عبارات مورد جستجو در ۱۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
من با تو یک دلم، سخن و قول من یکیست
اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمی برد که درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهره جبینان چه نسبتست؟
ایشان چو انجمند و مه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار خسرو لشکر شکن یکیست
بر خاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکیست؟
اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمی برد که درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهره جبینان چه نسبتست؟
ایشان چو انجمند و مه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار خسرو لشکر شکن یکیست
بر خاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکیست؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را
شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی
دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را
تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن
دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را
عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن
چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را
چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن
یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را
زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو
هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را
بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان
چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را
هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن
وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را
شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او
از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را
شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی
دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را
تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن
دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را
عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن
چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را
چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن
یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را
زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو
هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را
بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان
چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را
هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن
وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را
شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او
از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دوش رفتم در خرابات از نماز شام مست
مجلسی دیدم درو جمعی علی الاتمام مست
مست آدم مست حوّا مست فرزندان در او
زاهد معصوم مست و رند درد آشام مست
مست دربان مست رهبان مست مریم مست روح
ابن مست و بنت مست و اخت مست و مام مست
مست پرده مست ساقی مست مطرب مست رود
خنب مست و کوزه مست و باده مست و جام مست
مست مجمر مست منقل مست عنبر مست عود
شیخ مست و شاب مست و خاص مست و عام مست
مست چنگ و مست نای و مست عود و مست دف
رفته مست و خفته مست و پخته مست و خام مست
عقل مست و نفس مست و صبر مست و هوش مست
فخر مست و عار مست و ننگ مست و نام مست
آب مست و نار مست و خاک مست و باد مست
وقت مست و حال مست و صبح مست و شام مست
مست ظاهر مست باطن مست دنیا مست دین
جمله مست القصه از آغاز تا انجام مست
عاشق و مستی نزاری نیک و هر منکر که هست
در صفات عشق مست ، اوصاف مست اوهام مست
مجلسی دیدم درو جمعی علی الاتمام مست
مست آدم مست حوّا مست فرزندان در او
زاهد معصوم مست و رند درد آشام مست
مست دربان مست رهبان مست مریم مست روح
ابن مست و بنت مست و اخت مست و مام مست
مست پرده مست ساقی مست مطرب مست رود
خنب مست و کوزه مست و باده مست و جام مست
مست مجمر مست منقل مست عنبر مست عود
شیخ مست و شاب مست و خاص مست و عام مست
مست چنگ و مست نای و مست عود و مست دف
رفته مست و خفته مست و پخته مست و خام مست
عقل مست و نفس مست و صبر مست و هوش مست
فخر مست و عار مست و ننگ مست و نام مست
آب مست و نار مست و خاک مست و باد مست
وقت مست و حال مست و صبح مست و شام مست
مست ظاهر مست باطن مست دنیا مست دین
جمله مست القصه از آغاز تا انجام مست
عاشق و مستی نزاری نیک و هر منکر که هست
در صفات عشق مست ، اوصاف مست اوهام مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
وه که جهان در گرفت سوزِ دمِ عاشقان
کون و مکان درکشید موجِ غمِ عاشقان
غلغلِ اِستبشرُوا در ملکوت اوفتاد
باز نهان شد عیان آن صنمِ عاشقان
عشق به دستِ ازل تا به دوامِ ابد
بر فلکِ مستقیم زد علمِ عاشقان
چون متحرّک شود موکبِ رایاتِ عشق
روحِ امین سر نهد در قدمِ عاشقان
محرم اگر نیستی پای درین ره منه
از سرِ عَمیا مرو در حرمِ عشاقان
برگذر از ما و من بیش و کم خود مبین
زان که کم و بیش نیست بیش و کمِ عاشقان
رنگ دو رنگی مکن کز ازل استادِ کار
سکّه ی وحدت نهاد بر درمِ عاشقان
آینه ی آهنین صورتِ کجبین بود
سینه ی یک دیگرست جامِ جمِ عاشقان
کلکِ نزاری کند چهره ی معنی تراز
خطِّ خطا کی روی بر قلمِ عاشقان
کون و مکان درکشید موجِ غمِ عاشقان
غلغلِ اِستبشرُوا در ملکوت اوفتاد
باز نهان شد عیان آن صنمِ عاشقان
عشق به دستِ ازل تا به دوامِ ابد
بر فلکِ مستقیم زد علمِ عاشقان
چون متحرّک شود موکبِ رایاتِ عشق
روحِ امین سر نهد در قدمِ عاشقان
محرم اگر نیستی پای درین ره منه
از سرِ عَمیا مرو در حرمِ عشاقان
برگذر از ما و من بیش و کم خود مبین
زان که کم و بیش نیست بیش و کمِ عاشقان
رنگ دو رنگی مکن کز ازل استادِ کار
سکّه ی وحدت نهاد بر درمِ عاشقان
آینه ی آهنین صورتِ کجبین بود
سینه ی یک دیگرست جامِ جمِ عاشقان
کلکِ نزاری کند چهره ی معنی تراز
خطِّ خطا کی روی بر قلمِ عاشقان
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست
پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچجا نیست ز غم خالی و غمناک یکیست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکیست
نکتهسنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همهجا نشات ادراک یکیست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همهجا خاک یکیست
پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچجا نیست ز غم خالی و غمناک یکیست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکیست
نکتهسنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همهجا نشات ادراک یکیست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همهجا خاک یکیست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
در سر کوی وفا عشاق را منزل یکیست
گر کم و بیشت تخم معرفت حاصل یکیست
کن گذر در قتلگاه عشق او بنگر به خون
هر قدم بس کشتهها افتاده و قاتل یکیست
ناله گوناگون گر از دل میرسد نبود عجب
هر سو موش ز تیری نالد و بسمل یکیست
گوی آن دلداده را کوغریب عشق اوست
ره به پیش و پس مبر کاین بحر را ساحل یکیست
جستجوی کعبه و بتخانه را مقصد تویی
ساکنان مسجد و میخانه را مشکل یکیست
هر که بینی نخل آهی کرده بر کیوان بلند
بر سر کویت نپنداری که پا در گل یکیست
چند گویی بس نما افسانه عاشق نیستی
در تمنای تو (صامت) را زبان با دل یکیست
گر کم و بیشت تخم معرفت حاصل یکیست
کن گذر در قتلگاه عشق او بنگر به خون
هر قدم بس کشتهها افتاده و قاتل یکیست
ناله گوناگون گر از دل میرسد نبود عجب
هر سو موش ز تیری نالد و بسمل یکیست
گوی آن دلداده را کوغریب عشق اوست
ره به پیش و پس مبر کاین بحر را ساحل یکیست
جستجوی کعبه و بتخانه را مقصد تویی
ساکنان مسجد و میخانه را مشکل یکیست
هر که بینی نخل آهی کرده بر کیوان بلند
بر سر کویت نپنداری که پا در گل یکیست
چند گویی بس نما افسانه عاشق نیستی
در تمنای تو (صامت) را زبان با دل یکیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
عالم تمام از رخ جانانه روشن است
از یک چراغ، کعبه و بتخانه روشن است
چون آفتاب، نور می آفاق را گرفت
گر کور نیستی ره میخانه روشن است
دارد رواق چشم ز خون دلم چراغ
تا باده هست، دیدهٔ پیمانه روشن است
امروز نیست بادهٔ دوشینه ات نهان
بر عالمی ز دیدن مستانه روشن است
از شمع آفتاب مثال سخن حزین
کلک سیاه روز تو را، خانه روشن است
از یک چراغ، کعبه و بتخانه روشن است
چون آفتاب، نور می آفاق را گرفت
گر کور نیستی ره میخانه روشن است
دارد رواق چشم ز خون دلم چراغ
تا باده هست، دیدهٔ پیمانه روشن است
امروز نیست بادهٔ دوشینه ات نهان
بر عالمی ز دیدن مستانه روشن است
از شمع آفتاب مثال سخن حزین
کلک سیاه روز تو را، خانه روشن است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۶
سرور آگهان هر دو سرا
خفته گفته ست خلق دنیا را
بهر بیداری است کوس رحیل
خفتگانند سالکان سبیل
چون گرانخواب را کنی بیدار
لازم افتد تبدّل اطوار
روح باشد چو تیغ و جسم غلاف
خفته پیچیده خویش را به لحاف
بالش سر ز زیر هوش کشند
وین لحاف بدن ز دوش کشند
هله برجه زجات آخر شد
از سیاهی سفید ظاهر شد
هله بردار سر ز خواب غرور
بین سرافیل می دمد در صور
مردگان زندگی ز سر گیرند
صُوَر برزخی به برگیرند
بانگ دیگر ز صور روح فزا
صور حشری آورد پیدا
بانگ اوّل که با جهان باشد
مرگ جسم و حیات جان باشد
نفخ ثانی بود قیام به حق
پایداری به هستی مطلق
اختلافات این هلاک و حیات
ز اختلاف مراتب است و جهات
با کمال تباین این جوق
جملگی را توجه است به فوق
همه پویان به سوی غایاتند
بی نهایات ناقص الذاتند
می نمایند قطع وادی فصل
جنبش فرع، راجع است به اصل
جمع گردند سالکان سبیل
همه یک جا به بانگ اسرافیل
چون برآید صفیر یا بشری
رخ نماید قیامت کبری
نور قاهر دمد ز مشرق وصل
روشنیها کند رجوع به اصل
انکشاف تجلی ابدی
برد از دیده نقص کم مددی
جلوه ی ساقی آشکار شود
باده صافیّ و بی خمار شود
برقع پرده های پنداری
جلوه ی شاهدان بازاری
همه از پیش دیده برخیزد
قامت او قیامت انگیزد
دهر، دامن فشاند از کی و چند
خرگهِ آسمان فرو پیچند
رسد از انکشاف آیت نور
جمع الشمس و القمر به ظهور
رجعت فرع ها به اصل شود
شب هجران صباح وصل شود
مستنیر و منیر جمع آیند
مستفیض و مفیض بگرایند
فرق ارواح خیزد از اشباح
بگراید نفوس با ارواح
آسمان و زمین کند رجعت
به مقام کمال جمعیّت
شقّهٔ آستین زند تحقیق
به غبار تفرّق و تفریق
عقل را نسبت صور دور است
به هیولی که بحر مسجور است
نور و ذوالنّور، وحدت انگیزد
فعل و فاعل به هم در آمیزد
شمس انوار، بی عطا آید
روزِ اِنشَقَّتِ السّما آید
چون دهد جلوه، نور باهر را
نار واحد کند عناصر را
طول ابعاد مرتفع گردد
عرض احجام ممتنع گردد
مُتعیّن ز بس که مدهوش است
کوه خارا چو عهن منفوش است
بحر و بر اتّصال درگیرد
فوق و تحت، امتیاز برگیرد
ستر برخیزد از حجاب اندیش
یوم تُبلی السرائر آید پیش
یوم مجموع و یوم مشهود است
قاع صفصف زمین ممدود است
قضی الامر بینهم بالحق
فتری کلَّ باطلٍ یزهق
موت عارف، قیامت است و قیام
بعد بعث از قبور، حشر عوام
پس حیات خواص متّصل است
در حقیقت ز موت منفصل است
زنده را موت و فوت هرگز نیست
حکم مردن به زنده جایز نیست
آنکه جایز بود ورا مردن
زندگی مرد راست جان کندن
عارف از موت اختیاری خویش
زندگی دید و پایداری خویش
او به دنیا در آخرت باشد
در میان کی مباعدت باشد؟
در خور این مفاخرت ماییم
می دنیا و آخرت ماییم
گفته مبعوث واجب الطّاعت
لاتفرق ببعث و الساعت
نک قیامت منم، جدایی نیست
جای تشکیک و سست رایی نیست
روح انسان مدبر صور است
خلع و تبدیل آن ز حد به در است
چه به دنیا چه آخرت چه مثال
حامل صورت است در هر حال
اولین صورتی که یافت حصول
کرد از برزخ مثال قبول
اخذ میثاق از او نمود خدای
پس از آن شد بشیر راهنمای
چون تعلق گرفت روح به تن
این دوم صورت است تا مردن
خلع اول نمود وشد محشور
از سرای غرور و ظلمت و نور
چون ز گرد بساط جسمانی
آمدش وقت دامن افشانی
کرد تحویل در سوم صورت
حشر میّت بود در آن کسوت
صورت آن است تا به وقت سوال
هم نماید بدل محوّل حال
تا که بعد از سوال هم گیرد
صورتی درکنار بپذیرد
مدتی برزخی بود محشور
تارسد وقت بعث ونفخهٔ صور
هم به کل از مفارق دنیا
می کند انتقال روز جزا
تا سؤالی اگر بود باقی
چون میش در قدح کند ساقی
ساقی و دُرد را ایاغ آید
همگی طی شود فراع آید
حشر در صورتی شود پس از آن
که بود در خور جحیم و جنان
اهل نازند جملگی مسؤول
به تقاضای شوم و طبع فضول
ور سؤالی نمانده روز جزا
حشر جنّت بود به او زیبا
زان سپس چونکه آیدش به نظر
شوق جنّت پر از متاع صُور
هرچه مستحسن آیدش زآنها
در همان حشر او شود پیدا
لایزال این بود به جنت کار
دائم الحشر در صور بسیار
چونکه تکرار در تجلّی نیست
هر یکی تازه در پی دگریست
متجلی الیه را هم باز
نسبتی بایدش نمودن ساز
تا شود مستعدّ هر یک از آن
متجدد شود صور به جنان
در صور حشر بی تناهی را
نسبت خاص دان تجلی را
اینهمه بسط ملک سلطانیست
اتّساع بساط رحمانی ست
ور تو را چشم تیزبین باشد
حالت اکنون هم اینچنین باشد
در تو هر حالتی که یافت ظهور
به همان وصف و صورتی محشور
رودت گر ز سر گران خوابی
هر تغیّر که در صفت یابی
حشر آن دم به صورت دگر است
که مناسب به حال ماظهر است
صورت شادی و غمت یک نیست
همچنین شهوت و غضب، شک نیست
باز هنگام طاعت و عصیان
در صور هم تجدد است عیان
وقت مستیّ و وقت مخموری
سحر وصل و شام مهجوری
در مقام رضا و تسلیم است
دم امّید و ساعت بیم است
هر نفس حشر مختلف داری
هرچه صورت گرفت بگذاری
لیک از آن غافلی که هوشت نیست
کر و کوری، که چشم و گوشت نیست
غفلت آسوده داردت اکنون
کل حزبٍ بما لهم فرحون
خفته گفته ست خلق دنیا را
بهر بیداری است کوس رحیل
خفتگانند سالکان سبیل
چون گرانخواب را کنی بیدار
لازم افتد تبدّل اطوار
روح باشد چو تیغ و جسم غلاف
خفته پیچیده خویش را به لحاف
بالش سر ز زیر هوش کشند
وین لحاف بدن ز دوش کشند
هله برجه زجات آخر شد
از سیاهی سفید ظاهر شد
هله بردار سر ز خواب غرور
بین سرافیل می دمد در صور
مردگان زندگی ز سر گیرند
صُوَر برزخی به برگیرند
بانگ دیگر ز صور روح فزا
صور حشری آورد پیدا
بانگ اوّل که با جهان باشد
مرگ جسم و حیات جان باشد
نفخ ثانی بود قیام به حق
پایداری به هستی مطلق
اختلافات این هلاک و حیات
ز اختلاف مراتب است و جهات
با کمال تباین این جوق
جملگی را توجه است به فوق
همه پویان به سوی غایاتند
بی نهایات ناقص الذاتند
می نمایند قطع وادی فصل
جنبش فرع، راجع است به اصل
جمع گردند سالکان سبیل
همه یک جا به بانگ اسرافیل
چون برآید صفیر یا بشری
رخ نماید قیامت کبری
نور قاهر دمد ز مشرق وصل
روشنیها کند رجوع به اصل
انکشاف تجلی ابدی
برد از دیده نقص کم مددی
جلوه ی ساقی آشکار شود
باده صافیّ و بی خمار شود
برقع پرده های پنداری
جلوه ی شاهدان بازاری
همه از پیش دیده برخیزد
قامت او قیامت انگیزد
دهر، دامن فشاند از کی و چند
خرگهِ آسمان فرو پیچند
رسد از انکشاف آیت نور
جمع الشمس و القمر به ظهور
رجعت فرع ها به اصل شود
شب هجران صباح وصل شود
مستنیر و منیر جمع آیند
مستفیض و مفیض بگرایند
فرق ارواح خیزد از اشباح
بگراید نفوس با ارواح
آسمان و زمین کند رجعت
به مقام کمال جمعیّت
شقّهٔ آستین زند تحقیق
به غبار تفرّق و تفریق
عقل را نسبت صور دور است
به هیولی که بحر مسجور است
نور و ذوالنّور، وحدت انگیزد
فعل و فاعل به هم در آمیزد
شمس انوار، بی عطا آید
روزِ اِنشَقَّتِ السّما آید
چون دهد جلوه، نور باهر را
نار واحد کند عناصر را
طول ابعاد مرتفع گردد
عرض احجام ممتنع گردد
مُتعیّن ز بس که مدهوش است
کوه خارا چو عهن منفوش است
بحر و بر اتّصال درگیرد
فوق و تحت، امتیاز برگیرد
ستر برخیزد از حجاب اندیش
یوم تُبلی السرائر آید پیش
یوم مجموع و یوم مشهود است
قاع صفصف زمین ممدود است
قضی الامر بینهم بالحق
فتری کلَّ باطلٍ یزهق
موت عارف، قیامت است و قیام
بعد بعث از قبور، حشر عوام
پس حیات خواص متّصل است
در حقیقت ز موت منفصل است
زنده را موت و فوت هرگز نیست
حکم مردن به زنده جایز نیست
آنکه جایز بود ورا مردن
زندگی مرد راست جان کندن
عارف از موت اختیاری خویش
زندگی دید و پایداری خویش
او به دنیا در آخرت باشد
در میان کی مباعدت باشد؟
در خور این مفاخرت ماییم
می دنیا و آخرت ماییم
گفته مبعوث واجب الطّاعت
لاتفرق ببعث و الساعت
نک قیامت منم، جدایی نیست
جای تشکیک و سست رایی نیست
روح انسان مدبر صور است
خلع و تبدیل آن ز حد به در است
چه به دنیا چه آخرت چه مثال
حامل صورت است در هر حال
اولین صورتی که یافت حصول
کرد از برزخ مثال قبول
اخذ میثاق از او نمود خدای
پس از آن شد بشیر راهنمای
چون تعلق گرفت روح به تن
این دوم صورت است تا مردن
خلع اول نمود وشد محشور
از سرای غرور و ظلمت و نور
چون ز گرد بساط جسمانی
آمدش وقت دامن افشانی
کرد تحویل در سوم صورت
حشر میّت بود در آن کسوت
صورت آن است تا به وقت سوال
هم نماید بدل محوّل حال
تا که بعد از سوال هم گیرد
صورتی درکنار بپذیرد
مدتی برزخی بود محشور
تارسد وقت بعث ونفخهٔ صور
هم به کل از مفارق دنیا
می کند انتقال روز جزا
تا سؤالی اگر بود باقی
چون میش در قدح کند ساقی
ساقی و دُرد را ایاغ آید
همگی طی شود فراع آید
حشر در صورتی شود پس از آن
که بود در خور جحیم و جنان
اهل نازند جملگی مسؤول
به تقاضای شوم و طبع فضول
ور سؤالی نمانده روز جزا
حشر جنّت بود به او زیبا
زان سپس چونکه آیدش به نظر
شوق جنّت پر از متاع صُور
هرچه مستحسن آیدش زآنها
در همان حشر او شود پیدا
لایزال این بود به جنت کار
دائم الحشر در صور بسیار
چونکه تکرار در تجلّی نیست
هر یکی تازه در پی دگریست
متجلی الیه را هم باز
نسبتی بایدش نمودن ساز
تا شود مستعدّ هر یک از آن
متجدد شود صور به جنان
در صور حشر بی تناهی را
نسبت خاص دان تجلی را
اینهمه بسط ملک سلطانیست
اتّساع بساط رحمانی ست
ور تو را چشم تیزبین باشد
حالت اکنون هم اینچنین باشد
در تو هر حالتی که یافت ظهور
به همان وصف و صورتی محشور
رودت گر ز سر گران خوابی
هر تغیّر که در صفت یابی
حشر آن دم به صورت دگر است
که مناسب به حال ماظهر است
صورت شادی و غمت یک نیست
همچنین شهوت و غضب، شک نیست
باز هنگام طاعت و عصیان
در صور هم تجدد است عیان
وقت مستیّ و وقت مخموری
سحر وصل و شام مهجوری
در مقام رضا و تسلیم است
دم امّید و ساعت بیم است
هر نفس حشر مختلف داری
هرچه صورت گرفت بگذاری
لیک از آن غافلی که هوشت نیست
کر و کوری، که چشم و گوشت نیست
غفلت آسوده داردت اکنون
کل حزبٍ بما لهم فرحون
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ساقی باقی که جانم مست اوست
باده در داد کان بیرنگ و بوست
بی دهن جان باده را در کشید
کاو منزه از خم و جام و سبوست
نور می در جان و در دل کار کرد
نار وی در استخوان و مغز و پوست
دیدم از مستی چو مستی را قفا
عالمی را بی قفا دیدم که روست
چون حجاب ما یقین شد مرتفع
هردو عالم را بکل دیدم که اوست
مهر بکد آنرا که ذره خواندمی
بحر بود آنرا که می گفتم جوست
زشت و نیکو می نمود اما نبود
هر کرا من گفتمی زشت و نکوست
هر کرا دشمن همی پنداشتم
آخرالامرش چو دیدم بود دوست
مغربی چون اختلافی نیست هیچ
رو زبان درکش چه جای گفتگوست
باده در داد کان بیرنگ و بوست
بی دهن جان باده را در کشید
کاو منزه از خم و جام و سبوست
نور می در جان و در دل کار کرد
نار وی در استخوان و مغز و پوست
دیدم از مستی چو مستی را قفا
عالمی را بی قفا دیدم که روست
چون حجاب ما یقین شد مرتفع
هردو عالم را بکل دیدم که اوست
مهر بکد آنرا که ذره خواندمی
بحر بود آنرا که می گفتم جوست
زشت و نیکو می نمود اما نبود
هر کرا من گفتمی زشت و نکوست
هر کرا دشمن همی پنداشتم
آخرالامرش چو دیدم بود دوست
مغربی چون اختلافی نیست هیچ
رو زبان درکش چه جای گفتگوست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز چشم من چو تو ناظر بحسن خود بینی
چرا نقاب ز رخسار خود نمیفکنی
من و تو چونکه یکی بود بپیش اهل شهود
نهان زمن چه شوی چونکه من توام تو منی
چو رو باینه کاینات اوردی
برای جلوه گری شد پدید ما و منی
نه ئی ز خلوت و از انجمن دمی خالی
که هم بخلوت خویشی و هم بانجمنی
اگر بصورت غیری وگر بکسوت عین
بهر صفت که برائی برای خویشتنی
ز روی ذات نه جانی و نی جهان و نه تن
ولی ز روی صفت هم جهان و جان و تنی
ز روی لات و منات آنکه یار بود که بود
من الذّی بتجلی لعابد الوتنی
دلا ز عالم کثرت بوحدت آوردی
که وحدتست وطن گر تو عازم وطنی
چو مغربی بخور از دست کاینات شراب
که پیش ساقی باقی بود شراب هنی
چرا نقاب ز رخسار خود نمیفکنی
من و تو چونکه یکی بود بپیش اهل شهود
نهان زمن چه شوی چونکه من توام تو منی
چو رو باینه کاینات اوردی
برای جلوه گری شد پدید ما و منی
نه ئی ز خلوت و از انجمن دمی خالی
که هم بخلوت خویشی و هم بانجمنی
اگر بصورت غیری وگر بکسوت عین
بهر صفت که برائی برای خویشتنی
ز روی ذات نه جانی و نی جهان و نه تن
ولی ز روی صفت هم جهان و جان و تنی
ز روی لات و منات آنکه یار بود که بود
من الذّی بتجلی لعابد الوتنی
دلا ز عالم کثرت بوحدت آوردی
که وحدتست وطن گر تو عازم وطنی
چو مغربی بخور از دست کاینات شراب
که پیش ساقی باقی بود شراب هنی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ما اسیران همه مرغان خوشالحان همیم
همزبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یکجا همه چون رشته شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکدهایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
میکند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموختهایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم
تیرهبختان همه از آتش هم میسوزند
همه آتشنفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشمسیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم
همزبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یکجا همه چون رشته شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکدهایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
میکند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموختهایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم
تیرهبختان همه از آتش هم میسوزند
همه آتشنفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشمسیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۵ - رفتن مولانا بجانب شام در جستجوی شمس الدین
کرد آهنگ و رفت جانب شام
در پیش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر بدمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد شیفته و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
همه گشتند عاشقش از جان
دیده در درد او دو صد درمان
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل بجای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش گشته طفل و پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند والۀ او
کین چنین فاضل پیمبر خو
از چه گشته است عاشق و مجنون
کاندر او مدرج است صد ذوالنون
عالم و ع ا می و غنی و فقیر
مانده خیره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان بهیچ قرن قرین
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر کرا بود در درون گوهر
هر دم از وی کرامتی همگان
دیده مانند آفتاب عیان
سر ماضی و حال و مستقبل
گفته با جمله بی خطا و زلل
همه گفتند خود عجب اینست
این چنین دیده کو خدا بین ست
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نی چو او در زمانه هم دیدیم
کی بود در جهان از او بهتر
در بزرگی و عز از او مهتر
که شده است اینچنین وراجویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پیش این چنین یگانه رود
ای عجب شیخ از او چه میجوید
که پیش هر طرف همی پوید
این چه سراست ای خدا بنما
بی حجابی بما چو خور پیدا
خود ندانسته این که فوقی نیست
جز بخود با کسیش شوقی نیست
اندر او خویش را همی بیند
غیر را عقل هیچ نگزیند
عقل گوید که طالب عقلم
دایم از عاقلان بود نقلم
جنس آن دان که عین آن باشد
کی شکر جنس ناردان باشد
دومبین در میان که هر دو یکیم
دردوشکی است ما بری ز شکیم
ما غریبیم و هم غریب رویم
اندر آخر سو بر حبیب رویم
بیشکی جفت باز باز شود
هم یقین سوی زاغ زاغ رود
تو مرا غیر شمس دین مشمر
روح ما یک بود گذر ز صور
چار و پنج است و هفت یک قالب
یک ز جان گشت چون جهان از رب
خاک قالب بد اول افکنده
در زمین هر طرف پراکنده
آن پراکندگی ز جان شد یک
اندر این نیست هیچکس را شک
باز چون روح شد جدا از تن
تن همان خاک گشت ای پر فن
شد پراکنده باز آن اجزا
همچو او ّ ل که بود در مبدأ
چشم و گوش و سرودو دست و دو پا
یک ز جان گشته اند چشم گشا
ورنه چون جان رود ز تن بیرون
گردد از همدگر جدا تن دون
متفرق شوند هر سوئی
پ ا رود جانبی و سر سوئی
یک شود کوزه یک شود دستی
نیست گردند جمله زان هستی
همچنین ذره های ارض و سما
از خور و ماه و از که و دریا
شده مجموع از یکی جان اند
همه زو زنده اند و جنبان اند
همچو یک شخص گیر عالم را
که بروحی است قائم و بر پا
چون رود در قیامت ازوی جان
آسمان و زمین شود ویران
ماه و استارگان فرو ریزند
زیر و بالا بهم بیامیزند
نی جهان ماند و نه ارض و سما
همه گردند لابجز الا
جان چو اعداد را کند یکتن
چون بود جان دو چیز گوی بمن
گو نه هر اسب اسب را جوید
سوی اشتر چرا نمیپوید
این سخن هست روشن و پیدا
پیش آن کس که او بود دانا
جستن از نسبتست و جنسیت
هر کسی را جداست ماهیت
سر این بیکران و بیحد ّ است
ناید اندر شمار بی عد ّ است
زین معانی گذر کن ای سرمست
قصه را گو که تا کجا پیوست
در پیش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر بدمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد شیفته و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
همه گشتند عاشقش از جان
دیده در درد او دو صد درمان
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل بجای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش گشته طفل و پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند والۀ او
کین چنین فاضل پیمبر خو
از چه گشته است عاشق و مجنون
کاندر او مدرج است صد ذوالنون
عالم و ع ا می و غنی و فقیر
مانده خیره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان بهیچ قرن قرین
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر کرا بود در درون گوهر
هر دم از وی کرامتی همگان
دیده مانند آفتاب عیان
سر ماضی و حال و مستقبل
گفته با جمله بی خطا و زلل
همه گفتند خود عجب اینست
این چنین دیده کو خدا بین ست
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نی چو او در زمانه هم دیدیم
کی بود در جهان از او بهتر
در بزرگی و عز از او مهتر
که شده است اینچنین وراجویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پیش این چنین یگانه رود
ای عجب شیخ از او چه میجوید
که پیش هر طرف همی پوید
این چه سراست ای خدا بنما
بی حجابی بما چو خور پیدا
خود ندانسته این که فوقی نیست
جز بخود با کسیش شوقی نیست
اندر او خویش را همی بیند
غیر را عقل هیچ نگزیند
عقل گوید که طالب عقلم
دایم از عاقلان بود نقلم
جنس آن دان که عین آن باشد
کی شکر جنس ناردان باشد
دومبین در میان که هر دو یکیم
دردوشکی است ما بری ز شکیم
ما غریبیم و هم غریب رویم
اندر آخر سو بر حبیب رویم
بیشکی جفت باز باز شود
هم یقین سوی زاغ زاغ رود
تو مرا غیر شمس دین مشمر
روح ما یک بود گذر ز صور
چار و پنج است و هفت یک قالب
یک ز جان گشت چون جهان از رب
خاک قالب بد اول افکنده
در زمین هر طرف پراکنده
آن پراکندگی ز جان شد یک
اندر این نیست هیچکس را شک
باز چون روح شد جدا از تن
تن همان خاک گشت ای پر فن
شد پراکنده باز آن اجزا
همچو او ّ ل که بود در مبدأ
چشم و گوش و سرودو دست و دو پا
یک ز جان گشته اند چشم گشا
ورنه چون جان رود ز تن بیرون
گردد از همدگر جدا تن دون
متفرق شوند هر سوئی
پ ا رود جانبی و سر سوئی
یک شود کوزه یک شود دستی
نیست گردند جمله زان هستی
همچنین ذره های ارض و سما
از خور و ماه و از که و دریا
شده مجموع از یکی جان اند
همه زو زنده اند و جنبان اند
همچو یک شخص گیر عالم را
که بروحی است قائم و بر پا
چون رود در قیامت ازوی جان
آسمان و زمین شود ویران
ماه و استارگان فرو ریزند
زیر و بالا بهم بیامیزند
نی جهان ماند و نه ارض و سما
همه گردند لابجز الا
جان چو اعداد را کند یکتن
چون بود جان دو چیز گوی بمن
گو نه هر اسب اسب را جوید
سوی اشتر چرا نمیپوید
این سخن هست روشن و پیدا
پیش آن کس که او بود دانا
جستن از نسبتست و جنسیت
هر کسی را جداست ماهیت
سر این بیکران و بیحد ّ است
ناید اندر شمار بی عد ّ است
زین معانی گذر کن ای سرمست
قصه را گو که تا کجا پیوست
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۸۹
بوالعجبآینهایست آینه عشق در وی صورت عاشق و جمال معشوق بنماید بی تعدد و تکثر واین معنی بیذوق فهم نشود و آنچه گفتهاند که معشوق در خود نگرد عاشق را بیند زیرا که آفت عشق عاشق را نیست کرده است آنچه از او در علم معشوق حاصل است منظور اوست بی توهمی و تعددی و اگر بگویم که آنچه در علم معشوق حاصل است اوست راست بود معلوم و علم و عالم باشند بی تعدد:
یک چیز ای برادر گر عشق رهبر آید
محبوب جان عاشق چون خیر محض باشد
از خیر محض ای دل هرگز بگوشه آید، باز آنچه عاشق در خود نگرد معشوق را بیند هم در حال فناء صفت در هرچه نگرد او را بیند مارَأیْتُ شَیئْاً قَطُّ اِلّا اللّه چون بدو بیند در مرتبۀ بی یَبصُرُ هر آینه او را دیده باشد پس هموش دیدار و هموش دیده بود وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ.
یک چیز ای برادر گر عشق رهبر آید
محبوب جان عاشق چون خیر محض باشد
از خیر محض ای دل هرگز بگوشه آید، باز آنچه عاشق در خود نگرد معشوق را بیند هم در حال فناء صفت در هرچه نگرد او را بیند مارَأیْتُ شَیئْاً قَطُّ اِلّا اللّه چون بدو بیند در مرتبۀ بی یَبصُرُ هر آینه او را دیده باشد پس هموش دیدار و هموش دیده بود وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ.
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از مطرب جمال تو آفاق پر صداست
عالم زساز عشق چه گویم چه بانو است
ساقی بکف پیاله و مطرب سرود گو
عالم برقص و مستی، دوران بکام ماست
کونین پر سرود و سماعست و ذوق و حال
ذرات جمله مست می عشق جانفزاست
هرکس بیار دست در آغوش و بیخبر
جوید خبر ز یار که آن یارما کجاست
دیدم که مست باده عشقند هر که هست
گر پیر و گر جوان و اگرشاه وگر گداست
در عین عشق عاشق و معشوق شد یکی
احول نه یکی دو مبین احولی چراست
آن یار در ازل باسیری چو یار شد
باماست تا ابد نه که ازما دمی جداست
عالم زساز عشق چه گویم چه بانو است
ساقی بکف پیاله و مطرب سرود گو
عالم برقص و مستی، دوران بکام ماست
کونین پر سرود و سماعست و ذوق و حال
ذرات جمله مست می عشق جانفزاست
هرکس بیار دست در آغوش و بیخبر
جوید خبر ز یار که آن یارما کجاست
دیدم که مست باده عشقند هر که هست
گر پیر و گر جوان و اگرشاه وگر گداست
در عین عشق عاشق و معشوق شد یکی
احول نه یکی دو مبین احولی چراست
آن یار در ازل باسیری چو یار شد
باماست تا ابد نه که ازما دمی جداست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
رند و قلاشیم و مست و می پرست
از شراب عشق تو رفته ز دست
معتکف در کعبه و مسجد بدم
در خراباتم کنون افتاده مست
تا بمعشوقی کنی اظهار ناز
از نیاز عاشقان عالم پرست
جمله عالم غرق بحر وحدتند
از زمین و آسمان بالا و پست
بود عالم جز بهستی تو نیست
دایما از فیض عامت نیست هست
نقش بند ما مثال خویش خواست
صورت آدم کشید و نقش بست
از شراب وصل تو مست مدام
چون اسیری گبر و ترسا بت پرست
از شراب عشق تو رفته ز دست
معتکف در کعبه و مسجد بدم
در خراباتم کنون افتاده مست
تا بمعشوقی کنی اظهار ناز
از نیاز عاشقان عالم پرست
جمله عالم غرق بحر وحدتند
از زمین و آسمان بالا و پست
بود عالم جز بهستی تو نیست
دایما از فیض عامت نیست هست
نقش بند ما مثال خویش خواست
صورت آدم کشید و نقش بست
از شراب وصل تو مست مدام
چون اسیری گبر و ترسا بت پرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
ما رند خراباتی بی نام و نشانیم
صد خرمن ناموس بیک جو نستانیم
ما را بکتابی نبود حاجت ازآن رو
کاسرار جهان از ورق روی تو خوانیم
دیدیم ز ذرات جهان عکس جمالت
زان روی دو کون آینه روی تو دانیم
برچشم حقارت منگر صورت مارا
زیرا که بمعنی همگی جان جهانیم
پیدا بود از کون و مکان پرتو ذاتم
در پرده اسما و صفت گرچه نهانیم
در بحر وجودم دو جهان نقش حبابست
دریای محیطیم که بی قعر و کرانیم
گه مطلقم و گاه مقید ز اسیری
گاهی دگر آزاده ز هر نام و نشانیم
صد خرمن ناموس بیک جو نستانیم
ما را بکتابی نبود حاجت ازآن رو
کاسرار جهان از ورق روی تو خوانیم
دیدیم ز ذرات جهان عکس جمالت
زان روی دو کون آینه روی تو دانیم
برچشم حقارت منگر صورت مارا
زیرا که بمعنی همگی جان جهانیم
پیدا بود از کون و مکان پرتو ذاتم
در پرده اسما و صفت گرچه نهانیم
در بحر وجودم دو جهان نقش حبابست
دریای محیطیم که بی قعر و کرانیم
گه مطلقم و گاه مقید ز اسیری
گاهی دگر آزاده ز هر نام و نشانیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ما را چه شک درین که بغیر از تو هیچ نیست
چون دیده ام یقین که نهان و عیان تویی
عالم ز نور روی تو پیدا و روشن است
ظاهر شده بصورت کون و مکان تویی
هم عقل و نفس و روح و عناصر ملائکه
مولود و آسمان و زمین و زمان تویی
سمع و سمیع و علم و علیم و بصر(و) بصیر
نطق و زبان و ناطق و معنی بیان تویی
معبود و عابد و بت و زنار و بت پرست
ایمان و کفر و مؤمن و کافر همان تویی
ادریس و نوح و آدم و عیسی و یوسفی
موسی و خضر و زندگی جاودان تویی
احمد، علی، حسین و حسن، جعفر و رضا
باقر، جواد و مهدی آخر زمان تویی
آزادگی و قید و اسیری و مبتلا
خورشید نوربخش جهان بیگمان تویی
چون دیده ام یقین که نهان و عیان تویی
عالم ز نور روی تو پیدا و روشن است
ظاهر شده بصورت کون و مکان تویی
هم عقل و نفس و روح و عناصر ملائکه
مولود و آسمان و زمین و زمان تویی
سمع و سمیع و علم و علیم و بصر(و) بصیر
نطق و زبان و ناطق و معنی بیان تویی
معبود و عابد و بت و زنار و بت پرست
ایمان و کفر و مؤمن و کافر همان تویی
ادریس و نوح و آدم و عیسی و یوسفی
موسی و خضر و زندگی جاودان تویی
احمد، علی، حسین و حسن، جعفر و رضا
باقر، جواد و مهدی آخر زمان تویی
آزادگی و قید و اسیری و مبتلا
خورشید نوربخش جهان بیگمان تویی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰