عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : مثنویات
شمارهٔ ۲
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۲
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
سخن از گردش قضا و قدر
تا بچند ای حکیم دانشور
غیر شخص من و تو کیست قضا
غیر ذات من و تو چیست قدر
کردنی هر چه بود کرد خدا
هم بدانسان که بود اندر خور
چیست هستی؟ پدید کردن آنک
از ازل بد نهفته در گوهر
چیست گوهر؟ هرآنچه ممکن نیست
کردن آن بهیکل دیگر
خار را گل نمیتوان کردن
ور کنی گل بود نه خار ایدر
اندر این کشت زار نیست گزیر
از به و سیب و کندنا و کزر
کرد گیتی بدان نظام اتم
که نشاید نظام از آن بهتر
آنکه عقل بزرگ کرده اوست
کی بدو در رسد عقول بشر
بیخ افعی نپرورد خرما
تخم حنظل نیاورد شکر
هر که را سوی هرچه شایان دید
داد دادار داوران داور
داد چبود نهادن و دادن
هر کسیرا بجای خویش اندر
اشعری گر جز این سرود خراست
بشعیرش مخر که لایشعر
داد را خود ستود و داد نکرد
شه بر این فعل زشت مستنکر
با چنین بیخرد چه شاید گفت
که خرد سوی او بود منکر
هر که را دید لایق افسار
کی نهد بر سرش حکیم افسر
خه بر آن خر که رنج بادافزا
می نداند ز گنج باد آور
زهر از پاد زهر نشناسد
می نداند کبست از شکر
ای خردمند مرد با تدبیر
چند پوئی بکاخ میر و وزیر
میر را گشته بنده فرمان
که بمیری گرت بگوید میر
پای صدر کبیر را بوسی
که نشاند ترا بدست کسیر
بهر نان مشت و سیلی از دربان
خورده چندان که گشته خرد و خمیر
تا بخواند مگرت شاه نیدم
تا بگوید مگرت میر سمیر
بهر دو نان بخدمت دو نان
پیر گشتی و مینگشتی سیر
رنگ ریشت سیاه و بور و سپید
گشت و رنگ دلت همان چون قیر
صورت ظاهرت بسی تغییر
کرد و باطن نداده ای تغییر
خانه دنییت بسی تعمیر
گشت و دین را نکرده ای تعمیر
چه شد آنطره سیاه چو قیر
چه شد آن چهره سپید چو شیر
رخ چون گلستانت گشت خزان
رنگ چون ارغوانت گشت زریر
از پس پیری آیدت مردن
همچو مرداد کاید از پی تیر
رخ نشسته دو گانه ننهاده
که بتازی دو اسبه بر در میر
پیش از آندم که نوبتی نوبت
زند و مرغ صبحگاه صفیر
دهن ظلمرا سوی دوزخ
از پی شمر میکنی تشمیر
بعبث میگریزی ای خواجه
که نباشد تو را ز مرگ گزیر
لبت از گفتگو فرو ماند
بسخن گر فرزدقی و جریر
قصر جاهت بسر فرود آید
بمثل گر خورنق است و سدیر
کرده گیتی چنانکه باید کرد
حضرت کردگار حی قدیر
روزی مور و مار و پشه و پیل
همه بنهاده از قلیل و کثیر
نکند کاستی و افزونی
هر که تقصیر کرد یا توفیر
طلب رزق را بنه گامی
دوبد انسان که گفته شرع منبر
که چو کودک بگریه آغازد
مادر مهربانش بخشد شیر
نه بدانسان که با قضا و قدر
بستیزی به پنجه تدبیر
کار چون بسته گردد و دشوار
بگشایش بناله شبگیر
که من این ناله را فزون دانم
از تکاپوی این و آن تاثیر
کار یک تیره آه می ناید
از دو صد نیزه و دو صد شمشیر
هر که او پنجه فقیر شکست
بشکند پنجه اش خدای فقیر
که ستمدیده چون کشد آهی
اثرش بگذرد ز چرخ اثیر
ای بسا تاجدار کش بیداد
سرنگون کرد از فراز سریر
دل بدین آرزوی بی پایان
خواب نادیده میکند تعبیر
تا کند گرد درهم و دینار
خواجه بیهوده میبرد تشویر
دو سخن گویمت حکیمانه
از سخن هایی آن بشیر نذیر
طالب علم و طالب دنیا است
دو گرسنه که مینگردد سیر
آرزویش جوان شود با آز
آدمیزاده هر چه گردد پیر
صورت کار این جهان است آنک
باد بر آب می کند تصویر
طبل نوبت زدند و صبح دمید
خواجه از خواب مینگشت آژیر
نیمی از روز عمر خواجه گذشت
نیز نیم دگر گذاشته گیر
روز روشن چو رفت نیمی از او
بزوالش کنند می تعبیر
گر کنی گور مردگانرا باز
نشناسد کسی غنی ز فقیر
بحث دانش کنی و مینکنی
فرق موج حصیر و نقش صریر
سوی دانشوران میاور لاف
که بهر کار ناقدند و بصیر
من همه پند دادمت لیکن
چکنم چون نه ای تو پند پذیر
تا بچند ای حکیم دانشور
غیر شخص من و تو کیست قضا
غیر ذات من و تو چیست قدر
کردنی هر چه بود کرد خدا
هم بدانسان که بود اندر خور
چیست هستی؟ پدید کردن آنک
از ازل بد نهفته در گوهر
چیست گوهر؟ هرآنچه ممکن نیست
کردن آن بهیکل دیگر
خار را گل نمیتوان کردن
ور کنی گل بود نه خار ایدر
اندر این کشت زار نیست گزیر
از به و سیب و کندنا و کزر
کرد گیتی بدان نظام اتم
که نشاید نظام از آن بهتر
آنکه عقل بزرگ کرده اوست
کی بدو در رسد عقول بشر
بیخ افعی نپرورد خرما
تخم حنظل نیاورد شکر
هر که را سوی هرچه شایان دید
داد دادار داوران داور
داد چبود نهادن و دادن
هر کسیرا بجای خویش اندر
اشعری گر جز این سرود خراست
بشعیرش مخر که لایشعر
داد را خود ستود و داد نکرد
شه بر این فعل زشت مستنکر
با چنین بیخرد چه شاید گفت
که خرد سوی او بود منکر
هر که را دید لایق افسار
کی نهد بر سرش حکیم افسر
خه بر آن خر که رنج بادافزا
می نداند ز گنج باد آور
زهر از پاد زهر نشناسد
می نداند کبست از شکر
ای خردمند مرد با تدبیر
چند پوئی بکاخ میر و وزیر
میر را گشته بنده فرمان
که بمیری گرت بگوید میر
پای صدر کبیر را بوسی
که نشاند ترا بدست کسیر
بهر نان مشت و سیلی از دربان
خورده چندان که گشته خرد و خمیر
تا بخواند مگرت شاه نیدم
تا بگوید مگرت میر سمیر
بهر دو نان بخدمت دو نان
پیر گشتی و مینگشتی سیر
رنگ ریشت سیاه و بور و سپید
گشت و رنگ دلت همان چون قیر
صورت ظاهرت بسی تغییر
کرد و باطن نداده ای تغییر
خانه دنییت بسی تعمیر
گشت و دین را نکرده ای تعمیر
چه شد آنطره سیاه چو قیر
چه شد آن چهره سپید چو شیر
رخ چون گلستانت گشت خزان
رنگ چون ارغوانت گشت زریر
از پس پیری آیدت مردن
همچو مرداد کاید از پی تیر
رخ نشسته دو گانه ننهاده
که بتازی دو اسبه بر در میر
پیش از آندم که نوبتی نوبت
زند و مرغ صبحگاه صفیر
دهن ظلمرا سوی دوزخ
از پی شمر میکنی تشمیر
بعبث میگریزی ای خواجه
که نباشد تو را ز مرگ گزیر
لبت از گفتگو فرو ماند
بسخن گر فرزدقی و جریر
قصر جاهت بسر فرود آید
بمثل گر خورنق است و سدیر
کرده گیتی چنانکه باید کرد
حضرت کردگار حی قدیر
روزی مور و مار و پشه و پیل
همه بنهاده از قلیل و کثیر
نکند کاستی و افزونی
هر که تقصیر کرد یا توفیر
طلب رزق را بنه گامی
دوبد انسان که گفته شرع منبر
که چو کودک بگریه آغازد
مادر مهربانش بخشد شیر
نه بدانسان که با قضا و قدر
بستیزی به پنجه تدبیر
کار چون بسته گردد و دشوار
بگشایش بناله شبگیر
که من این ناله را فزون دانم
از تکاپوی این و آن تاثیر
کار یک تیره آه می ناید
از دو صد نیزه و دو صد شمشیر
هر که او پنجه فقیر شکست
بشکند پنجه اش خدای فقیر
که ستمدیده چون کشد آهی
اثرش بگذرد ز چرخ اثیر
ای بسا تاجدار کش بیداد
سرنگون کرد از فراز سریر
دل بدین آرزوی بی پایان
خواب نادیده میکند تعبیر
تا کند گرد درهم و دینار
خواجه بیهوده میبرد تشویر
دو سخن گویمت حکیمانه
از سخن هایی آن بشیر نذیر
طالب علم و طالب دنیا است
دو گرسنه که مینگردد سیر
آرزویش جوان شود با آز
آدمیزاده هر چه گردد پیر
صورت کار این جهان است آنک
باد بر آب می کند تصویر
طبل نوبت زدند و صبح دمید
خواجه از خواب مینگشت آژیر
نیمی از روز عمر خواجه گذشت
نیز نیم دگر گذاشته گیر
روز روشن چو رفت نیمی از او
بزوالش کنند می تعبیر
گر کنی گور مردگانرا باز
نشناسد کسی غنی ز فقیر
بحث دانش کنی و مینکنی
فرق موج حصیر و نقش صریر
سوی دانشوران میاور لاف
که بهر کار ناقدند و بصیر
من همه پند دادمت لیکن
چکنم چون نه ای تو پند پذیر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
کس نیست که از لعل تو دشنام شنیده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
دمبدم عمر میرود بر باد
باده خور باده هر چه باداباد
دیدی آخر که خواجه مرد و نبرد
آنچه در عمر خود نخورد و نداد
خود بخور یا بده و گر نه بنه
تا خورد دشمنت بروز مباد
خیمه چرخرا حبابی گیر
نیمه بر آب و نیمه ای بر باد
خانه ای سخت سست بنیاد است
کش بر آب و هوا بود بنیاد
نکته ای گویمت ز گردش چرخ
دارم این نکته را ز پیری یاد
هر که زاده است باز خواهد مرد
هر که مرده است باز خواهد زاد
دل بر این کاخ زرنگار مبند
که بسی چون من و تو دارد یاد
دادگر نیست در جهان ورنه
میزدم از جفای گردون داد
وه چه خوش گفت مردک دانا
کافرین بر روان دانا باد
گر نباشی بسان نخل کریم
باش باری بمثل سرو آزاد
باده خور باده هر چه باداباد
دیدی آخر که خواجه مرد و نبرد
آنچه در عمر خود نخورد و نداد
خود بخور یا بده و گر نه بنه
تا خورد دشمنت بروز مباد
خیمه چرخرا حبابی گیر
نیمه بر آب و نیمه ای بر باد
خانه ای سخت سست بنیاد است
کش بر آب و هوا بود بنیاد
نکته ای گویمت ز گردش چرخ
دارم این نکته را ز پیری یاد
هر که زاده است باز خواهد مرد
هر که مرده است باز خواهد زاد
دل بر این کاخ زرنگار مبند
که بسی چون من و تو دارد یاد
دادگر نیست در جهان ورنه
میزدم از جفای گردون داد
وه چه خوش گفت مردک دانا
کافرین بر روان دانا باد
گر نباشی بسان نخل کریم
باش باری بمثل سرو آزاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عمر برآمد مرا به نیمه هفتاد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
خوشا شراب و جوانی و می ببانگ سرود
تنعمی به از این در جهان نخواهد بود
نگار مهوش و ساقی بحالت مستی
شراب بی غش و صافی بناله دف و رود
گر این بپای شود هست گلبنی بی خار
ور آن بدست فتد هست آتشی بی دود
دو دوست دست بهم داده سر خوش از باده
کنار سبزه و آب روان بگفت و شنود
بهم نشسته بیکجا چو لاله و نرگس
یکی قدح بکف و دیگری خمار آلود
اگر میسرت این عیش میشود خوش باش
وگرنه حسرت و افسوس می ندارد سود
حبیب قانع از این باغ شو بنظاره
و گرنه کی دهدت دست عمده مقصود
تنعمی به از این در جهان نخواهد بود
نگار مهوش و ساقی بحالت مستی
شراب بی غش و صافی بناله دف و رود
گر این بپای شود هست گلبنی بی خار
ور آن بدست فتد هست آتشی بی دود
دو دوست دست بهم داده سر خوش از باده
کنار سبزه و آب روان بگفت و شنود
بهم نشسته بیکجا چو لاله و نرگس
یکی قدح بکف و دیگری خمار آلود
اگر میسرت این عیش میشود خوش باش
وگرنه حسرت و افسوس می ندارد سود
حبیب قانع از این باغ شو بنظاره
و گرنه کی دهدت دست عمده مقصود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
خواجه در آرزوی عمر دراز
که رسد ناگهش زمانه فراز
ملک الموت گویدش در گوش
که فراز آمد آن زمان دراز
خسته گرددش هر دو دست قوی
بسته گرددش هر دو دیده باز
گویدش روز عیش رفت، مبال
گویدش وقت طیش رفت، مناز
که برفتت زمان جلوه و کبر
که برفتت زمان عشوه و ناز
نشود چاره ساز ناله، و درد
نشود سودمند، عجز و نیاز
رنج بردی و گرد کردی گنج
مکر روباه بود و صید گراز
که رسد ناگهش زمانه فراز
ملک الموت گویدش در گوش
که فراز آمد آن زمان دراز
خسته گرددش هر دو دست قوی
بسته گرددش هر دو دیده باز
گویدش روز عیش رفت، مبال
گویدش وقت طیش رفت، مناز
که برفتت زمان جلوه و کبر
که برفتت زمان عشوه و ناز
نشود چاره ساز ناله، و درد
نشود سودمند، عجز و نیاز
رنج بردی و گرد کردی گنج
مکر روباه بود و صید گراز
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
امشب که منم با تو در اینخانه خالی
کس جز من و تو نیست در این کوی و حوالی
عمریست که من با تو بتا فرصت اینحال
میجستم و یک امشبه فرصت شده حالی
از دست تو نوش است و خوش و خوب و گوارا
گر می همه دردیست و گر کاسه سفالی
سیلی خورد از بادزن ار عود بسوزد
گر دم زند آنجا نفس باد شمالی
گر شمع زبان آورد، ار چنگ بنالد
شاید که زبانش ببری، گوش بمالی
بر خیز و بیا تا بسر بام برآئیم
تا ماه بدانند ز ابروی هلالی
در وصف جمال تو جز اینقدر ندانم
کز حسن تمامی و بخوبی بکمالی
از عمر حبیبا نتوان کرد حسابش
بیدوست بسر گر رود ایام ولیالی
کس جز من و تو نیست در این کوی و حوالی
عمریست که من با تو بتا فرصت اینحال
میجستم و یک امشبه فرصت شده حالی
از دست تو نوش است و خوش و خوب و گوارا
گر می همه دردیست و گر کاسه سفالی
سیلی خورد از بادزن ار عود بسوزد
گر دم زند آنجا نفس باد شمالی
گر شمع زبان آورد، ار چنگ بنالد
شاید که زبانش ببری، گوش بمالی
بر خیز و بیا تا بسر بام برآئیم
تا ماه بدانند ز ابروی هلالی
در وصف جمال تو جز اینقدر ندانم
کز حسن تمامی و بخوبی بکمالی
از عمر حبیبا نتوان کرد حسابش
بیدوست بسر گر رود ایام ولیالی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی
مرا به بند ببستی خود از میان جستی
زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ
تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی
گناه سستی بخت من است بسکه چنین
توسخت دل دل آزرده مرا خستی
من آنچه گفتم وگویم خلاف نیست در آن
تو هر چه عهد ببستی نبسته بشکستی
توچون به چشم ودلت نیست بخشش وهمت
اگر به دولت قارون رسی تهی دستی
مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است
بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی
دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال
تو کاین چنین ز غم هجر آن صنم پستی
مرا به بند ببستی خود از میان جستی
زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ
تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی
گناه سستی بخت من است بسکه چنین
توسخت دل دل آزرده مرا خستی
من آنچه گفتم وگویم خلاف نیست در آن
تو هر چه عهد ببستی نبسته بشکستی
توچون به چشم ودلت نیست بخشش وهمت
اگر به دولت قارون رسی تهی دستی
مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است
بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی
دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال
تو کاین چنین ز غم هجر آن صنم پستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
گفتم ای عشق ده مرا پندی
گفت ازعقل شوبری چندی
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندی
شد تنم همچو کاه و یار از غم
بار من کرده کوه الوندی
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندی
«گر به تیغم برند بنداز بند»
به کسم نیست جز تو پیوندی
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نیارند چون تو فرزندی
گر که خواهی شوی بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندی
گفت ازعقل شوبری چندی
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندی
شد تنم همچو کاه و یار از غم
بار من کرده کوه الوندی
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندی
«گر به تیغم برند بنداز بند»
به کسم نیست جز تو پیوندی
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نیارند چون تو فرزندی
گر که خواهی شوی بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۸ - ناله کردن بلبل و پرسیدن تاک شرح حال او را
ز گل بلبل این بی وفائی چو دید
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۰ - نصیحت کردن تاک به بلبل
به بلبل نصیحت کنان گفت تاک
که گشتم ز کار تو اندوهناک
صفای گلستان ما ازگل است
گلستان ما را بها از گل است
گل امروز زیب گلستان بود
گل ار نیست عیب گلستان بود
چرا فاخته زد چنین گول تو
چرا اندر این راه شد غول تو
بود فاخته از دل ودیده کور
نمی باشد او را شعیری شعور
نمی بیند او سرو خود را به باغ
که کو کو همی می زند در سراغ
تو گر عاشقی کور شو ازنظر
توگرعاشقی لال می باش و کر
تو گرعاشقی محو دیدار باش
توگر عاشقی نقش دیوار باش
ندانسته ای این که هر بی ادب
رسد هر دم از درد جانش به لب
چرا بی ادب باشی و یاوه گو
فضولی نمائی چرا پیش او
توکردی به گل از چه چون وچرا
کنون من چه گویم در این ماجرا
که گشتم ز کار تو اندوهناک
صفای گلستان ما ازگل است
گلستان ما را بها از گل است
گل امروز زیب گلستان بود
گل ار نیست عیب گلستان بود
چرا فاخته زد چنین گول تو
چرا اندر این راه شد غول تو
بود فاخته از دل ودیده کور
نمی باشد او را شعیری شعور
نمی بیند او سرو خود را به باغ
که کو کو همی می زند در سراغ
تو گر عاشقی کور شو ازنظر
توگرعاشقی لال می باش و کر
تو گرعاشقی محو دیدار باش
توگر عاشقی نقش دیوار باش
ندانسته ای این که هر بی ادب
رسد هر دم از درد جانش به لب
چرا بی ادب باشی و یاوه گو
فضولی نمائی چرا پیش او
توکردی به گل از چه چون وچرا
کنون من چه گویم در این ماجرا
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۲ - دلداری دادن تاک بلبل را
به بلبل چنین پاسخ آمد ز تاک
که خود را مکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولی گل دلش هست نازک بسی
ندارد بدان نازکی دل کسی
کنون چاره کار باید نمود
که گل آید ازخشم شاید فرود
چومی بینم این سان اسیر غمی
به حال توسوزد دل من همی
مکش آه وافغان از این بیشتر
که آهت زند بر رگم نیشتر
مخور غم شفیع گناهت شوم
به درماندگی ها پناهت شوم
چرا کس کند کاری از جاهلی
که باز آرد آخر پشیمان دلی
اگر کس کند حاجتی را روا
روا حاجتش را نماید خدا
وگر کس دلی را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلی
دلی را مرنجان اگر عاقلی
که خود را مکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولی گل دلش هست نازک بسی
ندارد بدان نازکی دل کسی
کنون چاره کار باید نمود
که گل آید ازخشم شاید فرود
چومی بینم این سان اسیر غمی
به حال توسوزد دل من همی
مکش آه وافغان از این بیشتر
که آهت زند بر رگم نیشتر
مخور غم شفیع گناهت شوم
به درماندگی ها پناهت شوم
چرا کس کند کاری از جاهلی
که باز آرد آخر پشیمان دلی
اگر کس کند حاجتی را روا
روا حاجتش را نماید خدا
وگر کس دلی را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلی
دلی را مرنجان اگر عاقلی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۸ - درمکافات
یکی خواست کز گل بگیرد گلاب
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۷ - درشرح حال خود گوید
چوعمرم نه وه شد از هفت وهشت
به لهو ولعب روز وشب صرف گشت
چو از سال ده عمرم آمد به بیست
نگشتم خبر زاین که تکلیف چیست
چو از بیست عمر من آمد به سی
نکردم به احوال خود وارسی
ز سی گشت چون سال عمرم چهل
ز خودگشتم از جهل وغفلت خجل
چو سال چهل رو به پنجه نمود
به آن غفلت وجهل من هی فزود
ز پنجاه عمرم چو آمد به شصت
همه عضو من خورد گشت وشکست
به هفتاد افتاد اگر عمر کس
بگو زندگانی ترا گشت بس
رسد عمر کس گر به هشتاد سال
مکن دیگر از روزگارش سؤال
رود گر ز هشتاد سوی نود
بگو زودتر جانش از تن رود
رسد عمر کس از نودگر به صد
مگو دارد از زندگانی رسد
تو را هست اگر عقل و هوش وتمیز
به باطل مکن صرف عمر عزیز
به لهو ولعب روز وشب صرف گشت
چو از سال ده عمرم آمد به بیست
نگشتم خبر زاین که تکلیف چیست
چو از بیست عمر من آمد به سی
نکردم به احوال خود وارسی
ز سی گشت چون سال عمرم چهل
ز خودگشتم از جهل وغفلت خجل
چو سال چهل رو به پنجه نمود
به آن غفلت وجهل من هی فزود
ز پنجاه عمرم چو آمد به شصت
همه عضو من خورد گشت وشکست
به هفتاد افتاد اگر عمر کس
بگو زندگانی ترا گشت بس
رسد عمر کس گر به هشتاد سال
مکن دیگر از روزگارش سؤال
رود گر ز هشتاد سوی نود
بگو زودتر جانش از تن رود
رسد عمر کس از نودگر به صد
مگو دارد از زندگانی رسد
تو را هست اگر عقل و هوش وتمیز
به باطل مکن صرف عمر عزیز
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۵ - در شاعری
مکن شاعری را شعار ای پسر
که ترسم شوی ز این هنر دربه در
به شعر آنچه افزون بگردد دروغ
دهد شعرت افزون صفا وفروغ
به مدح کسان از چه زحمت کشی
کنی زنده او را وخود را کشی
اگر گشتی از شاعری بهره ور
بگو شعر اما نه از بهر زر
مگومدحی از کس برای صله
که گردد ترا تنگ از آن حوصله
بر کس چوشعر از پی زر بری
چه فرق از گدائی کند شاعری
نه مداحی از آن نه از این نما
خود از شعر خود کام شیرین نما
به تجنیس شد شعر چون شعر دوست
پس این دلبریها که دارد از اوست
از آن شعر از هر هنر بهتر است
که درنشئه همچون می وشکر است
می وشکرت را دهی گر به کس
چه بهتر از آن داری از وی هوس
اگر شعر گوئی غزل گوهمی
که شاید برد گاهی از دل غمی
که ترسم شوی ز این هنر دربه در
به شعر آنچه افزون بگردد دروغ
دهد شعرت افزون صفا وفروغ
به مدح کسان از چه زحمت کشی
کنی زنده او را وخود را کشی
اگر گشتی از شاعری بهره ور
بگو شعر اما نه از بهر زر
مگومدحی از کس برای صله
که گردد ترا تنگ از آن حوصله
بر کس چوشعر از پی زر بری
چه فرق از گدائی کند شاعری
نه مداحی از آن نه از این نما
خود از شعر خود کام شیرین نما
به تجنیس شد شعر چون شعر دوست
پس این دلبریها که دارد از اوست
از آن شعر از هر هنر بهتر است
که درنشئه همچون می وشکر است
می وشکرت را دهی گر به کس
چه بهتر از آن داری از وی هوس
اگر شعر گوئی غزل گوهمی
که شاید برد گاهی از دل غمی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۹ - در صفت خاموشی
با دلی پرجوش وجانی پرخروش
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۳ - در پندو اندرز
ز سرتا به پا خویش را هوش کن
منت آنچه گویم چو در گوش کن
دهم چند پندت ز منگفتن است
ز من گفتن است از تو بشنفتن است
اگر بشنوی پندم از جان ودل
نخواهی شدن هرگز از کس خجل
ز من این نصایح اگر بشنوی
بود بهتر از دولت خسروی
دراول بود تلخ اگر طعم پند
در آخر لذیذ است و شیرین چو قند
نصیحت به منکرد استاد من
که کمتر ز در نیست قدر سخن
مده پند آنکس که دربندنیست
که صفرا علاجش زگلقندنیست
گهر پندو گوینده گوهر فروش
اگر مشتری نیست بنشین خموش
نه هرکس خریدار گوهر بود
خریدار گوهر نه هر سر بود
بود شهریار آنکه گوهر خرد
که دهقان بز وگاو یا خر خرد
نگردد به کس پند اگر سودمند
کشدکارش آخر به زنجیر وبند
منت آنچه گویم چو در گوش کن
دهم چند پندت ز منگفتن است
ز من گفتن است از تو بشنفتن است
اگر بشنوی پندم از جان ودل
نخواهی شدن هرگز از کس خجل
ز من این نصایح اگر بشنوی
بود بهتر از دولت خسروی
دراول بود تلخ اگر طعم پند
در آخر لذیذ است و شیرین چو قند
نصیحت به منکرد استاد من
که کمتر ز در نیست قدر سخن
مده پند آنکس که دربندنیست
که صفرا علاجش زگلقندنیست
گهر پندو گوینده گوهر فروش
اگر مشتری نیست بنشین خموش
نه هرکس خریدار گوهر بود
خریدار گوهر نه هر سر بود
بود شهریار آنکه گوهر خرد
که دهقان بز وگاو یا خر خرد
نگردد به کس پند اگر سودمند
کشدکارش آخر به زنجیر وبند
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۹ - درپنهان داشتن راز
تو با دوست هم راز خود را مگو
که تا دشمن آگه نگردد از او
رسانی اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا درعرب
شنو تا که پندیت بدهم نکو
به دلهم بیا راز خود را مگو
که منچون شدم عاشق روی یار
زمن رفت آرام و صبر وقرار
چوتاب وتوان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسی کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدوگفتم ای یار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزی نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از دیده ام شد برون
رخم را زخون سرخ چون آل کرد
برمردوزن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مردوزن
بشد قصه مرد وزن راز من
غرض اینکه اسرار دل بارها
بشدداستان ها به بازارها
که تا دشمن آگه نگردد از او
رسانی اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا درعرب
شنو تا که پندیت بدهم نکو
به دلهم بیا راز خود را مگو
که منچون شدم عاشق روی یار
زمن رفت آرام و صبر وقرار
چوتاب وتوان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسی کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدوگفتم ای یار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزی نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از دیده ام شد برون
رخم را زخون سرخ چون آل کرد
برمردوزن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مردوزن
بشد قصه مرد وزن راز من
غرض اینکه اسرار دل بارها
بشدداستان ها به بازارها