عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن
پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن
دل ز نیرنگ تغافل‌های او مأیوس نیست
ناز می‌گویدکه آخر مهربان خواهم شدن
چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست
قاصد خون‌گر نباشد خود روان خواهم شدن
نرگسش را گر چنین با تیره‌روزان الفت است
بعد ازین چون مردمک یک سرمه‌دان خواهم شدن
پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست
هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن
من که از خود رفتنم دشوار می‌آید به چشم
محرم طرز خرام او چه‌سان خواهم شدن
دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست
چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن
بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست
تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن
خانهٔ جمعیتم بی‌آفت وسواس نیست
تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن
می‌کشم عمری‌ست بیدل خجلت نشو و نما
در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۴
از مردن دشوار من است آن مژه پر نم
ای جانِ به لب آمده گو یک نگهی کم
لطفی تو گرم چاره ندارد عجبی نیست
بسمل شده را به نشود زخم به مرهم
تا فاش نسازم بر بیگانه غم او
تحقیق خصوصیت من کرده به محرم
ای اهل بهشت این همه حسرت به غم چیست
بر من که رسانم به شما لذت این غم
هر گام که می زد کسی از عشق تو ناکام
یاران مرا تازه شود شیوهٔ ماتم
داغی بنهم بر دل و آن داغ که باشد
لب تشنهٔ الماس تر و تشنهٔ مرهم
یا رب به جهانی که رود ننگ نباشد
عرفی چو برد مایهٔ درد تو ز عالم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۰
بس که درد عالمی در عشق تنها می کشم
نالهٔ امروز را از ضعف فردا می کشم
خار خار راحتم ره می زند ای ساربان
گرم ران محمل که ناگه خاری از پا می کشم
چون به مرگ خود بمیرم رحم کن خونم بریز
کز شهیدان تو فردا سرزنشها می کشم
عشق را در کف متاعی بود، گفتم چیست، گفت
نیل بد نامیست بر روی زلیخا می کشم
تا مرا پا هست و خواهد بود، عرفی، سایه وش
خویشتن را از پی خوبان رعنا می کشم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
سنبل زلف او پریشان شد
حال جمعی نکو پریشان شد
باد با زلف او دمی دم زد
زلف او هم بر او پریشان شد
جمع بودیم از پریشانی
جمع ما مو به مو پریشان شد
گفت و گو در میان ما آمد
قصه از گفتگو پریشان شد
آن چنان جمع و این چنین جمعی
من ندانم که چون پریشان شد
زلف او مجمع دل ما بود
گرچه از ما و تو پریشان شد
نعمت الله به عشق زلف نگار
آمد و سو به سو پریشان شد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
به حکایت شراب نتوان خورد
عشقبازی به عقل نتوان کرد
دُرد دردش دوای جان من است
این چنین درد کی خورد بی درد
عاشقی کار شیر مردان است
کار مردان کجا کند نامرد
آب گل را بگیر خوشبو شو
که گلاب است نزد ما آورد
مژدگانی که عاشق سرمست
می فراوان برای ما آورد
مست باشد مدام مست خراب
از می ما کسی که جا می خورد
نعمت الله را یکی داند
هر که او در دو کون باشد فرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
وش مطربیست عشقش بنواخت باز سازش
آسوده جان عشاق از ساز دلنوازش
خواهی که بازیابی رمزی ز راز معشوق
می باش عاشقانه با محرمان رازش
جانی که نو نیاز است جانان به جان گدازد
یا رب که آفرین باد بر جان نو نیازش
ساقی به صاف درمان ما را علاج می کن
باز آ به دُرد دردش خوش خوش دوا بسازش
آن یار نازنینم زارم گذاشت بازم
شکرانه جان ببازم گرآورند بازش
جام جم است عالم پر می ز خم وحدت
نوشم می حقیقت از ساغر مجازش
ذوقیست عاشقان را با جان نعمت الله
ذوق خوشی طلب کن از جان پاکبازش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
عشق او در میان جان دارم
عاشق عشق چون بهان دارم
در خرابات مست می گردم
میل خاطر به عاشقان دارم
هر چه دارم ز صورت و معنی
همه با یار در میان دارم
با من از وصل و هجر کمتر گوی
که فراغت از این و آن دارم
کار من عاشقی و میخواریست
تا که جان در بدن روان دارم
با حریفان عاشق سرمست
مجلسی خوشتر از جنان دارم
نعمت الله دارم ای درویش
گنج سلطان انس و جان دارم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
تا گلی از گلستانش چیده ام
بر لب غنچه بسی خندیده ام
ماه در چشمم نمی آید تمام
کافتاب حسن او را دیده ام
هر کجا جام مئی آمد به دست
شادی او خوش خوشی نوشیده ام
تا توانستم به عشق عاشقان
در طریق عاشقی کوشیده ام
ز آتش عشقش چو خم می فروش
نیک مستانه به خود جوشیده ام
رندم و رندان مریدان منند
پیرم و رندی بسی ورزیده ام
می نمایم نعمت الله را چو نور
گرچه از چشم همه پوشیده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
به عشق چشم بیمارت دلم بیمار می بینم
ولی از نوش سیراب لبت تیمار می بینم
همیشه چشم سرمست تو را مخمور می یابم
ولی در عین سرمستی خوش و هشیار می بینم
لب لعلت چو می بوسم حدیثی باز می گویم
از آن طوطی نطق خود شکر گفتار می بینم
نهال سرو بالای تو را بر دیده بنشانم
چه نخلست اینکه چشم خویش برخوردار می بینم
به عالم هر کجا حسن رخ خوبی که می باشد
خیال عکس خورشید جمال یار می بینم
ببین بی روی جانانه چه باشد حال جان و دل
چو بی گل خاطر بلبل چنین افکار می بینم
چو سید صوفی صافی که باشد ساکن خلوت
ز عشقت بر سر بازار شسته زار می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
توبه از می کجا کنم نکنم
ترک رندی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و رندی
بنده هرگز خطا کنم نکنم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
جای دیگر هوا کنم نکنم
دامن ساقی و لب ساغر
تا قیامت رها کنم نکنم
جز به دُردی درد دل جانا
درد خود را دوا کنم نکنم
کشتهٔ تیغ عشق مطلوبم
طلب خونبها کنم نکنم
عشق سید که راحت جان است
از دل خود جدا کنم نکنم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۵
هر که او حجتی چنان دارد
شک ندارم هم این هم آن دارد
خوش کناری گرفته از عالم
عشق او در میان جان دارد
ترک دنیا و آخرت بکند
هرکه میلی به عاشقان دارد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
صد جان به فدای دلبران خواهم کرد
هرچیز که گفته دلبر آن خواهم کرد
عارف گوید که می به رندان می بخش
فرمانبر اویم و چنان خواهم کرد
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۹
عاقلی کی به عاشقان ماند
آن سرگل کجا نهان ماند
هندوئی کی بود چو ترک خوشی
این چنین کی به آنچنان ماند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۱
ما را سر ناز دلبران نیست کنون
آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون
آن حسن و طراوت که دل و دلبر داشت
دل نیست بر آن و دلبر آن نیست کنون
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شوق جمال
صبر و قرارم دگر به یک نظر امشب
از تن و جانم ربود شوخ شکرلب
کاکل مشکین به دوش اوست؟ نه بالله
هشته به سر، آن نگار، عنبر اشهب
موی پریشش به عین طرفه کمندیست
یا که ز مه واژگون شده است دو عقرب؟
بر جهد از گوی عاج صفهٔ سیمش
زان صنم گلعذار، سینهٔ غبغب
دوش بدم من غریق بحر تفکّر
خواب مرا در ربود در وسط شب
دیدمش آن یار بی وفا و ترشخو
آمد و بنشست و تکیه داد به منصب
گفت: زهجران من تو چند بسوزی
بحر شود بعد از این ز وصل معذب
گفتمش، آخر دو بوسه‌ای تو عطا کن
زخم دلم را بنه دوای مجرب
شوق جمال بستان به جهد صبوحی
گر بنماید دو صد کتاب به مکتب
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش خود
مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
ز بس‌که شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
ز بس‌که نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
ماجرای دل
گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود
گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال
چون بیاید به سر کوی تو، بی‌دل برود
کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست
مگر آنکس که به شب آید و غافل برود
ساربان! تند مران، ورنه، چنان می‌گریم
که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود
سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
باکم از کشته شدن نیست، از آن می‌ترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد
این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
صید غرقه در خون
شوم من گرچه صید غرقه در خون گشتهٔ ترکش
ندانم ترک او، هر کس که بتواند کند ترکش
کشیدی ناز چشمش ای دل آخر ریخت خونت را
بگفتم بارها من با تو، ناز مست کمتر کش
به جایی پا نهاده ست او که خورشید جهان آرا
اگر خواهد تماشایش، بیفتد تاج از ترکش
مصوّر! از چه رو وامانده ای از قد و رخسارش؟
رخش از ماه نیکوتر، قدش از سرو برتر، کش
ز یک تیر نگه از پا در آرد صد چو رستم را
در آرد آن کمان ابرو، اگر یک تیر، از ترکش
نداده تا ز غم، گردون دون، بر باد خاکت را
ز آب و خاک تا دانی صبوحی آتش ترکش
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵ - تغزل
پیمان‌شکن نگار من آن ترک لشکری
بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری
من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر
هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری
او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه
گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری
هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود
یاقوت سوده بارم بر زر جعفری
آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر
براین تن پرآفت من رحمت آوری
تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت
ایدون گمان کند که چنین است دلبری
قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست
قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری
پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من
گر نه پری است از چه نهانست چون پری
عشق این‌چنین نخواهم چون نیست درخورم
ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری
عشق بتی گزینم‌، دلخواه و سازگار
چون دیگران نداشته رسم ستمگری
با گیسوی شکسته‌تر از پشت بیدلان
با چهرهٔ شکسته‌تر از لالهٔ طری
کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست
بینی مه چهارده بر سرو کشمری
دیبای ششتری است بناگوش و روی او
مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری
از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال
چون از ولی داور، آئین داوری