عبارات مورد جستجو در ۲۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۶
چون صدف دستی که از بهر گهر برداشتم
گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم
بستر وبالین من بود از پروبال هما
تا درین بستانسرا سر در ته پرداشتم
دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم
من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم
تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ
من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم
کار روغن می کند با شعله بیباک آب
شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم
پای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاش
بادبانی چون حباب از دامن ترداشتم
نشتر از نامردمی در پرده چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
سبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه
من به این فصل بهار امید دیگرداشتم
آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود
سایه بیدی که در صحرای محشر داشتم
از رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه من
بستر وبالین زآتش چون سمندر داشتم
هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه
تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم
چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت
دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند
تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۴
گر به ملک بیخودی امید جامی داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم
نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم
کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم
دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم
قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم
پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم
بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم
عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم
گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم
عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۹
به پای خفته دایم حرف از شبگیر می گفتم
ز آزادی سخن در حلقه زنجیر می گفتم
نشد قسمت درین عالم مرا یک چشم بیداری
همان در خواب، خواب دیده را تعبیر می گفتم
من آن روزی که در آوارگی ثابت قدم بودم
ز وحشت ناف آهو را دهان شیر می گفتم
در آن فرصت که چشم عاقبت بین داشت بینایی
گل بی خار را من خار دامنگیر می گفتم
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
بهار خنده رو را غنچه تصویر می گفتم
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می آمد
که چون خورشید مطلعهای عالمگیر می گفتم
غبارآلود می آمد سخن بر لب مرا صائب
اگر گاهی به سهو افسانه تعمیر می گفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۹
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
گمان مبر که ز پرواز لامکان ماندم
به بازگشت رفیقان امیدها دارم
اگر چه خفته به دنبال کاروان ماندم
به بوی وصل گل از آشیان سفر کردم
به وصل گل نرسیدم ز آشیان ماندم
من کناره طلب را که چشم بندی کرد
که همچو نقطه پرگار در میان ماندم
چنان که معنی نازک ز نارسایی لفظ
نهفته ماند درین تنگنا چنان ماندم
نصیب کام و دهانی نگشت میوه من
چو بار سرو درین باغ و بوستان ماندم
ز گل نسیم سبکدست دفتری وا کرد
که من خموش چو سوسن به صد زبان ماندم
برای زاد سفر نه حضور خاطر بود
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
غرور جمع روان شد راه توفیق است
گذشتم از دو جهان تا ز کاروان ماندم
ز فکر جسم نپرداختم به جان صائب
ز صد شکار به یک مشت استخوان ماندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۸
با صد زبان چو غنچه گل بی زبان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۴
عمری است ما لب از طمع خام بسته ایم
از صبر سنگ بر دل ناکام بسته ایم
مینای باده با رگ گردن مطیع ماست
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
از شکرست بستر و بالین ما چو مغز
تا دیده از نظاره چو بادام بسته ایم
بی طالعیم، ورنه درین طرفه صیدگاه
چندان که چشم کار کند دام بسته ایم
زان لب کز او کسی نشنیده است حرف تلخ
امیدها به بوسه و پیغام بسته ایم
اسباب کامرانی خصم است سالها
طرفی که ما ازین دل خود کام بسته ایم
هر چند بر زمین پر ما نقش بسته است
احرام بوسه لب آن بام بسته ایم
ز آغاز می توان به سرانجام راه برد
ما دل عبث به فکر سرانجام بسته ایم
چون دانه نیست عاریتی سیر دام ما
ما دل به دام چون گره دام بسته ایم
صائب به ذوق ما نتوان یافت کافری
زنار را به رغبت احرام بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۱
فریاد که از کوتهی بخت ندارم
دستی که ترا تنگ در آغوش فشارم
کو بخت رسایی که در آن صبح بناگوش
دستی به دعا همچو سر زلف برآرم
پروانه بزم تو مرا شمع امید ست
در خلوت خاص تو اگر بار ندارم
این دست نگارین که من از زلف تو دیدم
مشکل که گشاید گره از رشته کارم
در طالع من نیست به گرد تو رسیدن
چون گرد یتیمی است زمین گیر، غبارم
دلکشترم از خال لب و خط بناگوش
در حاشیه بزم تو هر چند که خوارم
بی نیشتر خار، گل از من نتوان چید
چون آبله در پرده غیب است بهارم
از من مطلب جبهه واکرده که پیچید
چون غنچه بهم، تنگی این سبز حصارم
چون بیخبران خام مدانم، که رسیده است
در نقطه آغاز به انجام، شرارم
صد شکر که جز ساده دلی نیست متاعی
چون آینه در دست ازین نقش و نگارم
صائب ز فلک نیست مرا چشم نوازش
چون ماه تمام از دل خویش است مدارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۰
از ریگ توان روغن بادام گرفتن
نتوان ز خسیسان جهان کام گرفتن
از بس که فتاده است لطیف آن لب نازک
ظلم است ازو بوسه به پیغام گرفتن
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم
می بایدم اکنون ز لب جام گرفتن
از وصل نیم شاد که از آهوی وحشی
تمهید رمیدن بود آرام گرفتن
با صدق عزیمت نبود راحله در کار
در کعبه رسیدیم به احرام گرفتن
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت
بارست به من عبرت از ایام گرفتن
از نام گذر کن که کند روی سیاهت
از ساده دلی همچو نگین نام گرفتن
صائب ز فلک کام گرفتن به تملق
از مردم نوکیسه بود وام گرفتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۵
از ناله نسیمیش به بستان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۳
پنبه از بی طالعی ناخن به داغم می زند
پرده فانوس، دامن بر چراغم می زند
عشقبازان را نسیم زلف می آرد به رقص
بوی گل بیهوده خود را بر دماغم می زند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۳۴
توفیق، مرا رخت به منزل نرساند
خاشاک مرا موج به ساحل نرساند
ای وای بر آن کشته که از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل نرساند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
تا جهان بود، از جهان هرگز دلم خرم نبود
خرمی خود هیچگه گویی که در عالم نبود
گر چه کار عاشقان پیوسته سامانی نداشت
اینچنین یک بارگی هم ابتر و در هم نبود
غم برون ز اندازه شد ما را و دل بر جا نماند
ای خوش آن وقتی که دل بر جای بود و غم نبود
غم همه وقت و طرب یکدم بود، باری مرا
در تمام عمر می اندیشم آن یکدم نبود
چرخ اگر بد با دل خرم بود، با من چراست؟
تا دل من بود، باری هیچگه خرم نبود
با دل مجروح رفتم دی به دکان طبیب
حقه را چون باز کرد، از بخت من مرهم نبود
گفتم این غمهای دل بیرون دهم تا وارهم
در همه عالم بجستم هیچ جا محرم نبود
آدمی خوشدل نباشد، گر چه در جنت بود
آدمی خود کی تواند بود، چون آدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه این مردار در ویرانه او کم نبود
گر توانی، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در جهان کس را بنای آب و گل محکم نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
جان زحمت خود برد و به جانان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۴
از طره تو جز ره سودا نیافتم
وز غمزه تو جز در غوغا نیافتم
در زلف تو شدم که بجویم نشان دل
خود را ز دست دادم و دل را نیافتم
تا دردی غم تو به کام دلم رسید
در دیده جز سرشک مصفا نیافتم
گویند «یافت هر کسی از دوستان وفا»
باری من ستمکش رسوا نیافتم
بوسی به حیله ها ز لبت یافتم شبی
بیش آنچنان مراد مهیا نیافتم
بر کام من هر آنچه ز جام لبت رسید
از جام خضر و کام مسیحا نیافتم
سلطانی از نسیم وصال تو بهره مند
من جز سموم هجر در اعضا نیافتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۵
عمرم گذشت و روی تو دیدن نیافتم
طاقت رسید و با تو رسیدن نیافتم
گفتم «رخت ببینم و میرم به پیش تو»
هم در هوس بمردم و دیدن نیافتم
گفتی به خون من سخنی، هم خوشم، ولیک
چه سود کز لب تو شنیدن یافتم
دی با درخت گل به چمن همنشین شدم
خود باغبان در آمد و چیدن نیافتم
بر دوست خواستم که نویسم حکایتی
از آب دیده دست کشیدن نیافتم
مرغم کز آشیان سلامت جدا شدم
ماندم ز آشیان و پریدن نیافتم
شد جان خسرو آب که از ساغر امید
یک شربت مراد چشیدن نیافتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۶
گذشت عمر و دمی در رخ تو سیر ندیدم
ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسیدم
چو غنچه تا به تو دل بستم، ای بهار جوانی
به هیچ جا ننشستم که جامه ای ندریدم
گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز
عقوبتی که من اندر جدایی تو بدیدم
جز این ز مردن خویشم فسوس نیست به سینه
که زیر پای تو شادی مرگ خویش ندیدم
سرم ز سرزنش مدعی به خاک فروشد
چنین بود که نصیحت ز دوستان نشنیدم
اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود
ز تو برید نیارم، ولی ز خویش بریدم
فریب و عشوه که نزد خرد به هیچ نیرزد
بده که گر ز تو باشد، به هر دو کون خریدم
چو سایه در پس خوبان بسی دویدم و اکنون
ز روی خوب چو سایه ز آفتاب رمیدم
به عین بیهشیم رخ نمود و گفت که «چونی؟»
چه تشنگی بر آبی که من به خواب بدیدم
چه جای طعنه که خسرو چرا به زلفش اسیری؟
نه من بلای دل خود به اختیار گزیدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل شد ز دست و دست بدلبر نمی رسد
مرده بجان و تشنه بکوثر نمی رسد
غواص بحر عشق چو ماهی بدام جهد
چندین صف گرفت و بگوهر نمی رسد
شاخ درخت وصل بلندست و سر کشید
آنجا که دست دولت ما بر نمی رسد
گر وصل دوست می طلبی همچو من گدا
درویش باش کآن بتوانگر نمی رسد
عاشق بکوی او بدو دل ره نمی برد
عنقا بآشیانه بیک پر نمی رسد
پای طلب ز کوی محبت مگیر باز
هر چند تاج وصل بهر سر نمی رسد
ای مفلسان کوی تو درویش خوانده
آن شاه را که نانش ازین در نمی رسد
توسا کنی چو کعبه و عاشق چو حاجیان
بسیار سعی کرده بتو در نمی رسد
با عاشقان تو نکند همسری ملک
هرگز عرض بپایه جوهر نمی رسد
من خامشی گزینم ازیرا بهیچ حال
در وصف تو زبان سخن ور نمی رسد
هر بیت بنده قصه دردیست سوزناک
لیکن چه سود قصه بداور نمی رسد
از من چو آفتاب نظر منقطع مکن
کز هیچ معدنی بتو این زر نمی رسد
هرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سیف
بیچاره خرسوار بلشکر نمی رسد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۴
تا چنگ به مهر آن دلارام زدم
هر دم که زدم همه به ناکام زدم
بر درگه عشق تو کنون نامزدم
اینک علم وفات بر بام زدم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
باز عشق آمد و کار دل ازو مشکل شد
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
خواستم عشق بتان کم شود، افزون گردید
گفتم: آسان شود این کار، بسی مشکل شد
پای هر کس، که به سر منزل عشق تو رسید
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
اشک، چون راز دلم گفت، فتاد از نظرم
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
آن سهی سرو، که میل دل ما جانب اوست
یارب! از بهر چه سوی دگران مایل شد؟
غم نبود آن که مرادی به تغافل میکشت
غم از آنست که امروز چرا غافل شد؟
شب وصل تو هلالی قدح از دست نداد
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
اهل عیشند، هلالی، همه رندان، لیکن
زان میان گوشه ی اندوه مرا منزل شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
طاقت بار ملامت نبود گردون را
وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را
من دل سوخته با این همه خامان چه کنم
نافه را بوی بود نی جگر پر خون را
ماه تا روی مبارک به کسی بنماید
بخت مسعود بباید نظر میمون را
هر که دیده ست ملامت نکند بر چو منی
بنده بودن حرکت های چنان موزون را
دانه ی اشک مرا بر سر کویش چه محل
پیش او قدر نباشد گهر مکنون را
ای که بیگانه ای از عشق مکن گستاخی
آشنا ناشده چون عبره کنی جیحون را
دل مجنون مرا هیچ مداوا نکند
گر خدا بار دگر جان دهد افلاطون را
من ندانم که رقیب از چه معذّب دارد
عاشق خسته دل از شهر شده بیرون را
زاهدی عیب نزاری به تعصب می کرد
که بباید چو سگان سوختن آن ملعون را
عاشقی گفت چه می خواهی از آن بیچاره
او خود آهنگ سفر کرده بود اکنون را
عاقلان این سخن آخر نشنودند هنوز
که خردمند نصیحت نکند مجنون را