عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۸
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۸
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۰
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۴ - سفر جمشید به روم
به روز فرخ و حال همایون
ملک جمشید رفت از شهر بیرون
برون بردند چتر و بارگاهش
خروشان و روان در پی سپاهش
ز آه و ناله مینالید گردون
ز گریه سنگ را میشد جگر خون
پدر میزد به زاری دست بر سر
به ناخن چهره بر میکند مادر
سرشک از دیده باران، گفت:« ای رود،
ز مادر تا قیامت باش بدرود!
بیا تا در بغل گیرم به نازت
که میدانم نخواهم دید بازت
بیا تا یک نظر سیرت ببینم
به چشمان گرد رخسارت بچینم
دریغا کافتاب عمر شد زرد
که روز شادمانی پشت بر کرد
گلی بودی که پروردم به جانت
ربود از من هوای ناگهانت
بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک
به داغ و درد خواهم رفت در خاک
خداوند جهانت باد یاور
شب و روزت سعادت باد همبر
مرا چشمی، مبادت هیچ دردی
در این ره بر تو منشیناد گردی
همه راهت مبارک باد منزل
تمنایی که داری باد حاصل
درین غربت هوای دل فکندت
که باد آب و هوایش سودمندت! »
ملک جمشید چون احوال مادر
بدید از دست دل زد دست بر سر
به الماس مژه گوهر همی سفت
کمند عنبرین میکند و میگفت:
« دل از دستم ربودهست اختیارم
مکن عیبم که دست دل ندارم»
همایون گفت ای فرزند زنهار
مرا جانی و جانم را میازار
مکن مویه که وقت جان کنش نیست
مزن بر سر که جای سرزنش نیست
دو منزل با پسر دمساز گشتند
وز آنجا زار و گریان باز گشتند
ملک جمشید دل بر کند از آن بوم
وز آن سو رفت و روی آورد در روم
چو مه مهر رخ خورشید در دل
همی شد روز و شب منزل به منزل
به بوی سنبل زلفش شتابان
چو آهو سرنهاده در بیابان
گهی در تاب بود از مهر روشن
که در ره گرمتر میراند از من
گه از غیرت فتادی در پی باد
که آمد باد در پیش من افتاد
بسان لاله و گل خار و خارا
به جای تخت و مسند ساخت ماوا
همی پنداشت کان خارا حریرست
گمان میبرد کان خارش سریرست
ره عشق اینچنین شاید بریدن
نخست از عقل و دین باید بریدن
ملک جمشید رفت از شهر بیرون
برون بردند چتر و بارگاهش
خروشان و روان در پی سپاهش
ز آه و ناله مینالید گردون
ز گریه سنگ را میشد جگر خون
پدر میزد به زاری دست بر سر
به ناخن چهره بر میکند مادر
سرشک از دیده باران، گفت:« ای رود،
ز مادر تا قیامت باش بدرود!
بیا تا در بغل گیرم به نازت
که میدانم نخواهم دید بازت
بیا تا یک نظر سیرت ببینم
به چشمان گرد رخسارت بچینم
دریغا کافتاب عمر شد زرد
که روز شادمانی پشت بر کرد
گلی بودی که پروردم به جانت
ربود از من هوای ناگهانت
بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک
به داغ و درد خواهم رفت در خاک
خداوند جهانت باد یاور
شب و روزت سعادت باد همبر
مرا چشمی، مبادت هیچ دردی
در این ره بر تو منشیناد گردی
همه راهت مبارک باد منزل
تمنایی که داری باد حاصل
درین غربت هوای دل فکندت
که باد آب و هوایش سودمندت! »
ملک جمشید چون احوال مادر
بدید از دست دل زد دست بر سر
به الماس مژه گوهر همی سفت
کمند عنبرین میکند و میگفت:
« دل از دستم ربودهست اختیارم
مکن عیبم که دست دل ندارم»
همایون گفت ای فرزند زنهار
مرا جانی و جانم را میازار
مکن مویه که وقت جان کنش نیست
مزن بر سر که جای سرزنش نیست
دو منزل با پسر دمساز گشتند
وز آنجا زار و گریان باز گشتند
ملک جمشید دل بر کند از آن بوم
وز آن سو رفت و روی آورد در روم
چو مه مهر رخ خورشید در دل
همی شد روز و شب منزل به منزل
به بوی سنبل زلفش شتابان
چو آهو سرنهاده در بیابان
گهی در تاب بود از مهر روشن
که در ره گرمتر میراند از من
گه از غیرت فتادی در پی باد
که آمد باد در پیش من افتاد
بسان لاله و گل خار و خارا
به جای تخت و مسند ساخت ماوا
همی پنداشت کان خارا حریرست
گمان میبرد کان خارش سریرست
ره عشق اینچنین شاید بریدن
نخست از عقل و دین باید بریدن
رهی معیری : غزلها - جلد اول
نای خروشان
چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم
بناله گرم بود محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب
بروی آب بود منزلی که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم
بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش
درون سینه بود قاتلی که مندارم
ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟
که با تو شرح دهد مشکلی که مندارم
رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلی که من دارم
بناله گرم بود محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب
بروی آب بود منزلی که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم
بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش
درون سینه بود قاتلی که مندارم
ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟
که با تو شرح دهد مشکلی که مندارم
رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلی که من دارم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
ستاره خندان
بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
بار گران
زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست
می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست
می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
داغ محرومی
ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
برق نگاه
به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش
به دست برق سپردیم آشیانهٔ خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش
ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش
رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش
به دست برق سپردیم آشیانهٔ خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش
ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش
رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
کیان اندوه
نی افسرده ای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام که امشب سازشی دارد
نوای مرغ شب با خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان آلودهٔ گرد کدورتها
صفای چشمهٔ مهتاب دارد جان پاک من
چو دشمن از هلاک من رهی خشنود میگردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلاک من
که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام که امشب سازشی دارد
نوای مرغ شب با خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان آلودهٔ گرد کدورتها
صفای چشمهٔ مهتاب دارد جان پاک من
چو دشمن از هلاک من رهی خشنود میگردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلاک من
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
سرگشته
بی روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد
شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم
راحت به شب از چشم پرستار گریزد
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد
شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم
راحت به شب از چشم پرستار گریزد
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
آزاده
بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی خحصلی و خواری من بین که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی خحصلی و خواری من بین که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست
رهی معیری : ابیات پراکنده
رنج زندگی
رهی معیری : ابیات پراکنده
آتش گل
چو من ز سوز غمت جان کس نمیسوزد
که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمیسوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
به جز من و تو که در پای دوست سوختهایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمیسوزد
که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمیسوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
به جز من و تو که در پای دوست سوختهایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمیسوزد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تهی از های و هو میخانه بودی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
که چون بجلوه در آئی حجاب من نظر است
به نوریان ز من پا به گل پیامی گوی
حذر ز مشت غباری که خویشتن نگر است
نوا زنیم و به بزم بهار می سوزیم
شرر به مشت پر ما ز ناله سحر است
ز خود رمیده چه داند نوای من ز کجاست
جهان او دگر است و جهان من دگر است
مثال لاله فتادم بگوشهٔ چمنی
مرا ز تیر نگاهی نشانه بر جگر است
به کیش زنده دلان زندگی جفا طلبی است
سفر به کعبه نکردم که راه بی خطر است
هزار انجمن آراستند و بر چیدند
درین سراچه که روشن ز مشعل قمر است
ز خاک خویش به تعمیر آدمی بر خیز
که فرصت تو بقدر تبسم شرر است
اگر نه بوالهوسی با تو نکته ئی گویم
که عشق پخته تر از ناله های بی اثر است
نوای من به عجم آتش کهن افروخت
عرب ز نغمهٔ شوقم هنوز بی خبر است
که چون بجلوه در آئی حجاب من نظر است
به نوریان ز من پا به گل پیامی گوی
حذر ز مشت غباری که خویشتن نگر است
نوا زنیم و به بزم بهار می سوزیم
شرر به مشت پر ما ز ناله سحر است
ز خود رمیده چه داند نوای من ز کجاست
جهان او دگر است و جهان من دگر است
مثال لاله فتادم بگوشهٔ چمنی
مرا ز تیر نگاهی نشانه بر جگر است
به کیش زنده دلان زندگی جفا طلبی است
سفر به کعبه نکردم که راه بی خطر است
هزار انجمن آراستند و بر چیدند
درین سراچه که روشن ز مشعل قمر است
ز خاک خویش به تعمیر آدمی بر خیز
که فرصت تو بقدر تبسم شرر است
اگر نه بوالهوسی با تو نکته ئی گویم
که عشق پخته تر از ناله های بی اثر است
نوای من به عجم آتش کهن افروخت
عرب ز نغمهٔ شوقم هنوز بی خبر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست
حاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواست
در طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفرید
ما به تمنای او ، او به تمنای ماست
پردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدم
عشق غیورم نگر میل تماشا کراست
مطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرود
باده چشیدن خطاست باده کشیدن رواست
زندگی رهروان در تگ و تاز است و بس
قافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاست
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»
حاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواست
در طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفرید
ما به تمنای او ، او به تمنای ماست
پردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدم
عشق غیورم نگر میل تماشا کراست
مطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرود
باده چشیدن خطاست باده کشیدن رواست
زندگی رهروان در تگ و تاز است و بس
قافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاست
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»