عبارات مورد جستجو در ۲۰۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
من ازین خرقه آلوده که در بر دارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
سوزنده آتشی که شود پخته خام از او
جام می است خواجه بکن پر مشام از او
آسایشت هواست گر از صبح و شام دهر
خالی مدار بزم بهر صبح و شام از او
نام اربترک باده پرستی است می بیار
هی تا رود بباد مرا خواجه نام از او
ساقی اگر برشوه دهی بوسۀ بشیخ
فتوی توان گرفت بشرب مدام از او
نان حلال گر بود این سان که شیخ راست
صد باز بنزد من آب حرام از او
سرمایه ایست حسن که از روی سرکشی
برخواجه کبر و ناز فروشد غلام از او
نیرّ جناب عشق بلند است نی عجب
گر غافل است زاهد عالیمقام از او
جام می است خواجه بکن پر مشام از او
آسایشت هواست گر از صبح و شام دهر
خالی مدار بزم بهر صبح و شام از او
نام اربترک باده پرستی است می بیار
هی تا رود بباد مرا خواجه نام از او
ساقی اگر برشوه دهی بوسۀ بشیخ
فتوی توان گرفت بشرب مدام از او
نان حلال گر بود این سان که شیخ راست
صد باز بنزد من آب حرام از او
سرمایه ایست حسن که از روی سرکشی
برخواجه کبر و ناز فروشد غلام از او
نیرّ جناب عشق بلند است نی عجب
گر غافل است زاهد عالیمقام از او
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸۰
شیخ گفت هرکه با ما درین حدیث موافقست او ما را خویش است اگر چه ازو تا ما مرحلهاست و هرکه هم پشت ما نیست درین حدیث او ما را هیچ کس نیست آنگه گفت قحط خدا آمده است، و هرگه که کاروانی را دیدی گفتی از هم کاران ما هیچ کس با شما بودند کی جامهای پاره پاره پوشند و آنگه با جمع خویش گفتی هم کاران ما اندکیاند و ایشان را در دوجهان کار نیست.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
چشم از جهان که بست که آن دیده ور نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ابر سرمایه گر از چشم تر ما ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
بسکه می پیچد صدای ناله دل در برم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
با درد عشق جانان درمان چه کار دارد
با بی سران سودا سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو
در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی
در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین
باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی
با حکم کردگاری دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان
در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری از قید درد دوری
با محرمان وصلش هجران چه کار دارد
با بی سران سودا سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو
در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی
در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین
باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی
با حکم کردگاری دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان
در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری از قید درد دوری
با محرمان وصلش هجران چه کار دارد
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۳ - امّا بعدُ
این رسالتی است که نبشت بندۀ محتاج بخدای عزّوَجلّ عبدالکریم بن هوازن القشیری بجماعة صوفیان بشهرهای اسلام اندر سنه سبع و ثلثین و اربعمائه.
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که خداوند سبحانه این طایفه را گزیدگان اولیاء خویش کرد. و فضل ایشان پیدا گردانید بر جمله بندگان خویش پس از رسولان و انبیاء صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ و دلهای ایشان معدن رازهای خویش کرد و مخصوص گردانید ایشانرا به پیدا کردن انوار خویش بر ایشان. و ایشان فریاد رس خلق اند و بهرجا که باشند گردش ایشان با حق بود. و روشن گردانید ایشانرا از تیرگیهای بشریّت و بدرجة مشاهدة رسانید بدانچه تجلّی کرد ایشانرا از حقیقت یگانگی خویش، و توفیق داد ایشانرا بقیام آداب بندگی و حاضر گردانید بمجاری احکام خداوندی. قیام کردند بگزاردن آنچه واجب بود بر ایشان بفرمان و بحقیقت رسیدند بدانچه از ایزد سبحانه تعالی بود مر ایشانرا از گردانیدن و تصرّف . پس با خدای گشتند بصدق افتقار. و بدانچه از ایشان حاصل آمد از اعمال، پشت باز نگذاشتند و با احوال صافی خویش ایمن نبودند. دانستند که هرچه خواست، کرد و آنرا که خواست از بندگان برگزید و خلق را بروی حکم نرسد. و هیچ مخلوقی را بر وی حقّی واجب نیاید. و ثواب او ابتداء فضل بود و عذابش حکمی بود بعدل و فرمانش قضائی جزم.
پس بدانید رَحِمکُمُ اللّهُ که خداوندان حقیقت ازین طایفه پیشتر برفتند. و اندر زمانۀ ما از آن طایفه نماند مگر اثر ایشان. واندر این معنی شاعر می گوید. شعر:
أَمَّا الْخِیامُ فَإِنَّها کَخِیامِهِمْ
وَأَری نِساءَ الْحَیِّ غَیْرَ نِسائِها
خیمها ماننده است بخیمهای ایشان ولیکن قبیله نه آن قبیله است. واندر طریقت فترة پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت بحقیقت و پیروان کی این طریقت را دانستند برفتند و اندکی اند برنایان که بسیرت و طریقت ایشان اقتداء کنند، ورع برفت و بساط او بر نوشته آمد و طمع اندر دلهای قوی شد و بیخ فرو برد و حرمت شریعت از دلها بیرون شد و ناباکی اندر دین قوی ترین سببی دانند، و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام. ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاردن عبادتها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت همی تازند و همه میل گرفتند بحاصل کردن شهوتها و ناباکی بفرا گرفتن حرام و نفع خویش نگاه داشتن بدانچه از بازاریان و اصحاب سلطان فرا گیرند و بدین بی حرمتیها فرو نیامده و بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقائق و احوال و دعوی کردند که ایشان از حدّ بندگی برگذشتند و بحقیقت وصال رسیدند و ایشان قائم اند بحق، حکمهای وی بر ایشان همی رود و ایشان از آن محو اند و بهرچه ایثار کنند و دست بدارند خدایرا عَزَّوَجَلَّ با ایشان عتاب نیست و آنچه کنند بر ایشان ملامت نیست و خویشتن از آن همی شمرند کی اسرار احدیّت ایشانرا پیدا کردند و ایشانرا صافی گردانیدند از صفات بشریّت و آن حکم از ایشان برخاست و از خویشتن فانی گشتند و باقی اند بانوار صمدیّت. گفتار و کردار ایشان نه بایشانست، و این غایت بی حرمتی و ترک ادب است.
و چون درازشد این حال کی در وی ایم بدانچه اشاره کردم ببرخی از وی اندرین قصّه و تا بدین غایت زبان نگشادم بانکار، از رشک برین طریقت که یاد کنم اهل این طریقت را به بدی. و یا مخالفتی راه یابد کی عیب ایشان آشکارا گرداند از بهر آنک مخالفان این طایفه را و منکران ایشان را اندر دنیا بلاهای صعب بود. و چشم همی داشتم که این فترت بگذرد و بریده گردد و باصلاح آید و مگر حق سُبْحانَهُ و تَعالی بفضل خویش بیداری پدید آرد آنرا که ازین طریقه برگشت اندر ضایع کردن آداب این طایفه. و هر روز کار صعب تر است. و بیشتر اهل زمانه اندر دیار تباهی همی افزایند و ترسیدم بر دلها که اعتقاد کنند کی ابتداء این طریقت همچنین بودست. و بنابراین قاعده کردند و و سلف برین جمله برفتند. و این رسالت تعلیق کردم بشما أکْرَمَکُمُ اللّهُ و یاد کردم اندر وی بعضی از سیرت پیروان این طایفه اندر آداب و اخلاق و معاملات و نیّتهای دلهای ایشان و آنچه اشارت کرده اند از وجدهای ایشان و چگونگی زیادت درجات ایشان از بدایت تا بنهایت. تا مریدان این طایفه را قوّتی بود و اندر نشر کردن این شکایت مرا تسلّی باشد. و از خداوند کریم فضل و مثوبت حاصل آید. و یاری خواهم از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی در آنچه یاد کنم و کفایت از وی خواهم و عصمت از خطا. و درود و آمرزش خواهم و رهانیدن ازو. و وی بفضل سزاوار است و بر آنچه خواهد قادر.
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که خداوند سبحانه این طایفه را گزیدگان اولیاء خویش کرد. و فضل ایشان پیدا گردانید بر جمله بندگان خویش پس از رسولان و انبیاء صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ و دلهای ایشان معدن رازهای خویش کرد و مخصوص گردانید ایشانرا به پیدا کردن انوار خویش بر ایشان. و ایشان فریاد رس خلق اند و بهرجا که باشند گردش ایشان با حق بود. و روشن گردانید ایشانرا از تیرگیهای بشریّت و بدرجة مشاهدة رسانید بدانچه تجلّی کرد ایشانرا از حقیقت یگانگی خویش، و توفیق داد ایشانرا بقیام آداب بندگی و حاضر گردانید بمجاری احکام خداوندی. قیام کردند بگزاردن آنچه واجب بود بر ایشان بفرمان و بحقیقت رسیدند بدانچه از ایزد سبحانه تعالی بود مر ایشانرا از گردانیدن و تصرّف . پس با خدای گشتند بصدق افتقار. و بدانچه از ایشان حاصل آمد از اعمال، پشت باز نگذاشتند و با احوال صافی خویش ایمن نبودند. دانستند که هرچه خواست، کرد و آنرا که خواست از بندگان برگزید و خلق را بروی حکم نرسد. و هیچ مخلوقی را بر وی حقّی واجب نیاید. و ثواب او ابتداء فضل بود و عذابش حکمی بود بعدل و فرمانش قضائی جزم.
پس بدانید رَحِمکُمُ اللّهُ که خداوندان حقیقت ازین طایفه پیشتر برفتند. و اندر زمانۀ ما از آن طایفه نماند مگر اثر ایشان. واندر این معنی شاعر می گوید. شعر:
أَمَّا الْخِیامُ فَإِنَّها کَخِیامِهِمْ
وَأَری نِساءَ الْحَیِّ غَیْرَ نِسائِها
خیمها ماننده است بخیمهای ایشان ولیکن قبیله نه آن قبیله است. واندر طریقت فترة پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت بحقیقت و پیروان کی این طریقت را دانستند برفتند و اندکی اند برنایان که بسیرت و طریقت ایشان اقتداء کنند، ورع برفت و بساط او بر نوشته آمد و طمع اندر دلهای قوی شد و بیخ فرو برد و حرمت شریعت از دلها بیرون شد و ناباکی اندر دین قوی ترین سببی دانند، و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام. ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاردن عبادتها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت همی تازند و همه میل گرفتند بحاصل کردن شهوتها و ناباکی بفرا گرفتن حرام و نفع خویش نگاه داشتن بدانچه از بازاریان و اصحاب سلطان فرا گیرند و بدین بی حرمتیها فرو نیامده و بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقائق و احوال و دعوی کردند که ایشان از حدّ بندگی برگذشتند و بحقیقت وصال رسیدند و ایشان قائم اند بحق، حکمهای وی بر ایشان همی رود و ایشان از آن محو اند و بهرچه ایثار کنند و دست بدارند خدایرا عَزَّوَجَلَّ با ایشان عتاب نیست و آنچه کنند بر ایشان ملامت نیست و خویشتن از آن همی شمرند کی اسرار احدیّت ایشانرا پیدا کردند و ایشانرا صافی گردانیدند از صفات بشریّت و آن حکم از ایشان برخاست و از خویشتن فانی گشتند و باقی اند بانوار صمدیّت. گفتار و کردار ایشان نه بایشانست، و این غایت بی حرمتی و ترک ادب است.
و چون درازشد این حال کی در وی ایم بدانچه اشاره کردم ببرخی از وی اندرین قصّه و تا بدین غایت زبان نگشادم بانکار، از رشک برین طریقت که یاد کنم اهل این طریقت را به بدی. و یا مخالفتی راه یابد کی عیب ایشان آشکارا گرداند از بهر آنک مخالفان این طایفه را و منکران ایشان را اندر دنیا بلاهای صعب بود. و چشم همی داشتم که این فترت بگذرد و بریده گردد و باصلاح آید و مگر حق سُبْحانَهُ و تَعالی بفضل خویش بیداری پدید آرد آنرا که ازین طریقه برگشت اندر ضایع کردن آداب این طایفه. و هر روز کار صعب تر است. و بیشتر اهل زمانه اندر دیار تباهی همی افزایند و ترسیدم بر دلها که اعتقاد کنند کی ابتداء این طریقت همچنین بودست. و بنابراین قاعده کردند و و سلف برین جمله برفتند. و این رسالت تعلیق کردم بشما أکْرَمَکُمُ اللّهُ و یاد کردم اندر وی بعضی از سیرت پیروان این طایفه اندر آداب و اخلاق و معاملات و نیّتهای دلهای ایشان و آنچه اشارت کرده اند از وجدهای ایشان و چگونگی زیادت درجات ایشان از بدایت تا بنهایت. تا مریدان این طایفه را قوّتی بود و اندر نشر کردن این شکایت مرا تسلّی باشد. و از خداوند کریم فضل و مثوبت حاصل آید. و یاری خواهم از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی در آنچه یاد کنم و کفایت از وی خواهم و عصمت از خطا. و درود و آمرزش خواهم و رهانیدن ازو. و وی بفضل سزاوار است و بر آنچه خواهد قادر.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٢٧
سر اکابر عالم علاء دولت و دین
توئیکه رأی تو بر آفتاب طعنه زن است
ز عکس مشعله رأی عالم آرایت
هزار تاب درین شمع نیلگون لگن است
حکایتیست مرا بر تو عرضه خواهم داشت
چگونه عرضه ندارم چه جای تن زدن است
جهانیان همه را اعتقاد بود چنان
که خواجه منبع رایست و مجمع فطن است
چو بر سرایر احوالشان وقوف افتاد
که نزد او شبه برتر ز لؤلؤ عدن است
ازین سبب همه را اعتقاد باطل شد
شود هر آینه باطل چو اندرین سخن است
گمان برند که جنسیت است علت ضم
از آنکه جنس طلبکار جنس خویشتن است
بزرگوار وزیرا چه لطف طبع است این
که سرو پیش تو کمتر ز سبزه دمن است
ولی ز روی حقیقت تو نیز معذوری
شکایت از تو ندارم گناه بخت من است
توئیکه رأی تو بر آفتاب طعنه زن است
ز عکس مشعله رأی عالم آرایت
هزار تاب درین شمع نیلگون لگن است
حکایتیست مرا بر تو عرضه خواهم داشت
چگونه عرضه ندارم چه جای تن زدن است
جهانیان همه را اعتقاد بود چنان
که خواجه منبع رایست و مجمع فطن است
چو بر سرایر احوالشان وقوف افتاد
که نزد او شبه برتر ز لؤلؤ عدن است
ازین سبب همه را اعتقاد باطل شد
شود هر آینه باطل چو اندرین سخن است
گمان برند که جنسیت است علت ضم
از آنکه جنس طلبکار جنس خویشتن است
بزرگوار وزیرا چه لطف طبع است این
که سرو پیش تو کمتر ز سبزه دمن است
ولی ز روی حقیقت تو نیز معذوری
شکایت از تو ندارم گناه بخت من است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨١
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۲۳
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۶
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلف جادو بگسلاند حلقه زنجیر را
عاقلان دیوانه ام کو چاره ی تدبیر را
تا که پیران عشق میورزند با این نوجوان
من نمیگویم دگر عیب جوان و پیر را
از کمان چرخ تیری کاید از شصت قضا
زابروی و مژگان تو دارد کمان و تیر را
افکند خود را سراسیمه زچین در دشت فارس
گر بچین طره ات چشم اوفتد نخجیر را
رسم این باشد که شیر آهو کند دایم شکار
آهوان تو کند نخجیر غمزه شیر را
تیغ بر دست تو و می آید از ره مدعی
جهد کن بر کشتنم کافت بود تأخیر را
سوختن در آتش دوزخ اگر تقدیر ماست
من گریزم در تو چون تو قادری تقدیر را
از پی تقصیر آشفته بکوی خود مپیچ
حاجی اندر کعبه لابد میکند تقصیر را
رشته مهر علی حبل المتین دین بود
زاهدا بردار از ره دانه تزویر را
عاقلان دیوانه ام کو چاره ی تدبیر را
تا که پیران عشق میورزند با این نوجوان
من نمیگویم دگر عیب جوان و پیر را
از کمان چرخ تیری کاید از شصت قضا
زابروی و مژگان تو دارد کمان و تیر را
افکند خود را سراسیمه زچین در دشت فارس
گر بچین طره ات چشم اوفتد نخجیر را
رسم این باشد که شیر آهو کند دایم شکار
آهوان تو کند نخجیر غمزه شیر را
تیغ بر دست تو و می آید از ره مدعی
جهد کن بر کشتنم کافت بود تأخیر را
سوختن در آتش دوزخ اگر تقدیر ماست
من گریزم در تو چون تو قادری تقدیر را
از پی تقصیر آشفته بکوی خود مپیچ
حاجی اندر کعبه لابد میکند تقصیر را
رشته مهر علی حبل المتین دین بود
زاهدا بردار از ره دانه تزویر را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ای باغبان که گفت که گل را به خار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
مرا ز آتش تب مغز استخوان خنک است
قبای شعله چو پیراهن کتان خنک است
چو شعله سرکشی گلرخان همه گرمی ست
به مشرب دل من یار مهربان خنک است
هزار حیف که صوفی به صد پیاله شراب
نشد به باده کشان گرم و همچنان خنک است
به باغ ز آمدن خویشتن پشیمانم
چه سود گرمی بلبل که باغبان خنک است
به سایه ی گل و سنبل چه کار مرغان را
درین چمن که چو خس خانه، آشیان خنک است
نشاط انجمن از صحبت عزیزان است
چمن برای همین، موسم خزان خنک است
همین ز صحبت واعظ نه مجلس افسرده ست
چو صبح از نفس سرد او جهان خنک است
سلیم بس که دلم از نفاق رنجیده ست
چو تیغ در نظرم روی دوستان خنک است
قبای شعله چو پیراهن کتان خنک است
چو شعله سرکشی گلرخان همه گرمی ست
به مشرب دل من یار مهربان خنک است
هزار حیف که صوفی به صد پیاله شراب
نشد به باده کشان گرم و همچنان خنک است
به باغ ز آمدن خویشتن پشیمانم
چه سود گرمی بلبل که باغبان خنک است
به سایه ی گل و سنبل چه کار مرغان را
درین چمن که چو خس خانه، آشیان خنک است
نشاط انجمن از صحبت عزیزان است
چمن برای همین، موسم خزان خنک است
همین ز صحبت واعظ نه مجلس افسرده ست
چو صبح از نفس سرد او جهان خنک است
سلیم بس که دلم از نفاق رنجیده ست
چو تیغ در نظرم روی دوستان خنک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ز می ملاحظه زاهد مکن که این عیب است
چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است
هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست
به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است
ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد
سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است
چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل
سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است
چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را
دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است
سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون
نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است
چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است
هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست
به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است
ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد
سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است
چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل
سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است
چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را
دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است
سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون
نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
می گریزد خوابم از جایی که مخمل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
از خراش ناخن غم سینه ام دارد صفا
آینه چون زنگ می گیرد به صیقل می برند
آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است
از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می برند
هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست
رشک یک بینان او بر چشم احول می برند!
عیب پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان
بیشتر دستار اینجا از سر کل می برند
طرفه صحرایی ست این کز حسن بی پروا سلیم
ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
از خراش ناخن غم سینه ام دارد صفا
آینه چون زنگ می گیرد به صیقل می برند
آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است
از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می برند
هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست
رشک یک بینان او بر چشم احول می برند!
عیب پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان
بیشتر دستار اینجا از سر کل می برند
طرفه صحرایی ست این کز حسن بی پروا سلیم
ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می برند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
چو آیینه خیالش در دلم بسیار می گردد
تذروی در میان سبزه ی زنگار می گردد
رهی می باشد از دل ها به سوی یکدگر، اما
اگر آید غباری در میان دیوار می گردد
اگر داری درشتی در مزاج خویش، عاشق شو
که هرجا سیل را افتد گذر، هموار می گردد
تنی داری که می میرد برای جامه، ای زاهد
سری داری که بر گرد سر دستار می گردد
سلیم از گریه ی من آنچنان گل شد سر کویش
که تا پیدا کند خاکی سرم بسیار می گردد
تذروی در میان سبزه ی زنگار می گردد
رهی می باشد از دل ها به سوی یکدگر، اما
اگر آید غباری در میان دیوار می گردد
اگر داری درشتی در مزاج خویش، عاشق شو
که هرجا سیل را افتد گذر، هموار می گردد
تنی داری که می میرد برای جامه، ای زاهد
سری داری که بر گرد سر دستار می گردد
سلیم از گریه ی من آنچنان گل شد سر کویش
که تا پیدا کند خاکی سرم بسیار می گردد