عبارات مورد جستجو در ۲۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۱
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
ز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آرد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
توکل می دهد سامان کار من به آسانی
ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم
ز مد عمر جاویدان ندارد کو تهی صائب
ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
ز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آرد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
توکل می دهد سامان کار من به آسانی
ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم
ز مد عمر جاویدان ندارد کو تهی صائب
ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۸
بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم
کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم
نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم
به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم
ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم
عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم
به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم
میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم
به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم
به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم
دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم
دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم
چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم
کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم
چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم
علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم
اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم
جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم
کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم
نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم
به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم
ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم
عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم
به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم
میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم
به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم
به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم
دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم
دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم
چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم
کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم
چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم
علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم
اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم
جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۳
با درد خشک ساخته ام، از دوا ترم
چشم غبار دیده ام، از توتیا ترم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
از سایبان منت بال هما ترم
ای سیل بگذر از سر ویرانیم که من
از نقش پای ریگ روان بی بقا ترم
جرم مرا چو اشک میاور به روی من
کز جبهه تا (به) نقش قدم از حیا ترم
دورم مکن به تهمت بیگانگی که من
از معنی بلند به دل آشنا ترم
حسنش همان به ساغر می جلوه می کند
از اشک تاک اگر چه بسی باصفا ترم
روزی که در پیاله می لاله رنگ نیست
از عندلیب فصل خزان بینوا ترم
هر چند می دهم به غزل داد خسروی
صائب همان ز عرفی شیرین ادا، ترم
چشم غبار دیده ام، از توتیا ترم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
از سایبان منت بال هما ترم
ای سیل بگذر از سر ویرانیم که من
از نقش پای ریگ روان بی بقا ترم
جرم مرا چو اشک میاور به روی من
کز جبهه تا (به) نقش قدم از حیا ترم
دورم مکن به تهمت بیگانگی که من
از معنی بلند به دل آشنا ترم
حسنش همان به ساغر می جلوه می کند
از اشک تاک اگر چه بسی باصفا ترم
روزی که در پیاله می لاله رنگ نیست
از عندلیب فصل خزان بینوا ترم
هر چند می دهم به غزل داد خسروی
صائب همان ز عرفی شیرین ادا، ترم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۱
ما خنده را به مردم بیغم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم
بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم
بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۵
به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۲
هر که دارد با پریزادان معنی خلوتی
همچو مارش می گزد هر حلقه جمعیتی
در بساط هر که باشد ساغری از خون دل
کی چو مینا سر فرود آرد به هر کیفیتی؟
فقر اگر فرمانروای عالم ایجاد نیست
از چه می گیرند شاهان از فقیران همتی؟
خارخار سیر گلشن نیست در خاطر مرا
کز دل بی مدعا در سینه دارم جنتی
بخت شور ما ز اشک لاله گون شرمنده نیست
بر زمین شور باران را نباشد منتی
می توانستیم کردن سایلان را بی نیاز
گر سخن در عهد ما می داشت قدر و قیمتی
چون ندانم آیه رحمت خط سبز ترا؟
کز برای دفع ارباب هوس شد تبتی
زهر در زیر نگین چون سبزه باشد زیر سنگ
چون لب لعل تو نوخط شد به اندک فرصتی؟
شکر کز جمعیت خاطر پریشان نیستم
نیست صائب گر مرا چون دیگران جمعیتی
همچو مارش می گزد هر حلقه جمعیتی
در بساط هر که باشد ساغری از خون دل
کی چو مینا سر فرود آرد به هر کیفیتی؟
فقر اگر فرمانروای عالم ایجاد نیست
از چه می گیرند شاهان از فقیران همتی؟
خارخار سیر گلشن نیست در خاطر مرا
کز دل بی مدعا در سینه دارم جنتی
بخت شور ما ز اشک لاله گون شرمنده نیست
بر زمین شور باران را نباشد منتی
می توانستیم کردن سایلان را بی نیاز
گر سخن در عهد ما می داشت قدر و قیمتی
چون ندانم آیه رحمت خط سبز ترا؟
کز برای دفع ارباب هوس شد تبتی
زهر در زیر نگین چون سبزه باشد زیر سنگ
چون لب لعل تو نوخط شد به اندک فرصتی؟
شکر کز جمعیت خاطر پریشان نیستم
نیست صائب گر مرا چون دیگران جمعیتی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گر باغ پر شکوفه و گلزار خرم است
ما را چه سود، چون دل ما بسته غم است
چون باد صبح کرد غم آباد کاینات
بسیار جسته ایم، دلی شادمان کم است
جز سیل غم نبارد ازین سقف نیلگون
مسکین کسی که ساکن این سبز طارم است
جز خون دل مدام نباشد شراب او
هر جا یکی فقیر در اطراف عالم است
اهل تمیز خوار و حقیرند نزد خلق
جاهل به نزد خویش به غایت مسلم است
چشم طرب چگونه توان داشتن ز چرخ
کاین خیره گرد نیز ز اصحاب ماتم است
زابنای روزگار وفایی ندید کس
رحمت بر آن کسی که به ایشان نه همدم است
حقا که یک پیاله دردی و پای خم
خوشتر بسی ز جام و سراپرده جم است
خسرو، برو، به کنج قناعت قرار گیر
می نوش و سر متاب ز یاری که محرم است
ما را چه سود، چون دل ما بسته غم است
چون باد صبح کرد غم آباد کاینات
بسیار جسته ایم، دلی شادمان کم است
جز سیل غم نبارد ازین سقف نیلگون
مسکین کسی که ساکن این سبز طارم است
جز خون دل مدام نباشد شراب او
هر جا یکی فقیر در اطراف عالم است
اهل تمیز خوار و حقیرند نزد خلق
جاهل به نزد خویش به غایت مسلم است
چشم طرب چگونه توان داشتن ز چرخ
کاین خیره گرد نیز ز اصحاب ماتم است
زابنای روزگار وفایی ندید کس
رحمت بر آن کسی که به ایشان نه همدم است
حقا که یک پیاله دردی و پای خم
خوشتر بسی ز جام و سراپرده جم است
خسرو، برو، به کنج قناعت قرار گیر
می نوش و سر متاب ز یاری که محرم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۲
مردانه می کشد به جفایم ستمگری
تا میرم و دگر ندهم دل به دیگری
راحت بود سیاست آن کس که بایدش
از غمزه دور باشی و از ناز خنجری
گفتم که دوش با تو نشستیم، راست است
بر خویش بسته ام به هوس خواب دیگری
از غم مگر ز وادی هجر استخوان بود
کز کعبه امید بیاید کبوتری
ماییم و خواب و بازوی آن یار زیر سر
وه کی نهد تو در خم بازوی ما سری
کی ره کند به کلبه ما چون تو آفتاب
ما ناخدای باز کند ز آسمان دری
یارب حلال خواب خوش، ار چه شبی ز غم
روزی نبود پهلوی ما را ز بستری
خسرو به سایه ای ز درخت تو قانع است
آن دولت از کجا که به دست افتدش بری
تا میرم و دگر ندهم دل به دیگری
راحت بود سیاست آن کس که بایدش
از غمزه دور باشی و از ناز خنجری
گفتم که دوش با تو نشستیم، راست است
بر خویش بسته ام به هوس خواب دیگری
از غم مگر ز وادی هجر استخوان بود
کز کعبه امید بیاید کبوتری
ماییم و خواب و بازوی آن یار زیر سر
وه کی نهد تو در خم بازوی ما سری
کی ره کند به کلبه ما چون تو آفتاب
ما ناخدای باز کند ز آسمان دری
یارب حلال خواب خوش، ار چه شبی ز غم
روزی نبود پهلوی ما را ز بستری
خسرو به سایه ای ز درخت تو قانع است
آن دولت از کجا که به دست افتدش بری
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
چون بدیدم به دیده تحقیق
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۹
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۴ - حکایت آن پاره دوز به خرقه پاره دوزی اسباب معیشت اندوز که هر میوه تازه که رسیدی از آن مقداری خریدی و پیش عیال و اطفال خود بردی و با ایشان خوردی و گفتی به این خرسند باشید و چهره همت خود را به اندیشه زیادت نخراشید که طعم این میوه همه سال جز این نیست و مرا استطاعت خریدن بیش ازین نی
پاره دوزی بود در اقصای ری
مطمئن بر پاره دوزی رای وی
با خمیده پشتی از بار عیال
داشت مشتی طفلکان خردسال
بود بر دلق معاش خویشتن
روز و شب از پاره دوزی وصله زن
چون رسیدی میوه های سال نو
خاطرش بودی به هر میوه گرو
سوی اهل خود به صد گونه حیل
آمدی هم جیب ازان پر هم بغل
پیش ایشان ریختی آن را دلیر
تا بخوردندی همه زان میوه سیر
بعد ازان گفتی که ای افتادگان
بر فراش محنت و غم زادگان
گر فتد صد بار ازین میوه به چنگ
جمله را اینست طعم و بوی و رنگ
ترک آز و آرزومندی کنید
طبع را مایل به خرسندی کنید
من چو خاکم زیر پای فقر پست
بیش ازینم برنمی آید ز دست
مطمئن بر پاره دوزی رای وی
با خمیده پشتی از بار عیال
داشت مشتی طفلکان خردسال
بود بر دلق معاش خویشتن
روز و شب از پاره دوزی وصله زن
چون رسیدی میوه های سال نو
خاطرش بودی به هر میوه گرو
سوی اهل خود به صد گونه حیل
آمدی هم جیب ازان پر هم بغل
پیش ایشان ریختی آن را دلیر
تا بخوردندی همه زان میوه سیر
بعد ازان گفتی که ای افتادگان
بر فراش محنت و غم زادگان
گر فتد صد بار ازین میوه به چنگ
جمله را اینست طعم و بوی و رنگ
ترک آز و آرزومندی کنید
طبع را مایل به خرسندی کنید
من چو خاکم زیر پای فقر پست
بیش ازینم برنمی آید ز دست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۸ - داستان رسیدن اسکندر به شهری که همه مردم پاکیزه روزگار بودند و سؤال و جواب ایشان
سکندر چو می گشت گرد جهان
خبر پرس هر آشکار و نهان
در اثنای رفتن به شهری رسید
در آن شهر قومی پسندیده دید
ز گفتار بیهوده لبها خموش
فروبسته از ناسزا چشم و گوش
نجسته به بد هرگز آزار هم
به هر کار نیکو مددگار هم
نه زیشان توانگر کسی نی فقیر
بر ایشان نه سلطان کسی نی امیر
برابر به هم قسمت مالشان
موافق به هم صورت حالشان
نه از محنت قحطشان سال تنگ
نه بر صفحه صلحشان حرف جنگ
ز یک خانه هر یک شده بهره مند
نه در بر در خانه هاشان نه بند
به هر در فرو برده گوری مغاک
که بیننده را زان شدی سینه چاک
سکندر چو شد واقف طورشان
شد از گفت و گو طالب غورشان
بگفتا ز اول که در وقت زیست
فرو بردن گور از بهر چیست
بگفتند از بهر آن کنده ایم
که تا در فضای جهان زنده ایم
نبندد لب خود ز ارشاد ما
دهد هر دم از مردگی یاد ما
گشاده بدین نکته دایم دهان
که ما و توییم آن دهان را زبان
ز هر کام برکنده دندان در او
زبان وار افتیم عریان در او
زبان وارمان چون به زندان کنند
ز دندانه خشت دندان کنند
دگر گفت چون خانه ها بی در است
در باز مر دزد را رهبر است
بگفتند در شهر ما نیست دزد
که از کسب دزدی خورد دستمزد
همه مردم صادقند و امین
چو خاکند امینان روی زمین
به خاک ار سپاری یکی دانه جو
دهد هفتصدت باز وقت درو
دگر گفت چون بهر مال و متاع
میان شما نیست جنگ و نزاع
بگفتند ما بنده صانعیم
به قوت و لباسی ز وی قانعیم
رسد بی نزاع آنچه باشد کفاف
ازان در غلاف است تیغ خلاف
دگر گفت چون شاه فرمانروای
درین شهر بی شور نگرفته جای
پی دفع ظلم است گفتند شاه
ز ظلم این ولایت بود در پناه
زر عدل از ظلم گیرد عیار
چو ظالم نباشد به عادل چه کار
دگر گفت چون در دیار شما
غنی نیست کس در شمار شما
بگفتند ناید در طبع کریم
حریصی نمودن پی زر و سیم
نسازد درین تنگنای مجاز
زر و سیم را جمع جز حرص و آز
دگر گفت چون از صروف زمان
ز محرومی قحط دارید امان
بگفتند بیگاه و گاهی که هست
در آمرزشیم از گناهی که هست
شود آدمی را درین دیولاخ
ز آمرزش اسباب روزی فراخ
دگر گفت کین شیوه خاص شماست
که سرمایه بخش خلاص شماست
و یا از پدر بر پدر آمده ست
گهروار از کان بدر آمده ست
بگفتند کین خاصه از ما نخاست
ابا عن جد این کشته میراث ماست
نداریم از نخل کاری خبر
ز نخل پدر چیده ایم این ثمر
سکندر چو پرداخت از گفت و گوی
به آهنگ برگشتن آورد روی
به دکانچه درزیی برگذشت
که چشم از فروغ ویش خیره گشت
به مقراض تجرید ببریده دل
ز پیوند این عالم آب و گل
فرو برده سر همچو سوزن به کار
گذشته ز دراعه عیب و عار
چو رشته سر از جاهلان تافته
سر رشته معرفت یافته
سکندر بدو گفت کای خیره سر
چو آمد به گوش تو از ما خبر
چو رشته سر از ما چرا تافتی
چو سوزن به سر تیز نشتافتی
بگفتا که من مرد آزاده ام
به راه هوس پای ننهاده ام
نیاید خوشم فر و اقبال تو
چه سازم سر خویش پامال تو
ندارم طمع گنج سیم و زرت
چو مار از چه حلقه زنم بر درت
ازین پیش در شهر ما یک دو کس
بپریدشان مرغ جان از قفس
برید آن امید خود از تاج و تخت
کشید این ز بیغوله فقر رخت
کفن بر تن آن ز خز و حریر
بر این از کهن دلق دل ناپذیر
ازین بی وفا کاخ ناپایدار
نهادندشان در یکی کنج غار
بر ایشان چو بگذشت یکچند روز
گذشتم بر آن غار با درد و سوز
ز هم دیدم آن هر دو را ریخته
به هم استخوان ها در آمیخته
نشد روشنم بعد صد اهتمام
که آن یک کدام است و این یک کدام
هوای جهان بر دلم سرد شد
ز پیوند آن خاطرم فرد شد
بدو گفت شه کای به دانشوری
تو را از همه پایه برتری
ز هر کار می بینم آگه تو را
بیا تا بر اینان کنم شه تو را
بگفتا که شاها من آن درزیم
که باشد پی خود عمل ورزیم
پی خویش دلق بقا دوختن
به از اطلس فانی اندوختن
نمی خواهم این خلعت مستعار
به عور دگر کن عطا این شعار
خبر پرس هر آشکار و نهان
در اثنای رفتن به شهری رسید
در آن شهر قومی پسندیده دید
ز گفتار بیهوده لبها خموش
فروبسته از ناسزا چشم و گوش
نجسته به بد هرگز آزار هم
به هر کار نیکو مددگار هم
نه زیشان توانگر کسی نی فقیر
بر ایشان نه سلطان کسی نی امیر
برابر به هم قسمت مالشان
موافق به هم صورت حالشان
نه از محنت قحطشان سال تنگ
نه بر صفحه صلحشان حرف جنگ
ز یک خانه هر یک شده بهره مند
نه در بر در خانه هاشان نه بند
به هر در فرو برده گوری مغاک
که بیننده را زان شدی سینه چاک
سکندر چو شد واقف طورشان
شد از گفت و گو طالب غورشان
بگفتا ز اول که در وقت زیست
فرو بردن گور از بهر چیست
بگفتند از بهر آن کنده ایم
که تا در فضای جهان زنده ایم
نبندد لب خود ز ارشاد ما
دهد هر دم از مردگی یاد ما
گشاده بدین نکته دایم دهان
که ما و توییم آن دهان را زبان
ز هر کام برکنده دندان در او
زبان وار افتیم عریان در او
زبان وارمان چون به زندان کنند
ز دندانه خشت دندان کنند
دگر گفت چون خانه ها بی در است
در باز مر دزد را رهبر است
بگفتند در شهر ما نیست دزد
که از کسب دزدی خورد دستمزد
همه مردم صادقند و امین
چو خاکند امینان روی زمین
به خاک ار سپاری یکی دانه جو
دهد هفتصدت باز وقت درو
دگر گفت چون بهر مال و متاع
میان شما نیست جنگ و نزاع
بگفتند ما بنده صانعیم
به قوت و لباسی ز وی قانعیم
رسد بی نزاع آنچه باشد کفاف
ازان در غلاف است تیغ خلاف
دگر گفت چون شاه فرمانروای
درین شهر بی شور نگرفته جای
پی دفع ظلم است گفتند شاه
ز ظلم این ولایت بود در پناه
زر عدل از ظلم گیرد عیار
چو ظالم نباشد به عادل چه کار
دگر گفت چون در دیار شما
غنی نیست کس در شمار شما
بگفتند ناید در طبع کریم
حریصی نمودن پی زر و سیم
نسازد درین تنگنای مجاز
زر و سیم را جمع جز حرص و آز
دگر گفت چون از صروف زمان
ز محرومی قحط دارید امان
بگفتند بیگاه و گاهی که هست
در آمرزشیم از گناهی که هست
شود آدمی را درین دیولاخ
ز آمرزش اسباب روزی فراخ
دگر گفت کین شیوه خاص شماست
که سرمایه بخش خلاص شماست
و یا از پدر بر پدر آمده ست
گهروار از کان بدر آمده ست
بگفتند کین خاصه از ما نخاست
ابا عن جد این کشته میراث ماست
نداریم از نخل کاری خبر
ز نخل پدر چیده ایم این ثمر
سکندر چو پرداخت از گفت و گوی
به آهنگ برگشتن آورد روی
به دکانچه درزیی برگذشت
که چشم از فروغ ویش خیره گشت
به مقراض تجرید ببریده دل
ز پیوند این عالم آب و گل
فرو برده سر همچو سوزن به کار
گذشته ز دراعه عیب و عار
چو رشته سر از جاهلان تافته
سر رشته معرفت یافته
سکندر بدو گفت کای خیره سر
چو آمد به گوش تو از ما خبر
چو رشته سر از ما چرا تافتی
چو سوزن به سر تیز نشتافتی
بگفتا که من مرد آزاده ام
به راه هوس پای ننهاده ام
نیاید خوشم فر و اقبال تو
چه سازم سر خویش پامال تو
ندارم طمع گنج سیم و زرت
چو مار از چه حلقه زنم بر درت
ازین پیش در شهر ما یک دو کس
بپریدشان مرغ جان از قفس
برید آن امید خود از تاج و تخت
کشید این ز بیغوله فقر رخت
کفن بر تن آن ز خز و حریر
بر این از کهن دلق دل ناپذیر
ازین بی وفا کاخ ناپایدار
نهادندشان در یکی کنج غار
بر ایشان چو بگذشت یکچند روز
گذشتم بر آن غار با درد و سوز
ز هم دیدم آن هر دو را ریخته
به هم استخوان ها در آمیخته
نشد روشنم بعد صد اهتمام
که آن یک کدام است و این یک کدام
هوای جهان بر دلم سرد شد
ز پیوند آن خاطرم فرد شد
بدو گفت شه کای به دانشوری
تو را از همه پایه برتری
ز هر کار می بینم آگه تو را
بیا تا بر اینان کنم شه تو را
بگفتا که شاها من آن درزیم
که باشد پی خود عمل ورزیم
پی خویش دلق بقا دوختن
به از اطلس فانی اندوختن
نمی خواهم این خلعت مستعار
به عور دگر کن عطا این شعار
رشیدالدین میبدی : ۳۳- سورة الاحزاب- مدنیه
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ، میفرماید: اى شما که ایمان آوردید و رسالت پیغامبر قبول کردید و سر بر خط فرمان نهادید و بوفاى عهد روز میثاق باز آمدید، نعمتى که بر شما ریختم هم از روى ظاهر و هم از روى باطن حقّ آن بشناسید و شکر آن بگزارید هم بزبان هم بتن و هم بدل. شکر زبان آنست که پیوسته خداى را یاد میکند و زبان خود بذکر وى تر میدارد و چون نعمتى بر وى تازه میگردد الحمد للَّه میگوید. رسول (ص) یکى را گفت: چگونهاى؟ جواب داد که بخیر.
رسول دیگر باره پرسید گفت: چگونهاى؟ گفت بخیر. سوم بار گفت: چگونهاى؟ گفت بخیر و الحمد للَّه. رسول فرمود که این مىجستم که بگویى الحمد للَّه. بزرگان دین و سلف صالحین یکدیگر را پرسیدندى تا جواب، حمد و شکر باشد و گوینده و پرسنده در ثواب شریک باشند.
شبلى را پرسیدند، شکر چیست؟ گفت: شکر آنست که در نعمت منعم را بینى نه نعمت و شادى و فرح که نمایى بر دیدار منعم نمایى نه بر دیدار نعمت، آن گه این بیت بر گفت:
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقیا
و لکننا جئنا بلقیاک نسعد
بنده باید که از نعمت دنیا بقدر کفایت قناعت کند و آن قدر سبب فراغت دین داند تا بعبادت و علم پردازد و طلب قرب حضرت الهیّت کند، این کمال شکر بود، و نشان درستى این حال آنست که اگر نعمتى بدو رسد که او را از حقّ مشغول خواهد داشت، بدان اندهگن شود، چنان که آن درویش صحابه، سعید بن زید. عمر خطاب در روزگار خلافت از مال غنیمت هزار درم بوى فرستاد، سعید چون بدید دلتنگ و اندهگن نشست، عیال وى را گفت چرا اندهگن نشستهاى؟ گفت از رسول شنیدم که: درویشان بپانصد سال پیش از توانگران ببهشت روند، عمر خطاب مگر میخواهد که مرا از زمره ایشان بیرون کند. کهنهاى داشت. آن را پاره کرد و صرّها دربست و بدرویشان داد و شکر دل آنست که همه خلق را خیر خواهد و بر هیچکس حسد نبرد. و شکر تن آنست که اعضاى خود همه نعمت داند و بکار آخرت مشغول دارد.
درویشى از روزگار نامساعد پیش پیر طریقت بنالید، پیر گفت: اى ظریف درویش! دوست دارى ترا چشم نبود و ده هزار درم در دستت بود؟ درویش گفت نه! پیر گفت: خواهى.
که عقلت نبود و همان ده هزار درم بود؟ گفت نه، پیر گفت: اى مسکین بدو حرف ترا بیست هزار درم حاصلست، ترا چه جاى شکایت است؟! وقتى مصطفى (ص) با یکى از یاران بر در خانه منافقى بگذشت، آواز نشاط و الحان شعر و طرب شنیدند و نیز خوانى دیدند آراسته و از چند گونه طعامهاى لذیذ بر آنجا نهاده. این مرد رسول را گوید: اى مهتر عالم حکمت درین چیست که یاران موافق تو و دوستان مخلصان حضرت تو در آتش گرسنگى میسوزند و این منافقان بدین طرب و ناز چنین زندگى میکنند؟! گفت: اى مرد! هنوز این ذوق دنیا در سینه تو قبولى دارد، یا زینت او در دیده تو غرورى مىنماید! حکمت درین آنست که تا از نعیم بهشت بىنصیب شوند یُرِیدُ اللَّهُ أَلَّا یَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِی الْآخِرَةِ.
هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِیداً، در خبر مصطفى است صلوات اللَّه علیه که: حقّ جلّ جلاله دوستان خود را ببلا تعهد کند، چنانک شما بیمار را بطعام و شراب تعهد کنید، و گفت: در فرادیس اعلى بسى درجات و منازل هست که بنده هرگز بجهد خود بدان نتواند رسید، رب العزّة بنده را بآن بلاها که در دنیا بر سر وى گمارد بدان رساند. و در خبر است که روزى رسول خدا بآسمان مىنگریست و مىخندید و گفت عجب میدارم حکم ربانى و قضاى الهى در حقّ بنده مؤمن، که اگر بنعمت حکم کند، رضا دهد و خیرت وى در آن باشد، و اگر ببلا حکم کند، رضا دهد و خیرت وى در آن باشد، یعنى که برین بلا صبر کند و در آن نعمت شکر کند و در هر دو خیرت باشد. و گفتهاند که حقّ جلّ جلاله ذریّت آدم را هزار قسم گردانید و ایشان را بر بساط محبت اشراف داد، همه را آرزوى محبت خاست. آن گه دنیا را بیاراست و بریشان عرضه کرد. ایشان چون زخارف و زهرات دیدند مست و شیفته دنیا گشتند و با دنیا بماندند، مگر یک طایفه که هم چنان بر بساط محبت ایستاده بودند و سر بگریبان دعوى بر آورده. پس این طایفه را هزار قسم گردانید و عقبى بر ایشان عرضه کرد، ایشان چون آن ناز و نعیم ابدى دیدند ظلّ ممدود و ماء مسکوب و حور و قصور، شیفته آن شدند و با وى بماندند مگر یک طایفه که هم چنان ایستاده بودند بر بساط محبت، طالب کنوز معرفت. خطاب آمد از جناب جبروت و درگاه عزّت که شما چه میجوئید و در چه ماندهاید؟ ایشان گفتند: وَ إِنَّکَ لَتَعْلَمُ ما نُرِیدُ خداوندا! زبان بىزبانان تویى، عالم الاسرار و الخفیّات تویى، خود دانى که مقصود ما چیست.
ما را ز جهانیان شمارى دگر است
در سر بجز از باده خمارى دگر است
رب العالمین ایشان را بسر کوى بلا آورد و مفاوز و مهالک بلا بایشان نمود، آن یک قسم هزار قسم گشتند، همه روى از قبله بلا بگردانیدند که این نه کار ما است و ما را طاقت کشیدن این بار بلا نیست، مگر یک طایفه که روى نگردانیدند و عاشقوار سر بکوى بلا در نهادند، نه از بلا اندیشیدند نه از عنا، گفتند ما را خود آن دولت بس که محمل اندوه تو گشتیم و غم بلاى تو خوردیم
من که باشم که بتن رخت وفاى تو کشم
دیده حمّال کنم بار جفاى تو کشم
گر تو بر من بتن و جان و دلى حکم کنى
هر سه را رقصکنان پیش هواى تو کشم
قدر درد او کسى داند که او را شناسد، او که وى را نشناسد، قدر درد او چه داند؟
پیر طریقت گفت: الهى! نالیدن من در درد از بیم زوال درد است، او که از زخم دوست بنالد، در مهر دوست نامرد است. اى جوانمرد! اگر طاقت و زهره این کار دارى، قصد راه کن، شربت بلا نوش کن و دوست را بر ان گواه کن، یا نه عافیت بناز دار و سخن کوتاه کن. هیچکس به بد دلى جانبازى نکرد و بپشتى آب و گل سرافرازى نکرد. با بیم جان غوّاصى نتوان و بپشتى آب و گل سرافرازى نتوان، یا جان کم گیر یا خویشتن متاوان.
رسول دیگر باره پرسید گفت: چگونهاى؟ گفت بخیر. سوم بار گفت: چگونهاى؟ گفت بخیر و الحمد للَّه. رسول فرمود که این مىجستم که بگویى الحمد للَّه. بزرگان دین و سلف صالحین یکدیگر را پرسیدندى تا جواب، حمد و شکر باشد و گوینده و پرسنده در ثواب شریک باشند.
شبلى را پرسیدند، شکر چیست؟ گفت: شکر آنست که در نعمت منعم را بینى نه نعمت و شادى و فرح که نمایى بر دیدار منعم نمایى نه بر دیدار نعمت، آن گه این بیت بر گفت:
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقیا
و لکننا جئنا بلقیاک نسعد
بنده باید که از نعمت دنیا بقدر کفایت قناعت کند و آن قدر سبب فراغت دین داند تا بعبادت و علم پردازد و طلب قرب حضرت الهیّت کند، این کمال شکر بود، و نشان درستى این حال آنست که اگر نعمتى بدو رسد که او را از حقّ مشغول خواهد داشت، بدان اندهگن شود، چنان که آن درویش صحابه، سعید بن زید. عمر خطاب در روزگار خلافت از مال غنیمت هزار درم بوى فرستاد، سعید چون بدید دلتنگ و اندهگن نشست، عیال وى را گفت چرا اندهگن نشستهاى؟ گفت از رسول شنیدم که: درویشان بپانصد سال پیش از توانگران ببهشت روند، عمر خطاب مگر میخواهد که مرا از زمره ایشان بیرون کند. کهنهاى داشت. آن را پاره کرد و صرّها دربست و بدرویشان داد و شکر دل آنست که همه خلق را خیر خواهد و بر هیچکس حسد نبرد. و شکر تن آنست که اعضاى خود همه نعمت داند و بکار آخرت مشغول دارد.
درویشى از روزگار نامساعد پیش پیر طریقت بنالید، پیر گفت: اى ظریف درویش! دوست دارى ترا چشم نبود و ده هزار درم در دستت بود؟ درویش گفت نه! پیر گفت: خواهى.
که عقلت نبود و همان ده هزار درم بود؟ گفت نه، پیر گفت: اى مسکین بدو حرف ترا بیست هزار درم حاصلست، ترا چه جاى شکایت است؟! وقتى مصطفى (ص) با یکى از یاران بر در خانه منافقى بگذشت، آواز نشاط و الحان شعر و طرب شنیدند و نیز خوانى دیدند آراسته و از چند گونه طعامهاى لذیذ بر آنجا نهاده. این مرد رسول را گوید: اى مهتر عالم حکمت درین چیست که یاران موافق تو و دوستان مخلصان حضرت تو در آتش گرسنگى میسوزند و این منافقان بدین طرب و ناز چنین زندگى میکنند؟! گفت: اى مرد! هنوز این ذوق دنیا در سینه تو قبولى دارد، یا زینت او در دیده تو غرورى مىنماید! حکمت درین آنست که تا از نعیم بهشت بىنصیب شوند یُرِیدُ اللَّهُ أَلَّا یَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِی الْآخِرَةِ.
هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِیداً، در خبر مصطفى است صلوات اللَّه علیه که: حقّ جلّ جلاله دوستان خود را ببلا تعهد کند، چنانک شما بیمار را بطعام و شراب تعهد کنید، و گفت: در فرادیس اعلى بسى درجات و منازل هست که بنده هرگز بجهد خود بدان نتواند رسید، رب العزّة بنده را بآن بلاها که در دنیا بر سر وى گمارد بدان رساند. و در خبر است که روزى رسول خدا بآسمان مىنگریست و مىخندید و گفت عجب میدارم حکم ربانى و قضاى الهى در حقّ بنده مؤمن، که اگر بنعمت حکم کند، رضا دهد و خیرت وى در آن باشد، و اگر ببلا حکم کند، رضا دهد و خیرت وى در آن باشد، یعنى که برین بلا صبر کند و در آن نعمت شکر کند و در هر دو خیرت باشد. و گفتهاند که حقّ جلّ جلاله ذریّت آدم را هزار قسم گردانید و ایشان را بر بساط محبت اشراف داد، همه را آرزوى محبت خاست. آن گه دنیا را بیاراست و بریشان عرضه کرد. ایشان چون زخارف و زهرات دیدند مست و شیفته دنیا گشتند و با دنیا بماندند، مگر یک طایفه که هم چنان بر بساط محبت ایستاده بودند و سر بگریبان دعوى بر آورده. پس این طایفه را هزار قسم گردانید و عقبى بر ایشان عرضه کرد، ایشان چون آن ناز و نعیم ابدى دیدند ظلّ ممدود و ماء مسکوب و حور و قصور، شیفته آن شدند و با وى بماندند مگر یک طایفه که هم چنان ایستاده بودند بر بساط محبت، طالب کنوز معرفت. خطاب آمد از جناب جبروت و درگاه عزّت که شما چه میجوئید و در چه ماندهاید؟ ایشان گفتند: وَ إِنَّکَ لَتَعْلَمُ ما نُرِیدُ خداوندا! زبان بىزبانان تویى، عالم الاسرار و الخفیّات تویى، خود دانى که مقصود ما چیست.
ما را ز جهانیان شمارى دگر است
در سر بجز از باده خمارى دگر است
رب العالمین ایشان را بسر کوى بلا آورد و مفاوز و مهالک بلا بایشان نمود، آن یک قسم هزار قسم گشتند، همه روى از قبله بلا بگردانیدند که این نه کار ما است و ما را طاقت کشیدن این بار بلا نیست، مگر یک طایفه که روى نگردانیدند و عاشقوار سر بکوى بلا در نهادند، نه از بلا اندیشیدند نه از عنا، گفتند ما را خود آن دولت بس که محمل اندوه تو گشتیم و غم بلاى تو خوردیم
من که باشم که بتن رخت وفاى تو کشم
دیده حمّال کنم بار جفاى تو کشم
گر تو بر من بتن و جان و دلى حکم کنى
هر سه را رقصکنان پیش هواى تو کشم
قدر درد او کسى داند که او را شناسد، او که وى را نشناسد، قدر درد او چه داند؟
پیر طریقت گفت: الهى! نالیدن من در درد از بیم زوال درد است، او که از زخم دوست بنالد، در مهر دوست نامرد است. اى جوانمرد! اگر طاقت و زهره این کار دارى، قصد راه کن، شربت بلا نوش کن و دوست را بر ان گواه کن، یا نه عافیت بناز دار و سخن کوتاه کن. هیچکس به بد دلى جانبازى نکرد و بپشتى آب و گل سرافرازى نکرد. با بیم جان غوّاصى نتوان و بپشتى آب و گل سرافرازى نتوان، یا جان کم گیر یا خویشتن متاوان.
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز پیر میکده عمری در التماس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا بغم دیگران قیاس مکن
که من نشانه غمهای بی قیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
ترا شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا بغم دیگران قیاس مکن
که من نشانه غمهای بی قیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
ترا شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
پیاپی بده ساقیا شیرهٔ رز
که دارد نشاطی عصیر زبان گز
اگرچند فرق است بر شیره می را
چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز
ولیکن به وقت ضرورت به پشمین
قناعت کند صاحب اطلس و خز
فروماندگان را چه میآزمایم
که مهتاب را مرد نادان کند گز
ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل
هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز
حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو
هم از خود به خود بر متن گر نیی قز
به قلاشی افسر به سر برنهادن
قبایی است بر قامت من مطرّز
مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
که دارد نشاطی عصیر زبان گز
اگرچند فرق است بر شیره می را
چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز
ولیکن به وقت ضرورت به پشمین
قناعت کند صاحب اطلس و خز
فروماندگان را چه میآزمایم
که مهتاب را مرد نادان کند گز
ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل
هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز
حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو
هم از خود به خود بر متن گر نیی قز
به قلاشی افسر به سر برنهادن
قبایی است بر قامت من مطرّز
مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
ز بامِ مسجد الأقصی مؤذّن
چو قامت گفت نتوان بود ساکن
به راحی کن دوایِ دردِ مخمور
که باشد صاف همچون روحِ مؤمن
غلط در وعدهی فردا نداری
مشبِّه نیستی ای یارِ موقن
جزا المحسنین برخوان و در ده
یکی را دَه دهد و الله محسن
به نامحرم مده حرمت نگهدار
امانت چون دهی بر دستِ خائن
علاجِ جهل اگر بقراط باشی
مکن بگذر ز علّتهایِ مزمن
موافق باش و از ضدّان حذر کن
که نبود ممتنع هرگز چو ممکن
من و تو هر دو مجبوریم و محکوم
نخواندهستی که المقدور کاین
نخواهی خورد بیش از روزیِ خویش
چه خواهی کرد از انبار و خزاین
به پایِ خنب در می خانه بنشین
همینت بس ز ارکان و معادن
ز نام و ننگ بیرون آی و اینک
مقابیحت بدل شد با محاسن
مرا باری نماندهست آرزویی
بدیدم آن چه ميباید معاین
نشسته بر سرِ گنجینهی خویش
اگر در بیرجندم ور به قاین
چه باک ار در خراباتی به ظاهر
چو در بیت اللهی دایم به باطن
نزاری بعد از این آزاد و فارغ
تویی و گنجِفقر و کُنجِ ایمن
چو قامت گفت نتوان بود ساکن
به راحی کن دوایِ دردِ مخمور
که باشد صاف همچون روحِ مؤمن
غلط در وعدهی فردا نداری
مشبِّه نیستی ای یارِ موقن
جزا المحسنین برخوان و در ده
یکی را دَه دهد و الله محسن
به نامحرم مده حرمت نگهدار
امانت چون دهی بر دستِ خائن
علاجِ جهل اگر بقراط باشی
مکن بگذر ز علّتهایِ مزمن
موافق باش و از ضدّان حذر کن
که نبود ممتنع هرگز چو ممکن
من و تو هر دو مجبوریم و محکوم
نخواندهستی که المقدور کاین
نخواهی خورد بیش از روزیِ خویش
چه خواهی کرد از انبار و خزاین
به پایِ خنب در می خانه بنشین
همینت بس ز ارکان و معادن
ز نام و ننگ بیرون آی و اینک
مقابیحت بدل شد با محاسن
مرا باری نماندهست آرزویی
بدیدم آن چه ميباید معاین
نشسته بر سرِ گنجینهی خویش
اگر در بیرجندم ور به قاین
چه باک ار در خراباتی به ظاهر
چو در بیت اللهی دایم به باطن
نزاری بعد از این آزاد و فارغ
تویی و گنجِفقر و کُنجِ ایمن
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
امید راحت از عالم ندارم
اگر شادیست ورغم هم ندارم
اگر افزون شود خرّم نگردم
وگر نقصان کند ماتم ندارم
همه عالم دمست و این عجبتر
که در عالم یکی همدم ندارم
پذیرفتم من از دست قناعت
که حاجت بر بنی آدم ندارم
نبینم روی شادی هرگز ارمن
دل خود را بغم خرّم ندارم
اگر بی بهره ام از کام گیتی
نصیب مهنت از کس کم ندارم
چرا گیرم غم صد ساله در پیش
کامید زندگی یک دم ندارم؟
اگر شادیست ورغم هم ندارم
اگر افزون شود خرّم نگردم
وگر نقصان کند ماتم ندارم
همه عالم دمست و این عجبتر
که در عالم یکی همدم ندارم
پذیرفتم من از دست قناعت
که حاجت بر بنی آدم ندارم
نبینم روی شادی هرگز ارمن
دل خود را بغم خرّم ندارم
اگر بی بهره ام از کام گیتی
نصیب مهنت از کس کم ندارم
چرا گیرم غم صد ساله در پیش
کامید زندگی یک دم ندارم؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - ایضا له فی صفة الفرس
صوفی نهاد عادت اسبم تو کّلست
قانع بود بهر چه خداداد، می خورد
نه رسم ادّخار شناسد نه جمع لوت
هر چه آیدش بدست بننهاد می خورد
بی زحمت غراره و انبار و توبره
روزیّ خویش از عدم آباد می خورد
زنبیل و دلو کهنه و جاروب و بوریا
هر چ آن بیافت فارغ و آزاد می خورد
هر کاه گل که از نم باران علی الفتوح
از بام و در در آخرش افتاد می خورد
وقتی به ژاژ خایی شاگرد بنده بود
و اکنون بعلم من به از استاد می خورد
دشنام زشت می دهدم زان بهر دو گام
چون حدّ قذف چوبی هشتاد می خورد
چون نیستش ز بی علفی قوّت نهوض
بیچاره تازیانۀ بیداد می خورد
روز و شبش به وعدۀ تو دم همی دهم
وازان دمم که زندگیش باد می خورد
اسبی که انده علفش خاطرم بسوخت
وصفش کجا درین دل ناشاد می خورد
از عشق کاه بر رخ من بوس می دهد
بر یاد سبزه خنجر پولاد می خورد
تا می کند ز وعدۀ کاه و جو تو یاد
ای بس گرسنگس که بدان یاد می خورد
قانع بود بهر چه خداداد، می خورد
نه رسم ادّخار شناسد نه جمع لوت
هر چه آیدش بدست بننهاد می خورد
بی زحمت غراره و انبار و توبره
روزیّ خویش از عدم آباد می خورد
زنبیل و دلو کهنه و جاروب و بوریا
هر چ آن بیافت فارغ و آزاد می خورد
هر کاه گل که از نم باران علی الفتوح
از بام و در در آخرش افتاد می خورد
وقتی به ژاژ خایی شاگرد بنده بود
و اکنون بعلم من به از استاد می خورد
دشنام زشت می دهدم زان بهر دو گام
چون حدّ قذف چوبی هشتاد می خورد
چون نیستش ز بی علفی قوّت نهوض
بیچاره تازیانۀ بیداد می خورد
روز و شبش به وعدۀ تو دم همی دهم
وازان دمم که زندگیش باد می خورد
اسبی که انده علفش خاطرم بسوخت
وصفش کجا درین دل ناشاد می خورد
از عشق کاه بر رخ من بوس می دهد
بر یاد سبزه خنجر پولاد می خورد
تا می کند ز وعدۀ کاه و جو تو یاد
ای بس گرسنگس که بدان یاد می خورد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - وله ایضا
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم