عبارات مورد جستجو در ۱۸۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶
بتی کاو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعت از نو، شاد دارد
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبت‌ خانهٔ نوشاد دارد
به صورت هست نیکوتر ز ‌شیرین
مرا عاشق‌تر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجلهٔ بغداد دارد
به‌ سرخی چهرهٔ او ارغوان است
به گرد ارغوان شمشاد دارد
به نرمی سینهٔ او پرنیان است
به زیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر راد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
به رای پاک خویش آزادگان را
ز بند روزگار آزاد دارد
به رزم اندر ز سهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آزر خرّاد دارد
چو کفّار از تف دوزخ مخالف
ز تَفّ تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر دادبک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانهٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کاو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع تو را استاد دارد
زعدل و جود نوشِروان و حاتم
هر آنکس کاو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نَفّاذ دارد
ز شعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
ز ماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۴
شاها به خدمت آمد فرخنده مهرگانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی
دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
ایوان توست شاها عالی چو آسمانی
فرّ تو هست‌ گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی
گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی
ای بر حصار دولت عدل تو کوتْوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی
آن کیست کاو به شاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کاو به مردی بر توکشد کمانی
بی‌حکم تو نغرد شیری به مرغزاری
بی‌ امر تو نپرّد مرغی ز آشیانی
گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی
در مصرکس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم‌ کس نیابد دونی و بدگمانی
از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی
هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیری است یا سنانی
هر کس‌ که سرکشیدست از خطّ طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی
از خدمت تو سودست ای شاه بندگان را
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی
اجرام آسمان را گشته است همت تو
فرخنده رازداری پیروز ترجمانی
شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پر عنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی
از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر ز هر دهانی گوهر زهر زبانی
بشکفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرّم چو لاله‌زاری زیبا چوگلستانی
بادی چنین که بودی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
تا ‌هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
آخر بدین صفت که منم مبتلایِ دوست
ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست
با عاشقان مجاز بود عشقِ عاشقی
کو ترکِ هر دو کون نگیرد برایِ دوست
کردم به عشق زیر و زبر خان و مان دل
تا هیچ کس دگر ننشیند به جایِ دوست
تسلیمِ راهِ دوست شوم چون به نزدِ من
چیزی نیافرید خدا ماورایِ دوست
جاوید زنده مانم و باقی شوم چو خضر
گر سجده ایی به من رسد از خاکِ پایِ دوست
هر دم قیامتی ز ملامت بدیده ام
نادیده یک نفس به ارادت لقایِ دوست
تا جان بود مرا بکشم از میان جان
جنگ و ستیزِ دشمن و جور و جفایِ دوست
نی نی به عینِ صدق نزاری خطا مبین
خالی شمر ز جور و جفا ماجرایِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ز مستی تا دل آرامم برفته ست
همه رونق ز ایّامم برفته ست
به دوران ها نیاید در گلستان
چنان مرغی که از دامم برفته ست
ثبات و عقل و تمییزم نمانده ست
قرار و صبر و آرامم برفته ست
نمی خواهم دگر صهبا و صحرا
نشاط از مشربِ جامم برفته ست
چمن بر من چو زندان است و گل زار
جهنّم تا گلستانم برفته ست
چراغِ مطلعِ صبحم نشسته ست
فروغِ مقطعِ شامم برفته ست
شکیبم از چنان رویی نکو نیست
برو گو گر به بدنامم برفته ست
بزرگان بر نزاری گو مگیرید
خطایی گر بر اقلامم برفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
منم آخر که چنین بی تو جهان می بینم
نه خیال است همانا که چنان می بینم
هرچه در آینه ی رغبت دل می نگرم
نقش سودای تو بر صورت جان می بینم
تو مپندار که آن روی ز چشمم برود
بل که در هر چه نگه می کنم آن می بینم
جهل مطلق بود از خانه به بستان رفتن
تا گلستان تو بر سرو روان می بینم
وگر از دست رقیبت که سرش کوفته باد
آشکارا نتوان دید نهان می بینم
بی تو گر روشنی از چشم نزاری برود
سهل باشد که به چشم تو جهان می بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
ما از آن مستان که پنداری نِه‌ایم
لایقِ مستی و هشیاری نِه‌ایم
از گران‌بارانِ حملِ فطرتیم
زان گران‌جانان سرباری نِه‌ایم
گو میامیزید با ما اهلِ‌دل
زان که ما در بندِ دلداری نِه‌ایم
یار اگر بر در زند ما را رواست
زان که شایسته‌ی یاری نِه‌ایم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیوه شیرین
مراکشتی و گوئی خاک این بر باد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
چوحاجی احمد کل از در شیخ
جدا افتاد زو افغان برآمد
روان بر منظر آن حاجی نی زن
طربناک و خوش و خندان برآمد
چو تابستان رسید و شد هوا گرم
کدو افتاد و بادمجان برآمد
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۵ - تاریخ زلزله عجیبه سیلاخور
به گوش خلق ز بس شد ز باد غفلت پر
نهیب مرگ بود چون نوای زنگ شتر
چنان نجاست طول عمر سرایت کرد
که قلب شسته نگردد ز آب جاری و کر
هر آنچه آیت تنبیه حق کند ظاهر
بود حکایت گاو و خر و جو و آخر
رست چون «کذبت قوم لوط بالنذر» است
مشاهدات پیا پی و بینات زیر
چون در زمان محمدعلی شه قاجار
جریده عمل خلق شد ز عصیان پر
به گوش مردم سیلاخوری ز زلزله شد
پی نصیحت و ارشاد حلقه زد بر در
که از خرابی او تا هزار سال دگر
کنند یاد چه هنگامه ثمود و نذر
رقم نمود به تاریخ این بلا (صامت)
بود ز زلزله ویرانه کل سیلاخور
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز داغ عشق چون خورشید، دارم چتر شاهی را
سر ژولیدهام برد از میان، صاحب کلاهی را
به دنیا از فلک سایی، سرم هرگز فرو ناید
گدایی می شمارد همّت من، پادشاهی را
به زیر تیغ او چشم از رخش پوشیده می دارم
که ترسم حیرت از یادم برد، عاجز نگاهی را
حبابش می شود از شوخ چشمی، چهره با داغم
اگر در بحر شوید، دامن بختم، سیاهی را
حزین ، از مهر نبود ذرّه ام را پرتو منّت
ز فیض عشق دارم کیمیای رنگ کاهی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
زندگی در جمع سامان رفت، حیف
صبح در خواب پریشان رفت، حیف
دانه اشکی نیفشاندیم ما
عمر چون سیل بهاران رفت، حیف
نور جان در ظلمت آباد بدن
چون چراغ زیر دامان رفت، حیف
از بیابان رفت تا مجنون ما
شوخی از چشم غزالان رفت، حیف
می شدی بتخانه ها تعمیر کرد
مشت خاک ما به جولان رفت، حیف
شیشه ها شد از می روشن تهی
نور چشم می پرستان رفت، حیف
دل به امیدی درین وحشت سرا
از پی آهو نگاهان رفت، حیف
دیدهٔ عبرت نمالیدیم ما
عمر در غفلت به پایان رفت حیف
بوی عشق از جیب جانی برنخاست
زین سفال کهنه، ریحان رفت، حیف
ناله ی عاشق نمی آید به گوش
از حمن مرغ خوش الحان رفت، حیف
اول شب از گداز دل حزین
شمع بزم ما به پایان رفت، حیف
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۳
تذرو دل، اسیر سرو آزاد تو می باشد
بلای جان، قیامت جلوه شمشاد تو می باشد
به این شاد است خاطر، کز غم محنت کشان شادی
دل از غم خرابم، عشرت آباد تو می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۸
دارم گل زخمی به جگر تازه و تر، های
ای دل، بزن از سینه صفیری به اثر، های
بر بوم و برم تاخته سیلاب حوادث
از خانه خرابان توام، های هنر، های
آرام وطن گر سفری شد، عجبی نیست
ما را که چو دل، رفته عزیزی به سفر، های
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۴ - آمدن راون در منزل ماریچ دیو و منع کردن ماریچ راون را از دشمنی رام
نماندش اختیار از بی قراری
ارابه خواست از بهر سواری
کشیدندی خران گردون ده سر
نباشد مرکب دجال جز خر
سواره بر ارابه سوی دریا
روان گردید راون، لیک تنها
درختی دید عالی شاخ در شاخ
هزارش بند چون طوبی به هر شاخ
به پایش سدره بردی سر فراپیش
که شاخ او کند پیوند با خویش
به صد فرسنگ آن بر سایه افکن
به زیرش عابدان را بود مسکن
ز دریا زان گذر بگذشت چون باد
گذر بر منزل ماریچش افتاد
بود ماریچ آن دیو فسون ساز
که مرغان هوا را داشتی باز
چنان آگه فسون ساحری را
که گوساله شمردی سامری را
به ابلیسی به هر جا پافشردی
هزار ابلیس را از راه بردی
هیونی پیل زوری شیر جنگی
پلنگی گشته در دریا نهنگی
سمندر مشربی ز آتش درون ریش
در آب بحر با ماهی شده خویش
چو راون دیده بر ماریچ انداخت
به حالی دید کو را دیر بشناخت
نه در تن تاب و نی طاقت به بازو
لباسی ساخته از پوست آهو
ز بد حالی او راون در افسوس
که ماریچ آمد و کردش زمین بوس
شه دیوان و ماریچ فسونگر
بپرسیدند هر یک حال دیگر
به راون گفت ماریچ ای شهنشاه
زمین بوس تو نور چشمۀ ماه
خلاف عادت از دریا گذشتن
بساط حلم باشد در نوشتن
ز دارالملک خود تنها سواری
چه تقریب است این بی اختیاری
نمی آید برای مصلحت رأی
که بی تقریب راون جنبد از جای
ولی تقریب آن معلوم من نیست
وگر باشد دگر جای سخن نیست
دعای خیر خواهان نیست جز خیر
که تقریبی نخواهد بود جز سیر
سخن بشنید راون در جوابش
به خیر اندیش خود کر ده خطابش
نکو گفتی که تنها پادشاهان
نمی گردند جز با خیرخواهان
و لیکن من صلاح از کس نجویم
که راز دل بجز محرم نگویم
ترا از جان و دل دانسته دلسوز
مدد خواهم به کار خویش امروز
سخن کوته شنیدستم ز خواهر
که دارد رام جسرت قاتل خر
پری رو حورزادی اند ر آغوش
که با مهرست حسنش دوش بر دوش
مرا کین برادر هست با رام
همی خواهم نماند زو دگر نام
دگر کوشم ز مردان کان پری زن
به زور از وی کشم چون روحش از تن
ز نام رام شد ماریچ بی تاب
چو مصروعی که بیند آتش و آب
پس از دیری به خود باز آمد آن دیو
به راون گفت کای دیوانه جان دیو
نگین جم ربودن اهرمن را
بود بر باد دادن خویشتن را
شغالی خوش مثل زد گاه مردن
که نتوان نیشکر با پیل خوردن
زبان درکش زبانت را چه یارا
که گیری بی محابا نام سیتا
مجو زنهار کین رام و دیگر
زمن بشنو حدیث آن ظفرور
که من در جگ بسوامتر او را
نکو بشناختم خود جنگجو را
ز دستش ناوکی خوردم چو نخ جیر
در آنم تا کنون زان سوزش تیر
در آن دم ساده رو بودست چون گُل
چو سنبل داشت ب ر سر نیز کاکل
قیاسی کن کنون کاندر جوانی
چِسان زورش بود! دیگر تو دانی
اگر دزدی ز خورشیدی بری نور
ور از فردوس اعلی برکشی حور
بود ممکن که چندین یابی آرام
محالست این ولی با خصمیِ رام
شنید و گشت راون در غضب تیز
مریضی شد ملول از نام پرهیز
چو می شد تلخ از آن پیر خردمند
که عاشق را نباشد کار با پند
کشیده برق تیغ آن سهگمین میغ
جزای بد زبانان نیست جز تیغ
به ماریچ از غضب راون برآشفت
سخن هم از زبان تیغ می گفت
که دانستم ز دلسوزان خود بیش
گزیدم از همه بیگانه و خویش
ترا گفتم من ای نادر برابر
بباید شد به شکل آهوی زر
چو رام افتد به دنبالت پی صید
در آرم آن صنم را رفته در قید
نپرسیدم که رام اکنون جوانست
که می گویی چنین است و چنانست
ز دانایی مثل زد خوش مث ل زن
که دشمن بر نیامد وصف دشمن
سؤال از آسمان کردم من اکنون
جواب از ریسمان دادی، شدم خون
دهم وعده گرم فرما ن پذیری
به دستوری من یابی امیری
وگرنه جامۀ عمرت زنم چاک
به خونت رنگ سازم بستر خاک
چو راون را بدینسان در غضب دید
دل ماریچ از و چون بید لرزید
بیندیشید زان ماریچ در دل
مرا در هر دو صورت هست مشکل
بدوزد ناوک رامم در اقرار
زند راون به تیغم اندر انکار
یقین شد در دل دیو سیه روز
که از مردن خلاصم نیست امروز
همان بهتر که چون مردان به پیکار
شوم کشته به دست آن نکوکار
به راون گفت کای شاه ظفر جوی
من از حکم تو کی می تافتم روی
ز بیم جا ن نکردم منع این کار
من و جانم فدای شاه صد بار
نمی گویم مکن کاین کار جهل است
ولی تقدیر تدبیر تو سهل است
اگر بالفرض من بر شکل آهو
فریبم خاطر سیتا به جادو
به تقدیری که آن هم گشت تجویز
که رام آید ز بهر صید من نیز
ولی لچمن دمی از نزد سیتا
نخواهد شد جدا و ماند تنها
بکن معقول آنگه فکر او چیست
حریف جنگ لچمن در جهان کیست؟
اگر یکجا شود صد همچو راون
نباید برد سیتا را ز لچ من
جوابش داد راون با دمِ سرد
ز دل گرمی عشق آهی برآورد
مرا خود اختیاری نیست آنجا
کمند گردنم شد عشق سیتا
دلم در آرزوی او هلاک است
اگر جانم رود، گو رو چه باک است؟
ور از سعیت به دست آید دلارام
دهم از ملک خویشت نیمه انعام
نشاندش بر ارابه خواه ناخواه
روان شد راون و ماریچ همراه
پس از قطع مسافت دیر بشتافت
نشانِ ماند و بود جایشان یافت
به دندک کرن رفته تیره بختان
کمین کردند در زیر درختان
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است
رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است
کام دنیا را برای اهل دنیا واگذار
جغد را ارزانی آن گنجی که در ویرانه است
بر در و بالم دلم غم بر سر هم ریخته است
میهمان در خانه ام دایم زیاد از خانه است
قابل چندین شکایت نیست وضع روزگار
آنچه دارد تلخ و شیرین جمله یک پیمانه است
صرفه را دیوانه ها دارند در امر معاش
بوریا گه فرش و گاهی جامه دیوانه است
رشک بردن لازم عشقست بر هر کس که هست
هر که در بزمست بار خاطر پروانه است
خوشه شمع است بار کشته امید ما
آب و رنگی دارد اما خوشه بیدانه است
مرهم زخم جفای چند کس خواهد شدن
طره او را یکی از سینه چاکان شانه است
اختیار حل و عقد زلف او دارد دلم
خانه زنجیر را دیوانه صاحبخانه است
می رمم از هر که باشد آشنای من کلیم
آشنای معنی بکرم که آن بیگانه است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
زیوری از داغ مرد عشق را بهتر نبود
کعبه دل را به از وی حلقه ای بر در نبود
فیض بخشی سربلندی آورد بنگر که شمع
تا دم آخر سرش بی زیور افسر نبود
با همه حیرانی و سرگشتگی از جذب شوق
رفته ام راهی که خضرش نیز بی رهبر نبود
بعد مردن خاکم از آغوش خود بیرون فکند
مهربانی هیچگه در طبع این مادر نبود
در دیار عشقبازی روی سامان کس ندید
سکه در این ملک هرگز روشناس زر نبود
جلوه گاه حسن خواهد اینهمه پرهیز چیست
رخ مپوش از دیده ما باده بی ساغر نبود
نیک و بد یکسان بود در پیش طبع ما کلیم
هیچ عکس آئینه را از دیگری بهتر نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
اشک غمازست خون در گریه داخل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - قصیده
بار دگر زمانه مراد دلم بداد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند