عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
آفتابست یا ستارهٔ بام
که پدید آمد از کنارهٔ بام
ماه در عقرب و قصب برماه
شام بر نیمروز و چین در شام
نام خالش مبر که وحشی را
طمع دانه افکند در دام
خیز تا می خوریم و بنشانیم
آتش دل به آب آتش فام
باده پیش آر تا فرو شوئیم
جامهٔ جان به آب دیدهٔ جام
می جوشیده خور که حیف بود
پخته در جوش و ما بدینسان خام
عاقلان سر عشق نشناسند
کاین صفت نبود از خواص و عوام
عشق عامست و عقل خاص ولیک
چکند خاص با تقلب عام
شمع مجلس نشست خیز ندیم
مه فرو رفت می بیار غلام
دشمنانرا بکام دوست مخواه
دوستانرا مدار دشمن کام
چون برآیی ببام پندارند
که سهیلست یا سپیدهٔ بام
با رخت هر که ماه می‌طلبد
نیست در عاشقی هنوز تمام
سرو با اعتدال قامت تو
ناتراشیده‌ئیست بی اندام
نام خواجو مبر که ننگ بود
اگر از عاشقان برآید نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام
تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام
باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح
می‌دهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلام
مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم
باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام
ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را
کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام
تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز
جامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جام
عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی
کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام
عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار
ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام
من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند
مرغ وحشی از هوای دانه می‌افتد به دام
کام دل خواجو بسانی نمی‌آید بدست
رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
دل گل زنده گردد از دم خم
گل دل تازه گردد از نم خم
روح پاکست چشم عیسی جام
خون لعلست اشک مریم خم
تا شوی محرم حریم حرم
غوطه‌ئی خور به آب زمزم خم
در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم
خیز تا صبحدم فرو شوئیم
گل روی قدح بشبنم خم
شاهدان خمیده گیسو را
زلف پرخم کشیم در خم خم
داد عیش از ربیع بستانیم
بطلوع مه محرم خم
جان خواجو اگر بوقت صبوح
همچو ساغر برآید از غم خم
می خامش بخاک بر ریزید
تا دگر زنده گردد از دم خم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
می‌گذشتی و من از دور نظر می‌کردم
خاک پایت همه بر تارک سر می‌کردم
خرقهٔ ابر بخونابه فرو می‌بردم
دامن کوه پر از لعل و گهر می‌کردم
چون به جز ماه ندیدم که برویت مانست
نسبت روی تو زانرو بقمر می‌کردم
تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد
مس رخسار ز سودای تو زر می‌کردم
هرنفس کز دهن تنگ تو می‌کردم یاد
ملک هستی ز دل تنگ بدر می‌کردم
دهن غنچهٔ سیراب چو خندان می‌شد
یاد آن پستهٔ چون تنگ شکر می‌کردم
چهرهٔ باغ بخونابه فرو می‌شستم
دهن چشمه پر از للی تر می‌کردم
چون بیاد لب میگون تو می‌خورد شراب
جام خواجو همه پرخون جگر می‌کردم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
وقتست کز ورای سراپردهٔ عدم
سلطان گل بساحت بستان زند علم
دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی
هر دم عروس غنچه برون آید از حرم
از کلک نقشبند قضا در تحیرم
کز سبزه بر صحیفهٔ بستان زند رقم
آثار صنع بین که بتاثیر نامیه
هر دم لطیفه‌ئی بوجود آید از عدم
صحن چمن ز زمزمهٔ بلبل سحر
گردد پر از ترنم زیر و نوای بم
از آب چشمه تیره شود چشمهٔ حیات
وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم
جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی
همچون شکنج طره خوبان گرفته خم
گر در چمن بخنده درآید گل در روی
باور مکن که او بدوروئیست متهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد
نازک دلست غنچه از آن می‌شود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون
گوئی ز دست باد صبا می‌برد ستم
بر سرو سوسن از چه زبان می‌کند دراز
آزاده راز طعن زبان آوران چه غم
خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی
نتوان نهاد در ره آزادگی قدم
بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران
عیسی دمست نکهت انفاس صبحدم
و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار
همچون بساط مجلس فرمانده عجم
بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت
بر کف نهاده لالهٔ دلخسته جام جم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
گر من خمار خود ز لب یار بشکنم
بازار کارخانهٔ اسرار بشکنم
بر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنم
دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم
در هم کشم طناب سراپرده کبود
بند و طلسم گنبد دوار بشکنم
منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم
قلب سپاه کوکب سیار بشکنم
گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم
چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم
بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم
نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم
بفروزم از چراغ روان شمع عشق را
ناموس این حدیقهٔ انوار بشکنم
تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت
جامی بده که توبه بیکبار بشکنم
خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعه‌ئی
زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
این چه بویست که از باد صبا می‌شنوم
وین چه خاکست کزو بوی وفا می‌شنوم
گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست
این چه مرغیست کزو حال سبا می‌شنوم
از کجا می‌رسد این قاصد فرخنده کزو
مژده آنمه خورشید لقا می‌شنوم
ای عزیزان اگر از مصر نمی‌آید باد
بوی پیراهن یوسف ز کجا می‌شنوم
می‌کنم ناله و فریاد ولی از در و کوه
سخن سخت بهنگام صدا می‌شنوم
نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش
یک بیک زان خم ابروی دوتا می‌شنوم
این چه رنجست کزو راحت جان می‌یابم
وین چه دردست کزو بوی دوا می‌شنوم
ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت
بصفت راست نیاید که چها می‌شنوم
باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست
هر نفس زو سخن سرد چرا می‌شنوم
سخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تا
نه باندازهٔ بازوی شما می‌شنوم
هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست
دمبدم زو نفس مهر گیا می‌شنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
نسیم زلف تو از نوبهار می‌شنوم
نشان روی تو از لاله‌زار می‌شنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار می‌شنوم
بهر دیار که دور از تو می‌کنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار می‌شنوم
لطیفه‌ئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار می‌شنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار می‌شنوم
گلی بدست نمی‌آیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار می‌شنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار می‌شنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای ناله‌اش از کوهسار می‌شنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار می‌شنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
باز چون بلبل بصد دستان ببستان آمدیم
باز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیم
گر بدامن دوستان گل می‌برند از بوستان
ما بکام دوستان با گل ببستان آمدیم
آستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمن
دوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیم
همچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیار
مژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیم
از میان بوستان چو بید اگر لرزان شدیم
بر کنار چشمه چون سرو خرامان آمدیم
چشم روشن گشته‌ایم اکنون که بعد از مدتی
از چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیم
جان ما گر ما برفتیم از سر پیمان نرفت
ساقیا پیمانه ده چون ما به پیمان آمدیم
گر پریشان رفته‌ایم اکنون تو خاطر جمع دار
کاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیم
صبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطن
رخت بر بستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
نسیم باد بهاری وزید خیز ندیم
بیار باده که جان تازه می‌شود ز نسیم
مریض شوق نباشد ز درد عشقش باک
قتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیم
گر از بهشت نگارم عنان بگرداند
بروز حشر من و دوزخ عذاب الیم
ز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیست
چنانکه فرقت درویش از آستان کریم
کمان بسیم بسی در جهان بدست آید
نه همچو آن دو کمان هلال شکل و سیم
چنین که بر رخ زردم نظر نمی‌فکنی
معینست که چشمت نه بر زرست و نه سیم
کنونکه بلبل باغ توام غنیمت دان
که مرغ باز نیاید بشیانه مقیم
اگر چه پشه نیارد شدن ملازم باز
مرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیم
ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم
که در دلم گذرد یاد کوه ابراهیم
نسیم باد صبا گر عنان نرنجاند
پیام من که رساند بدوستان قدیم
بیا و خیمه بصحرای عشق زن خواجو
که طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
دیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیم
زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری
از صوامع بدر میکده آواز کنیم
باده از جام لب لعبت ساقی طلبم
مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم
بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند
ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم
چنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیم
چشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیم
وقت آنست که در پای سهی سرو چمن
برفشانیم سردست و سرانداز کنیم
کعبهٔ روی دلارای پریرویان را
قبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیم
از لب روح فزا راح مروح نوشیم
همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم
سایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد
گر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیم
در قفس چند توان بود بیا تا چو همای
پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم
چون نواساز چمن نغمه‌سرا شد خواجو
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل روی قدح چو لاله کنیم
بی می جانفزای و نغمه چنگ
تا بکی خون خوریم و ناله کنیم
هر دم از دیدهٔ قدح پیمای
بادهٔ لعل در پیاله کنیم
شاد خواران چو مجلس آرایند
دفع غم را بمی حواله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
دعوی عمر شصت ساله کنیم
چون به خوان وصال دست بریم
دو جهان را بیک نواله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خواجو بنام میخواران
مرغ دل را بخون قباله کنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمی‌توان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله می‌کن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
ببوستان می گل بوی لاله گون مستان
مگر ز دست سمن عارضان پردستان
جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد
تو نیز کام دل از لذت جهان بستان
کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل
خوشا نواحی یزد و نسیم اهرستان
چه نکهتست مگر بوی دوستانست این
چه منزلست مگر طرف بوستانست آن
منم جدا شده از یار و منقطع ز دیار
چو بلبلان چمن دور مانده از بستان
سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم
چودر مصیبت سهراب رستم دستان
باختیار کسی هرگز اختیار کند
جرون و تشنگی و باد گرم و تابستان
مکن ملامت خواجو که عاقلان نکنند
ز بیم حکم قضا اعتراض برمستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
تا چند دم از گل زنی ای باد بهاران
گل را چه محل پیش رخ لاله عذاران
هر یار که دور از رخ یاران بدهد جان
از دل نرود تا ابدش حسرت یاران
منعم مکن از صحبت احباب که بلبل
تا جان بودش باز نیاید ز بهاران
گر صید بتان شد دل من عیب مگیرید
آهو چه کند در نظر شیر شکاران
در بحر غم از سیل سرشکم نبود غم
کانرا که بود خرقه چه اندیشه ز باران
تا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیم
یک راه عنان رنجه کن ای شاه سواران
گر نقش نگارین تو بینند ز حیرت
از دست بیفتد قلم نقش نگاران
از لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستی
جز باده نباشد طلب باده گساران
خواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگ
باشد بسحر باد هوا بانگ هزاران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
چه خوش باشد میان لاله زاران
بر غم دشمنان با دوستداران
گرامی دار مرغان چمن را
الا ای باغبان در نو بهاران
نفیر عاشقان در کوی جانان
صفیر بلبلان بر شاخساران
بنالم هر شبی در آرزویش
چو کبکان دری بر کوهساران
قیامت آنزمان باشد بتحقیق
که از یاران جدا مانند یاران
مرا در حلقهٔ رندان درآرید
که می‌پرهیزم از پرهیزگاران
ز زلف بیقرار و چشم مستش
نمی‌ماند قرار هوشیاران
خوش آمد قامتش در چشم خواجو
صنوبر خوش بود بر جویباران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن
مطربهٔ سرای شد بلبل باغ انجمن
خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را
زانکه زبانه می‌زند شمع زمردین لگن
ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده
مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن
هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند
باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من
نیست مرا به جز بدن یک سر موی در میان
نیست ترا به جز میان یک سر موی بر بدن
ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان
وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن
هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان
هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن
روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند
خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن
مرغ ببوی نسترن واله و مست می‌شود
خواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمی‌توانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو می‌گفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن می‌شود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس می‌افکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین می‌نهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان می‌کشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمی‌گنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن