عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴۶
دانی که چرا سیاه گشت آن رخسار
من باز نمایم سبب آن هشدار
او زآتش رخسار دلم را می سوخت
دود دل من درو رسید آخر کار
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵۰
بر دل که مقام تست گر نیش زنی
صد جان بدهم به رشوه تا بیش زنی
از نیش تو دل نیست دریغ اما من
می ترسم از آنک نیش بر خویش زنی
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۷۱
بی روی تو دل گفت چه کار آید ازو
جز ناله که هر دمی هزار آید ازو
می گرید تا خاک شود وز گل او
نی روید و ناله های زار آید ازو
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۹۸
ای غم تو مراد من به جان در مشکن
وی هجر به سینه ام سنان در مشکن
امشب که دلم به کام خواهد که رسد
ای صبح تو کامم به دهان در مشکن
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲
هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا
جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا
چون دید رخ زرد و دل پر غم من
کآمد اجل و بدید و نشناخت مرا
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۰
زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست
حسن رخ او نه درخور دیدهٔ ماست
اومیدی اگر در دل شوریدهٔ ماست
سوداست که در دماغ پوسیدهٔ ماست
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۳
دوش از سر پای یار با من بنشست
باز از سر دست عهدم امروز شکست
نه شاد شدم دوش و نه غمگین امروز
کان از سر پای بود این از سر دست
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۸
یار آمد و گفت خسته می دار دلت
دایم به امید بسته می دار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهی شکسته می دار دلت
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۶
در عشق توام هر نفس اندوه تو بس
در درد توام دسترس اندوه تو بس
در تنهایی که یار باید صد کس
کس نیست مرا هیچ کس اندوه تو بس
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را
ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم
که بر این داشت در ایّام تومستی او را
دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد
به درستی که دمادم بشکستی او را
زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن
چون تو در فتنه گری دست ببستی او را
تا خیالی به غم نیستی خود خو کرد
نیست دیگر به کسی دعوی هستی او را
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آن شاخ گل خرامان در باغ چون برآید
چون لاله از خجالت گل غرق خون برآید
چون در هوای رویش میرم عجب نباشد
هر سبزه ای ز خاکم گر لاله گون برآید
یاران به دور خطّش فالی اگر گشایند
بر نام من ز اوّل حرف جنون برآید
گرچه نمی برآید جانم ز غصّه لیکن
چون نوبت جدایی آمد کنون برآید
از گریه بس که بگذشت آب از سر خیالی
تا عاقبت در این کو از آب چون برآید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
از مخزن دل دیده هر آن دُر که بر آورد
چون مردمیی داشت روان در نظر آورد
المنّة لله که صبا گرچه دلم برد
بر بوی توام آمد و از جان خبر آورد
کس نیست که آرد ز توام شربت دردی
جز غصّه که خون دل و داغ جگر آورد
نابرده هنوز از دل من بار فراقت
بار دگر آمد غم و بار دگر آورد
بر بوی تو هرجا که شدم رایحهٔ مشگ
پی برد من شیفته را درد سر آورد
از حال پریشان خیالی خبری برد
ز آن طرّه پیامی که نسیم سحر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
به جهان لطیف طبعی که ز خود ملال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا بر بیاض رویت خطّ سیه برآمد
از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی
فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد
زلف سیاهکارت بی جرم تا که را سوخت
کز خان و مانش آخر دود سیه برآمد
سر بر ره تو دارد پیوسته درّ اشکم
ای دولت یتیمی کاو سر به ره برآمد
هر ناوکی که چشمت زد بر دل خیالی
کاری فتاد یعنی بر کارگه برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
چو زلف بی قرارش قصد جان کرد
قرار دل رهین هندوان کرد
بشد نقد دلم صرف و ندیدم
ز سودای تو سودی جز زیان کرد
گر اشکم هرزه رو شد بد مگویش
که هرکس را خدا نوعی روان کرد
سبک بگشا به روی غم درِ دل
که بر مهمان نشاید رو گران کرد
لبت را دید گویا چشمهٔ خضر
که در عین خجالت رو نهان کرد
چه کرد آتش به نی خود روشن است این
عفاالله با خیالی غم همان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دل نه جز غصّه محرمی دارد
نه به جز ناله همدمی دارد
دهنت تازه کرد ریش دلم
گرچه در حقه مرهمی دارد
تو نه آنی که گر بمیرم من
از غم من تو را غمی دارد
چه نهان دارم ای رقیب از تو
که به تو هرگزم نمی دارد
بازم آواز نی ببرد از هوش
وقت نی خوش که خوش دمی دارد
تا خیالی به ترک عالم گفت
به سر خویش عالمی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب می سازد
مرا در پیش مردم دم به دم بی آب می سازد
مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت
که هر ساعت به نازی خویش را در خواب می سازد
سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر
که چون بی خانمانی را خدا اسباب می سازد
صبا چون با سر زلف تو دست آویز می گردد
ز غم جمعی پریشان حال را در تاب می سازد
خیالی را که می سوزد از آن لب وعدهٔ بوسی
که بیمار تب هجر تو را عنّاب می سازد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
گر ندیدی کز سرای دیده ام خون می چکد
ساعتی بنشین در او تا بنگری چون می چکد
لاله می روید به یاد روی لیلی تا به حشر
از زمین، هرجا که آب چشم مجنون می چکد
می کشد هردم به قصد خون مردم تیغ تاز
ترک چشمت کز سر شمشیر او خون می چکد
شبنمی باشد که از برگ گل افتد بر زمین
قطره های خون کز آن رخسار گلگون می چکد
دم به دم از روچه می رانی خیالی اشک را
او بر آب از خانهٔ مردم چو بیرون می چکد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
آنکه رحمی نیست بر حال منش
گر بمیرم خون من در گردنش
تا نیاید دامن زلفش به دست
باز نتوان داشت دست از دامنش
دل خراب چشم او گشت و هنوز
نیست مسکین ایمن از مکر و فنش
چاک زد پیراهن و در خون نشست
گل زرشک نکهت پیراهنش
تا نسوزی ای خیالی همچو شمع
کی شود حالِ دل ما روشنش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
همه شب در غم آن ماه پاره
همی بارد ز چشم من ستاره
بینداز اشک را ای دیده از چشم
کز او شد راز پنهان آشکاره
دلم صدپاره گشت از هجر و بیم است
که خون گردد در این غم پاره پاره
من حیران به یک نظّارهٔ تو
شدم از خویش و مردم در نظاره
به مویی جان ز زلفش بردی ای باد
چگونه جستی از تارش کناره
گذر سوی خیالی کز خدنگت
به دل سوراخها دارد گذاره