عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
مرا که دل نگذارد که بیتو آب خورم
مراد چیست که در وقت گل شراب خورم
به طالعی که ندارم چه آرزوست مرا
که روز وصل می از جام آفتاب خورم
به این هوس که تو داری هوای صحبت من
بسی نشینم و خون از دل کباب خورم
من از نظاره خراب و دهد رقیب شراب
چو بی محل دهد این باده خون ناب خورم
ز دست غیر فغانی چرا خورم آبی
که چون رود به گلویم هزار تاب خورم
مراد چیست که در وقت گل شراب خورم
به طالعی که ندارم چه آرزوست مرا
که روز وصل می از جام آفتاب خورم
به این هوس که تو داری هوای صحبت من
بسی نشینم و خون از دل کباب خورم
من از نظاره خراب و دهد رقیب شراب
چو بی محل دهد این باده خون ناب خورم
ز دست غیر فغانی چرا خورم آبی
که چون رود به گلویم هزار تاب خورم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
کی بود ای گل که تنگت در دل شیدا کشم
چند ناز سرو و جور غنچه ی رعنا کشم
بی گل روی تو در خلوتسرای چشم و دل
خوش نباشد گر هزاران صورت زیبا کشم
می کشم دامن ز گرد راهت از غیرت ولی
گر دهد دستم روان در دیده ی بینا کشم
چند دور از چشمه ی نوش تو از درد فراق
سر نهم در آب شور دیده و دریا کشم
مانده ام در دشت حرمان و ز دست روزگار
آنقدر فرصت نمی یابم که خار از پا کشم
تنگ شد بر من فضای شهر از آن مشگین غزال
دست همت بعد ازین در دامن صحرا کشم
چون فغانی از دل سوزان و چشم اشکبار
شعله از دریا بر آرم لاله از خارا کشم
چند ناز سرو و جور غنچه ی رعنا کشم
بی گل روی تو در خلوتسرای چشم و دل
خوش نباشد گر هزاران صورت زیبا کشم
می کشم دامن ز گرد راهت از غیرت ولی
گر دهد دستم روان در دیده ی بینا کشم
چند دور از چشمه ی نوش تو از درد فراق
سر نهم در آب شور دیده و دریا کشم
مانده ام در دشت حرمان و ز دست روزگار
آنقدر فرصت نمی یابم که خار از پا کشم
تنگ شد بر من فضای شهر از آن مشگین غزال
دست همت بعد ازین در دامن صحرا کشم
چون فغانی از دل سوزان و چشم اشکبار
شعله از دریا بر آرم لاله از خارا کشم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
ساقی خرابم از طرب دوش چون کنم
از دستت این شراب دگر نوش چون کنم
لب می گزی که زود چرا مست می شوی
ساغر تو می دهی، من مدهوش چون کنم
گویند جامه می دری و آه می کشی
با این سهی قدان قباپوش چون کنم
دانم که هست از تو مرادم خیال خام
این آرزو نایستد از جوش چون کنم
دل گوید این فسانه مرا اختیار نیست
خود را ز گفتگوی تو خاموش چون کنم
دشنام می دهی که مجو وصل و صبر کن
تلخست ترک من سخنت، گوش چون کنم
روز از غمت زیاد برم محنت خمار
این بزم چون بهشت، فراموش چون کنم
صدره سرم بخاک عدم دادی و هنوز
سوزم، که با تو دست در آغوش چون کنم
تاب دلم نماند فغانی و آن حریف
کاکل نمی کند ز سر دوش چون کنم
از دستت این شراب دگر نوش چون کنم
لب می گزی که زود چرا مست می شوی
ساغر تو می دهی، من مدهوش چون کنم
گویند جامه می دری و آه می کشی
با این سهی قدان قباپوش چون کنم
دانم که هست از تو مرادم خیال خام
این آرزو نایستد از جوش چون کنم
دل گوید این فسانه مرا اختیار نیست
خود را ز گفتگوی تو خاموش چون کنم
دشنام می دهی که مجو وصل و صبر کن
تلخست ترک من سخنت، گوش چون کنم
روز از غمت زیاد برم محنت خمار
این بزم چون بهشت، فراموش چون کنم
صدره سرم بخاک عدم دادی و هنوز
سوزم، که با تو دست در آغوش چون کنم
تاب دلم نماند فغانی و آن حریف
کاکل نمی کند ز سر دوش چون کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
کجاست دل که به شبهای تار گشت کنم
شراب نوشم و در کوی یار گشت کنم
دلم ربوده ی کوی تو گشته است چنان
که شادمان نشوم گر هزار گشت کنم
هزار بار بخون گشتم و نشد که دمی
گرفته دست تو در لاله زار گشت کنم
چه می دهی به چمنم ره نه آن دلست مرا
که گل بچینم و در جویبار گشت کنم
ز وعده ی تو هلاکم ببینم آنکه شبی
بگرد کوی تو بی انتظار گشت کنم
بر آر حاجت من تا بکی چو ماتمیان
بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا
که بی گلی بهوای بهار گشت کنم
شراب نوشم و در کوی یار گشت کنم
دلم ربوده ی کوی تو گشته است چنان
که شادمان نشوم گر هزار گشت کنم
هزار بار بخون گشتم و نشد که دمی
گرفته دست تو در لاله زار گشت کنم
چه می دهی به چمنم ره نه آن دلست مرا
که گل بچینم و در جویبار گشت کنم
ز وعده ی تو هلاکم ببینم آنکه شبی
بگرد کوی تو بی انتظار گشت کنم
بر آر حاجت من تا بکی چو ماتمیان
بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا
که بی گلی بهوای بهار گشت کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای بکرشمه هر زمان گلبن باغ دیگری
من شده کوه درد و تو لاله ی راغ دیگری
سوز تو در دل حزین چون نگرم بنیکوان
بر دل خویش چون نهم بیهده داغ دیگری
یار به دیگری روان من ز پیش بسر دوان
چند توان چنین شدن ره بچراغ دیگری
من بخیال آن پری گم شده ام ز خویشتن
وای که او برغم من کرده سراغ دیگری
همچو فغانیم بود کاسه ی دیده پر ز خون
تا شده عکس ساقیم نقش ایاغ دیگری
من شده کوه درد و تو لاله ی راغ دیگری
سوز تو در دل حزین چون نگرم بنیکوان
بر دل خویش چون نهم بیهده داغ دیگری
یار به دیگری روان من ز پیش بسر دوان
چند توان چنین شدن ره بچراغ دیگری
من بخیال آن پری گم شده ام ز خویشتن
وای که او برغم من کرده سراغ دیگری
همچو فغانیم بود کاسه ی دیده پر ز خون
تا شده عکس ساقیم نقش ایاغ دیگری
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۸۲
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۴۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۷۱
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۴۶
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۴۷
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۵۸
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۹۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۲
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۴۱
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
افسوس که ره بینان یک یک ز نظر رفتند
وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند
پای از سر و جان بر کف در راه رضا بودند
از یار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند
همراه طلب کایشان از دولت همراهی
در بادیهٔ حیرت ایمن ز خطر رفتند
بودند به صد عشرت در قصر جهان عمری
و آخر دل پر حسرت زاین خانه به در رفتند
بر اهل نظر کاری جز عجز نشد معلوم
در کارگه عزّت هرچند که در رفتند
از راه جهانداری برتاب خیالی روی
ز آن روی که همراهان از راه دگر رفتند
وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند
پای از سر و جان بر کف در راه رضا بودند
از یار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند
همراه طلب کایشان از دولت همراهی
در بادیهٔ حیرت ایمن ز خطر رفتند
بودند به صد عشرت در قصر جهان عمری
و آخر دل پر حسرت زاین خانه به در رفتند
بر اهل نظر کاری جز عجز نشد معلوم
در کارگه عزّت هرچند که در رفتند
از راه جهانداری برتاب خیالی روی
ز آن روی که همراهان از راه دگر رفتند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
تا به کی نقد دلم صرف غم هجران شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود