عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
خداوندا من آن جراح عمرم
که دایم هفت عضوم ریش باشد
ز من رادی و دینداری نیاید
چو گیتی زُفت کافر کیش باشد
توانگر تر کسی کو را بجویی
درین عهد از وفا دردیش باشد
در شادی درین دوران که ماییم
دل مرد محال اندیش باشد
نسیبیگر زمن پیش است و بیش است
سلیم است این بهل تا پیش باشد
چو مهر از پس برآید آدمی را
حقیقت دان که سایه بیش باشد
مرا زان شعر آبادان چه طیره
که پانصد رخنه در معنیش باشد
به تیری دوزم او راکش ز رفعت
کمر شمشیر جوزاکیش باشد
ز زنبوری نیم کمتر که بروی
دم و دم جای نوش ونیش باشد
قمر با گل سخاوتها کند لیک
بسا ظلما کزو برخیش باشد
چو جای من نمی دانند قومی
که ایشان را سمن چون غیش باشد
اگر دستوریی یابم به هنگام
چنان دانم که جای خویش باشد
که دایم هفت عضوم ریش باشد
ز من رادی و دینداری نیاید
چو گیتی زُفت کافر کیش باشد
توانگر تر کسی کو را بجویی
درین عهد از وفا دردیش باشد
در شادی درین دوران که ماییم
دل مرد محال اندیش باشد
نسیبیگر زمن پیش است و بیش است
سلیم است این بهل تا پیش باشد
چو مهر از پس برآید آدمی را
حقیقت دان که سایه بیش باشد
مرا زان شعر آبادان چه طیره
که پانصد رخنه در معنیش باشد
به تیری دوزم او راکش ز رفعت
کمر شمشیر جوزاکیش باشد
ز زنبوری نیم کمتر که بروی
دم و دم جای نوش ونیش باشد
قمر با گل سخاوتها کند لیک
بسا ظلما کزو برخیش باشد
چو جای من نمی دانند قومی
که ایشان را سمن چون غیش باشد
اگر دستوریی یابم به هنگام
چنان دانم که جای خویش باشد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - شرح جور یار
نمی دانم که او تا کی پی آزار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
که توفریاد وافغان کن که او بیدار خواهد شد
مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین روئی
که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد
مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من
که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد
چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم
که بی تسکین مرا گویند با تو یار خواهد شد
زاندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی
که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
که توفریاد وافغان کن که او بیدار خواهد شد
مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین روئی
که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد
مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من
که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد
چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم
که بی تسکین مرا گویند با تو یار خواهد شد
زاندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی
که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - شرح عاشقی
به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم
مگرآن مایه شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریده خود را دگر خرّم نمی یابم
مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم
ندانم عشق من گمگشته شدیا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم
منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم
مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم
مگرآن مایه شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریده خود را دگر خرّم نمی یابم
مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم
ندانم عشق من گمگشته شدیا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم
منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم
مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
آه سحر نتیجه شرر میدهد مرا
نخل امید بین که چه بر میدهد مرا
خون میکند غمت جگرم را هزاربار
تا یک پیاله خون جگر میدهد مرا
بیهوشیام به طرز حریفان بزم نیست
ساقی می از سبوی دگر میدهد مرا
افتادهام به دام کسی کز غرور حسن
نه میکند هلاک و نه سر میدهد مرا
قدسی شود چو معرکه رستخیز، گرم
دل بد مکن که عشق ظفر میدهد مرا
نخل امید بین که چه بر میدهد مرا
خون میکند غمت جگرم را هزاربار
تا یک پیاله خون جگر میدهد مرا
بیهوشیام به طرز حریفان بزم نیست
ساقی می از سبوی دگر میدهد مرا
افتادهام به دام کسی کز غرور حسن
نه میکند هلاک و نه سر میدهد مرا
قدسی شود چو معرکه رستخیز، گرم
دل بد مکن که عشق ظفر میدهد مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانهها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانهها
از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانهها
ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالبها تهی پر شد ز خون پیمانهها
مرغان این بستانسرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دامها و دانهها
ناخن به دلها میزنند از طرههای مهوشان
شاید اگر صاحبدلان ممنون شوند از شانهها
بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر میزنند از شوق چون پروانهها
قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد میکند
من هم پی پروانهای گردم در این کاشانهها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانهها
از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانهها
ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالبها تهی پر شد ز خون پیمانهها
مرغان این بستانسرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دامها و دانهها
ناخن به دلها میزنند از طرههای مهوشان
شاید اگر صاحبدلان ممنون شوند از شانهها
بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر میزنند از شوق چون پروانهها
قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد میکند
من هم پی پروانهای گردم در این کاشانهها
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زاهد ز منع تو دل صد بینوا شکست
خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست
آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشهام
دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست
امشب که بود نکهت پیراهن امید
طالع نگر که خار به پای صبا شکست
دامنکشان گذشتی و صد جیب پاره شد
بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست
تا کی دهیم جلوه دل زنگ بسته را؟
هرکس شکست آینه ما بجا شکست
از خارخار سینه دلم را قرار نیست
بازم ز رهگذار که خاری به پا شکست؟
عاشق قدم به کوی سلامت نمینهد
خواهد برای شیشه خویش از خدا شکست
سنجیده دل به شادی عالم غم ترا
خاکش به سر که گوهر غم را بها شکست
قدسی به کام خویش مراد انتخاب کن
چون لطف یار قفل در مدعا شکست
خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست
آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشهام
دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست
امشب که بود نکهت پیراهن امید
طالع نگر که خار به پای صبا شکست
دامنکشان گذشتی و صد جیب پاره شد
بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست
تا کی دهیم جلوه دل زنگ بسته را؟
هرکس شکست آینه ما بجا شکست
از خارخار سینه دلم را قرار نیست
بازم ز رهگذار که خاری به پا شکست؟
عاشق قدم به کوی سلامت نمینهد
خواهد برای شیشه خویش از خدا شکست
سنجیده دل به شادی عالم غم ترا
خاکش به سر که گوهر غم را بها شکست
قدسی به کام خویش مراد انتخاب کن
چون لطف یار قفل در مدعا شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غیر از شکن طره به جایی گذرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
چون غنچه پژمردهام و لاله بیرنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
حاجت به مددکاری باد سحرم نیست
بر آتش می بس که نظر دوختهام دوش
امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست
ترسم دگری چون تو درآید به خیالم
در پیش تو بر آینه زان رو نظرم نیست
کوته نکنم دست دل از شاخ تمنا
امید خزان هست، چه شد گر ثمرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
چون غنچه پژمردهام و لاله بیرنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
حاجت به مددکاری باد سحرم نیست
بر آتش می بس که نظر دوختهام دوش
امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست
ترسم دگری چون تو درآید به خیالم
در پیش تو بر آینه زان رو نظرم نیست
کوته نکنم دست دل از شاخ تمنا
امید خزان هست، چه شد گر ثمرم نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گرم قتلم آمد آن شوخ و به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
می دید رویت آینه و دیده برنداشت
خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت
برگ گلی نبرد صبا از چمن برون
کز درد، بلبلی ز پیاش ناله برنداشت
در حیرتم که دیده ازو برنداشتم
دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت
در خاک خفتهایم چو گنج و مقیدیم
مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت
دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود
غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت
چشم دلم ز نور رخ او لبالب است
در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت
از جور خویش میکُشدم ورنه در دلش
هرگز فغان بیاثر من اثر نداشت
خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت
برگ گلی نبرد صبا از چمن برون
کز درد، بلبلی ز پیاش ناله برنداشت
در حیرتم که دیده ازو برنداشتم
دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت
در خاک خفتهایم چو گنج و مقیدیم
مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت
دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود
غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت
چشم دلم ز نور رخ او لبالب است
در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت
از جور خویش میکُشدم ورنه در دلش
هرگز فغان بیاثر من اثر نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را ز دست جور تو پای گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانهخیز نیست
با دشمنم چه کار که از بیتعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمیخرند
گر شیشهای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که میوزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتادهام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانهخیز نیست
با دشمنم چه کار که از بیتعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمیخرند
گر شیشهای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که میوزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتادهام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
لب عاشق به حرف شکوه بیداد نگشاید
زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید
چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم
که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید
دل آسوده را محبت کی به جوش آرد
فسون، بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
ز بیدردی نبستم لب از افغان شام هجرانش
دم آخر، گره چون بر زبان افتاد، نگشاید
ز قید عشقبازی لذتی دیدم که میخواهم
پس از بسملشدن هم بند من صیاد نگشاید
ره غم میروی قدسی، ز دلتنگی چه سود افغان
جرس را عقده دل هرگز از فریاد نگشاید
زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید
چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم
که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید
دل آسوده را محبت کی به جوش آرد
فسون، بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
ز بیدردی نبستم لب از افغان شام هجرانش
دم آخر، گره چون بر زبان افتاد، نگشاید
ز قید عشقبازی لذتی دیدم که میخواهم
پس از بسملشدن هم بند من صیاد نگشاید
ره غم میروی قدسی، ز دلتنگی چه سود افغان
جرس را عقده دل هرگز از فریاد نگشاید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
جوش میام چو خم به خروش آشنا نکرد
صد شیشهام چو توبه شکست و صدا نکرد
خونگرمی زمانه ز من دست برنداشت
از رنگ و بو چو برگ گلم تا جدا نکرد
خرسند از آشنایی ضعفم که هیچگاه
گوش مرا به ناله من آشنا نکرد
مخمور اگر فتد به قدح، عیب او مکن
نرگس مگر به دیده تو چشم وا نکرد؟
چون غنچه سر به جیب و گریبان پر از مژه
نظّاره در لباس، کسی همچو ما نکرد
دستم پیالهگیرتر از شاخ نرگس است
درد خمار را به ازین کس دوا نکرد
بر گوش کس نخورد فغانم ز بیکسی
تا بر نخورد همنفسی، نی صدا نکرد
تنها، برابر همه خونابه میخورد
چون داغ لاله در دل پیمانه جا نکرد؟
صد شیشهام چو توبه شکست و صدا نکرد
خونگرمی زمانه ز من دست برنداشت
از رنگ و بو چو برگ گلم تا جدا نکرد
خرسند از آشنایی ضعفم که هیچگاه
گوش مرا به ناله من آشنا نکرد
مخمور اگر فتد به قدح، عیب او مکن
نرگس مگر به دیده تو چشم وا نکرد؟
چون غنچه سر به جیب و گریبان پر از مژه
نظّاره در لباس، کسی همچو ما نکرد
دستم پیالهگیرتر از شاخ نرگس است
درد خمار را به ازین کس دوا نکرد
بر گوش کس نخورد فغانم ز بیکسی
تا بر نخورد همنفسی، نی صدا نکرد
تنها، برابر همه خونابه میخورد
چون داغ لاله در دل پیمانه جا نکرد؟