عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۰ - حکایت دعا کردن پادشاه ترمذ که تا از کنیزکی که به محبت وی از تدبیر ملک بازمانده بود خلاصی یابد
شاه ترمذ کنیزکی زیبا
داشت دلکش چو نقش بر دیبا
یافت در دل به سوی او میلی
بلکه بر کشت عاقبت سیلی
عشق در دل چو شد قوی بنیاد
رخنه در کار ملک و دین افتاد
یک شبی روی بر زمین مالید
به دعا از دل حزین نالید
کای خداوند آسمان و زمین
بنده حکم تو هم آن و هم این
کارم از دست رفت دستم گیر
دست جان هوا پرستم گیر
پیش ازین داشتم دلی ساده
از هواهای نفس آزاده
نیک از بد بدان شناختمی
کار نیکان به آن بساختمی
دلربایی ببرد آن دل را
به دو صد غم سپرد آن دل را
نقش اویم ز لوح دل بتراش
پاکش از لوح آب و گل بتراش
سر به سر کن زیان و سودش را
به عدم باز بر وجودش را
تا به تدبیر ملک پردازم
کار از کار ماندگان سازم
این بگفت و سرشک خونین ریخت
خاک محرابگه به خون آمیخت
گریه از صاحب دعا بی قیل
بر وجود اجابت است دلیل
بامدادادن که پا به تخت نهاد
بازش آن بت به سینه رخت نهاد
عهد نوروز بود و فصل بهار
دامن گل به کف چو دامن یار
خیمه از حد شهر بیرون زد
سایه بان بر کنار جیحون زد
دید از سبزه بر لب جیحون
گستریده بساط سقلاطون
دست جانان به صد نشاط به دست
شاد و خرم بر آن بساط نشست
آنچه اسباب کامرانی بود
وانچه ز آلات شادمانی بود
گر چه جا بر کنار دریا داشت
همه با یکدگر مهیا داشت
نیمروزان که وقتشان خوش شد
دل سوی بحرشان عنان کش شد
زورقی چون هلال از زر ناب
جمع در وی نشاط را اسباب
پیش شاه و کنیزک آوردند
ماه و خور در هلال جا کردند
شد روان زورق از کناره شط
می برید آب را به سینه چو بط
داشت شاه از نشاط پردازی
همچو بر بط فکنده شهبازی
ناگهان موجی از میان برخاست
زان دو زورق نشین فغان برخاست
رفت زورق به موج آب فرو
شد به مغرب دو آفتاب فرو
شه به حسرت کنیز را بگذاشت
به شنا ره به سوی شط برداشت
چون ازان لجه بر کنار رسید
اثری زان گزیده یار ندید
شد ز صدقی که بود در طلبش
به اجابت قرین دعای شبش
تازه شد رسم پادشاهی او
با همه خلق نیکخواهی او
آری آنجا که حکم هشیاریست
عاشقی ضد مملکتداریست
افتد از عشق ملک در کم و کاست
عشق و شاهی به هم نیاید راست
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۱ - در بیان غضب که آتش طبع افروختن است و خرمن دین و دنیا سوختن
به غضب جان هیچ کس مخراش
حرف آسایش از دل متراش
غضب آمد خراشگر چو اره
اره است آن بلی ولی دو سره
ناخراشیده خاطر تو نخست
کی بود دلخراشی از تو درست
ز آتشی کز غضب برافروزی
اولا خان و مان خود سوزی
آنچه بر مردم کناره رسد
ز آتشت دود یا شراره رسد
اصل آن در دلت فروخته است
که ازان خرمن تو سوخته است
آب حلمی بزن بر آن آتش
تا نیفتد به دیگران آتش
خشم با دیگران سگی و ددیست
وین سگی و ددی بیخردیست
هر که را از خرد مدد باشد
کی در آن تن دهد که دد باشد
نیش دندان خوک و پنجه گرگ
بهر آزار شد بلای بزرگ
سوی آزارشان چو راهی نیست
پنجه و نیش را گناهی نیست
ز آدمیزاده چون کسی رنجه ست
خوک بی نیش و گرگ بی پنجه ست
خشم خوش باشد از برای خدای
نه ز وسواس نفس بد فرمای
چون برای خدا بود خشمت
از دو بینی جدا بود چشمت
آن نه چشم است غیرت دین است
وز در آفرین و تحسین است
جنبش خشم چون ز نفس بد است
بالش دیو و کاهش خرد است
به که از دیو دل بپردازی
خشم را زیر دست خود سازی
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۲ - رسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم به گروهی و از ایشان پرسیدن که در چه کارید و جواب گفتن ایشان
در رهی می گذشت پیغمبر
با گروهی ز دوستان همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست
گرد سنگی بزرگ کرده نشست
گفت کین دست و پا خراشیدن
چیست وین سنگ را تراشیدن
قوم گفتند ما جوانانیم
زورمندان و پهلوانانیم
چون به زور آوری کنیم آهنگ
هست میزان زور ما این سنگ
گفت گویم که پهلوانی چیست
مرد دعوی پهلوانی کیست
پهلوان آن بود که گاه نبرد
خشم را زیر پا تواند کرد
خشم اگر کوه سهمگین باشد
پیش او پشت بر زمین باشد
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۳ - حکایت شکایت آن پادشاه از استیلای صفت غضب بر وی پیش آن حکیم و معالجه فرمودن حکیم آن را
بود شاهی به فضل و دانش و رای
راحت جان بندگان خدای
همه اخلاق او پسندیده
از ره عقل و دین نلغزیده
لیک خشمش ز حد برون بودی
زیر فرمان آن زبون بودی
از دلش چون غضب زبانه زدی
شعله در خرمن زمانه زدی
زین سبب روز و شب پریشان بود
هر چه می کرد ازان پشیمان بود
خشم با نیکخواه یا بدخواه
از همه کس بد است خاصه ز شاه
خشم کاید ز شه کسان را پیش
آنچنان خشم ناید از درویش
خشم درویش خان و مان سوزد
خشم شه جمله جهان سوزد
خشم آن ناسزاست یا دشنام
خشم این رنج خاص و کشتن عام
خشم آن بر سر زبان باشد
خشم این در گزند جان باشد
شد شبی این حدیث را خوانا
بر حکیمی به کارها دانا
گفت با او حکیم دانش کیش
کای به دانش ز شهریاران بیش
چون زند شعله آتش غضبت
سازد از تاب خویش خشک لبت
با خود اندیشه کن که این عاجز
نیست بیرون ز ملک من هرگز
گردن او همیشه پست من است
زدن و کشتنش به دست من است
در سیاست شتاب کردن چیست
بی فراست عذاب کردن چیست
کشتن زندگان بس آسان است
زنده چون کشته شد چه درمان است
به سفه در شدن به کار که چه
دادن از دست اختیار که چه
اختیاری که داده است خدای
دست ازان چون کشم ز سستی رای
شکر آن را که پادشاه منم
از بد و نیک کینه خواه منم
نیست او را به پادشاهی خویش
دست بر من به کینه خواهی خویش
به که بر حال وی ببخشایم
گردن او ز بند بگشایم
گر ببخشم سزایش از تقصیر
چند روزی در آن کنم تأخیر
بو که روشن شود حقیقت کار
دل نیازاردم ازان آزار
هر سحر چون ز خواب برخیزی
پیشتر زانکه با کس آمیزی
این سبق را به خود مکرر کن
رفتن خود بر آن مقرر کن
تا شود طبع این تکلف تو
به تدبر رود تصرف تو
چند روزی نهاد شاه کریم
بند بر خشم خود به پند حکیم
خشم او شد بدل به خوشنودی
کارش آورد رو به بهبودی
ای خوشا وقت شاه دانش کوش
باز کرده به اهل دانش گوش
کرده آنگه به حکم دانش کار
برگرفته ز خلق عالم بار
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۴ - حکایت آن ساقی که در مجلس نوشیروان گستاخی کرد و عفو کردن نوشیروان آن گستاخی را از وی
بشنو این قصه را که نوشروان
روزی از باده خواست نوش روان
روشن اندیشگان پاک سرشت
ساز کردند مجلسی چو بهشت
ساقیان در نوای نوشانوش
مطربان بر سپهر برده خروش
ساقیی برگرفت ساغر زر
برده تا شاه معدلت گستر
دست او سست شد ز هیبت شاه
خلعت شاه شد ز باده تباه
خاطر شاه را به هم برزد
آتش خشمش از درون سرزد
گفت خواهم چو باده خون تو ریخت
همچو جرعه به خاک راه آمیخت
ساقی از شه چو این وعید شنید
وز وی امضای آن نداشت بعید
برگرفت از میان صراحی را
ریخت بر وی روان صراحی را
زد بر او بانگ کای تباه سیر
چیست این عذر از گناه بتر
گفت شاها چو آمد اول کار
از من این جرم خالی از هنجار
وان نبود آنچنان که بستیزی
به همان جرم خون من ریزی
جرم دیگر بر آن بیفزودم
تخت و تاجت به باده آلودم
تا چو در کشتنم بر آری تیغ
کس نگوید به کشورت که دریغ
کین شهنشاه معدلت پیشه
تافت زین پیشه روی اندیشه
یافت از دور چرخ دیر مدار
دامن عدل او ز ظلم غبار
شد مرا با درون آشفته
کردنی کرده گفتنی گفته
کوتهم شد بر این دقیقه سخن
بعد ازین هر چه بایدت آن کن
شاه گفت ای بر آتشم زده آب
طبع چون آب تو به لطف چو آب
گر چه بود از نخست بد کارت
عذر کار تو خواست گفتارت
عفو کردم جنایت تو تمام
شکر این عفو را بگردان جام
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۵ - گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت و جلال
نیست جز تاج جود رأس المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند
معنی جود چیست بخشیدن
عادت برق چیست رخشیدن
برق رخشان کند جهان روشن
جود و احسان جهان جان روشن
پرتو برق هست تا یکدم
پرتو جود تا بود عالم
گر چه یک مرد در زمانه نماند
وز جوانمرد جز فسانه نماند
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانه جوانمردان
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابه افلاک
هر چه داری ببخش و نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار
زانکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی نصیبت آن باشد
وانچه نی حظ دیگران باشد
بهره خود به دیگران چه دهی
مال خود بهر دیگران چه نهی
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۶ - حکایت معامله و مقاوله حکم با زن
زد حکیمی به حکم جود قدم
ریخت در جیب زن هزار درم
چند روزی کزان گذشت حکیم
خواست از زن حساب صره سیم
گفت هر جا که سایلی زد بانگ
رفت در کار سایلان یک دانگ
دانگ دیگر به میهمانان رفت
به رفیقان و مهربانان رفت
آنچه ماند از همه ذخیره خویش
کردم از بهر روز تیره خویش
گفت دانا به شرع جود و عطا
آنچه گفتی به من خطاست خطا
هر چه دادی همان ذخیره توست
روشنی بخش روز تیره توست
وانچه از بهر خود نهادستی
جای در جیب و کیسه دادستی
زان شود کار وارثی به رواج
یا کند دست حادثی تاراج
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۷ - حکایت رحم کردن نوشیروان بر آن پیرزن ناتوان که به کوزه ای نادرست دست و روی خود می شست
خواست تا آفتابه زر خویش
به بر او فرستد از بر خویش
باز گفتا مبادا گرداند
کش چنان دیدم و خجل ماند
بر فقیران گرد خود یکسر
کرد قسمت چل آفتابه زر
پیرزن گشت بهره مند از وی
کس نبرده به قصه او پی
کرد نوشیروان شه عادل
نیمروزی به بام خود منزل
دید بر پشت بام همسایه
پیر زالی فقیر و بی مایه
قامت کوژ و کوزه ای در دست
چون وی از روزگار دیده شکست
نه ورا نایژه نه دسته به جای
نه تهی کایستد به آن بر پای
خواست تا حیله ای برانگیزد
کآب از آنجا به روی خود ریزد
کوزه زان حیله ها که می انگیخت
می فتاد آب بر زمین می ریخت
چشم نوشیروان چو آن را دید
از مژه اشک مرحمت بارید
گفت بر خود که وای بر ما باد
خشم خلق و خدای بر ما باد
که به پهلوی ما فقیری را
عمر بگذشته گنده پیری را
نبود کوزه ای به دست درست
که به آن روی خود تواند شست
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۸ - حکایت سنجر و بخشیدن منقل پر لعل و گوهر
سنجر بن ملکشه آن شه راد
که در جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان در فشان و گوهر بار
داشت آماده شاه فرزانه
خاصه از بهر دی یکی خانه
خانه ای از زمردین سقلاط
چون چمن در بهار سبز بساط
منقلی در میانش از زر ناب
پر فروزنده لعلهای خوشاب
هر که نی دست و پا به آن بردی
منقل آتشش گمان بردی
روزی از ره یکی غریب رسید
که جهان همچو او ادیب ندید
همچو دریا و کان گرانمایه
همچو خورشید و مه سبکسایه
بود آسیب برد دی خورده
سوی آن برد دست افسرده
اهل مجلس چو از وی آن دیدند
همچو گل از شگفت خندیدند
و او زان کار خود سرافکنده
نرگس آسا بماند شرمنده
روز دیگر چو بامداد پگاه
آمد از لطف گفت با او شاه
زدی امروز سوی ما باری
زودتر گام سعی گفت آری
شب ز سرما ستمکش آمده ام
بامدادان به آتش آمده ام
تا مگر اخگری بیندوزم
خانه خود به آن برافروزم
شه چو از فاضل آن لطیفه شنید
لعل و منقل همه به او بخشید
گفت کاینها به خانه خود بر
دامن خویشتن بر آن گستر
تا چو سرمای دی شود کاری
همچو دی ز آفتش نیازاری
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۹ - قصه حاتم و آن بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
حاتم آن بحر جود و کان عطا
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافله ای
دید اسیری به پای سلسله ای
پیش آمد اسیر بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بار آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت زان بند سخت آزادش
اذن رفتن به جای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیه او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۰ - گفتار در مذمت بخل
بخل قفلیست بر خزینه شاه
تا کند دست شاه ازان کوتاه
قفل بگشا که دست کوتاهی
نیست لایق به منصب شاهی
دل شه کز خزینه اش هوس است
دولت شاهیش خزینه بس است
تا بود شاه شاه بی خم و پیچ
زانکه باید نیایدش کم هیچ
ور بماند ازان معاذالله
که تواند خزینه داشت نگه
بخل نخلیست دخل آن همه خار
خار آن جان خستگان آزار
گر به خرمای او بری دندان
هست دندان شکن تر از سندان
فی المثل گر فشاندش مریم
زان نریزد به غیر سنگ ستم
بخل نخلیست نوش او همه نیش
جگر خستگان ز نیشش ریش
گر بیالایدت به شهد انگشت
سازدت خم ز بار منت پشت
به حیل بر در بخیل مرو
به عزیزی او ذلیل مشو
که به سوی کریم فخر شعار
آن ذلیلی کند دلیلی عار
عار اگر می کشی از آنان کش
که بود فخر و عار از آنان خوش
نه بر ابروی آن گروه گره
نه پر آژنگ رویشان چو زره
بدهند و ز شرم داده خویش
از فقیران سرافکنند به پیش
نه که هر جا ز خاصه و عامه
از لئیمی کنند هنگامه
لطف و احسان خود شمار کنند
گردنت را به زیر بار کنند
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۱ - حکایت آنچه رسول صلی الله علیه و سلم در حق آن زن بخیل گفته است
شد به پیش رسول بیوه زنی
از نهال قبول میوه کنی
وصف او کرد با رسول کسی
زد ز اعمال خیر او نفسی
که همه روز روزه می دارد
همه شب جز نماز نگذارد
لیکن از جود دست او بسته ست
رگ جانش به بخل پیوسته ست
گفت ختم رسل که دامن و جیب
کاشش آلوده بودی از همه عیب
وز بخیلی نبودیش بسته
دست از بذل مال پیوسته
هر کجا بخل فخر پی سپر است
هر کجا جود عیبها هنر است
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۲ - حکایت پسر یحیی برمکی و صفت بخل وی
داشت یحیای برمکی پسری
بلکه فرزند بخل را پدری
یاد کردی ز بخشش پدران
گریه برداشتی چو نوحه گران
کان همه سیم و زر چرا دادند
زو پی من ذخیره ننهادند
تا من اکنون به هر درم ستمی
دیدمی و ندادمی درمی
هیچ نادیده ای که مهره یشم
لعل و گوهر نمودیش در چشم
تا به حدی لئیم بود و بخیل
که اگر روز مرگ عزرائیل
بخل کردی به باد در قولنج
گر چه جانش برآمدی زان رنج
نان گرفتی ز وی به فدیه جان
جان روان دادی ندادی نان
داشت میراث بنده ای ز پدر
بسته در خدمتش چو مور کمر
تنی از لاغری به مو نزدیک
چون میان بتان همه باریک
بودی از بس گرسنگی خورده
چون خیالی نه زنده نی مرده
جامه ای در برش سراسر چاک
در حرمان دیگرش هر چاک
بوالفضولی چو حال او را دید
خبر از خوان خواجه اش پرسید
گفت کو را شکست خوانی هست
در فراخی بسی کم از کف دست
گرد خوان صحن و کاسه اش بس آش
هر یکی همچو دانه خشخاش
کز سر سوزنش خراشیده
صحن ما کاسه زان تراشیده
مگس از آش او شود محروم
گر نهد پشه ای در آن خرطوم
نیم شب خوان کشد به خانه و بس
که نه پشه ست آن زمان نه مگس
بعد ازان سوی جامه اش نگریست
گفت در جامه چاکت این همه چیست
گر چه بر خوردنی نیی فیروز
باری این چاک های جامه بدوز
گفت بر سوزنی ندارم دست
که توان خرقه ای به هم پیوست
خواجه ام را ز بصره تا بغداد
گر بود پر ز سوزن پولاد
پس ز کنعان بیاید اسرائیل
همره جبرئیل و میکائیل
خانه کعبه را کنند گرو
چند روز اوفتند در تگ و دو
تا به آن جست و جوی پی در پی
سوزنی عاریت کنند از وی
تا زند بخیه درزی چالاک
آنچه بر یوسف از قفا شده چاک
ندهد سوزن آن فرومایه
نکند شادشان ازان وایه
بفسرد از توهم آن غر زن
که شود سوده ناگه آن سوزن
گیردش لایزال تب لرزه
زان تبش در خیال صد هرزه
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۳ - گفتار در بیان آنکه پادشاهان را از دو کس گریز نیست عالمی که کار دین وی سازد و وزیری که کار دنیای وی پردازد
شاه را چاره نیست از دو نفر
تا زید در جهان به دولت و فر
آن یکی کار دین او سازد
وین دگر کار ملک پردازد
اول از ذکر آن کنم آغاز
که دهد کار شرع و دین را ساز
کیست آن عالمی به علم علم
زده اندر عمل به علم قدم
دشت کشت ازل به علم و ادب
شجر طیبش رسیده لقب
اصلها ثابت به قوت دین
فرعها فی السماء ز نور یقین
بیخ او در زمین دین محکم
شاخ او میوه ریز در عالم
گر بلغزد شکسته ای را پای
در ره دین ز نفس بدفرمای
تیره ناگشته دست او گیرد
عذر او را به لطف بپذیرد
شاه اگر از فریب نفس حرون
پا ز میدان دین نهد بیرون
خر او در خلاب نگذارد
زان عنانش گرفته باز آرد
در همه رازها بود محرم
بر همه ریش ها بود مرهم
قدم اندر ره هوس نزند
جز برای خدا نفس نزند
هر چه گوید برای حق گوید
راه حق را برای حق پوید
نه که پهلوی ظلم پردازان
بنشیند به قربشان نازان
به خوشامد زبان گشاده کند
مدد هر ز ره فتاده کند
دور دارد فعالشان ز وبال
پاک سازد حرامشان ز حلال
شکم حرص و معده آزش
ناورد از حرام ها بازش
هرچه پیش آیدش چه تلخ و چه شور
نکند هیچ فرق چون بط کور
چون بط کور لقمه اندازد
گردن خود به آسمان یازد
مگس است او و این عوانان سگ
خون سگ چون غذایش اندر رگ
گه گه از ترک هر هوا و هوس
سگ ز تقلیب دهر گردد کس
سگمگس هیچگاه کس نشود
قلب او غیر سگمگس نشود
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۴ - حکایت امیر خوارزمی که ظلم و فسق خود را به شریعت راست کردی
بود پیری به خطه خوارزم
همه جا ظلمجو چه بزم و چه رزم
در پی گام ها چه صبح و چه شام
به شریعت روی همی زد گام
چار زن داشت لیک چون به نکاح
زن فزون از چهار نیست مباح
هر کجا دختر مسلمانی
پس ستر عفاف پنهانی
در کمند هوایش افتادی
چند زن پیش او فرستادی
تا کشیدندیش به خاک و به خون
وآوریدندیش ز پرده برون
به حرمگاه میر بردندی
به حرمدار وی سپردندی
میر چون آمدی به گاه نشاط
گستریدی به بزمگاه بساط
دخترک را به پیش خود خواندی
کفرها بر زبان او راندی
تا چو کافر شدی ازان سخنان
بنده اش ساختی اسیر کنان
کردیش بی نکاح شرمنده
که نباشد نکاح بر بنده
چیست این کارهای بد فرجام
حیله های ائمه ایام
کردگارا به حق صاحب شرع
که بلند است ازو مناصب شرع
که رهان شرع را ز حیله گران
پرده آن گروه را بدران
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۶ - در بیان آنکه همچنان که پادشاهان را از دانشمندان خوب گفتار نیک کردار ناچار است از وزیر مشیر به رعایت رعایا و عنایت به کافه برایا ناگزیر است
شاه را آنچنان که نیست گزیر
از فقیهی به راه شرع مشیر
از وزیر آنچنان گزیرش نیست
هر کسی لیک دلپذیرش نیست
به وزیری کسی بود در خور
کز همه بعد شه بود برتر
مقبلی مشفقی نکوکاری
نیک کردار و راست گفتاری
دلش از حال دیو و دد آگاه
دستش از مال نیک و بد کوتاه
با صغیران خورد غم پدری
با کبیران زند دم پسری
همه را خویش خویش پندارد
خویش را سینه ریش نگذارد
باشد از وزر اشتقاق وزیر
سر این اشتقاق سهل مگیر
وزر بار وزیر بارکش است
خاطر او به زیر بار خوش است
می کشد بار خلق بر در شاه
می شودشان ز ظلم شاه پناه
می کشد بار شه به ضبط امور
تا نیفتد ز خلق بر شه زور
نکند تیره عالم از توره
نفکند تخم سعی در شوره
از کفایتگری نپیچد سر
بر کفایتگران نبندد در
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۷ - حکایت آن بد سرشت که به صاحب عباد نامه نوشت که فلان مالدار مرده است و از وی مال خطیر مانده و بجز یک طفل صغیر وارثی ندارد و جواب نوشتن صاحب عباد به وی
ابن عباد آن بری ز عناد
یار عباد و سازگار عباد
نام او زیب نامه کرم است
همچو اویی درین گروه کم است
سوی او ساعیی ز خبث سرشت
به سعایت یکی صحیفه نوشت
که فلان آن به مال چون قارون
شد برون زین نشیمن وارون
وارث مال او ز ناکس و کس
طفلکی خردسال مانده و بس
غرضش آنکه دست بگشاید
مال او هر چه هست برباید
شاید او نیز کاسه ای لیسد
یا بر این دوک رشته ای ریسد
آن کریم زمانه خامه کشید
وین حروفش به پشت نامه کشید
کان سفر کرده زین سرای امید
باد مقرون به رحمت جاوید
طفلش ایمن ز حادثات زمن
باد پرورده نبات حسن
مال او نیز باد روز به روز
در فزایش ز دولت فیروز
وانکه اظهار این سعایت کرد
بر ما دعوی کفایت کرد
دل ز شادی تهی و کف ز درم
ابدالدهر خوار باد و دژم
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۸ - نصیحتی منجی از فضیحت و ملامت مفضی به سلامت
بشنو ای خواجه این حکایت را
بنگر این دانش و درایت را
تو هم آخر ز جنس آدمیی
با ملک در مقام محرمیی
گر قلم می زنی بدینسان زن
گوهر مکرمت ازین کان کن
ور نه بفکن قلم که از مشتت
باد با او فکنده انگشتت
روی نرم و دل درشت که چه
با درفش زمانه مشت که چه
چند بر جاه و مال لرزیدن
چند وزر و وبال ورزیدن
قصه ظالمان که بشنیدی
کیفر ظلم ها که خود دیدی
هیچ ازان اعتبار نگرفتی
ترک این کار و بار نگرفتی
پیش ازان دم که همچو سگ میری
در ره ظلم تیز تگ میری
آدمی گرد و از سگی باز آی
با صفات فرشته دمساز آی
ور نه ترسم که عالم گذران
با تو هم آن کند که با دگران
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۹ - حکایت سیاست یعقوب سلطان آن عوان شیرازی را
بود یعقوب بن حسن شاهی
آسمان جمال را ماهی
نوجوانی که نارسیده بسی
بود کارش به غور کار رسی
ملکی از شام تا خراسان داشت
وز بدی ها دلی هراسان داشت
پشت ظلم آوران شکست از وی
صیت نوشیروان نشست از وی
روزی آمد ز خطه شیراز
رقعه ای پر دعای اهل نیاز
که فلان ظالم ستم پیشه
به کف آورده از قلم تیشه
می زند بیخ بندگان خدای
ای خداوند مرحمت فرمای
سوی تبریز خواند آن سگ را
یعنی آن بد نهاد بد رگ را
آه اگر سگ بگیردم دامن
که چه کین بودت این همه با من
کاندر این قصه چون سخن راندی
آن عوان را به نام من خواندی
شاهش القصه پیش خویش نشاند
رقعه سر تا به پای بر وی خواند
گر چه انکار کرد ز اول کار
کرد آخر به آنچه بود اقرار
شاه چاچی کمان نهادبه دست
ناوک جان ستان گشاد ز شست
هدف تیر خشم کرد او را
همچو سگ چار چشم کرد او را
آری آن تیر ازو چو کرد گذر
شد گشاده بر او دو چشم دگر
تا به آنها سزای خود بیند
کار بد را سزای بد بیند
حیف ازان دست و شست و تیر و کمان
که چنان شه ز جور دور زمان
آفت باد بی نیازی یافت
روی ازین صورت مجازی تافت
لطف ایزد نثار جانش باد
فضل حق راحت روانش باد
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۰ - گفتار در احتیاج پادشاهان در مراحل امید و هراس به حکیمان فلک پیمای و منجمان ستاره شناس
هر چه بینی به زیر چرخ کبود
که کند جنبش از عدم به وجود
گر چه اول نموده روی اینجاست
جنبش آن ز عالم بالاست
نیست روزی به نزد ما و شبی
کش نباشد ز آسمان سببی
بی سبب ز آسمان نتابد نور
بی سبب بر زمین نجنبد مور
لاجرم نکته جوی دانش کیش
چرخ پیما به فکر دور اندیش
ز اختلافات گردش افلاک
مختلف وضع ها کند ادراک
بیند از هر یکی جدا اثری
کان اثر را نبیند از دگری
آورد حکم های گوناگون
از برای جهانیان بیرون
زید احکام سعد و نحس شناس
زان به امید جفت زین به هراس
آن به هر دولتش نوید آرد
وین خلل در ره امید آرد
به چنین علم جمله محتاجند
خاصه آنان که صاحب تاج اند
هست در رزم و بزم و گشت و شکار
اختیارات وقتشان در کار
زان کز آسیبشان فتد به مثل
در همه کار و بار خلق خلل
همه عالم تن اند و ایشان دل
کار بر تن ز دل بود مشکل
تا بود دل درون تن به صلاح
به صلاح است تن صباح و رواح
ور فسادی به دل رسد ناگاه
به همه تن فساد یابد راه
ای بسا حکم های روشن و راست
همچو الهام و وحی بی کم و کاست
که جهد از زبان اهل نجوم
صدق آن عاقبت شود معلوم
بنده را روی در خلد آرد
صورت بندگی بجا آرد
دل او زین سرا بگرداند
رخش همت بدان سرا راند