عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی بنشینم
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با من به زبانی و به دل باد گرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی
من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی
گویی دگری گیر مها شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی بنشینم
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با من به زبانی و به دل باد گرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی
من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی
گویی دگری گیر مها شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۷
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره میکنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره میکنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۲
وداع جان و تنم استماع رفتن تست
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
زمانه دامنت از دست ما برون مکناد
خدای را نروی دست ما و دامن تست
به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد
مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست
نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست
وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست
در آتشی ز فراقش فتادهای وحشی
که هر زبانهٔ آن برق سد چو خرمن تست
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
زمانه دامنت از دست ما برون مکناد
خدای را نروی دست ما و دامن تست
به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد
مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست
نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست
وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست
در آتشی ز فراقش فتادهای وحشی
که هر زبانهٔ آن برق سد چو خرمن تست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۲
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۵
کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد
ننشست با رقیبی و آزار من نکرد
یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست
کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد
گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی
رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد
خندان نشست و شمع شبستان غیر شد
رحمی به گریههای شب تار من نکرد
وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار
با جان خسته و دل افکار من نکرد
ننشست با رقیبی و آزار من نکرد
یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست
کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد
گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی
رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد
خندان نشست و شمع شبستان غیر شد
رحمی به گریههای شب تار من نکرد
وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار
با جان خسته و دل افکار من نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۳
مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من
که گردد لال هرگه شرح باید کرد حال خود
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
نمیگفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان میسوز بال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من
که گردد لال هرگه شرح باید کرد حال خود
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
نمیگفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان میسوز بال خود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۳
پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد
بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد
تبسمی ز لب دلفریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد
نگفت یار که داد از که میزند وحشی
اگر چه بر در او عمرها تظلم کرد
بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد
تبسمی ز لب دلفریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد
نگفت یار که داد از که میزند وحشی
اگر چه بر در او عمرها تظلم کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۷
آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۱
کی اهل دل به کام خود از دوستان برند
تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند
از ما برید یار به اندک حکایتی
چندان نبود این که ز هم دوستان برند
شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع
آه این چه حرف بود که ما را زبان برند
آنکس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب سرش به مجلس او شمعسان برند
وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل
از هم نمیبرند اگر از جهان برند
تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند
از ما برید یار به اندک حکایتی
چندان نبود این که ز هم دوستان برند
شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع
آه این چه حرف بود که ما را زبان برند
آنکس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب سرش به مجلس او شمعسان برند
وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل
از هم نمیبرند اگر از جهان برند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۲
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر