عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
درد دل را دوا نمیدانم
گم شدم سر ز پا نمیدانم
از می نیستی چنان مستم
که صواب از خطا نمیدانم
چند از من کنی سؤال که من
درد را از دوا نمیدانم
حل این مشکلم که افتادست
در خلا و ملا نمیدانم
به چه داد و ستد کنم با خلق
که قبول از عطا نمیدانم
هرچه از ماه تا به ماهی هست
هیچ از خود جدا نمیدانم
وانچه در اصل و فرع جمله تویی
یا منم جمله یا نمیدانم
گر یک است این همه یکی بگذار
که عدد را قفا نمیدانم
ور یکی نی و صد هزار است این
صد و یک من چرا نمیدانم
حیرتم کشت و من درین حیرت
ره به کار خدا نمیدانم
چشم دل را که نفس پردهٔ اوست
در جهان توتیا نمیدانم
آنچه عطار در پی آن رفت
این زمان هیچ جا نمیدانم
گم شدم سر ز پا نمیدانم
از می نیستی چنان مستم
که صواب از خطا نمیدانم
چند از من کنی سؤال که من
درد را از دوا نمیدانم
حل این مشکلم که افتادست
در خلا و ملا نمیدانم
به چه داد و ستد کنم با خلق
که قبول از عطا نمیدانم
هرچه از ماه تا به ماهی هست
هیچ از خود جدا نمیدانم
وانچه در اصل و فرع جمله تویی
یا منم جمله یا نمیدانم
گر یک است این همه یکی بگذار
که عدد را قفا نمیدانم
ور یکی نی و صد هزار است این
صد و یک من چرا نمیدانم
حیرتم کشت و من درین حیرت
ره به کار خدا نمیدانم
چشم دل را که نفس پردهٔ اوست
در جهان توتیا نمیدانم
آنچه عطار در پی آن رفت
این زمان هیچ جا نمیدانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ای غذای جان مستم نام تو
چشم عقلم روشن از انعام تو
عقل من دیوانه جانم مست شد
تا چشیدم جرعهای از جام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
حلقهٔ زلف توام دامی نهاد
تا به حلق آویختم در دام تو
دشنهٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسوده از دشنام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم در نام تو
منتظر بنشستهام تا در رسد
از پی جان خواستن پیغام تو
وعده دادی بوسهای و تن زدی
تا شدم بی صبر و بی آرام تو
وام داری بوسهای و از تو من
بیشتر دل بستهام در وام تو
وام نگذاری و گویی بکشمت
از تقاضاهای بی هنگام تو
بوسه در کامت نگهدار و مده
گر بدین بر خواهد آمد کام تو
کی چو شمعی سوختی عطار دل
گر نبودی همچو شمعی خام تو
چشم عقلم روشن از انعام تو
عقل من دیوانه جانم مست شد
تا چشیدم جرعهای از جام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
حلقهٔ زلف توام دامی نهاد
تا به حلق آویختم در دام تو
دشنهٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسوده از دشنام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم در نام تو
منتظر بنشستهام تا در رسد
از پی جان خواستن پیغام تو
وعده دادی بوسهای و تن زدی
تا شدم بی صبر و بی آرام تو
وام داری بوسهای و از تو من
بیشتر دل بستهام در وام تو
وام نگذاری و گویی بکشمت
از تقاضاهای بی هنگام تو
بوسه در کامت نگهدار و مده
گر بدین بر خواهد آمد کام تو
کی چو شمعی سوختی عطار دل
گر نبودی همچو شمعی خام تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
هر زمان لاف وفایی می زنی
آتشی در مبتلایی می زنی
چون که جانی داری اندر مردگی
لاف نیکویی ز جایی می زنی
بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست
تا تو پر بر چه هوایی می زنی
ماهرویی و ازین رو ای پسر
مهر و مه را پشت پایی می زنی
گفتهای کار تو را رایی زنم
من بمردم تا تو رایی می زنی
میزنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بسکه کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنایی می زنی
زخمه بر ابریشم عطار زن
گر به صد زاری نوایی می زنی
آتشی در مبتلایی می زنی
چون که جانی داری اندر مردگی
لاف نیکویی ز جایی می زنی
بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست
تا تو پر بر چه هوایی می زنی
ماهرویی و ازین رو ای پسر
مهر و مه را پشت پایی می زنی
گفتهای کار تو را رایی زنم
من بمردم تا تو رایی می زنی
میزنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بسکه کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنایی می زنی
زخمه بر ابریشم عطار زن
گر به صد زاری نوایی می زنی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد
قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد
آن درختی که همه عمر بکشتم به امید
دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد
شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او
بار چون داد دل او که مرا بار نداد
این چنین کار از آن یار مرا آمد پیش
کم ز یک ماه دل و چشم مرا کار نداد
شربتی ساخته بود از شکر و آب حیات
نه نکو کرد که یک قطره به بیمار نداد
هر که او دل به غم یار دهد خسته شود
رسته آنست که او دل به غم یار نداد
قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد
آن درختی که همه عمر بکشتم به امید
دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد
شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او
بار چون داد دل او که مرا بار نداد
این چنین کار از آن یار مرا آمد پیش
کم ز یک ماه دل و چشم مرا کار نداد
شربتی ساخته بود از شکر و آب حیات
نه نکو کرد که یک قطره به بیمار نداد
هر که او دل به غم یار دهد خسته شود
رسته آنست که او دل به غم یار نداد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد
داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد
دلبران بی دل شدند زانگه که او بربست بار
عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد
روز من چون تیره زلفش گشت از هجران او
چون بدیدم کان غلامش رخت بر بازل نهاد
زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تیره شب
شد هزیمت چون نگارم رخ سوی منزل نهاد
زاب چشم عاشقان آن راه شد پر آب و گل
تا به منزل نارمید او گام خود در گل نهاد
راه او پر گل همی شد کز فراق خود همی
در دو دیدهٔ عالمی از عشق خود پلپل نهاد
چاکر از غم دل ز مهرت برگرفت از بهر آنک
با اصیل الملک خواجه اسعد مقبل نهاد
داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد
دلبران بی دل شدند زانگه که او بربست بار
عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد
روز من چون تیره زلفش گشت از هجران او
چون بدیدم کان غلامش رخت بر بازل نهاد
زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تیره شب
شد هزیمت چون نگارم رخ سوی منزل نهاد
زاب چشم عاشقان آن راه شد پر آب و گل
تا به منزل نارمید او گام خود در گل نهاد
راه او پر گل همی شد کز فراق خود همی
در دو دیدهٔ عالمی از عشق خود پلپل نهاد
چاکر از غم دل ز مهرت برگرفت از بهر آنک
با اصیل الملک خواجه اسعد مقبل نهاد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد
که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
گهی ز طیره گری نکتهای دراندازد
گهی به بلعجبی فتنهای برانگیزد
به هیچ وقت به بازی کرشمهای نکند
که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد
گهی کزو به نفورم بر من آید زود
گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد
ز بهر خصم همی سرمه سازد از دیده
چو دود یافت ز بهر سنایی آمیزد
خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم
که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد
هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم
ز عشق نعرهٔ «هل من مزید» برخیزد
نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه
هزار دریا پالونهوار میبیزد
به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او
جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد
جواب آن غزل خواجه بو سعید است این
«مرا دلیست که با عافیت نیامیزد»
که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
گهی ز طیره گری نکتهای دراندازد
گهی به بلعجبی فتنهای برانگیزد
به هیچ وقت به بازی کرشمهای نکند
که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد
گهی کزو به نفورم بر من آید زود
گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد
ز بهر خصم همی سرمه سازد از دیده
چو دود یافت ز بهر سنایی آمیزد
خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم
که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد
هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم
ز عشق نعرهٔ «هل من مزید» برخیزد
نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه
هزار دریا پالونهوار میبیزد
به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او
جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد
جواب آن غزل خواجه بو سعید است این
«مرا دلیست که با عافیت نیامیزد»
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
هر کرا در دل بود بازار یار
عمر و جان و دل کند در کار یار
خاصه آن بی دل که چون من یک زمان
بر زمین نشکیبد از دیدار یار
کبک را بین تا چگونه شد خجل
زان کرشمه کردن و رفتار یار
بنگر اندر گل که رشوت چون دهد
خون شود لعل از پی رخسار یار
در جهان فردوس اعلا دارد آنک
یک نفس بودست در پندار یار
در همه عالم ندیدم لذتی
خوشتر و شیرینتر از گفتار یار
همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ
بی لب یاقوت شکر بار یار
باد نوشین دوش گفتی ناگهان
چین زلف آشفت بر گلنار یار
زان قبل امروز مشک آلود گشت
خانه و بام و در و دیوار یار
رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
زان عقیق و لولو شهوار یار
شد دلم مسکین من در غم نژند
من ندانم پیش ازین هنجار یار
دست بر سر ماند چون کژدم دلم
زان دو زلفین سیه چون مار یار
هوش و عقلم بردهاند از دل تمام
آن دو نرگس بر رخ چون نار یار
مر سنایی را فتاد این نادره
چون معزی گفت از اخبار یار
آنچه من میبینم از آزار یار
گر بگویم بشکنم بازار یار
عمر و جان و دل کند در کار یار
خاصه آن بی دل که چون من یک زمان
بر زمین نشکیبد از دیدار یار
کبک را بین تا چگونه شد خجل
زان کرشمه کردن و رفتار یار
بنگر اندر گل که رشوت چون دهد
خون شود لعل از پی رخسار یار
در جهان فردوس اعلا دارد آنک
یک نفس بودست در پندار یار
در همه عالم ندیدم لذتی
خوشتر و شیرینتر از گفتار یار
همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ
بی لب یاقوت شکر بار یار
باد نوشین دوش گفتی ناگهان
چین زلف آشفت بر گلنار یار
زان قبل امروز مشک آلود گشت
خانه و بام و در و دیوار یار
رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
زان عقیق و لولو شهوار یار
شد دلم مسکین من در غم نژند
من ندانم پیش ازین هنجار یار
دست بر سر ماند چون کژدم دلم
زان دو زلفین سیه چون مار یار
هوش و عقلم بردهاند از دل تمام
آن دو نرگس بر رخ چون نار یار
مر سنایی را فتاد این نادره
چون معزی گفت از اخبار یار
آنچه من میبینم از آزار یار
گر بگویم بشکنم بازار یار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
آن کژدم زلف تو که زد بر دل من نیش
از ضربت آن زخم دل نازک من ریش
آنجا که بود انجمن لشگر خوبان
نام تو بود اول و پای تو بود پیش
بنگر که همی با من و با تو چکند چرخ
بر هر دو همی چون شمرد مکر و فن خویش
هر شب که کند عشق شکیبایی من کم
هم در گذرد خوبی و زیبایی تو بیش
ای روی تو قارون شده از حسن و ملاحت
از هجر تو قارونم و از وصل تو درویش
خود چون بود آخر به غم هجر گرفتار
آن کس که به اول نبود عافیت اندیش
از ضربت آن زخم دل نازک من ریش
آنجا که بود انجمن لشگر خوبان
نام تو بود اول و پای تو بود پیش
بنگر که همی با من و با تو چکند چرخ
بر هر دو همی چون شمرد مکر و فن خویش
هر شب که کند عشق شکیبایی من کم
هم در گذرد خوبی و زیبایی تو بیش
ای روی تو قارون شده از حسن و ملاحت
از هجر تو قارونم و از وصل تو درویش
خود چون بود آخر به غم هجر گرفتار
آن کس که به اول نبود عافیت اندیش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
ای بس قدح درد که کردست دلم نوش
دور از لب و دندان شما بی خبران دوش
گه بوسه همی داد بر آن درد لب و چشم
گه رقص همی کرد بر آن حال دل و هوش
گه عقل همی گفت که ای طبع تو کم نال
گه صبر همی گفت که ای آه تو مخروش
درد آمده پاداش که هین ای سر و تن داد
عشق آمده با نیش که هان ای دل و جان نوش
دردی که به افسانه شنیدم همه از خلق
از علم به عین آمد وز گوش به آغوش
در حجرهٔ چشم آمد خورشید خیالش
خورشید که دیدست سیه کرده بناگوش
در حسرت آن دیدهٔ چون دیدهٔ آهو
این دیده نه در خواب و نه بیدار چو خرگوش
حیرت سوی چشم آمده کای چشم تو منگر
غیرت سوی گوش آمده کی گوش تو منیوش
با چشم سرم گفته تراییم تو منگر
در گوش دلم خوانده تراییم تو مخروش
ذوق آمده در چشم که ای چشم چنین چش
شوق آمده در گوش که ای گوش چنین گوش
این خود صفت نقش خیالیست چه چیزست
یارب که ببینم به عیان آن رخ نیکوش
او بلبله بر دست و خرد سلسله در پای
او غالیه بر گوش و رهی غاشیه بر دوش
در عاشقی آنجا که ورا پای مرا سر
در بندگی آنجا که ورا حلقه مرا گوش
صد روح در آویخته از دامن کرته
سی روز برانگیخته از گوشهٔ شب پوش
آوازه در افتاده به هر جا که سنایی
در مکتب او کرد همه تخته فراموش
دور از لب و دندان شما بی خبران دوش
گه بوسه همی داد بر آن درد لب و چشم
گه رقص همی کرد بر آن حال دل و هوش
گه عقل همی گفت که ای طبع تو کم نال
گه صبر همی گفت که ای آه تو مخروش
درد آمده پاداش که هین ای سر و تن داد
عشق آمده با نیش که هان ای دل و جان نوش
دردی که به افسانه شنیدم همه از خلق
از علم به عین آمد وز گوش به آغوش
در حجرهٔ چشم آمد خورشید خیالش
خورشید که دیدست سیه کرده بناگوش
در حسرت آن دیدهٔ چون دیدهٔ آهو
این دیده نه در خواب و نه بیدار چو خرگوش
حیرت سوی چشم آمده کای چشم تو منگر
غیرت سوی گوش آمده کی گوش تو منیوش
با چشم سرم گفته تراییم تو منگر
در گوش دلم خوانده تراییم تو مخروش
ذوق آمده در چشم که ای چشم چنین چش
شوق آمده در گوش که ای گوش چنین گوش
این خود صفت نقش خیالیست چه چیزست
یارب که ببینم به عیان آن رخ نیکوش
او بلبله بر دست و خرد سلسله در پای
او غالیه بر گوش و رهی غاشیه بر دوش
در عاشقی آنجا که ورا پای مرا سر
در بندگی آنجا که ورا حلقه مرا گوش
صد روح در آویخته از دامن کرته
سی روز برانگیخته از گوشهٔ شب پوش
آوازه در افتاده به هر جا که سنایی
در مکتب او کرد همه تخته فراموش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
بس که من دل را به دام عشق خوبان بستهام
وز نشاط عشق خوبان توبهها بشکستهام
خسته او را که او از غمزه تیر انداختهست
من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هر کجا شوریدهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشهای بنشستهام
چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رستهام
این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جستهام
تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسستهام
باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوستهام
وز نشاط عشق خوبان توبهها بشکستهام
خسته او را که او از غمزه تیر انداختهست
من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هر کجا شوریدهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشهای بنشستهام
چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رستهام
این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جستهام
تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسستهام
باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوستهام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
گفتم از عشقش مگر بگریختم
خود به دام آمد کنون آویختم
گفتم از دل شور بنشانم مگر
شور ننشاندم که شور انگیختم
بند من در عشق آن بت سخت بود
سختتر شد بند تا بگسیختم
عاشقان بر سر اگر ریزند خاک
من به جای خاک آتش ریختم
بر بناگوش سیاه مشک رنگ
از غمش کافور حسرت بیختم
عاجزم با چشم رنگ آمیز او
گر چه از صد گونه رنگ آمیختم
خود به دام آمد کنون آویختم
گفتم از دل شور بنشانم مگر
شور ننشاندم که شور انگیختم
بند من در عشق آن بت سخت بود
سختتر شد بند تا بگسیختم
عاشقان بر سر اگر ریزند خاک
من به جای خاک آتش ریختم
بر بناگوش سیاه مشک رنگ
از غمش کافور حسرت بیختم
عاجزم با چشم رنگ آمیز او
گر چه از صد گونه رنگ آمیختم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸