عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
دامن از دوستان کشیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
ای خوشا وقت عاشق بد نام
حبذا حال رند درد آشام
دلبری خواهم و لب کشتی
تا زمانی ز عمر گیرم کام
لذتی نیست درد و کون مگر
لذت عاشقی و باده و جام
دود و خاکستر حریق فراق
به ز جان و دل فسردهٔ خام
گر نخواهی گل سبو گردی
صاف کن دل بدردی ته جام
فیض اگر کام جاودان خواهی
مست میباش و عاشق و بدنام
از حقیقت بگوی در پرده
گو سخن را مجاز باشد نام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
شهد لطفست گهی در کامم
ز هر قهر است گهی در جامم
گه می تلخ دهی زان لب و چشم
گاه نقل و شکر و بادامم
گاهی از لطف کنی تحسینم
گاهی از قهر دهی دشنامم
من گرفتار توام حاجت نیست
زحمت آنکه کشی در دامم
روز و شب می نشناسم الا
وصل تو صبح و فراقت شامم
سوختم ز آتش هجران و هنوز
در ره چارهٔ وصلت خامم
فیض را شکر وصالت بچشان
چند در هجر تو زهر آشامم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
تا بکی در مقام نازی تو
چه شود گر بما بسازی تو
حسن رویت ز عشق دارد ساز
از چه با عاشقان نسازی تو
دست پرورد عشقبازی ما
نشود گر بما نبازی تو
ز آینه عشق ما نمود رخت
سزد الحق بما بنازی تو
در تو یکذره از حقیقت نیست
پای تا سر همه مجازی تو
مینوازش بلطف خود گاهی
گر چه از فیض بی‌نیازی تو
مردم از غم سحر نخواهی شد
شب هجران چه بس درازی تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی
ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی
مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم
جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی
تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم
نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی
بیاور بر سرم جانا سپاه بی‌کران غم
ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی
تو تا بی‌صبر باشی فیض او بی‌رحم خواهد بود
دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
سرو را، پیش قدت، منصب بالایی نیست
ماه را، با رخ تو، دعوی زیبایی نیست
هر که بیند، گل روی تو و عاشق نشود
همچو نرگس، مگرش دیده بینایی نیست
امشب از چشم تو مستم، مدهم، می ساقی
که مرا طاقت، درد سر فردایی نیست
گرچه آتش دهن و تیز زبانم چون شمع
در حضور تو مرا، قوت گویایی نیست
سر زلفت به قلم گفتم و این سر به کسی
بتوان گفت، که او را سر سودایی نیست
از خیالت نشود، مردم چشمم خالی
لایق صحبت تو، مردم هر جایی نیست
گر چه پروانه مسکین، رود اندر سر شمع
هیچ از صحبت او، تاب شکیبایی نیست
بجز از دیدن روی تو، ندارم رایی
بهتر از عادت یکرویی و یکرایی نیست
گو برو در وصالت مطلب، آنکس کو
که به عشق تو چو سلمان دل دریایی نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند
صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم
که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند
هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را
چه می‌پیچم درین سودا مرا چون او نمی‌خواند
اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را
محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند
سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندر میدان؟
قلم کو می‌رود چون آب، بر جا خشک می‌ماند
به مشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید
چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند
نهاده چشم بر راه است سلمان تا کجا بادی
ز راهش خیزد از گرد رهش بر دیده بنشاند؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که می‌گویند بشکن عهد و بی‌شرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش می‌توان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی
چو آب آشفته می‌گردم به هر سو تا کجا روزی
سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی
ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه می‌خواهی
ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی
نمی‌داند طبیب ای دل دوای درد عاشق را
ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی
طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی
چرا امروز کارم را به فردا می‌دهی وعده
پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی
ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان
پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۸
خسروا یاد می‌کنم هر دم
به سر تخت خسروی سوگند
که به همراهی مواکب شاه
هست چون دیده‌ام دل اندر بند
چشم زخمی رسید ناگاهم
درد چشمم ز راه باز افکند
خواستیم تا کنم به دیده و دل
خدمتت منع کرد بخت نژند
دل به کلی ز خویش برکندم
دیده را بر نمی‌توانم کند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۸
عاشثی شمعا از آن رو چون منت
چهره‌ای زردست و چشم اشک پاش
ورنه‌ای عاشق چرا بی علتی
هر شبی بیماری و صاحب فراش
عادتی داری که هر شب تا به تیغ
سر نبرندت نیابی انتعاش
سرکشی در عشقبازی می‌کنی
رو که بر عاشق حرام است این معاش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - د‌ر مدح حاجی میرزا آقاسی فرماید
دو قلاع کفرند با هم مصاحب
یکی تیغ خسرو یکی‌کلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف
یکی‌کشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول
یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی
یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس
یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را
چو آهن‌ربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل
یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل
یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکف‌کافی
یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ این‌کند با مخالف ز خامه
هرآنچ آن‌کند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبان‌کنند از براثن
نه با صعوه عقبان‌کنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع
یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم
یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی
یکی‌گوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت
چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی
که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره
حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی
روانی‌که از رحمتت‌گشته خائب
ز مکتوبه‌یی داده‌کلکت جهان را
نظامی‌که شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت
فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامه‌یی در معارک
کنی آنچه با خامه‌یی در محارب
نه ترکان توران‌کنند از عوالی
نه‌گردان ایران‌کنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی
بجنبد قلم‌گر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهل‌گیتی
نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد
اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوان‌گرفتن
ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک
نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مه‌که باشد عمل پارسا را
کهی لف شاره‌گهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما
گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتی‌که با سیف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو مویی‌که در می‌فتد جرعه‌کش را
به خون سرشک اندران جسم ذائب
گران‌گشته بی‌بادهٔ صاف ساغر
بر آنسان‌که بی‌جان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله
زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه
به عارض پریشان‌کند شعر شائب
مرا هست بی‌مهر ماهی‌که بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی
دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان
به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل
ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیست‌کزگرگ غمزه
کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد
چوگردد پری‌وارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را
برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه
ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل
چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود
شکسته‌کله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودم‌که ای جان به وصل تو راغب
دراین فصل‌واین ماه‌و این وقت‌و این‌شب
من و وصل تو زه‌زه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا
فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق
و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد
من‌الحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل
من و روی تو خه‌خه‌ای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهی‌کوی مسکین
بیابان و آب آنگهی‌کام لائب
ز رویت چو روز است روشن‌که امشب
پس از صبح صادق دمد صبح‌کاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت
بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقم‌کردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد
لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چوگرد سرایش‌گه سان مواکب
سیه ابر برخیره‌گردید گریان
چو بدخواه جاهش ز فرط‌کرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنک‌گشت عالم چو جسم خلیلش
که‌گلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک
تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تل‌گرنمایه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامان‌کاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش
همی آب باران روان از مثاعب
درخشان به‌گردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی
چو در موکب اوکبوس‌کتائب
ز صرصر غصون‌گشت بی‌برگ چونان
که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه در زمان ولیعهدی گوید
سه هفته پیبشرک زین شبی به ماه صفر
چو سال نعمت و روز وصال جان ‌پرور
شبی‌که‌گردون بروی نموده بود نثار
هر آن سعود که اجرام راست تا محشر
شبی شرافت روحانیان درو مدغم
شبی سعادت ‌کروبیان درو مضمر
بجنبش آمده هر ذره در نشاط و طرب
چنانکه در شب معراج پاک پیغمبر
ستارگان بستایش ستاده صف در صف
فرشتگان بنیایش نشسته پر در پر
زمین ز برف چو آموده دشی از نقره
فلک ز نجم چو آکنده بحری ازگوهر
هوا مکدر و صافی چو طرهٔ غلمان
زمانه تیره و روشن چو چهرهٔ قنبر
هوای تیره شده بادبان برف سفید
چنانکه پرده ‌کشد دود پیش خاکستر
ز عکس برف‌ که تابید بر افق‌ گفتی
سیده سرزده پیش از خروش مرغ سحر
هوای تیره میان سپهر و خاک منیر
چو در میان دو یزدان پرست یک‌کافر
نشسته ‌بودم مست ‌آنچنانکه دوکف خویش
نیافتم‌ که ‌کدام ایمن و کدام ایسر
ز بس‌که باده شده سرخ چشم من‌گفتی
درو ستارهٔ‌ کف‌الخضیب جسته مقر
که ناگه از ره پیکی رسید و مژده رساند
چه‌ گفت‌ گفت‌ که ای آفریدگار هنر
چه خفته‌ای‌ که ولیعهد شد سوی تبریز
به حکم محکم ‌گیهان خدای ‌کیوان فر
چو نصرت از چه نپوییش همره موکب
چو دولت از چه نتازیش از پس لشکر
یکی بچم که ببوسی رکاب او چو قضا
یکی بپو که بگیری عنان او چه قدر
مرا ز شادی این مژده هوش گوش‌ برفت
چنان شدم‌ که تو گویی‌ کسم نداد خبر
پیاله خواستم و نقل و عود و رود و رباب
کباب وشاهد وشمع وشراب وشهد وشکر
چمانی و نی و سنتور و تاره و سارنگ
چغانه و دف و طنبور و بربط و مزهر
دو چشم دوخته بر ساقیان سیمین تن
دوگوش داشته زی مطربان رامشگر
بدان رسید که خون از رگم جهد بیرون
ز بس‌که باده به خون تنگ‌ کرده راه‌گذر‌
نشسته در بر من شاهدی چو خرمن ماه
ده‌ر ذوذنابه به دوشش معلق از عنبر
سهیل قاقم پوش و شهاب ساغرنوش
تذرو عنقاگیر و غزال شیر شکر
خطش ز تخمهٔ ریحان تنش ز بطن حریر
رخش ز دودهٔ آتش دلش ز صلب حجر
لبش به رنگ جگرگوشهٔ عقیق یمن
وزان عقیق مرا چون عقیق خون به جگر
سواد طرهٔ او پای تخت حسن و جمال
بیاض طلعت او دست پخت شمس و قمر
در آ‌ب دیدهٔ من عکس قد و روی و لبش
چو عکس سرو و گل و لاله اندر آب شمر
دو چشم من چو زره گشت پر ز بند و گره
ز عکس پیچ و خم زلفکان آن دلبر
میی به دستم‌ کز پرتوش به زیر زمین
درون دانه عیان بود برگ و بار و شجر
چنان لطیف شرابی که بس که می‌زد جوش
همی تو گفتی خواهد بپّرد از ساغر
چه درد سر دهمت تا سه هفته روز و شبان
نشسته بودم درنای و نوش و لهو و بطر
پس از سه هفته ‌که چون شیر نر غزالهٔ چرخ
نمود پنجهٔ خونین ز بیشهٔ خاور
ز خواب خادمکی‌کرد مر مرا بیدار
به صد فریب و فسونم نشاند در بستر
گلاب و صندل برجبهتم همی مالید
که تا خمار شرابم فرو نشست از سر
بگفتمش چه خبر ماجرای رفته بگفت
ز خون دو عبهر من شد دو لالهٔ احمر
به جبهه سرکه نمودم همی زرشک درون
به چهره برکه فشاندم همی ز اشک بصر
ز جای جستم و بستم میان و شستم روی
ز مهر گفتمش ای خادمک همان ایدر
برو به آخور و اسب مرا بکش بیرون
هیون و استر و زین آر و ساز برگ سفر
چو این بگفتم نرمک به زیر لب خندید
جواب داد مرا کای حکیم دانشور
کدام زین وکدام آخور وکدام اسباب
کدام اسب و کدام اشتر و کدام استر
به‌خرج باده‌شدت هرچه‌بود و هیچت نیست
به غیرکودن لنگی که نیست راهسپر
گمان بری به دل نعل بر قوائم او
به ساحری که فولاد بسته آهنگر
به سوی مرگ نکو جاریست چون‌کشتی
به جای خویش همه ساکنست چون لنگر
بودم چو جسم مثالی ز لاغری تن او
که تنگ می‌نکند جا به چیزهای دگر
به‌گاه پویه نماید ز بس رکوع و سجود
چو سایه افتان خیزان رود به راه اندر
نعوذ بالله در ری اگر وزد بادی
به یک نفس بردش تا به ملک ‌کالنجر
کنون چه چاره سگالی ‌که بر تو از شش سو
رونده چرخ فروبسته است راه مقر
به خشم ‌گفتمش ایدون ز چرخ نهراسم
که چرخ‌‌ گردان زیرست و بخت من به زبر
مرا به نوک قلم بحری آفرید خدای
که از دوات عمان سازم از مداد گهر
بهر کجا که رود شعر من چو نافهٔ چین
بهای او همه سیم آورند و بدرهٔ زر
به ویژه همچو ولیعهد داوری دارم
که بینیش دو جهان جان درون یک پیکر
یکی چکامه فرستم برش‌ که بفرستد
بسیج راه و بخواند مرا بدان کشور
برای آنکه ز چشم حسود خون بچکد
ز نوک خامه زنم بر رگ سخن نشتر
بگفتم این و به‌ کف ناگرفته خامه هنوز
ز عرش یزدان در مغز من دوید فکر
ز حرص مدح ولیعهد از سر قلمم
فرو چکید معانی به جای نقش و صور
چو روی دولت او تازه ‌کردم این مطلع
که گنج مدح و ثنا را بدو گشایم در
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - د‌ر ستایش مر‌حوم محمدشاه غازی‌ گوید
کس مبادا چو من دلی زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی به‌کنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده ‌پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونست‌گرم بازارش
از هوس سر به‌سر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من ‌که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمن‌وارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهره‌رویی‌ گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه‌ کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرین‌کار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوان‌گفت
تا نبینی به نرم‌گفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون‌ کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی به‌کوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیله‌هاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیت‌کردست
نیست در دل امید زنهارش
می‌ندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاه‌گیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی ‌که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بی‌مکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکه‌گویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۵ - و له فی المدیحه
ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری
مانا ز همنشینی خورشید عار داری
گویند از شهاب بود دیو را کناره
تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری
آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا
دیوانه‌یی از آنکه پری در جوار داری
هاروت‌وش معلقی اندر چه زنخدان
با زهره تا تعلق هاروت‌وار داری
بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر
جا بر فراز مجمر چهرنگار داری
سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی
کآ‌رایش و طراوت و تری ز نار داری
گه‌گردگوش حلقه وگه زی‌رگریی
گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری
عقرب ز تیرگی به سوی روشنی‌ گراید
تو قصد تیره‌جان من از روی نار داری
ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید
تو بر فراز نار فروزان قرار داری
گویی بن آزری‌که در آذر بود مقامت
یا نی سیاوشی که در آتش‌گذار داری
مانی به افعیی‌که بود مهره در دهانش
تا در شکنج حلقه نهان ‌گوشوار داری
همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان
بس شوشه زر خالص‌کامل‌عیار داری
مانی به غل شاه ‌که چون خاینان دولت
دلهای ما مسلسل در یک قطار داری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳
دادم به چشم او دل اندوه پیشه را
غافل که مست می شکند زود شیشه را
ای مدعی بکوش که محکم گرفته است
عشق همیشه، دامن حسن همیشه را
در بیستون به صورت شیرین نگاه کن
تا حسن چون به سنگ فرو برد ریشه را
فرهاد را چه ذوق که او با وجود دل
در کار زخم سنگ کند زخم تیشه را
عرفی ببین فسردگی کشت ماهتاب
امشب که در بغل ننهادیم شیشه را
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
صبا هر گاه وصف آن پری کرد
همه آفاق مهر و مشتری کرد
بدست آورده بودم دامنش را
و لیکن طالع خشکم تری کرد
دلم برد و رهم بست و سرم داد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
لب او رونق اعجاز بشکست
نگاهش کار سحر سامری کرد
در این برق تجلی گز نسوزی
توانی دعوی پیغمبری کرد
رضی مشکل که از شادی نمیری
که امشب طالعت اسکندری کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
کو شعلهٔ دردی‌که به ذوق اثر داغ
خاکستر من سرمه‌ کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد
چون‌کاغذ آتش زده‌ام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق
چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست
زبن بی‌جگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقی‌ست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لاله‌ستانست
کو دل ‌که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است
آن به‌که‌گل پنبه‌گذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر
شمشیر شکسته‌ست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهی‌کرد مقابل
یارب‌که بسوزد کف آیینه‌گر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد
هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
تا می ز جام همت بد مست می‌کشم
جز دامن تو هر چه ‌کشم دست می‌کشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنیی‌که توان بست می‌کشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست می‌کشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری‌ که‌ کشم پست می‌کشم
دل بستنم به‌گوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست می‌کشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان ناله‌ای ‌که ز دل جست می‌کشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست می‌کشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست می‌کشم
بیدل حباب‌وار به دوشم فتاده است
بار سری‌که تا نفسی هست می‌کشم