عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
زنخدانی چون سیم وبراو از شبه خالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی
ندانستم هرگز که به آسانی و زودی
دل چون منی از ره بتوان برد به خالی
دلم خال نبرده ست، مهی برده که با وی
مهی با سپری گرد به مانند هلالی
زمانی که بی آن گرد زنخ باشم ماهیست
شبی کز بر آن خال جدا مانم سالی
چو بنشست چنانست که از نسرین تلی
چو برخاست چنانست که از سرو نهالی
کجا چهره او بود چه باغی و چه دشتی
کجا قامت او بود چه سروی و چه نالی
دهانش به گه آنکه همی خندد گستاخ
چنانست که آلوده به می گشته سفالی
به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی
مرا گفت که می خواه وبه خدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی
ندانست که من خدمت سلطان معظم
بند هم به هوای دلی و بلکه به مالی
خداوند بزرگان و جهانداران مسعود
که هر روز به فتحیش زند دولت فالی
کجا حمله او بود چه یک تن چه سپاهی
کجاهیبت او بود چه شیری چه شکالی
بی از آنکه در ابروش گره بینی یاخم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی
نه چون اوبه همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی
زشاهان و بزرگان وجهانداران او راست
به هر فضلی دست و به هر فخر مجالی
بگیرد گه پیکار حصاری به خدنگی
ببخشدگه کردار جهانی به سؤالی
سپاهی را برخاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد به نوالی
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی
دلی کز تپش هیبت او تافته گردد
اگر ز آهن و رویست چه آن دل چه زکالی
وبالی بود آن دل که چنین باشد در تن
نگر تا نشود برتو دل شاد و بالی
کسی کوبه حصاری قوی از طاعت اوتافت
بتر زانکه به گفتار زنی شد به جوالی
خلافش برد آن را که خلافش به دل آرد
ز عزی و جلالی سوی عزلی و نکالی
بسا کس که ز بیمش به خلافی که در آورد
فتاداز سر منظر به بن غاری و غالی
بدیدارش هر کس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی
نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی
نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی
جهانرا ز پس اندازو ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی به حلالی
همه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالند
بتقدیر جهانی وبی اندازه عیالی
ز شاهان وبزرگان من ازو دیده ام و بس
عطا دادن و بخشیدن بی هیچ ملالی
به کردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که ازشیر نیندیشد در بیشه غزالی
ازین بنده نوازی و ازین عذر پذیری
ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی
بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام
شودکوه دماوند به کردار خلالی
به پیراستن کار و به آراستن ملک
ازو یافته هر شاهی رسمی و مثالی
سرایش را هر ساعت و ملکش را هر روز
دگر گونه جمالی و دگر گونه جلالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی
ندانستم هرگز که به آسانی و زودی
دل چون منی از ره بتوان برد به خالی
دلم خال نبرده ست، مهی برده که با وی
مهی با سپری گرد به مانند هلالی
زمانی که بی آن گرد زنخ باشم ماهیست
شبی کز بر آن خال جدا مانم سالی
چو بنشست چنانست که از نسرین تلی
چو برخاست چنانست که از سرو نهالی
کجا چهره او بود چه باغی و چه دشتی
کجا قامت او بود چه سروی و چه نالی
دهانش به گه آنکه همی خندد گستاخ
چنانست که آلوده به می گشته سفالی
به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی
مرا گفت که می خواه وبه خدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی
ندانست که من خدمت سلطان معظم
بند هم به هوای دلی و بلکه به مالی
خداوند بزرگان و جهانداران مسعود
که هر روز به فتحیش زند دولت فالی
کجا حمله او بود چه یک تن چه سپاهی
کجاهیبت او بود چه شیری چه شکالی
بی از آنکه در ابروش گره بینی یاخم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی
نه چون اوبه همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی
زشاهان و بزرگان وجهانداران او راست
به هر فضلی دست و به هر فخر مجالی
بگیرد گه پیکار حصاری به خدنگی
ببخشدگه کردار جهانی به سؤالی
سپاهی را برخاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد به نوالی
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی
دلی کز تپش هیبت او تافته گردد
اگر ز آهن و رویست چه آن دل چه زکالی
وبالی بود آن دل که چنین باشد در تن
نگر تا نشود برتو دل شاد و بالی
کسی کوبه حصاری قوی از طاعت اوتافت
بتر زانکه به گفتار زنی شد به جوالی
خلافش برد آن را که خلافش به دل آرد
ز عزی و جلالی سوی عزلی و نکالی
بسا کس که ز بیمش به خلافی که در آورد
فتاداز سر منظر به بن غاری و غالی
بدیدارش هر کس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی
نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی
نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی
جهانرا ز پس اندازو ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی به حلالی
همه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالند
بتقدیر جهانی وبی اندازه عیالی
ز شاهان وبزرگان من ازو دیده ام و بس
عطا دادن و بخشیدن بی هیچ ملالی
به کردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که ازشیر نیندیشد در بیشه غزالی
ازین بنده نوازی و ازین عذر پذیری
ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی
بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام
شودکوه دماوند به کردار خلالی
به پیراستن کار و به آراستن ملک
ازو یافته هر شاهی رسمی و مثالی
سرایش را هر ساعت و ملکش را هر روز
دگر گونه جمالی و دگر گونه جلالی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱ - قطعه
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳ - نیز او راست
به حق آنکه مرا هیچ کس به جای تو نیست
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرینتر از هوای تو نیست
بنفشه مویا! یک موی نیست بر تن من
که همچو برده دل من، هوا نمای تو نیست
به جان تو وبه مهر تو وبه صحبت تو
که دیده بر کنم ار دیده در رضای تو نیست
ترا خوشست و ترا هر کسی به جای منست
مرابتر که مرا هیچ کس به جای تو نیست
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرینتر از هوای تو نیست
بنفشه مویا! یک موی نیست بر تن من
که همچو برده دل من، هوا نمای تو نیست
به جان تو وبه مهر تو وبه صحبت تو
که دیده بر کنم ار دیده در رضای تو نیست
ترا خوشست و ترا هر کسی به جای منست
مرابتر که مرا هیچ کس به جای تو نیست
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴ - همو راست
سیاه چشما! مهر تو غمگسار منست
به روزگار خزان روی تو بهار منست
دلم شکار سیه چشمکان تست و رواست
از آنکه دولب شیرین تو شکار منست
به مهر تو دل من وام دار صحبت تست
لب تو باز به سه بوسه وامدار منست
جفا نمودن بی جرم کار تست مدام
وفا نمودن و اندیشه تو کارمنست
اگر تو ماهی، گردون تو سرای منست
اگر تو سروی بستان تو کنار منست
به روزگار خزان روی تو بهار منست
دلم شکار سیه چشمکان تست و رواست
از آنکه دولب شیرین تو شکار منست
به مهر تو دل من وام دار صحبت تست
لب تو باز به سه بوسه وامدار منست
جفا نمودن بی جرم کار تست مدام
وفا نمودن و اندیشه تو کارمنست
اگر تو ماهی، گردون تو سرای منست
اگر تو سروی بستان تو کنار منست
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷ - واو راست
باز یارب چونم از هجران دوست
باز چون گم گشته ام جویان دوست
تا همی خایم لب و دندان خویش
ز آرزوی آن لب و دندان دوست
دیدگانم ابر درافشان شده ست
زآرزوی لفظ در افشان دوست
من نخسبم بی خیال روی یار
من نخندم بی لب خندان دوست
من به جان بادوست پیمان کرده ام
نشکنم تا جان بود پیمان دوست
من چنینم یار گویی چون بود
آن خود دانم ندانم آن دوست
باز چون گم گشته ام جویان دوست
تا همی خایم لب و دندان خویش
ز آرزوی آن لب و دندان دوست
دیدگانم ابر درافشان شده ست
زآرزوی لفظ در افشان دوست
من نخسبم بی خیال روی یار
من نخندم بی لب خندان دوست
من به جان بادوست پیمان کرده ام
نشکنم تا جان بود پیمان دوست
من چنینم یار گویی چون بود
آن خود دانم ندانم آن دوست
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹ - همو راست
همی روی و من از رفتن تو ناخشنود
نگر به روی منا تا مرا کنی پدرود
مرو که گر بروی باز جان من برود
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود
مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو
دو چشم چشمه خون گشت و جامه خون آلود
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زرد فام و زر اندود
تو رفتی و ز پس رفتن تو از غم تو
خدای داند تا من چگونه خواهم بود
نگر به روی منا تا مرا کنی پدرود
مرو که گر بروی باز جان من برود
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود
مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو
دو چشم چشمه خون گشت و جامه خون آلود
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زرد فام و زر اندود
تو رفتی و ز پس رفتن تو از غم تو
خدای داند تا من چگونه خواهم بود
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و او راست
نگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۱ - نیز او راست
بوسه ای از دوست ببردم به نرد
نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد
سرخی رخساره آن ماهروی
بر دو رخ من دو گل افکند زرد
گاه بخایید همی پشت دست
گاه بر آورد همی آه سرد
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد
گفت من از نرد ننالم همی
نرد به یک سو نه و اندر نورد
گفتم گر خشم تو از نرد نیست
بوسه بده گرد بهانه مگرد
گفت که فردا دهمت من سه بوس
فرخی امید به از پیشخورد
نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد
سرخی رخساره آن ماهروی
بر دو رخ من دو گل افکند زرد
گاه بخایید همی پشت دست
گاه بر آورد همی آه سرد
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد
گفت من از نرد ننالم همی
نرد به یک سو نه و اندر نورد
گفتم گر خشم تو از نرد نیست
بوسه بده گرد بهانه مگرد
گفت که فردا دهمت من سه بوس
فرخی امید به از پیشخورد
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۲ - همو راست
سر زلف تو نه مشکست و به مشک ناب ماند
رخ روشن تو ای دوست به آفتاب ماند
همه شب زغم نخسبم که نخسبد آنچه عاشق
منم آن کسی که بیداری من به خواب ماند
زفراق روی و موی تو زدیده خون چکانم
عجبست سخت خونی که به روشن آب ماند
سر زلف را متابان سر زلف را چه تابی
که در آن دو زلف ناتافتگی به تاب ماند
تو به آفتاب مانی و ز عشق روی خوبت
رخ عاشق تو ای دوست به ماهتاب ماند
رخ روشن تو ای دوست به آفتاب ماند
همه شب زغم نخسبم که نخسبد آنچه عاشق
منم آن کسی که بیداری من به خواب ماند
زفراق روی و موی تو زدیده خون چکانم
عجبست سخت خونی که به روشن آب ماند
سر زلف را متابان سر زلف را چه تابی
که در آن دو زلف ناتافتگی به تاب ماند
تو به آفتاب مانی و ز عشق روی خوبت
رخ عاشق تو ای دوست به ماهتاب ماند
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳ - او راست
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد
دیدم شمار و بوسه ندیدم همی به چشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد
گفتم که بوسه دادی لختی نگار من
گفتا بدین گرفته نخواهم نگار کرد
گفتا که لب چگونه برم پیش آنکه او
صد ره به بوسه هر دو لب من فگار کرد
چندین حدیث گفته شدو آخر آن نگار
تا بوسه ای بداد دو چشمم چهار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد
دیدم شمار و بوسه ندیدم همی به چشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد
گفتم که بوسه دادی لختی نگار من
گفتا بدین گرفته نخواهم نگار کرد
گفتا که لب چگونه برم پیش آنکه او
صد ره به بوسه هر دو لب من فگار کرد
چندین حدیث گفته شدو آخر آن نگار
تا بوسه ای بداد دو چشمم چهار کرد
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴ - او راست
این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۷ - نیز او راست
بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر
غالیه بر سرو کرد (؟) و برون رفت بد
کس فرستادم و گفتم که بدینگونه مرو
که بدین گونه رسد چشم ترا جان پدر
باز گردید و بیامد به من اندر نگرید
گفت فرمان خداوند مرا چیست دگر
بروم یا نروم عید کنم یا نکنم
کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر
گفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبند
که کمر بستن تو کرد مرا خسته جگر
چه کمر بندی کز جای کمر نیست نشان
چه سخن گویی کز جای سخن نیست اثر
غالیه بر سرو کرد (؟) و برون رفت بد
کس فرستادم و گفتم که بدینگونه مرو
که بدین گونه رسد چشم ترا جان پدر
باز گردید و بیامد به من اندر نگرید
گفت فرمان خداوند مرا چیست دگر
بروم یا نروم عید کنم یا نکنم
کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر
گفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبند
که کمر بستن تو کرد مرا خسته جگر
چه کمر بندی کز جای کمر نیست نشان
چه سخن گویی کز جای سخن نیست اثر
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۸ - همو راست
بهشت روی منا گر همی روی به سفر
مرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبر
مرا ز رفتن تو چند گونه درد سرست
وگر چه درد مرا تو همی ندانی سر
یکی که تو زبر من همی روی نه بکام
دگر که با تودل من همی رود به سفر
چگونه باشد حال کسی که دلبر او
همی سفر کند اندر جهان و او به حضر
بیا و روی به روی من ای صنم بر نه
منه که روی تو بریان کنم زتف جگر
اگر همی تو روی و دلم همی ببری
برو برآنکه غمت خورد زینهار مخور
مرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبر
مرا ز رفتن تو چند گونه درد سرست
وگر چه درد مرا تو همی ندانی سر
یکی که تو زبر من همی روی نه بکام
دگر که با تودل من همی رود به سفر
چگونه باشد حال کسی که دلبر او
همی سفر کند اندر جهان و او به حضر
بیا و روی به روی من ای صنم بر نه
منه که روی تو بریان کنم زتف جگر
اگر همی تو روی و دلم همی ببری
برو برآنکه غمت خورد زینهار مخور
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۰ - همو راست
آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۳ - و او راست
ای رفته من از رفتن تو باغم ودردم
مردم زتو وزین قبل از شادی فردم
تا وصل ترا هجر تو ای ماه فرو خورد
دردی نشناسم که به صد باره نخوردم
از چهره تو بتکده بوده ست مرا چشم
امروز درین بتکده از آب به دردم
گویند کز آتش تبش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم بادم سردم
یا دوست بگشتی تو از آن حال که بودی
من روزی ازین درد به صدبار بگردم
گه بامژه ترم گه بالب خشکم
گه با دل پرخونم گه با رخ زردم
مردم زتو وزین قبل از شادی فردم
تا وصل ترا هجر تو ای ماه فرو خورد
دردی نشناسم که به صد باره نخوردم
از چهره تو بتکده بوده ست مرا چشم
امروز درین بتکده از آب به دردم
گویند کز آتش تبش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم بادم سردم
یا دوست بگشتی تو از آن حال که بودی
من روزی ازین درد به صدبار بگردم
گه بامژه ترم گه بالب خشکم
گه با دل پرخونم گه با رخ زردم
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۴ - ازاوست
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۷ - همو راست
چو روی تو نبود لاله بهاری نه
چو قد تو نبود سرو جویباری نه
ز دلبران نبودچون تو دلشکن یاری
زعاشقان نبود چون منی به زاری نه
ترا زمن همه جز بندگی نمودن نیست
مرا ز تو همه جزدرد و رنج وخواری نه
به بیست شهر چو من عاشق غریوان نیست
به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه
مراد تو همه جز جنگ و ترکتازی نیست
مراد من همه جز صلح و سازگاری نه
چو قد تو نبود سرو جویباری نه
ز دلبران نبودچون تو دلشکن یاری
زعاشقان نبود چون منی به زاری نه
ترا زمن همه جز بندگی نمودن نیست
مرا ز تو همه جزدرد و رنج وخواری نه
به بیست شهر چو من عاشق غریوان نیست
به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه
مراد تو همه جز جنگ و ترکتازی نیست
مراد من همه جز صلح و سازگاری نه
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۸ - همو راست
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
درشرط مانبود که با من تو این کنی
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا
آگه نبوده ام که همی دانه افکنی
پنداشتم همی که دل ازدوستی دهی
بر تو گمان که برد که تودشمن منی
دل دادن تواز پی آن بود تا مرا
اندر فریبی و دلم از جای برکنی
کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی
بستی به مهر بادل من چند بار عهد
از تو نمی سزد که کنون عهد بشکنی
با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود
زین پس به جان چگونه بودبرتو ایمنی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی
درشرط مانبود که با من تو این کنی
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا
آگه نبوده ام که همی دانه افکنی
پنداشتم همی که دل ازدوستی دهی
بر تو گمان که برد که تودشمن منی
دل دادن تواز پی آن بود تا مرا
اندر فریبی و دلم از جای برکنی
کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی
بستی به مهر بادل من چند بار عهد
از تو نمی سزد که کنون عهد بشکنی
با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود
زین پس به جان چگونه بودبرتو ایمنی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و او راست
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تومرا دل به دشمنی دادی
قصدکردی به دل ربودن من
برهلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بردل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تومرا دل به دشمنی دادی
قصدکردی به دل ربودن من
برهلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بردل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۰ - و ازوست
ای ترک حق نعمت عاشق شناختی
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنان که توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مراکه تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و توگفت، ای بت،آنکه گفت
«ای حق شناس رو که نکو حق شناختی »
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنان که توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مراکه تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و توگفت، ای بت،آنکه گفت
«ای حق شناس رو که نکو حق شناختی »