الدین
افتخار زمان و فخر زمین
ای نهفته مخدرات سخنت
چهره از ناقد گمان و یقین
ای تلف کرده منفقان سخات
در هم آوردهٔ شهور و سنین
سخرهٔ داغ و طوق عرق شماست
سخن از گردن و سخا ز سرین
سخنت رفت یا تو خود بردی
به طفیل خودش به علیین
باری از گفتهٔ تو باید گفت
که ز تزویر نیستش تزیین
ناپذیرفته رتبتش هرگز
ننگ احسان و جلوهٔ تحسین
غور ناکرده اندرو منحول
گنج نادیده اندرو تضمین
شربهاییست نطق و لفظ تو عذب
وز معانیش چاشنی متین
پیش خطت که جان بخندد ازو
نه جهان خودش بود نه جان شیرین
خواستم گفت در سخن من و تو
از مکانت نیافتم تمکین
بانگ برزد مرا خرد که خموش
تو که‌ای باری این‌چنین و چنین
شاید ار در مقاومت نکند
شیر بالش حدیث شیر عرین
دست از کار او برون کن هان
از پی کار خویشتن شو هین
آسمان گر به رنگ فیروزه‌ست
تن در انگشتری دهد چو نگین
ای به نسبت جهانیان با تو
حیلهٔ کبک و حملهٔ شاهین
تا نباشد مجال هیچ محال
کرد با دامنت همیشه به کین
آتش خاطرت نموده قیام
به جواب خلقته من طین
کرده ترجیح حشو اشعارت
بارز صیت دیگران ترقین
کفو کو تا بنات طبع ترا
دهد از کاف کن فکان کابین
دیرمان کز وجود امثالت
شد زمان بکر و آسمان عنین
گفته بودم که خود نطق نزنم
خود بر آن عزم جبر کرد کمین
وین دو بیتک نیارم اندر بست
با گرانباری من مسکین
کای به نزدیک مدتی من و تو
در سخی داده داد غث و سمین
وی ز شعر من و شعار تو فاش
سهل ناممتنع چو سحر مبین
تا به دور تو در زمانه نبود
ای زمان تو دور دولت و دین
هیچ در یتیم را هرگز
عقب از بهر عاقبت آیین
دی مگر بر کنار بود ترا
آن همو فتنه و همو تسکین
از زوایای آشیانهٔ قدس
عقل کل‌تان بدید و روح امین
عقل گفتا کلیم با پسر اوست
روح گفتا مسیح با پدر این
صبر کن تا نتیجهٔ خلقت
باز داند شمال را ز یمین
تا ببینی که در نظام امور
دختر نعش را کند پروین
تا ببینی که در عنا و علو
آسمان را قفا کند ز جبین
در صبی از صبای طبع دهد
طبع دی را مزاج فروردین
تو که در چشم تو نیاید کون
این زمانش به چشم خویش مبین
باش تا این پیادهٔ فلکی
بر بساط بقا شود فرزین
باش تا بر براق نطق نهند
رایض نفس ناطقش را زین
باش تا بر قرینه بشناسد
زلف شمشاد از رخ نسرین
تا ز تاثیر صد قران یابند
در خم آسمانش هیچ قرین
نیز در ثمین مخوانش دگر
پایهٔ نازلش مکن تعیین
زان که تا بنگری بگیرد از او
عرصهٔ روزگار در ثمین
اوست آن‌کس که قفل احداثش
بود بعضی هنوز در زرفین
کز پی مهد عهد او تایید
گاه بستر شدی و گه بالین
عالمی در حنین عشقش و او
در میان رحم هنوز جنین
تا که از جان بود حیات بدن
تا که از کان بود جهاز دفین
جان پاکت که کانی از معنی است
در سرای حزن مباد حزین
تو و نخبت که دام عزکما
هر دو در حفظ حافظ‌اند و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح صدر معظم فخرالدین محمدبن ابراهیم سری
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این به انواع هنر معروف در فرزانگی
وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون
رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار
هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل
وین محمد هست از صلب براهیم سری
آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی
وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست
گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری
ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی
در میان خلق ناموجود بودی داوری
بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند
شاعران عصر را از شاعری در ساحری
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس
باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن
هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری
در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس
شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری
دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار
نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری
همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری
چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقای عیسوی و دولت اسکندری
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
انجمن شهر ملای گلست
باده بیاور، که صلای گلست
نالهٔ مرغان سحرخوان به صبح
از سر عشقت، نه برای گلست
بر رخ خوبان جهان خط کشید
سبزه، که خاک کف پای گلست
باغ، که او خاک معنبر کند
سنبل او خواجه سرای گلست
پیرهن یوسف مصری، که شهر
پرصفت اوست، قبای گلست
سر به در دوست نهادند خلق
در همه سرها چو هوای گلست
اوحدی، اینها همه گفتی، ولی
با رخ آن ماه چه جای گلست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
کانچه مرا گفته‌اند دل ز پی آن نرفت
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت
نقد که گم کرده‌ایم از چه از آن فارغیم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت
گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟
هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست بر سر کویی
با کسی دست در کمر دارد
یار آن کس شود، که مینوشد
دست آن کس کشد، که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که سودای درد سر دارد
یار ترسای ما، مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
مزن، ای اوحدی، به جز در دوست
کان دگر خانها دو در دارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چون عشق در آید، قدم سر بنماند
عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند
توحید به جایی برساند قدمت را
کش نیک و بد و مؤمن و کافر بنماند
آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی
از ذات تو جز روح مصور بنماند
چندین به میسر شدن کار چه نازی؟
آنست میسر که: میسر بنماند
ای سر بگریبان هوس بر زده، می‌کوش
کان دامن آلوده چنان تر بنماند
روح تو چو مرغیست درین راه،چنان کن
کندر گل تشویر تو چون خر بنماند
در حلقهٔ عشق ار نبود نفس ترا راه
هش‌دار! که چون حلقه بر آن در بنماند
آن کس که به زر فخر کند خاک به از وی
آن روز که در کیسه او زر بنماند
ای اوحدی، آن نام طلب دار، که او را
بر جان بنویسند چو دفتر بنماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار می‌کشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند
گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند
کار دلم ز دست شد، می‌خور و می‌پرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند
ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند
افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که می‌کردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود
رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل می‌رود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل می‌رود
حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
و آنکه این را حق نمی‌داند به باطل می‌رود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان به منزل می‌رود
در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل می‌رود
باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی
هر کجا می‌آیم آن صورت مقابل می‌رود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل می‌رود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمی‌شود؟
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمی‌شود
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
وصلی به کام خویش میسر نمی‌شود
ذکر تو می‌کنیم و به پایان نمی‌رسد
وصف تو می‌کنیم و مکرر نمی‌شود
از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟
ما را که جز حدیث تو از بر نمی‌شود
زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم
کز آستانهٔ تو فراتر نمی‌شود
از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت
از جان اوحدیست، که در سر نمی‌شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
همه عالم پرست ازین منظور
همه آفاق را گرفت این نور
حاصل شهر عاشقان سریست
گرد بر گرد آن هزاران سور
گر چه پر آفتاب گشت این شهر
زان میان نیست جز یکی مشهور
گنج در پیش چشم و ما مفلس
دوست بر دستگاه و ما مهجور
اصل این کل و جز و یک کلمه است
خواه تورات خوان و خواه زبور
هر کس از جانبیش می‌جویند
مصطفی از حری، کلیم از طور
اوحدی، رخ درو کن و بگذار
آرزوی بهشت و حور و قصور
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر به رنگی قانعی در خرقه خز
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود می‌تنی چون کرم قز
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتاده‌ای، سودا مپز
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی باده‌ای، سیبی بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمی‌جوشید رز
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
عنایتیست خدا را به حال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
سپرده‌ایم به باد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز
از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز
ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید به حال ما امروز
خیال را بفرستد دگر به شب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز
به زلف او دهم این نیم جان که من دارم
و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز
به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز
چو باد صبح کنون قابلی نمی‌یابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز
صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز
اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش
ورش دانسته‌ای، زنهار! خامش باش و دم درکش
ازآن بی‌چون و چند ار تو نشانی یافتی این جا
ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش
فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن
به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش
چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو
دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش
ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی
سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش
چو در وصل می‌جویی در صحبت ببند اول
پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش
ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند
چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش
از آن و این چه می‌لافی؟ طلب کن شربت شافی
ز کفر و دین می‌صافی، بیامیز و بهم در کش
به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی
ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش
ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن
گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش
اگر گوش تو می‌خواهد نوای خسروانیها
به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش