عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چشم آینه پرآب است از مثال من هنوز
سنگ راهم گریه می آید به حال من هنوز
بی تو از حد بگذرد در ضعف حال من هنوز
موی چشم آیینه را باشد مثال من هنوز
وادی رفتن ز خود طی کرده ام یکشب چو شمع
گرچه جز یک پر نروییده ز بال من هنوز
گرچه طبعم عندلیب بیضهٔ دلتنگی است
لامکان سیر است از وحشت خیال من هنوز
پیش از این عمری به لعلش التماسی داشتم
بال بیتابی زند از لب سوال من هنوز
برنتابد سرو آن ازک بدن دلبستگی
سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز
چشم می پوشی و سوی ما نمی بینی هنوز
ظاهرا با خاک راهت بر سر کینی هنوز
محو در غفلت به کیش ما جمادی بیش نیست
چون شرر در خاره مست خواب سنگینی هنوز
شعلهٔ طور و می شیراز و یاقوت فرنگ
فیض رنگ از عارضت بردند و رنگینی هنوز
در رم و آرامی ای دل دایم از یاس و امید
موج بحر اضطراب و کوه تمکینی هنوز
در هوای دیدنت هر دم به راهی می دویم
سوی ما یک ره به استغنا نمی بینی هنوز
خاک گردیدی و سر تا پا غبار خاطری
در فراق یار جویا بسکه غمگینی هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
شد از نگاه که آشفته یار ما امروز
گرفته رنگ خزان نوبهار ما امروز
ز جوش درد تو همدوش ناله برخیزد
به هر کجا که نشیند غبار ما امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
ای دل هم آرمیده و هم می رمیده باشد
آه به باد رفته و اشک چکیده باش
جمعیت دل ار طلبی راه درد گیر
یعنی به رنگ غنچه گریبان دریده باش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
چو بیند آن عذار لاله گون شمع
بریزد جای اشک از دیده خون شمع
به رویت هر که چشمی کرده روشن
رود از خود ز راه دیده چون شمع
روم با اشک و آه از خود که باشد
شب هجرم در این ره رهنمون شمع
مرا جویا ز دلسوزی شب هجر
برد با خویشتن از خود برون شمع
نیست سوز سینه ام را نسبتی با سوز شمع
کی بود تاریکی شبهای ما با روز شمع
تا شود فرش شبستان تو زینت داده اند
مخمل مشکین شب را از گل زرد و زشمع
می گدازد استخوان پیکر ما همچو شمع
چون برافروزد ز می آن سرو بالا همچو شمع
از پی هم بسکه آب دیده بر رخسار ریخت
جاده ها در راه اشکم گشته پیدا همچو شمع
امشب از آتش فشانیهای صهبا دور نیست
پنبه در گیرد اگر بر فرق مینا همچو شمع
در ره تیرت که چون شمع آتشین پیکان بود
هست با هر استخوانم چشم بینا همچو شمع
از تب عشقش که شریانم رگ برق است ازو
شعله ور گردد سر انگشت مسیحا همچو شمع
در شب هجرش گل داغی اگر بر سر زنم
می دواند ریشه جویا تا کف پا همچو شمع
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
در تنم از خون نمی گذاشت فریاد
لخت دل می آرد از چشمم برون، داد از سرشک
نیست در ویرانهٔ دل آب و آبادانیی
دیده تا گردید در یاد تو آباد از سرشک
از وفور گریه گردیدم به بی صبری علم
آبروی دیده و دل رفت بر باد از سرشک
شورم امشب در زمین و آسمان افتاده است
داد از آه فلک پیما و بیداد از سرشک
دیدهٔ جویا ز فیض یاد رخساری به خاک
ریخت رنگ جلوهٔ حسن پریزاد از سرشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
ما را بود ز خون جگر لاله رنگ چشم
بادا ترا ز باده بهار فرنگ چشم
مانند زخم دوخته نگشود بر رخم
ترسیده بسکه زان بت مژگان خدنگ چشم
گردیده در غم تو به تاراج گریه رفت
سویت ز چاک سینه گشایم چو زنگ چشم
در راه انتظار تو بدخو نشسته ام
سر تا بپا ز شوق شدم چون پلنگ چشم
جویا به یاد نوگل رنگین کرشمه ام
ریزد ز اشک رنگ بهار فرنگ چشم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
روشن از سوز درون امشب چراغت می کنم
از گل داغ ای دل افسرده باغت می کنم
آرمیدی ای دل بی مهر با آسودگی
می کنم باز آشنای درد و داغت می کنم
غیر سوز درد ای داغ جگر افسرده ای
روغن از خون دل امشب در چراغت می کنم
آخر ای بی مهر بر بی تابیم سوزد دلت
می طپم در خون دل چندان که داغت می کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
بی تو چون پسته طرب ساخته غمناکترم
یک دهن خنده نشانیده به خون تا کمرم
بزم رقص تو ز بس حیرت نظاره فزود
گرم گردش شده گرداب صفت چشم ترم
غنچه سانم همه تن دل به تمنای غمت
چون گل از لذت دردت همه لخت جگرم
پی بمقصد نبرم تا نگشاید دل تنگ
مانده در عقدهٔ دل غنچه صفت بال و پرم
هر نفس بینمت از بسکه به رنگی در خواب
می شود بالش پر بوقلمون زیر سرم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
صد شکر کز غم چو تویی زار و خسته ام
از پهلوی رخ تو چو زلفت شکسته ام
بر دیده ام خرام که در رهگذار تو
فرش است شیشه پارهٔ رنگ شکسته ام
چون غنچه های لالهٔ نشکفته در چمن
گلهای داغ در غم او دسته بسته ام
شوخی من ملایم طبع خلایق است
بر صفحهٔ زمانه چو اشعار جسته ام
چون غنچه ای که سرزند از شاخ نازکی
دل را به تار زلف سیاه تو بسته ام
سیلاب حادثات کی از جا برد مرا
در چارموج تفرقه جویا نشسته ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
مستیش افزود تا بشکست مینای دلم
جام عیشش پر بود از ریختن های دلم
غنچه سان گر واشکافی جز زبان شکوه نیست
زان تغافلهای دل خون کن سراپای دلم
رشک همچشمی تماشا کن جگر در خون نشست
شد ز داغت تا مرقع پوش بالای دلم
بزم عیشت از صراحی و قدح خالی مباد
پربود تا ساغرم چشمم ز مینای دلم
همچو خون مرده ماند در رگ خارا شرار
گر فتد بر کوه جویا بار غمهای دلم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
بی تو از بس گرد غم بر چهرهٔ دل داشتیم
در کنار اشک حسرت مهرهٔ گل داشتیم
چون ز خود رفتیم در راه طلب همچون حباب
گام اول پای در دامان منزل داشتیم
یاد ایامی که چون از کوی جانان می شدیم
چشم بر در، پای در گل، دست بر دل داشتیم
یک نفس دل بر ما غافل از دنیا نبود
این فلاطون را عبث در فکر باطل داشتیم
از خیال ابرو و رخسار او شب تا سحر
سیر ماه نو به روی بدر کامل داشتیم
سالها در کویش از زاینده رود چشم تر
همچو سرو جویباری پای در گل داشتیم
با لب هر زخم جویا ما شهادت کشتگان
خندهٔ قهقه به ضرب دست قاتل داشتیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم
دلی در هر کجا آید به درد اندوهگین باشم
به یاد عارضی سیاره ریزد در کنارم چشم
ز دامان پر انجم آسمانی بر زمین باشم
هنرور را فلک دایم ز اشک اندوهگین دارد
چو تیغ از جوهر خود تا به کی چین بر جبین باشم
چو دامی کو نهان در خاک باشد تا دم محشر
پس از مردن همیشه وصل او را در کمین باشم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
پنهان تراست ساعد سیمین در آستین
یا جا گرفته دستهٔ نسرین در آستین
در هجر نوگلی ست دو منقار عندلیب
ما را هزار نالهٔ رنگین در آستین
از یاد لطف و قهر تو مینا صفت مراست
با جوش خنده گریهٔ خونین در آستین
موج شکست نام خدا خوشنما بود
از زلف عنبرین تو چون چین در آستین
چون شاخ ناشکفتهٔ گل در گریستن
دارم هزار دیدهٔ خونین در آستین
جویا مخور فریب کهن زال آسمان
دارد دو صد کرشمهٔ شیرین در آستین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
ساز شد در پردهٔ خاموشی آخر جنگ من
با صدای دل طپیدن شد بلند آهنگ من
بی لب لعل تو عکس چهره ام در جام می
سودهٔ الماس ریزد از شکست رنگ من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
ریخت مژگانت که ویرانی بود آباد ازو
یک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو
بسکه با درد فراق دوستان رفتم به خاک
تربتم را گر بیفشاری چکد فریاد ازو
دل خرابی را غمی امشب عمارت می کند
کاشیان جغد را محکم بود بنیاد ازو
درد عشق خوبرویان هر قدر باشد کم است
آنقدر غم کو که گردد خاطر کس شاد ازو
حال دل جویا فراموش است از حیرت مرا
می دهد گاهی تپیدنهای بسمل یاد ازو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
بسکه سنگینم ز بار غم به راه جستجو
همچو سوزن می روم در نقش پای خود فرو
در نیابد غیر خود در دیدهٔ یکرنگیم
می شوم با آن بت آیینه رو چون روبرو
زنده گر دارد دلم از نکهت زلفش چه دور
می دمد جان در نهاد روح جویا بوی او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
گشتم اسیر نوگل بلبل ندیده ای
از گرد راه بی خبریها رسیده ای
بر برق ترک سمند تغافل نشسته ای
با وحشت آرمیده ای از خود رمیده ای
جور آشنا ستمگر دشمن مروتی
دامن به زور از کف عاشق کشیده ای
هرگز ز ناز گوش به حرفم نکرده ای
در حق من ز غیر سخنها شنیده ای
جویا مپرس حال دل بی قرار من
از دست اوست بسمل در خون تپیده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای
بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای
حیف از آن دل که در تو در بند تمنا داری
در خلوتگه جان را به هوس گل زده ای
دست توفیق شد و دامن مقصد بگرفت
پشت پایی که تو بر هستی باطل زده ای
آرزو بند گرانیست به پای طلبت
مهر از داغ تمنا به در دل زده ای
کی بجز پنجهٔ عشقش بگشاد جویا
عقده ای را که تو در کار خود از دل زده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
باز از تغافلی صف پیمان شکسته ای
طرف کلاه ناز بسامان شکسته ای
صد دشنهٔ به زهر بلا آب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
از آشناییم لب افسوس می گزی
با ما نمک نخورده نمکدان شکسته ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
ز هجرت پیکرم خواب فراموش است پنداری
وجودم نالهٔ لبهای خاموش است پنداری
قدم با آنکه از پیری دو تا گردیده است، اما
ز شوقش چون کمال سرتاسر آغوش است پنداری
نشد پژمرده از دم سردی دی غنچهٔ طبعم
بهار تو جوانیهایش در جوش است پنداری
ز فیض باده هر مو بر تنم رنگین زبانی شد
به بیهوشی قسم سرمایهٔ هوش است پنداری
به شوق نکته ای کز غنچهٔ او سر زند جویا
سراپای دلم مانند گل، گوش است پنداری
کی ام من؟ عاشق غم دیدهٔ بسیار محزونی
نگه دیوانه ای، کاکل اسیری، زلف مفتونی
شکست قلب عاشق راست در طالع مگر امشب
لبت از پشتی خط می زند بر دل شبیخونی
شراب آن نگه در جام طاقت هر کراریزی
چو خم بی دست و پا گردد اگر باشد فلاطونی
نه تنها جاده می غلتد بخاک از طرز رفتارش
بود هر نقش پا دنبال سروش چشم پرخونی
کشد کهسار را جویا سر زنجیر افغانت
مگر در قرنها خیزد ز صحرا چون تو مجنونی