عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
وین قفل رنج ما را امشب کلید باید
جام و سماع و شاهد حاضر شدند باری
وین خرقه‌های دعوی بر هم درید باید
ایمان و زاهدی را بر هم شکست باید
زنار جاحدی را از جان خرید باید
از روی آن صنوبر ما را چراغ باید
وز زلف آن ستمگر ما را گزید باید
جامی بهای جانی بستان ز دست دلبر
آمد مراد حاصل اکنون مرید باید
چون مطربان خوشدل گشتند جمله حاضر
پایی بکوفت باید بیتی شنید باید
ای ساقی سمنبر در ده تو بادهٔ تر
زیرا صبوح ما را «هل من مزید» باید
از بادهٔ تو مستند ای دوست این عزیزان
رنج و عنای مستان اکنون کشید باید
سالی برفت ناگه روزی دو عید دیدم
این هر دو عید امروز خوشتر ز عید باید
از بوستان رحمت حالی کرانه جویید
چون در سرای همت می‌آرمید باید
از گفتن عبارت گر عبرتی نگیری
در گردن اشارت معنی گزید باید
تا در مکان امنی خر پشته زن فرود آی
چون وقت کوچ آمد نایی دمید باید
گر بایدت که بویی آنجا گل عنایت
اینجا گل ریاست می‌پژمرید باید
ای شکر شگرفی در گفتگوی معنی
گر لب شفات آرد آخر بدید باید
هر چند دیر مانی آخر برفت باید
چون شکری بخوردی زهری چشید باید
بفروخته خریدی آورده را ببردی
یاری چه دیده‌ای تو زین پس چه دید باید
چون لاله گر بخندی عمرت کرانه جوید
چون شمع اگر بگریی حلقت برید باید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
دوش ما را در خراباتی شب معراج بود
آنکه مستغنی بد از ما هم به ما محتاج بود
بر امید وصل ما را ملک بود و مال بود
از صفای وقت ما را تخت بود و تاج بود
عشق ما تحقیق بود و شرب ما تسلیم بود
حال ما تصدیق بود و مال ما تاراج بود
چاکر ما چون قباد و بهمن و پرویز بود
خادم ما ایلک و خاقان بد و مهراج بود
از رخ و زلفین او شطرنج بازی کرده‌ام
زان که زلفش ساج بود روی او چون عاج بود
بدرهٔ زر و درم را دست او طیار بود
کعبهٔ محو عدم را جان ما حجاج بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
میر خوبان را کنون منشور خوبی در رسید
مملکت بر وی سهی شد ملک بر وی آرمید
نامه آن نامه‌ست کاکنون عاشقی خواهد نوشت
پرده آن پرده‌ست کاکنون عاشقی خواهد درید
دلبران را جان همی بر روی او باید فشاند
نوخطان را می همی بر یاد او باید چشید
آفت جانهای ما شد خط دلبندش ولیک
آفت جان را ز بت رویان به جان باید خرید
گویی اکنون راست شد «والشمس» اندر آسمان
آیت «واللیل» کرد و «الضحاش» اندر کشید
گر ز مرد گرد بیجاده‌ش پدید آمد چه شد
خرمی باید که اندر سبزه زیباتر نبید
هر چه عمرش بیش گردد بیش گرداند زمان
چون غزلهای سنایی تری اندر وی پدید
کی تبه گرداندش هرگز به دست روزگار
صورتی کایزد برای عشقبازی آفرید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید
خیزید همی گرد در دوست طوافید
از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید
جز جانب معشوق اگر صوفی صافید
چون مایه همی در پی یک سود بدادید
آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید
تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام
دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید
دارید سرای طایفه دستی بهم آرید
ورنه سرتان دادم خیزید معافید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر
یک زمان از دوش برگیر ای پسر
زان که تا در بند و زنجیر توایم
از در بندیم و زنجیر ای پسر
عرصه تا کی کرد خواهی عارضین
چون گل بی خار برخیز ای پسر
هر زمان آیی به تیر انداختن
هم کمان در دست و هم تیر ای پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبیر ای پسر
آن لب و دندان و آن شیرین زبان
انگبین‌ست و می و شیر ای پسر
جست نتواند دل از عشق تو هیچ
جست که تواند ز تقدیر ای پسر
پای بفشارد سنایی در غمت
تا به دست آیی به تدبیر ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش
دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا
گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش
بر امید آنکه روزی بوس یابی از لبش
گر بباید بود عمری در دهان مار باش
چشم را بیدار دار اندر غم او زان کجا
دل نداری تا ترا گویم به دل بیدار باش
گر میی خواهی که نوشی صبر کن در صد خمار
ور گلی خواهی که بویی در پی صد خار باش
گر نیابی خضروار آب حیات اندر ظلم
عیب ناید زان تو در جستن سکندروار باش
شمع با انوار جانانست و تو پروانه‌ای
دشمن جان و غلام شمع با انوار باش
کار پروانه‌ست گرد شمع خود را سوختن
تو نه آخر کمتر از پروانه‌ای در کار باش
مستی و عشق حقیقی را به هشیاری شمر
نزد نادان مست و نزد زیرکان هشیار باش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش
دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش
دو جادوی کمین ساز کمان کش
دو نقاش شکر پاش گهر نوش
که پیش این و آن جان را و دل را
هزاران غاشیه ست امروز بر دوش
چو بینمت آن دو تا لعل پر از کبر
چو بینمت آن دو تا جزع پر از جوش
بدین گویم زهی خاموش گویا
بدان گویم زهی گویای خاموش
بسا زهاد گیتی را که بردی
بدان لبهای چون می مایهٔ هوش
بسا شیران عالم را که دادی
ز چشم آهوانه خواب خرگوش
زنی گل را و مل را خاک در چشم
چو اندر مجلس آیی زلف بر دوش
ز مستی باز کرده بند کرته
ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش
ز جزعت خانه خانه دل شود خون
ز لعلت چشمه چشمه خون شود نوش
گریزد در عدم هر روز و هم شب
ز شرم روی و مویت چون دی و دوش
تو جانی گر نه‌ای د ربر عجب نیست
که جان در جان در آید نه در آغوش
نگارا از سر آزاد مردی
حدیث دردناک بنده بنیوش
مرا چون از ولی بخریده‌ای دی
کنونم بر عدو امروز مفروش
مرا گفتی فراموشم مکن نیز
تو روی از بهر این مخراش و مخروش
که گشت از بهر یاد جزع و لعلت
سنایی را فراموشی فراموش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
تا دل من صید شد در دام عشق
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام
باز چون افتاده‌ام در دام عشق
در زمانم مست و بی‌سامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان می‌نگذرانم نام عشق
این عجب‌تر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
از حلال و از حرام گذشتست کام عشق
هستی و نیستی ست حلال و حرام عشق
تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد
زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق
خالیست راه عشق ز هستی بر آن صفت
کز روی حرف پردهٔ عشقست نام عشق
بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک
از عین و شین و قاف تبه شد قوام عشق
چندین هزار جان مقیمان سفر گزید
جانی هنوز تکیه نزد در مقام عشق
این طرفه‌تر که هر دو جهان پاک شد ز دست
با این هنوز گردن ما زیر وام عشق
برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما
چون کم زدیم خویشتن از بهر کام عشق
اندر کنشت و صومعه بی‌بیم و بی‌امید
درباختیم صد الف از بهر لام عشق
برداشت پرده‌های تشابه ز بهر ما
تا روی داد سوی دل ما پیام عشق
مستی همی کنم ز شراب بلا ولیک
هر روز برترست چنین ازدحام عشق
آزاده مانده‌ایم ز کام و هوای خویش
تا گشته‌ایم از سر معنی غلام عشق
دامست راه عشق و نهاده به شاهراه
با دام و بند خلق سنایی به دام عشق
زان دولتی که بی‌خبران را نصیبه‌ایست
کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق
چون یوسف سعید بفرمودم این غزل
بادا دوام دولت او چون دوام عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
تا بر آن روی چو ماه آموختم
عالمی بر خویشتن بفروختم
پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح
دیدهٔ عقل و بصر بردوختم
رایت عشق از فلک بفراختم
تا چراغ وصل را افروختم
با بت آتش رخ اندر ساختم
خرمن طاعت به آتش سوختم
اسب در میدان وصلش تاختم
کعبهٔ وصلش ز هجران توختم
جامهٔ عفت برون انداختم
رندی و ناراستی آموختم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
دستی که به عهد دوست دادیم
از بند نفاق برگشادیم
زان زهد تکلفی برستیم
در دام تعلق اوفتادیم
از پیش سجاده بر گرفتیم
طاعات ز سر فرو نهادیم
وز دست ریا فرو نشستیم
در پیش هوا بایستادیم
تن را به عبادت آزمودیم
دل را به امید عشوه دادیم
اندوه به گرد ما نگردد
چون شاد به روی میر دادیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
چو دانستم که گردنده‌ست عالم
نیاید مرد را بنیاد محکم
پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم
شبان و روز با هم مست و خرم
مرا زان چه که چونان گفت ابلیس
مرا زان چه که چونین کرد آدم
تو گویی می مخور من می خورم می
تو گویی کم مزن من می‌زنم کم
فتادی تو به کعبه من به خاور
الا تا چند ازین دوری و درهم
من و خورشید و معشوق و می لعل
تو و رکن و مقام و آب زمزم
ترا کردم مسلم کوثر و خلد
مسلم کن مرا باری جهنم
به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف
به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم
تو گر هستی چو بلعم در عبادت
من آخر از سگی کمتر نیم هم
سرانجام من و تو روز محشر
ندانم چون بود والله اعلم
سخن‌گویی تو همواره ز اسلام
همه اسلام تو صلوات و سلم
زدن در کوی معنی دم نیاری
همه پیراهن دعوی زنی دم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
مسلم کن دل از هستی مسلم
دمادم کش قدح اینجا دمادم
نه زان می‌ها کز آن مستی فزاید
از آن می‌ها که از جانم کم کند غم
حریفانت همه یکرنگ و دلشاد
چو بسطامی و ابراهیم ادهم
جنید و شبلی و معروف کرخی
حبیب و آدم و عیسی مریم
می شوق ملک نوش از حقیقت
که تا گردد دل و جان تو خرم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
بی صحبت تو جهان نخواهم
بی خشنودیت جان نخواهم
گر جان و روان من بخواهی
یک دم زدنت امان نخواهم
جان را بدهم به خدمت تو
من خدمت رایگان نخواهم
رضوان و بهشت و حور و عین را
بی روی تو جاودان نخواهم
بر من تو نشان خویش کردی
حقا که جز این نشان نخواهم
بیگانه بود میان ما جان
بیگانه درین میان نخواهم
من عشق تو کردم آشکارا
عشق چو تویی نهان نخواهم
هر گه که مرا تو یار باشی
من یاری این و آن نخواهم
تو سودی و دیگران زیانند
تا سود بود زیان نخواهم
اکنون که مرا عیان یقین شد
زین پس به جز از عیان نخواهم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
قومی که به افلاس گراید دل ایشان
جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان
وقتی که شود کار برایشان همه مشکل
جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان
گر چند قدیمست خلاف گل و آتش
با آتش عشق‌ست موافق گل ایشان
با قافلهٔ مفلسی و مرحلهٔ عشق
جز بار ملامت نکشد محمل ایشان
پیدا ز صفاتست و نهانست معانی
در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان
جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست
پیرایه و سرمایهٔ جان و دل ایشان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
ای به راه عشق خوبان گام بر میخواره زن
نور معنی را ز دعوی در میان زنار زن
بر سر کوی خرابات از تن معشوق هست
صدهزاران بوسه بر خاک در خمار زن
قیل و قال لایجوز از کوی دل بیرون گذار
بر در همت ز هستی پس قوی مسمار زن
تا تویی با تو نیایی خویشتن رنجه مدار
بر در نادیده معنی خیمهٔ اسرار زن
نوش شهد از پیش آن در زهر قاتل بار کن
طمع از روی حقیقت پیش زهر مار زن
چون به نامحرم رسی بدروز و کافر رنگ باش
بر طراز رنگ ظاهر نام را طرار زن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
ای سنایی در ره ایمان قدم هشیار زن
در مسلمانی قدم با مرد دعوی‌دار زن
ور تو از اخلاص خواهی تا چو زر خالص شوی
دیدهٔ اخلاص را چون طوق بر زنار زن
پی به قلاشی فرو نه فرد گرد از عین ذات
آتش قلاشی اندر ننگ و نام و عار زن
درد سوز سینه را وقت سحر بنشان ز درد
وز پی دردی قدم با مرد دردی خوار زن
عالم سفلی که او جز مرکز پرگار نیست
چون درین کوی آمدی تو پای بر پرگار زن
خانهٔ خمار اگر شد کعبه پیش چشم تو
لاف از لبیک او در خانهٔ خمار زن
ورت ملک و ملک باید پای در تحقیق نه
ورت جاه و مال باید دست در اسرار زن
ور نخواهی تا چو فرعون لعین گردی تو خوار
پس چو ابراهیم پیغمبر قدم در نار زن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن
در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن
شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز
تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن
گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی
تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن
گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات
از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن
از لباس کفر و ایمان هر دو بیرون آی زود
نرد باری همچو ابراهیم ادهم‌وار زن
سالکان اندر سلامت اسب شادی تاختند
یک قدم اندر ملامت گر زنی بیدار زن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
گر کار به جز مستی اسکندر می من
ور معجزه شعرستی پیغمبر می من
با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی
اندر دو جهان شاه بلند اختر می من
ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال
گر من به غمش نگرومی کافر می من
گر بندهٔ خوی بد خود نیستی آن ماه
حقا که به فردوس همش چاکر می من
گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد
وی گه که درین وقت چگوید درمی من
بودیش سر عشق من و برگ مراعات
گر چون دگران فاسق در کون بر می من
گر تیر برویی زندم از سر شنگی
از شادی تیرش به هوا بر پر می من
گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت
از گردن خود بفگنمی گر سرمی من
هر روز دل آید که مگر نیک شود یار
گر خر نیمی عشوهٔ او کی خر می من
گر بلفرج مول خبر یابدی از من
زین روی برین طایقه سر دفتر می من
پس در غم آنکس که ز گل خار نداند
عمر از چه کنم یاد که رشک خور می من
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
ایا معمار دین اول دل و دین را عمارت کن
پس آنگه خیز و رندان را سحرگاهی زیارت کن
خرابات ای خراباتی به عین عقل چون دیدی
نهان از گوشه‌ای ما را به عین سر اشارت کن
بکش خط بر همه عالم ز بهر رند میخانه
زیارت رند حضرت را برو مسح و طهارت کن
جهان کفر و ایمان را ز سوز عشق بر هم زن
عیار نیک بر کف گیر و یک ساعت عبارت کن
به سیم و زر خراباتی همی با تو فرو ناید
تو با رند خراباتی به جان و دل تجارت کن
حرارت‌های نفسانی بسوزد دینت را روزی
اگر در راه دین مردی علاج این حرارت کن
ز دعوی گر کله داری سنایی را کلاهی نه
ز معنی گر زیان بینی عبارت را کفارت کن