عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸ - در نکوهش شاعری بدیع تخلص گوید
ای بدیع آهسته تر رو، بس بدیع است این که تو،
شعر چون من شاعری را شاهد خود می کنی
من چنان گویم که: حرف زشت را زیبا کنم
تو چنان گوئی که: لفظ خوب را بد می کنی
گر، به صد لفظ اندرون یک حرف من باشد خطا
تو، به یک لفظ اندرون، خبط و خطا صد می کنی
ور چه ناید در عدد خبط و خطاهای تو، لیک
سبحه صد دانه را بردار اگر عد می کنی
جرم باران چیست؟ هر جا خود تو از نابخردی،
زشت را گرد آوری، مقبول را رد می کنی
هم چنان کز هر چه در شهنامه گفت استاد طوس
اکتفا بر لفظ جمشید مشدد می کنی
توبه کن، استغفرالله! کفر محض است این که: تو
ژاژ احمق را قیاس از راز احمد می کنی
خود ترا با راه و بخت دیگران آخر چه کار؟
راه حلق خویش را می کن، اگر سد می کنی
هر خطائی را خطائی فاش تر آری دلیل
راست گوئی: دفع فاسد را به افسد می کنی
خود چرا در سلک نظم و قید و زن آری سخن
ظلم محض است این که: مطلق را مقید می کنی
گر گنه کردند ثابت کن، و گرنه بی ثبوت،
بی گناهان را چرا حبس موبد می کنی؟
گر ز من پرسی، رها کن این اسیران را ز بند
ور نمی پرسی و ابرام مجدد می کنی،
چون دگر خربندگان از نعل و مقود بازگوی
تو چه حد داری که نعت تاج و مسند می کنی؟
تا کجا جهل مرکب ای بدیع آخر چرا
تو بدین ترکیب بحث از ذات مفر می کنی؟
در خلاب طبع و حس، وا مانده چون خرد روحل
پس جدل در مبحث عقل مجرد می کنی
مرد دانا را بد آید زین سخن ها زینهار
رو، زبان در کام درکش گر خوش آمد می کنی
پند من بپذیر و از نعت بزرگان در گذر
ور، به نپذیری و اصرار موکد می کنی
گر نگوئی چون صبا باری چو مجمر گوی اگر
نعت شاهنشاه منصور موید می کنی
ورنه عرض خویش را در حلقه الواط ری
عاقبت چون عرض صدر الدین محمد می کنی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠۴
با عطارد گفتم آخر با تو دارم نسبتی
چند بد مهری کنی به زین غم کارم بخور
گفت کای ابن یمین گر قدرتی بودی مرا
کی بدینسان گشتمی گشتمی گرد جهان آسیمه سر
اکثر اوقات باشد درو بال و احتراق
بر سر تیرم همیدارد فلک زیر و زبر
رونق کارت ز دستم بر نیمآید ولیک
خواهمت گفت از سر اشفاق پندی معتبر
از کریمان چون جهان خالی همی بینی مکن
بعد از این عمر گرامی در سر بوک و مگر
در جگر خوردن بسر بر عمر و بهر یک دو نان
در پی دو نان مپوی و آبروی خود مبر
هر که میخواهد که باشد از هنر با آبروی
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
بر چسان هنگام ضربت میکند پیدا گهر
از کدورات حوادث چونکه ماند با صفا
آبروی کوه باشد چشمه ساران هنر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٠
حبذا شهر علائیه و شهرستانش
خرما نزهت باغ خوش و باغستانش
این نه شهریست بهشتیست پر از ناز و نعیم
خازنی نیست سزاوارتر از رضوانش
قهرمان وی اگر سوی فلک حکم کند
از پی کسب شرف ممتثل فرمانش
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل
همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش
طاق قوس قزح ار چند بلندی دارد
هست چون خاک زمین پست بر ایوانش
چون به بنیانش نظر بر فکنی خود دانی
همت عالی بانی وی از بنیانش
کیست بانیش علاء دول و دین که بود
نآورد مثل بصد قرن و بصد دورانش
آنکه بر خط وی ار سر ننهد کاتب چرخ
شاه انجم ندهد راه سوی دیوانش
هر کرا بخت مساعد بود و دولت یار
کار دشوار برین گونه بود آسانش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵٩
اینقطعه را ابن یمین در جواب قطعه ئی که شاعری ایرج نام فرستاده و فتوای او را در می خوردن پس از افطار در ماه رمضان پرسیده بهمان وزن و قافیه سروده مصرع اول قطعه ایرج اینست:خدایگان فصیحان دهر ابن یمین
سرا فاضل دهر ایرج ایکه در همه فن
بسان مردم یکی فن کسیت همتانه
بنزد بنده رسید از تو قطعه ئی که بلطف
ندانم آبحیات آنچنان بود یا نه
سئوال کرده لطیفانه نکته ئی که مرا
جواب راست نوشتن ز عامه یارانه
اگر چه زحمت دق است و رنج استسقا
ولیک بر همه تنهاست بر تو تنها نه
ز بیم عامه درین مه چو باده نتوان خورد
دوای این دو مرض هیچ جز مدارا نه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴٧
شهاب الدین علی را گفت یاری
که ما را از می ات چون نیست بهری
تو خود باری همی نوش و میفکن
نشاط باده از شهری بشهری
جوابش داد کان نوشیدنی نیست
کزان خواهم گرفتم پاد زهری
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
گفتم که چرا از شکرت رست نبات
واندر ظلمات چون شد آن آبحیات
خندید و بلطف گفت کای ابن یمین
نی آب حیات باشد اندر ظلمات
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶ - اظهار عاشقی کردن مرجانه با شهریار گوید
سپهبد بپیچید بر خویشتن
سرم گفت کز خود ببری ز تن
که حاصل نگردد ز من کام تو
نیاید سر من بدین دام تو
تو دودی و من آتش سرکشم
تو شامی و من صبح خنجرکشم
ترا کی شناسم بجای عروس
کجا جفت با زاغ گردد خروس
گزیدن ز تو دوریم دور نیست
تو قیری و جفت تو کافور نیست
مرا سر ز تن دور بهتر بود
که مثل تو زشتم برابر بود
چو مرجانه بشنید ازو این سخن
خروشید چون شیر نر اهرمن
که ای نامور کاشناه آمدم
ولیکن تو را نیکخواه آمدم
چرا نیست در روز رخشنده ماه
شب تیره باشد فروزنده ماه
سمن عارضان رخ چو زینت دهند
به گل برگ بر خال عنبر نهند
بباغ ارچه گلهای الوان بود
بنفشه هم از خیل ایشان بود
بیا از من امروز بردار کام
مزن بیرضای من امروز گام
وگرنه ز من رنج بینی بسی
نیابی دگر کام خود از کسی
جهانجو ز افسان چنان بود مست
که نارست یازد سوی تیغ دست
بدان دز همی بود و خون میگریست
چگویم که از درد چون میگریست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نوبهار آمد که بوی گل جهانرا خوش کند
جرعه نوشان را شقایق نعل در آتش کند
خرم آن شاهد که نوشد جرعه ی بیغش بناز
عاشق دلخسته از نظاره ی او غش کند
لاله خون ریزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان
مرغ سرگردان ازینها با که خاطر خوش کند
چشم و دل گردد زمین و آسمان، چون ماه من
جلوه بر تخت روان و ناز بر ابرش کند
آهوان را چشم و مرغان را نظر مانده به راه
تا کی این ترک شکاری دست در ترکش کند
شمه یی طاقت نیارد گر بود صبح و شفق
آنچه بر دل جام صاف و ساقی مهوش کند
بلبل طبع فغانی در گلستان نظر
بهر تسخیر گلی این نغمه ی دلکش کند
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گفتم که فروغی ز لب لعل تو دیدم
گفتا رقم دلشدگان بر تو کشیدم
گفتم خبرت هست که خون می شودم دل
گفتا ز می خون دلت نیز شنیدم
گفتم که دل از عشق تو بی صبر و قراراست
گفتا که من این بنده بدین عیب خریدم
گفتم بدهم کام دل، ار نه بدهم جان
گفتا چو تو بسیار درین واقعه دیدم
گفتم که به فریاد من بیدل و دین رس
گفتا نه به فریاد دل و دینت رسیدم
گفتم به عنایت به امامی نگر آخر
گفتا که امامی به امامی نگزیدم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۳۲
با ما تو هر آنچ گویی از کین گویی
پیوسته مرا ملحد و بی دین گویی
من خود بترم از آنچ می گویی تو
انصاف بده تو را رسد کاین گویی
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۹۲
با گل گفتم قدر عزیزان داری
چون خار چرا زیر قدمها داری
گل گفت مرا به رنگ و بو پنداری است
من خوار زپندار خودم پنداری
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۶ - سؤال کردن برهمن
جهان دیده پیرش چنین گفت باز
که ای شیر جنگ آور و سرفراز
ز دی و ز امروز و فردا و پس
چه در گوهر و سر چه داری هوس
چه گویی ز دانش برین هر چهار
گرت رای خیزد به من برشمار
خردمند زین در چه گوید همی
وزین روز دیدن چه جوید همی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۰ - راندن پیر، کوش را، و پشیمان شدن کوش
ز گفتار او کوش شد تنگدل
بزد اسب و برگشت خوار و خجل
چو بهری از آن بیشه ببرید راه
پُر اندیشه شد مغزِ سرگشته راه
گر آباد جایی ست، این مرد پیر
نگوید همی این سخن خیره خیر
همانا که دیر است تا ایدر است
هم از بهر کاری به رنج اندر است
همی داند او راه آباد جای
نباشد همی مرمرا رهنمای
اگر من از او بازگردم چنین
زیانی نباشد مر او را از این
نباید که این خانه بار دگر
نیابم، نیارم من این ره به در
گر من در این بیشه گردم هلاک
چنین مرد را از هلاکم چه باک
از ایدر گذشتن مرا روی نیست
که در بیشه بیش از تگاپوی نیست
بکوشم به هر چاره تا مرد پیر
مگر باشد از بد مرا دستگیر
بگشت از ره و بر در کاخ شد
چو با پیر فرزانه گستاخ شد
چو آواز دادش، برآمد به بام
بدو گفت ای تیره دل مرد خام
چو بودت، چرا بازگشتی ز راه
نیابی همانا همی تخت و گاه
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
یکی مردمی کن مرا ره نمای
چه باشد مرا گر تو یاری دهی
وز این بیشه ام رستگاری دهی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۱ - سخنان پیر فرزانه با کوش درباره ی آفریدگار جهان و جهانیان
بدو گفت این خود نشاید شنود
خداوند را ره ندانم نمود
گرت ره نمایم بدین گمرهی
خداوند من باشم و تو رهی
اگر تو خداوندی، ای تیره هوش
چرا برنداری تو دندان و گوش
نبایستی این از بنه آفرید
کنون آفریدی، نباید بُرید!
که با این چنین روی و دندان و گوش
به آهرمنی مانی ای تیره هوش
بدو گفت بشنو سخنها درست
که این هم ز یافه سخنهای توست
مرا چون چنین آمد از بُن سرشت
چگونه شوم دور از آیین زشت
روا دارمی گر نبودیم گنج
وزاین زشتی ام دل نبودی به رنج
بدو پیر گفت ای نبهره خدای
چو گفتار بیهوده مانی بجای
من این زشتی از روی تو بسترم
اگر روزگاری بباشی برم
همان از دلت زنگ برداشتی
ز دایم همی ناموی راستی
نمایم به تو رهنمای تو را
جهان آفرین را، خدای تو را
فرو ماند کوش از سخنهای پیر
بیامدش گفتار او دلپذیر
بدو گفت کای رامش افزای مرد
دلم را سخنهای تو خیره کرد
اگر زشتی از روی من بستری
کنم جاودانه تو را کهتری
نخواهم که باشم خدای جهان
پرستش کنم آشکار و نهان
چنین داد پاسخ که من بی گمان
چو یابم رهایی ز چنگ زمان
نشان بد از روی تو بی گزند
کنم دور از آن سان که داری پسند
روان و دلت نیز روشن کنم
خرد بر تن تو چو جوشن کنم
چو بگشایی از دل دو بیننده را
نمایم به تو آفریننده را
وزآن پس به خانه فرستمت باز
اگر بد زمانه نیاید فراز
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۳
انبیا راست شام باغ [و] حریم
شاهد او مقام ابراهیم
شام چشمی است بر رخ عالم
طاق ابرو مقام ابراهیم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۸
ز لعلت شور بلبل تازه گردد
ز بویت گل بلند آوازه گردد
چو خندان بگذری بر طرف گلشن
گلستان یک دهن خمیازه گردد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۴ - در بیان گفتگوی شخصی با شترمرغ
ماند حیران اندر آن صحرا فرید
گفت ناگاهان شترمرغی پدید
مرد حیران نزد آن شد بی نیاز
گفت ای اشتر خدا را چاره ساز
ای تو مهر و این تنت گنج روان
بار من بردار و تا منزل رسان
گفت رو رو ای تو مرد خارکار
دیده ای هرگز تو مرغی زیر بار
هیچ مرغی را شنیدی بارکش
بر من از رحمت نما آن باز کش
گفت پس ای مرغ فرخ بال من
رحم کن بهر خدا برحال من
ای مبارک هدهد شهر صبا
ای همایون پر هماوای خوش لقا
بر من از رحمت نگاهی باز کن
زود بر سوی وطن پرواز کن
زودتر ای طایر قاف آشیان
شرح حال من بگو با دوستان
رو به منزل کاروان گم گشته آر
آشنایان را خبر کن زین حمار
گو خدا را ای رفیقان وطن
ای نشسته با هم اندر انجمن
رحمی آخر بر من تنها کنید
یک نظر سویم درین بیدا کنید
ناقه ام بشکست و بارم در گلست
آتشم در جان و خارم در دلست
با برادر گو که ای بازوی من
ای به یاد یاریت نیروی من
ناقه ای بردار ای جان زودتر
بادآسا سوی من افکن گذر
تا از این بیدای ناپیدا کران
هم من و هم یار من یابد امان
گفتش اشترمرغ کی بیچاره مرد
کی شنیدستی شتر پرواز کرد
من ندیدم همچو تو کس لک بود
اشتر و پرواز بلکنجک بود
ای بسی از اهل دنیا ای قرین
چون شترمرغند اندر کار دین
گاه در جبرند و گه در اختیار
سود خود بینند در هر کار و بار
چون ملامتشان کن بر ناروا
جبر پیش آرند و گویند ای فتی
بنده ایم و بنده را نبود خبر
هرچه آید از قضایست و قدر
بنده ایم و گردن ما در کمند
در کمند پادشاه زورمند
بنده ایم و نیست ما را اختیار
کار ما محکم شد اندر گاهیار
عاجزی در پنجه قدرت اسیر
کی ز حکم قادرش باشد گزیر
ور نصیحتشان کنی در حرص و آز
در تکاپو و بهر سو ترکتاز
انتقام و حمله و یأس و شتاب
اجتهاد و اجتیاد و اضطراب
گویی آخر چند از این رنج دوار
کار خود را با خدای خود گذار
گوید ای جان جبر کفر مطلق است
لیس الا ما سعی کار حق است
بنده را حق فاعل مختار کرد
عقل و هوش و قدرتش ایثار کرد
این جهان را عالم اسباب ساخت
عقل را بهر تو اسطرلاب ساخت
این سببها را بهم مربوط کرد
عجز و قدرت را بهم مخلوط کرد
هست بدبختی دگر از این بتر
گوید اینها نیز زاید از قدر
سعی تدبیر تو در مطلوب توست
اجتهادات تو در محبوب توست
سعیهایت جمله در دلخواه شد
با هوای تو قدر همراه شد
چون نشد تقدیر هرگز ای عدنگ
سعی تو در اینکه کوبی سر به سنگ
چون تورا در سعی تو نبود اثر
هیچ سعیت چون نشد بهر ضرر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۰ - علت اینکه زحل چرا روزها دیده نمی شود
همچو اختر روز کاندر آسمان
نی ز جرم و نی ز نور آن نشان
گفت با کیوان یکی ایوان نشین
کای در ایوان فلک مسند گزین
ای ز نورت چرخ هفتم راضیا
هفت گردون از بهایت بابها
بینمت شبها در این نیلی حصار
نور افکن از یمین و از یسار
اندرین میدان به جولان و طرید
در امان از لیت لیت و کید کید
گاه می تازی ز مغرب سوی شرق
گاه کشتی می کنی در غرب غرق
گاه با بهرام سفاکی به جنگ
گه در آغوش آوری ناهید تنگ
گاه با ماهی به مهر و گه به خشم
گاه در چشمک زدن هر سو به چشم
خور ز خاور چون برون آورد سر
نی ز تو ماند نشانی نی اثر
نی تو پیدا در سمک نی در سما
می ندانم می گریزی تا کجا
یا شوی در روز فانی ای عجب
بسته گویا جان تو با جان شب
یا بود خورشید عزرائیل تو
یا تو هابیلی و آن قابیل تو
گفت نی نی من همان هستم که شب
در فلک بودم به صد شور و طرب
نی گریزم نی شوم فانی و نیست
نی ز خورشیدم گله نی داوری ست
لیک پیش هست او من نیستم
او اگر خود هست پس من چیستم
پیش نور او نتابد نور من
دیده ها گردند ازین رو کور من
دیده ای کان نور را بینا شود
کی دگر بر چهره ی من وا شود
هر که دید آن نور با صد زیب و فر
نور من کی دید او را در نظر
قطره را بینی اگر تنها بود
چون به بحر افتاد کی پیدا بود
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۵
گفتم ز دعای من شبخیز حذر کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
گفتم که قدم در ره عشق تو نهم گفت
بگذار ولیکن قدم خویش ز سر کن
گفتم نظری بر رخ زیبای تو خواهم
گفتا برو از هر دو جهان قطع نظر کن
گفتم که دلم، گفت سراغ ره ما گیر
گفتم که سرم، گفت به فتراک نظر کن
گفتم چکنم ره به سر کوی تو یابم
گفتا که برو خانه خود زیر و زبر کن
گفتم که ز غم ناله کنم گفت بپرهیز
گفتم ز ستم شکوه کنم گفت حذر کن
گفتم که «صفایی» هوس وصل تو دارد
گفتا ز سر خود هوس خام به در کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
تا قامت او به باغ برخاست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست