عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۱۰
چوگودرز وچون رستم پهلوان
بکردند رنجه برین بر روان
ازان پس کجا شد بهاماوران
ببستند پایش ببند گران
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد
چوگفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت
که با دخمهٔ تنگ باشید جفت
که باشاه باشد کجا پهلوان
نشستند بیین وروشن روان
مرا تخت زر باید و بسته شاه
مباد این گمان ومباد این کلاه
گزین کرد زایران ده ودوهزار
جهانگیر وبرگستوانور سوار
رهانید ازبند کاوس را
همان گیو و گودرز وهم طوس را
همان شاه پیروز چون کشته شد
بایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار آن خوشنوار
برام بنشست برتخت ناز
چو فرزند قارن بشد سوفزای
که آورد گاه مهی بازجای
ز پیروزی او چو آمد نشان
ز ایران برفتند گردنکشان
که بروی بشاهی کنند آفرین
شود کهتری شهریار زمین
بایرانیان گفت کین ناسزاست
بزرگی وتاج ازپی پادشاست
قباد ارچه خردست گردد بزرگ
نیاریم دربیشهٔ شیرگرگ
چوخواهی که شاهی کنی بی‌نژاد
همه دوده را داد خواهی بباد
قباد آن زمان چون بمردی رسید
سرسوفزای از درتاج دید
به گفتار بدگوهرانش بکشت
کجا بود درپادشاهیش پشت
وزان پس ببستند پای قباد
دلاور سواری گوی کی نژاد
بزرمهر دادش یکی پرهنر
که کین پدربازخواهد مگر
نگه کرد زرمهر کس راندید
که با تاج برتخت شاهی سزید
چوبرشاه افگند زرمهر مهر
بروآفرین خواند گردان سپهر
ازو بند برداشت تاکار خویش
بجوید کند تیز بازار خویش
کس ازبندگان تاج هرگز نجست
وگر چند بودی نژادش درست
زترکان یکی نامور ساوه‌شاه
بیامد که جوید نگین وکلاه
چنان خواست روشن جهان آفرین
که اونیست گردد به ایران زمین
تو را آرزو تخت شاهنشهی
چراکرد زان پس که بودی رهی
همی بر جهاند یلان سینه اسب
که تامن زبهرام پورگشسب
بنودرجهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم
خردمند شاهی چونوشین روان
بهرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند
اگر یاورانند گر کهترند
به ایران سوارست سیصدهزار
همه پهلوان وهمه نامدار
همه یک بیک شاه را بنده‌اند
بفرمان و رایش سرافگنده‌اند
شهنشاه گیتی تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
نیاگانت را همچنین نام داد
بفرجام بر دشمنان کام داد
تو پاداش آن نیکویی بد کنی
چنان داد که بد باتن خودکنی
مکن آز را برخرد پادشا
که دانا نخواند تو را پارسا
اگر من زنم پند مردان دهم
ببسیار سال ازبرادر کهم
مده کارکرد نیاکان بباد
مبادا که پند من آیدت یاد
همه انجمن ماند زودرشگفت
سپهدار لب را بدندان گرفت
بدانست کو راست گوید همی
جز از راه نیکی نجوید همی
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن
تو درانجمن رای شاهان مزن
که هرمز بدین چندگه بگذرد
زتخت مهی پهلوان برخورد
زهرمز چنین باشد اندر خبر
برادرت را شاه ایران شمر
بتاج کیی گر ننازد همی
چراخلعت از دوک سازد همی
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد
گر از کیقباد اندرآری شمار
برین تخمهٔ بر سالیان صدهزار
که با تاج بودند برتخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر
ز پرویز خسرو میندیش نیز
کزویاد کردن نیرزد بچیز
بدرگاه او هرک ویژه‌ترند
برادرت راکهتر وچاکرند
چو بهرام گوید بران کهتران
ببندند پایش ببند گران
بدو گردیه گفت کای دیو ساز
همی دیوتان دام سازد براز
مکن برتن وجام ما برستم
که از تو ببینم همی باد و دم
پدر مرزبان بود مارا بری
تو افگندی این جستن تخت پی
چو بهرام را دل بجوش آوری
تبار مرا درخروش آوری
شود رنج این تخمهٔ ما بباد
به گفتار تو کهتر بدنژاد
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن بزم و آرام را
بگفت این وگریان سوی خانه شد
به دل با برادر چو بیگانه شد
همی‌گفت هرکس که این پاک زن
سخن گوی و روشن دل و رای زن
تو گویی که گفتارش از دفترست
بدانش ز جا ماسب نامی ترست
چو بهرام را آن نیامد پسند
همی‌بود ز آواز خواهر نژند
دل تیره اندیشهٔ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش بخواب
چنین گفت پس کین سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
برامشگری گفت کامروز رود
بیارای با پهلوانی سرود
نخوانیم جز نامهٔ هفتخوان
برین می‌گساریم لختی بخوان
که چون شد برویین دز اسفندیار
چه بازی نمود اندران روزگار
بخوردند بر یاد او چند می
که آباد بادا برو بوم ری
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو
فزون آفریناد ایزد چو تو
پراگنده گشتند چون تیره شد
سرمیگساران ز می‌خیره شد
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درفشش نژند
سپهدار بهرام گرد سترگ
بفرمود تا شد دبیر بزرگ
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار
نبشتند پربوی ورنگ ونگار
بپوزش کنان گفت هستم بدرد
دلی پرپشیمانی و باد سرد
ازین پس من آن بوم و مرز تو را
نگه دارم از بهر ارز تو را
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
تو را همچو کهتر برادر شوم
توباید که دل را بشویی زکین
نداری جدا بوم ایران ز چین
چوپردخته شد زین دگر ساز کرد
درگنج گرد آمده باز کرد
سپه را درم داد واسب ورهی
نهانی همی‌جست جای مهی
زلشکر یکی پهلوان برگزید
که سالار بوم خراسان سزید
پراندیشه از بلخ شد سوی ری
بخرداد فرخنده درماه دی
همی‌کرد اندیشه دربیش وکم
بفرمود پس تا سرای درم
بسازند وآرایشی نو کنند
درم مهر برنام خسرو کنند
ز بازارگان آنک بد پاک مغز
سخنگوی و اندرخور کار نغز
به مهر آن درمها ببدره درون
بفرمود بردن سوی طیسفون
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بد و زرش بوم
بخرید تا آن درم نزدشاه
برند وکند مهر او را نگاه
فرستاده‌ای خواند با شرم و هوش
دلاور بسان خجسته سروش
یکی نامه بنوشت با باد و دم
سخن گتف هرگونه ازبیش و کم
ز پرموده و لشکر ساوه شاه
ز رزمی کجا کرده بد با سپاه
وزان خلعتی کآمد او را ز شاه
ز مقناع وز دوکدان سیاه
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب
نبینم رخ شاه با جاه و آب
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت
پسرت آن گرانمایهٔ نیکبخت
بفرمان او کوه هامون کنم
بیابان زدشمن چو جیحون کنم
همی‌خواست تا بردرشهریار
سرآرد مگر بی‌گنه روزگار
همی‌یادکرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون
ببازارگان گفت مهر درم
چو هرمزد بیند بپیچد زغم
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت
ببیند ز من روزگار درشت
چو آزرمها بر زمین برزنم
همی بیخ ساسان زبن برکنم
نه آن تخمهٔ را کرد یزدان زمین
گه آمد برخیزد آن آفرین
بیامد فرستادهٔ نیک پی
ببغداد با نامداران ری
چونامه به نزدیک هرمز رسید
رخش گشت زان نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز مهر درم
یکایک بران غم بیفزود غم
بپیچید و شد بر پسر بدگمان
بگفت این به آیین گشسب آن زمان
که خسرو بمردی بجایی رسید
که از ما همی سر بخواهد کشید
درم را همی مهر سازد بنیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب
که بی‌تو مبیناد میدان و اسب
بدو گفت هرمز که درناگهان
مر این شوخ را گم کنم ازجهان
نهانی یکی مرد راخواندند
شب تیره با شاه بنشاندند
بدو گفت هرمزد فرمان گزین
ز خسرو بپرداز روی زمین
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
به افسون ز دل مهر بیرون کنم
کنون زهر فرماید از گنج شاه
چو او مست گردد شبان سیاه
کنم زهر با می‌بجام اندرون
ازان به کجا دست یازم به خون
ازین ساختن حاجب آگاه شد
برو خواب وآرام کوتاه شد
بیامد دوان پیش خسرو بگفت
همه رازها برگشاد ازنهفت
چوبشنید خسروکه شاه جهان
همی‌کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
توگفتی که گشت از جهان ناپدید
نداد آن سر پر بها رایگان
همی‌تاخت تا آذر ابادگان
چو آگاهی آمد بهرمهتری
که بد مرزبان و سرکشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفتست با خوار مایه سوار
بپرسش گرفتند گردنکشان
بجایی که بود از گرامی نشان
چو بادان پیروز و چون شیر زیل
که با داد بودند و با زور پیل
چو شیران و وستوی یزدان پرست
ز عمان چو خنجست و چون پیل مست
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار
ز شیران چون سام اسفندیار
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاهجوی
همی‌گفت هرکس که ای پور شاه
تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه
از ایران و از دشت نیزه وران
ز خنجر گزاران و جنگی سران
نگر تا نداری هراس از گزند
بزی شاد و آرام و دل ارجمند
زمانی بنخچیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر کشسب
برسم نیاکان نیایش کنیم
روان را به یزدان نمایش کنیم
گراز شهر ایران چو سیصد هزار
گزند تو را بر نشیند سوار
همه پیش تو تن بکشتن دهیم
سپاسی بران کشتگان برنهیم
بدیشان چنین گفت خسرو که من
پرازبیمم از شاه و آن انجمن
اگرپیش آذر گشسب این سران
بیایند و سوگندهای گران
خورند و مرا یکسر ایمن کنند
که پیمان من زان سپس نشکنند
بباشم بدین مرز با ایمنی
نترسم ز پیکار آهرمنی
یلان چون شنیدند گفتار اوی
همه سوی آذر نهادند روی
بخوردند سوگند زان سان که خواست
که مهرتو با دیده داریم راست
چوایمن شد از نامداران نهان
ز هر سو برافگند کارآگهان
بفرمان خسرو سواران دلیر
بدرگاه رفتند برسان شیر
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چارهٔ نو بسازد دگر
چوبشنید هرمز که خسرو برفت
هم اندر زمان کس فرستاد تفت
چوگستهم و بندوی را کرد بند
به زندان فرستاد ناسودمند
کجا هردو خالان خسرو بدند
بمردانگی در جهان نو بدند
جزین هرک بودند خویشان اوی
به زندان کشیدند با گفت وگوی
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت
که از رای دوریم و با باد جفت
چو او شد چه سازیم بهرام را
چنان بندهٔ خرد و بدکام را
شد آیین گشسب اندران چاره جوی
که آن کار را چون دهد رنگ وبوی
بدو گفت کای شاه گردن فراز
سخنهای بهرام چون شد دراز
همه خون من جوید اندر نهان
نخستین زمن گشت خسته روان
مرا نزد او پای کرده ببند
فرستی مگر باشدت سودمند
بدو گفت شاه این نه کارمنست
که این رای بدگوهر آهرمنست
سپاهی فرستم تو سالار باش
برزم اندرون دست بردار باش
نخستین فرستیش یک رهنمون
بدان تا چه بینی به سرش اندرون
اگر مهتری جوید و تاج و تخت
بپیچد بفرجام ازو روی بخت
وگر همچنین نیز کهتر بود
بفرجامش آرام بهتر بود
ز گیتی یکی بهره او را دهم
کلاه یلانش به سر برنهم
مرا یکسر از کارش آگاه کن
درنگی مکن کارکوتاه کن
همی‌ساخت آیین گشسب این سخن
کجا شاه فرزانه افگند بن
یکی مرد بد بسته از شهر اوی
به زندان شاه اندرون چاره جوی
چوبشنید کیین گشسب سوار
همی‌رفت خواهد سوی کارزار
کسی را ززندان به نزدیک اوی
فرستاد کای مهتر نامجوی
زشهرت یکی مرد زندانیم
نگویم همانا که خود دانیم
مرا گر بخواهی توازشهریار
دوان با توآیم برین کارزار
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ
چو یابم رهایی ز زندان تنگ
فرستاد آیین گشسب آن زمان
کسی را بر شاه گیتی دمان
که همشهری من ببند اندرست
به زندان ببیم و گزند اندرست
بمن بخشد او را جهاندار شاه
بدان تاکنون با من آید به راه
بدو گفت شاه آن بد نابکار
به پیش تو درکی کند کارزار
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
اگر زو بتر نیز پتیاره نیست
بدو داد مرد بد آمیز را
چنان بدکنش دیو خونریز را
بیاورد آیین گشسب آن سپاه
همی‌راند چون باد لشکر به راه
بدین گونه تا شهر همدان رسید
بجایی که لشکر فرود آورید
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
کسی دارد از اختر و فال بهر
بدو گفت هر کس که اخترشناس
بنزد تو آید پذیرد سپاس
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیدهٔ اخترست
سخن هرچ گوید نیاید جز آن
بگوید بتموز رنگ خزان
چوبشنید گفتارش آیین گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه
وزان کو بیاورد لشکر به راه
بدو گفت ازین پس تو درگوش من
یکی لب بجنبان که تا هوش من
ببستر برآید زتیره تنم
وگر خسته ازخنجر دشمنم
همی‌گفت با پیرزن راز خویش
نهان کرده ازهرکس آواز خویش
میان اندران مرد کو را زشاه
رهانید و با او بیامد به راه
به پیش زن فالگو برگذشت
بمهتر نگه کرد واندر گذشت
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست
که از زخم او برتو باید گریست
پسندیده هوش تو بردست اوست
که مه مغز بادش بتن در مه پوست
چوبشنید آیین گشسب این سخن
بیاد آمدش گفت و گوی کهن
که از گفت اخترشناسان شنید
همی‌کرد برخویشتن ناپدید
که هوش تو بر دست همسایه‌ای
یکی دزد و بیکار و بیمایه ای
برآید به راه دراز اندرون
تو زاری کنی او بریزدت خون
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
که این را کجا خواستستم به راه
نبایست کردن ز زندان رها
که این بتر از تخمهٔ اژدها
همی‌گفت شاه این سخن با رهی
رهی را نبد فر شاهنشهی
چوآید بفرمای تا درزمان
ببرد بخنجر سرش بدگمان
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشید چیز
بسی برمنش آفرین کرد نیز
بدو گفت کین نامه اندر نهان
ببرزود نزدیک شاه جهان
چوپاسخ کند زود نزد من آر
نگر تا نباشی بر شهریار
ازو بستد آن نامه مرد جوان
زرفتن پر اندیشه بودش روان
همی‌گفت زندان و بندگران
کشیدم بدم ناچمان و چران
رهانید یزدان ازان سختیم
ازان گرم و تیمار و بدبختیم
کنون باز گردم سوی طیسفون
بجوش آمد اندر تنم مغز وخون
زمانی همی بد بره بر نژند
پس از نامه شاه بگشاد بند
چوآن نامهٔ پهلوان را بخواند
زکار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست
همی‌گفت کین مهتری را سزاست
به خون‌م کنون گر شتاب آمدش
مگر یاد زین بد بخواب آمدش
ببیند کنون رای خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن
پراندیشه دل زره بازگشت
چنان بد که با باد انباز گشت
چو نزدیک آن نامور شد ز راه
کسی را ندید اندران بارگاه
نشسته بخیمه درآیین گشسب
نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب
دلش پرز اندیشه شهریار
نگر تا چه پیش آردش روزگار
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون
بشمشیرزد دست خونخوار مرد
جهانجوی چندی برو لابه کرد
بدو گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه
چنین داد پاسخ که گرخواستی
چه کردم که بدکردن آراستی
بزد گردن مهتر نامدار
سرآمد بدو بزم و هم کارزار
زخیمه بیاورد بیرون سرش
که آگه نبد زان سخن لشکرش
مبادا که تنها بود نامجوی
بویژه که دارد سوی جنگ روی
چو از خون آن کشته بدنام شد
همی‌تاخت تا پیش بهرام شد
بدو گفت اینک سردشمنت
کجا بد سگالیده بد برتنت
که با لشکر آمد همی پیش تو
نبد آگه از رای کم بیش تو
بپرسید بهرام کین مرد کیست
بدین سربگیتی که خواهد گریست
بدو گفت آیین گشسب سوار
که آمد به جنگ از در شهریار
بدو گفت بهرام کین پارسا
بدان رفته بود از در پادشا
که با شاه ما را دهد آشتی
بخواب اندرون سرش برداشتی
تو باد افره یابی اکنون زمن
که بر تو بگریند زار انجمن
بفرمود داری زدن بر درش
نظاره بران لشکر و کشورش
نگون بخت را زنده بردار کرد
دل مرد بدکار بیدار کرد
سواران که آیین گشسب سوار
بیاورده بود از در شهریار
چوکار سپهبد بفرجام شد
زلشکر بسی پیش بهرام شد
بسی نیز نزدیک خسرو شدند
بمردانگی در جهان نو شدند
چنان شد که از بی شبانی رمه
پراگنده گردد به روز دمه
چوآگاهی آمد بر شهریار
ز آیین گشسب آنک بد نامدار
ز تنگی دربار دادن ببست
ندیدش کسی نیز بامی بدست
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
همی‌بود با دیدگان پر آب
بدربر سخن رفت چندی ز شاه
که پرده فروهشت از بارگاه
یکی گفت بهرام شد جنگجوی
بتخت بزرگی نهادست روی
دگر گفت خسرو ز آزار شاه
همی سوی ایران گذارد سپاه
بماندند زان کار گردان شگفت
همی هرکسی رای دیگر گرفت
چو در طیسفون برشد این گفتگوی
ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی
سربندگان پرشد از درد و کین
گزیدند نفرینش بر آفرین
سپاه اندکی بد بدرگاه بر
جهان تنگ شد بر دل شاه بر
ببند وی و گستهم شد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
همه بستگان بند برداشتند
یکی را بران کار بگماشتند
کزان آگهی بازجوید که چیست
ز جنگ آوران بر در شاه کیست
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی‌ره شدند
شکستند زندان و برشد خروش
بران سان که هامون برآید بجوش
بشهر اندرون هرک به دل‌شکری
بماندند بیچاره زان داوری
همی‌رفت گستهم و بندوی پیش
زره دار با لشکر و ساز خویش
یکایک ز دیده بشستند شرم
سواران بدرگاه رفتند گرم
ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور بدرگاه شاه آمدند
که گر گشت خواهید با مایکی
مجویید آزرم شاه اندکی
که هرمز بگشتست از رای وراه
ازین پس مر اورا مخوانید شاه
بباد افره او بیازید دست
برو بر کنید آب ایران کبست
شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه اوشاه نو
وگر هیچ پستی کنید اندرین
شما را سپاریم ایران زمین
یکی گوشه‌ای بس کنیم ازجهان
بیک سو خرامیم باهمرهان
بگفتار گستهم یکسر سپاه
گرفتند نفرین برام شاه
که هرگز مبادا چنین تاجور
کجا دست یازد به خون پسر
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آنگه زدند آتش اندر درش
شدند اندرایوان شاهنشهی
به نزدیک آن تخت بافرهی
چوتاج از سرشاه برداشتند
ز تختش نگونسار برگاشتند
نهادند پس داغ بر چشم شاه
شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه
ورا همچنان زنده بگذاشتند
زگنج آنچ بد پاک برداشتند
چنینست کردار چرخ بلند
دل اندر سرای سپنجی مبند
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج
براید بما بر سرای سپنج
اگر صد بود سال اگر صدهزار
گذشت آن سخن کید اندر شمار
کسی کو خریدار نیکوشود
نگوید سخن تا بدی نشنود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا
نیست غیر از رشته ی طول امل چون عنکبوت
آنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جا
رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است
خارخاری در دل از گلزار می ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست
پیش از این سیلاب، کی دیوار می ماند به جا؟
غافل است آن کز حیات رفته می جوید اثر
نقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جا
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش، کاز او آثار می ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می ماند به جا
نیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ای
چون قلم از ما همین گفتار می ماند به جا
ظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهد
بیشتر از مور اینجا مار می ماند به جا
سینه ناصاف در میخانه نتوان یافتن
نیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جا
می کشد حرف از لب ساغر می پرزور عشق
در دل عاشق کجا اسرار می ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
نغمه آرام از من دیوانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا
از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا
جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا
از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند
گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا
رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا
خازن گنج گهر را دور باشی لازم است
نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا
بی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای است
حسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدا
از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد
وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا
چون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای است
از سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدا
می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب
نیست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدا
از جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاست
شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا
از هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش
وای بر کبکی که از کوه و کسر باشد جدا
دست کمتر می دهد جمعیت نیکان به هم
نقطه های انتخاب از یکدگر باشد جدا
سلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز هم
نقطه های شک اگر از همدگر باشد جدا
تا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تن
کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟
معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظ
از تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا
در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا
چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا
لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا
چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا
توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جدا
تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا
نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا
نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا
در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا
پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا
گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا
نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا
لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب
آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا
زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا
دل به دشواری توان برداشت از جان عزیز
می شود یارب سخن چون از لب جانان جدا
تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
دست افسوسی است هر برگی درین بستان جدا
هست با هر ذره خاک من جنون کاملی
می کند هر قطره از دریای من طوفان جدا
عشق هیهات است در خلوت شود غافل ز حسن
نیست در زندان زلیخا از مه کنعان جدا
می توان از عالم افسرده، دل برداشت زود
از تنور سرد می گردد به گرمی نان جدا
کم نگردد آنچه می آید به خون دل به دست
نیست از دامان دریا پنجه ی مرجان جدا
قانع از روزی به تلخ و شور شو صائب که ساخت
پسته را آمیزش قند از لب خندان جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
می خلد در دیده ی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا
نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا
قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان
از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را
لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالم تاب را
نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی
با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را
سینه ی خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را
صفحه ی آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دل بی تاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ی ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده ی گرداب را
می کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب را
بی خموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه سربسته می باید شراب ناب را
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور به هم احباب را
طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی
مهر می زد بر دهن خمیازه ی محراب را
نیست دلگیر آسمان از گریه های تلخ ما
خون ناحق گل به دامن می کند قصاب را
در صفای سینه ی خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانه ای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه ی گرداب را
چرب نرمی رتبه ای دارد که با اجرای حکم
می نماید زیردست خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
از جهان تا رشته تابی دسترس باشد تو را
هر سر خاری درین وادی عسس باشد تو را
چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب
پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد تو را؟
تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موج
قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد تو را
چشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیست
در تلاش رزق تا حرص مگس باشد تو را
چون شرر در سنگ، بی برگی تو را دارد ضعیف
می شوی سرکش اگر یک مشت خس باشد تو را
می شوی افتاده تر، هر چند برخیزی ز جا
تا ز مردم دستگیری ملتمس باشد تو را
شرم دار از حق، منال از بی کسی چون ناکسان
کیست آخر عالم ناکس که کس باشد تو را
از گرفتاران خود، صیاد می گیرد خبر
فکر روزی، چند در کنج قفس باشد تو را
آرزو کرده است آبستن تو را همچون زنان
زان ز دنیا هر زمان چیزی هوس باش تو را
صرف در پرداز دل کن قوت بازوی خویش
در جهان تیره صائب تا نفس باشد تو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
گر چه محجوب از نظر کرده است بی جایی ترا
همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا
از لطافت فکر در کنه تو نتواند رسید
چون تواند درک کردن نور بینایی ترا
آنچنان کز دیدن جان است قاصر دیده ها
پرده چشم جهان بین است پیدایی ترا
چون الف کز اتصال حرف باشد مستقیم
بر نیارد کثرت مردم ز یکتایی ترا
می برم غیرت به هر کس می شود جویای تو
گر چه نتوان یافت می دانم ز جویایی ترا
از حواس خمس مستغنی است ذات کاملت
لازم ذات است گویایی و بینایی ترا
از دو فرمانده نگردد نظم عالم منتظم
شاهد وحدت بود بس عالم آرایی ترا
شش جهت را می کنی از روی خود آیینه زار
نیست از دیدار خود از بس شکیبایی ترا
هر دو عالم را کنی از جلوه گر زیر و زبر
کیست تا مانع تواند شد ز خودرایی ترا
غیر عیب خویش دیدن، گر ز اهل بینشی
نیست صائب حاصل دیگر ز بینایی ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
حسن بی پروا به فرمان هوس باشد چرا؟
برق عالمسوز در زنجیر خس باشد چرا
باده پر زور، کار سنگ با مینا کند
مست را اندیشه از بند عسس باشد چرا
تا هوا ابر و چمن پر گل بود، از زهد خشک
آدمی در چار دیوار قفس باشد چرا
دامن غواص پر گوهر شد از پاس نفس
اینقدر غافل کس از پاس نفس باشد چرا
تا به خاموشی توان سنگ نشان گشتن، کسی
در قطار هرزه نالان چون جرس باشد چرا
تا کسی دریا تواند گشتن از ترک هوا
چون حباب پوچ در بند نفس باشد چرا
آن که کوه قاف چون عنقا بود یک لقمه اش
بر سر خوان ها طفیلی چون مگس باشد چرا
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
تا نفس باشد، کسی بی همنفس باشد چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
جان عرشی، فرش در زندان تن باشد چرا؟
شعله جواله در قید لگن باشد چرا
لفظ می سازد جهان بر معنی روشن سیاه
یوسف سیمین بدن در پیرهن باشد چرا
تا تواند ترک تن کرد آدمی با این شعور
زنده چون کرم بریشم در کفن باشد چرا
می تواند تا شدن فرمانروا جان عزیز
همچو ماه مصر در چاه وطن باشد چرا
می توان از سوختن گردید واصل تا به شمع
آدمی پروانه هر انجمن باشد چرا
تا دل پرخون تواند شد ز غربت نامدار
چون عقیق از ساده لوحی در یمن باشد چرا
می تواند تا معطر ساخت مغز عالمی
مشک در ناف غزالان ختن باشد چرا
دل به همت میتواند چون برون آمد ز پوست
همچو خون مرده در زندان تن باشد چرا
پیر کنعان با دلیلی همچو بوی پیرهن
معتکف در گوشه بیت الحزن باشد چرا
تا تواند آدمی هموار کردن خویش را
در شکست بیستون چون کوهکن باشد چرا
بگسل از طول امل سر رشته پیوند دل
گردن آزاده در قید رسن باشد چرا
دختر رز کیست تا سازد ترا بی اختیار؟
همت مردانه در فرمان زن باشد چرا
شد به لب وا کردنی گنجینه گوهر صدف
در تلاش رزق، آدم بی دهن باشد چرا
سر نمی پیچد به ترک سر ز تیغ آبدار
این قدر کس چون قلم عاشق سخن باشد چرا
چون ز شبنم گوش گل صائب ز سیماب است پر
بلبل خوش نغمه ما در چمن باشد چرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش
می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا
کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن
کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا
دم چو آگاهی ندارد، تیغ زهرآلوده ای است
می زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا
دیده صحرائیان از انتظارت شد سفید
اینقدر در حی توقف کردن ای محمل چرا
ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می درد
پا فشردن اینقدر ای سیل در منزل چرا
دیده قربانیان پوشش نمی گیرد به خود
چشم حیران مرا می بندی ای قاتل چرا
صحبت حال است اینجا گفتگو را بار نیست
وقت ما را می کنی شوریده ای عاقل چرا
شد ز وصل غنچه خوشبو جامه باد سحر
در نیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریا دل چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهتر است
بر سر جان اینقدر می لرزی ای بسمل چرا
چون شدی تسلیم، هر کام نهنگی ساحل است
اینقدر آویختن در دامن ساحل چرا
نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن
شمع خود را می بری دلمرده زین محفل چرا
شبنم از نظاره خورشید بر معراج رفت
چشم می پوشی ز روی مرشد کامل چرا
ای که روی عالمی را جانب خود کرده ای
رو نمی آری به روی صائب بیدل چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟
راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است
این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود
همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا
پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است
چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا
هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار
گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه
آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا
ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خواب آسایش به امید جرس کردن چرا
در تجلی زار چون آیینه کوتاه بین
اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا
نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
آه عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟
برق را پیراهن فانوس پوشیدن چرا
در میان رفته و آینده داری یک نفس
اینقدر هنگامه بر یک دم فرو چیدن چرا
جامه ای کز تن نروید، رزق مقراض فناست
بر لباس عاریت چون خار چسبیدن چرا
فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت
دست بر دست از سر افسوس مالیدن چرا
از حباب و موج، دریا می دهد تاج و کسر
بر سر این خرقه صد پاره لرزیدن چرا
دست افسوسی است هر برگی که می روید ز شاخ
در چنین ماتم سرایی، هرزه خندیدن چرا
چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟
بر سر خوان سلیمان کاسه لیسیدن چرا
آب حیوان در عقیق صبر پنهان کرده اند
این چنین آب گوارایی ننوشیدن چرا
در چنین وقتی که خوان فیض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا
زین گلستان عاقبت چون باد می باید گذشت
بر درختی هر زمان چون تاک پیچیدن چرا
ترک کوشش دامن منزل به دست آوردن است
راه خود را دور می سازی ز کوشیدن چرا
در خور تلخی است صائب هر دوا را خاصیت
از سر رغبت حدیث تلخ نشنیدن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلطیدن چرا؟
گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست
بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است
بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
سرو من، با سایه خود سر گرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسار خویش رنجیدن چرا
سنگ را پر می دهد شوق عزیزان وطن
ای کم از سنگ نشان، از جا نجنبیدن چرا
(قدر شعر تر چه می دانند ناقص طینتان؟
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا)
(عمر چون باد بهاری دامن افشان می رود
در میان خار و خس چون گل نخندیدن چرا)
بعد عمری از لب لعل تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائب گستاخ، رنجنیدن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مد احسان است بسم الله دیوان صبح را
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟