عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۶
ای شب تیره به گیسوی کسی می مانی
وی مؤذن تو به فریاد رسی می مانی
چه خبر داری از آن قافله، ای مرغ سحر؟
که ز فریاد به نالان جرسی می مانی
گریه می خواست همی آیدم از دیدن تو
زان که، ای سرو، به بالای کسی می مانی
عمرم آن است که در دیده همی آیی، لیک
مردن این است که در دیده بسی می مانی
صد شبم چشم به ره مانده و روزی که رسی
طاقتم نیست، اگر یک نفسی می مانی
آخر، ای دل، چه کنم با تو، به هر جا که روی
عاقبت بسته به دام هوسی می مانی
آه سوزنده چرا دود ز تو برنآرد؟
خسروا، چون تو نزاری، به خسی می مانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۷
کرشمه کردن تو وقت نار و بدخویی
سزد که نو کند اکنون لباس دلجویی
چه آبروست که حسن از رخ تو می بارد
به وقت صبح که روی چو ماه می شویی
جز از تو روی کسی را نکو نمی بینم
که دیگری نبود خود بدین نکورویی
به عشوه عیش مرا تلخ می کنی هر روز
مکن که خود شودت همچنین به بدخویی
فتاده ام به درت خان و مان رها کرده
رها کن، از من بی خان و مان چه می جویی؟
اگر به پیش تو ازبنده گر بدی گوید
بدو بگو که تو، باری نکو نمی گویی
بیا تو در بر خسرو، ببر غم از دل او
به شادی دل آن کس که در بر اویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۸
سمن داری به زیر سبزه یا خود یاسمین داری
رخی داری به از هر دو، هم آن داری، هم این داری
ز غمزه می کشی، ناوک ندانم بر که خواهی زد؟
جنیبت تند می رانی، ندانم با که کین داری؟
از آن زلف و دهان خوش سلیمانی بکن دعوی
که هم دیوت به فرمان است و هم انگشترین داری
به زلف کافرت دارم دل کافر مزاج خود
به زناری بدل کردم همین اسباب دینداری
مرا رخساره زرین شد، چو سیمین دیدمت سینه
مرا جان آهنین باید، چو تو دل آهنین داری
ترا چون آب حیوان روی و عاشق پیش تو مرده
چه سودم از چنان رویی که ما را اینچنین داری؟
حشر در کوی تو زیبد که هستت صورت زیبا
قیامت بر درت اولی که فردوس برین داری
بر آن عزمم که گیرم ساعد سیمین تو یکدم
به من ده اندکی زان گل که اندر آستین داری
خط سبز از پر طاووس می سازد مگس رانت
رها کن تا مگس راند که در لب انگبین داری
لب شیرین به خسرو ده، مبادا خط فرو گیرد
شکر در کام طوطی نه که زاغ اندر کمین داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۰
مگر، ای باد نوروزی، گذر بر یار من داری
که گویی این نسیم تازه زان گلزار من داری
اگر چه یاد نارد روزی از ما، چون روی آنجا
سری از من به پای آن فرامش کار من داری
مرا از زندگانی توبه شد، ای مرگ، بی رویش
بیا، بسم الله، ار فرمانی از دلدار من داری
مدان، ای سرو، کز حسن تو حیران مانده ام در تو
ولیکن دوست می دارم که شکل یار من داری
دل آزرده من باری از غمخوارگی خون شد
تو چونی، ای که جان اندر دل غمخوار من داری
کلاه صوفیان را جام می می سازد آن ساقی
درآ، ای محتسب، گر طاقت بازار من داری
من و شبها و هجر و پاسبانی، از سرم بگذر
تو خواب آلود نتوانی که پاس کار من داری
مگر این سو که بنشیند، توانی مردمی کردن
که یکدم پای نازک بر دل افگار من داری
زبانی خسرو و شکر غمت، گر بشنوی ار نه
تو مست دولتی، کی گوش بر گفتار من داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۲
عزیزی همچو جان، ار چه چو خاکم خوار بگذاری
به حق عزتی کاندر دل من دارد آن خواری
جفا پیرایه حسن است، آن کن جان من بر من
که خوبان را نزیبد زیور مهر و وفاداری
به تیغم گر کنی صد شاخ و از بیخم بیندازی
ترا سرسبز می خواهم، ندارم برگ بیزاری
ز غمزه کشتیم، اکنون به بوسیدن لبی تر کن
کرم کن آخر این شربت که زخمی خورده ام کاری
چو گم کردم به زیر خاک در کوی فراموشان
فرامش گشتگان خاک را گه گاهی یاد آری
وه، ای خواب اجل، آخر نخواهی آمدن وقتی
هم امروزم به خوبان خوش که من مردم ز بیداری
به هشیاری ندارم تاب غم، ساقی، بیار آن می
که آتش رنگ شد، آتش زنم در روی هوشیاری
مزن، ای دوست، چندین بر گرفتاران دل طعنه
مبادا هیچ دشمن را به دست دل گرفتاری
به صد جان شکر می گوید، جفاهای ترا خسرو
شکایت گونه ای دارد هم از تو گر بدین کاری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۳
گهی بنما و گه پوشیده دار آن روی گلناری
چه غم دارد ترا، بگذار تا میرم بدین خواری
خرابم هم به یک دیدن، من دیوانه در رویت
کسی را برده این می کو کند دعوی هوشیاری
لبت در خواب می بوسیدم امشب، بلعجب کاری
که می در خواب می خوردم، این زمان مستم به بیداری
خوشم با تو درین سودا که باشم با تو در کنجی
تو سوی خویش ندهی راه و من پیشت کنم زاری
ندارد چشم من بر آستانت سیری از سودن
مگر کز خاک گردد سیر، وه این دیده ناری
ز جورت ذوق می گیرم که کاری ناید از خوبان
بجز شوخی و بدخویی و تندی و جفاکاری
تو زهد خود کن، ای زاهد، مرا بگذار با شاهد
به رسوایی و قلاشی و جرعه خواری و خواری
اگر چش غمزه خونخوار صد خون می کند هر دم
مبارک باد، بر سلطان من رسم ستمگاری
به صد سختی بخواهد کشتنم غم بعد ازین، زیرا
نماند آن دل که خسرو را به غم می کرد غمخواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۵
ای باد صبح گاهی، خه از کدام سویی؟
وی بوی مهربانی، وه از کدام بویی؟
گر چه غمت به خونم تعویذ می نویسد
تعویذ جانت سازم، ای آیت نکویی
پنهان مشو ز دلها، آتش زن آشکارا
هر روز گرم تر کن بازار خوبرویی
خونها ز دیده سویت رفت و شبی نگفتی
کای آب آشنایی، تو از کدام جویی؟
تو مست همچو غنچه، دل در خیال حسنت
گلبرگ من، نگویی تو در کدام بویی؟
با آن که کشته گشتم از خنجر جفایت
بوی وفات آید، گر خاک من بگویی
ای باد، من نیارم گفتن که پاش بوسی
لیکن سلام چشمم با خاک در بگویی
چندم ز گریه بگویی، ای پندگو، که بازآ
پیکان درون سینه، خون از برون چه شویی؟
شب قصه های خسرو پیش که گویم، ای جان؟
با تو نگویم، ای دل، زیرا که زان اویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۷
دلم که لاف زدی از کمال دانایی
نگر که چون شد از اندیشه تو سودایی
دمی اگر چه که جان من از تو تنها نیست
به جان تو که به جان آمدم ز تنهایی
در انتظار نسیمی ز تو به راه صبا
گذشت عمر گرامی به باد پیمایی
اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان
بیا که از همه عالم مرا تو می نایی
چو وصل نیست مرا، قرب تو همینم بس
که استان خود از خون من بیالایی
چو گل فشانی بر دوستان خود کم از آنک
مرا طفیل همه سنگسار فرمایی
دلم که رفت، نیاورد یاد هم چیزی
از آن مسافر آواره گرد هر جایی
درید جامه عمر و نماند آن مقدار
که زیر پا بکشم دامن شکیبایی
به بند باز نیامد چو خسرو از خوبان
رهاش کن که بمیرد کنون به رسوایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۸
هر بار که تو در دل شب در دلم آیی
خون دلم آید ز دو دیده به روایی
ای جان به تو می دادم و یادم نکنی هیچ
فریاد که جانم به لب آمد ز جدایی
آیی چو خرامان و زنی راه همه خلق
با آن روش و ناز، چه گویم، چه بلایی
جانم به سر رفتن و شکل تو کشنده
بیچاره من آن دم که تو در پیش من آیی
بی دیدن روی تو، چه گویم به چه روزم؟
یارب که تو این روز کسی را ننمایی
ای شاهد سرمست، ببر موی کشانم
تا در سر و کارت کنم این زهد ریایی
چون طوطی آموخته با شکر دردت
در بند بمیرم که نیم خوش به رهایی
خوش وقت من آن دم که کشم باده به یادت
چون جان بدهم بر سر کویت به گدایی
هر شب منم و خاک سر کوی تو تا روز
ای روز و شب اندر دل خسرو، تو کجایی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۰
ما را در آرزویت بگذشت زندگانی
باقیست تا دو سه دم، دریاب گر توانی
چشمت که کشت ما را باشد همین قصاصش
کز دور مردن من بنماییش نهانی
گر این تن چو مویم بوده ست از تو گویی
تو دیر زی که اینک مردیم از گرانی
رشک آیدم ز تیغت بر عاشقان دیگر
این لطف هم مرا کن از بهر آن جوانی
چون بر سرم رسیدی، بر من مبارک آمد
مردن بر آستانت، ای جان زندگانی
شکر غم تو گویم کز دولتش همه شب
با دیده در شرابم، با دل به دوستگانی
با سوز خود خوشم من، بر من مخند گه گه
تا بیشتر نگردد این داغهای جانی
گر بگذری بدانسو، ای باد، زلف او را
زان گونه کو نداند، از من دعا رسانی
بی او، دلا، ز خسرو کم جو قرار و سامان
کو رسم صبر داند، لیکن چنانکه دانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۲
به ناز هر نفسی سوی من گذر چه کنی؟
همین که این دل من خون کنی، دگر چه کنی؟
اگر چنین که تویی نیم شب روی بر بام
تبارک الله تا بر سر قمر چه کنی؟
یکی کرشمه ابروت بهر فتنه بس است
به گرد روی ز مو این همه حشر چه کنی؟
خدای از پی دل بردن آفرید ترا
تو موی بهر چه بافی و سر به بر چه کنی؟
چو هر چه کردم امانم نبود از دستت
کنون ز دیده بخواهم کشید هر چه کنی
نعوذبالله امید وفا ز پس از تو
من استوار ندارم ترا، اگر چه کنی
کمر همی طلبی تا به کشتنم بندی
ترا که نیست میانی، بگو کمر چه کنی؟
ز رنج خسرو گفتی همیشه بر حذرم
کنون که کار دل از دست شد، حذر چه کنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۳
ای جان ز تن رفته، به تن باز کی آیی؟
وی سرو خرامان، به چمن باز کی آیی؟
جانی تو که از دوری روی تو بمردم
تا زنده شوم باز، به من باز کی آیی؟
شد جان هوایی به عنان گیری تو، لیک
زان باد تو، ای ترک به من، باز کی آیی؟
ما را وطن تنگ و تو خو کرده به صحرا
در ظلمت زندان وطن باز کی آیی؟
سرمایه خسرو به جهان جز سختی نیست
عمری که تو رفتی به سخن، باز کی آیی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۴
تو نیز ای بی وفا، تا کی ستم بر جان من خواهی؟
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۵
ز من برگشته ای، جانا، ندانم با که می سازی؟
حدیث ما نمی پرسی، که داند با که همرازی؟
کلاه اندازد از سر گاه دیدن قامت خوبان
تو سر می افگنی، جانا، مکن چندین سرافرازی
نوازش می کنی و جان برون می آید از حسرت
توانی مردمی کردن که چشمی بر من اندازی
دلم گر کافری ورزید گریه چیست، ای دیده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بیهوده غمازی
مرا بر جان رسیده زخم و او مشغول ناز خود
شکاری می طپد در خون و ترک مست در بازی
بقای شمع باد، ار صد هزاران چون تو می میرد
ایا پروانه مقبل که بر آتش به پروازی
چو جانان کرد جا در دل، تورو، ای جان بی حاصل
که با سلطان به یک خانه گدایی را چه انبازی؟
ز درد آگه نه ای، ای پارسا، زان می دهی پندم
اگر چون من شوی بی دل، بدین گفتن نپردازی
چه درد سر دهی، خسرو، ز گفت و گوی خویش او را
چه نالی اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۷
هندوی زلف را چو تو یغما چنین دهی
در روم و ری منادی تاراج دین دهی
پیش لب تو گر چه گداییست کار من
ملک جهان مراست، گر انگشترین دهی
چون من روم، به تربت من بوسه ای زنی
حلوای روح من چو دهی، این چنین دهی
آنجا که گشت تست، بگو تا شویم خاک
باری چنین چو کشته خود را زمین دهی
جان بردن نهفته، میاموز غمزه را
جلاد را چه استره در آستین دهی؟
تلخی عشق بی مزه گردد ز نوش وصل
ناخوش میی که چاشنیش انگبین دهی
من کیستم که خنده زنی تو به روی من؟
خسرو خس و بهاش تو در ثمین دهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۸
چو لب زنی به می و در میان بگردانی
من آن شراب نگویم که جان بگردانی
مگرد ساقی ازینسان چه آرزو داری؟
که مست بی خبرم در جهان بگردانی
گران رکابی حسنت بس است مستی ما
چه حاجت است که رطل گران بگردانی
خوش آن زمان که بری نام عاشقان، وانگاه
که نام من به لب آید، زبان بگردانی
مرا بکشتی و خصمان به خون گرت گیرند
به یک کرشمه دل همگنان بگردانی
رسد که روی بگردانی از رهی، لیکن
چگونه روی من از آستان بگردانی
فدای چشم توام وز سرم کنی زنده
گرم تو بر سر آن ناتوان بگردانی
سوار می روی و تیر آه می بارد
تو آن نه ای که از اینها عنان بگردانی
رسید یار، توانی که ای رقیب، امروز
بلای آمده از عاشقان بگردانی
غلام رویم و گر ببینی آن رخ، ای زاهد
غلام تو شدم، ار چشم ارزان بگردانی
به خون خسرو مسکین، چو تشنه است، بکوش
مگر که آن دل نامهربان بگردانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۰
ای دل، مرا به هر کو افسانه چند خواهی؟
جان زلف یار دارد، از شانه چند خواهی؟
در عهد او چه جویی دلهای خسته، ای جان؟
در ملک میر ظالم ویرانه چند خواهی
ای مرغ آن گلستان، کت جان ماست دانه
گر نامه زان بت آری، زین دانه چند خواهی؟
گفتی ز کیست طعنه از دست عشق بر تو؟
ای آشنای جانها، بیگانه چند خواهی؟
تا چند عاشقان را دیوانه خواهی از غم
تو زلف را بجنبان، دیوانه چند خواهی؟
گفتی فسانه ای گو، از سرگذشت هجران
باید که تو نخسپی، افسانه چند خواهی؟
تو دیر زی، اگر من جان در سر تو گردم
جایی که شمع باشد، پروانه چند خواهی؟
پرسی که چند باشد دلها به گرد کویم
در سومنات گبران بتخانه چند خواهی؟
زینسان که هم به بویی مست و خراب گشتی
خسرو، هنوز آخر پیمانه چند خواهی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۱
بدین صفت که ببستی کمر به خونخواری
درست شد که نداری سر وفاداری
به هر جفا که توان کرد کار من کردی
خدای تو به دهادت ازین جفاکاری
تویی چو آینه و صد هزار رو در تست
ولی چه سود که یک رو نگه نمی داری؟
رخ تو احسن تقویم، چون شوی طالع
ستارگان فلک در حیات نشماری
ببست گویی آب حیات را زنگار
در آن زمان که بپوشی قبای زنگاری
ز رشک چشم تو نرگس که خاستی به چمن
نمی تواند برخاستن ز بیماری
چنان شدم که به جایم نیاری، ار بینی
هنوز شرط تعهد به جا نمی آری
حدیث بشنو، از آزار مردمان برخیز
که هیچ چیز نخیزد ز مردم آزاری
مرا که باد هوایت بر آسمان برده ست
بگیر دست، به شرطی که باز نگذاری
ز زنده داری شبهای من ترا چه خبر؟
شبی به خواب ندیدی چو روی بیداری
مریز خون دو چشم عزیز خسرو، ازآنک
نریخت خون عزیزان کسی بدین خواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۲
سزد که سجده کنند، ای برهمن عجمی
همه بتانت که محراب چشم هر صنمی
در آب و آینه بینی همیشه صورت خویش
که آفتاب پرستی و بت پرستی همه
همه ولایت روی تو یاغی ست مگر
سواد خطه تو اندکی قلمی
به فرق تاج زمرد برآر چون طاووس
درآ به جلوه که طاووس هندی، ای عجمی
برون کشم رگ جان، بهر چه کشم بارش
ز عشق تو که نه از لات سومنات کمی
دریغ نیست که سوزند هندوان خود را
ز دوستیست که چون سومنات محترمی
نموده می شود آفاق، در صفای تنت
تو آبگینه هنری نه ای که جام جمی
سیاه تخته هندو بود سفید رخم
تو از سیاهی هند ز سفیدیی رقمی
چو گشت خسرو جادو زبون غمزه تو
به خواب بستنش افسون هندیی چه دمی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۳
نشان آن دهن از من چه پرسی؟
حدیث جانست این، از تن چه پرسی؟
مرا جان بخش بی دستوری چشم
ازان عیار مردافگن چه پرسی؟
ز سوز سینه پر آتش من
چو دانی یک به یک روشن چه پرسی؟
سگان کوی خود را پرس حالم
مرا از خانه و مسکن چه پرسی؟
به رسوایی دریدم جامه صبر
برون شد پایم از دامن چه پرسی؟
مرا گویی، چه کردی آن دل خویش؟
ز خود پرس این خبر، از من چه پرسی؟
ز مستوران چه پرسی درد عشاق؟
غم یوسف ز پیراهن چه پرسی؟
کمال عشق نامردان چه دانند؟
نبرد تهمتن از زن چه پرسی؟
بپرس از شیرمردان، خسرو، این راز
ز رعنایان روبه فن چه پرسی؟