عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
دلم بربود دوش آن نرگس مست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت این دیوانه آن مست
نمی دانم دهانت هست یا نیست
نمی دانم میانت نیست یا هست
تویی آن بی دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی میانی کو کمر بست
بجانم بنده آزاده یی کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
بسلطانیش بنشاندند و ننشست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت این دیوانه آن مست
نمی دانم دهانت هست یا نیست
نمی دانم میانت نیست یا هست
تویی آن بی دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی میانی کو کمر بست
بجانم بنده آزاده یی کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
بسلطانیش بنشاندند و ننشست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای که لبت منبع آب بقاست
درد تو بیماری دلرا دواست
آه که اندر طلب تو مرا
رفت دل و درد دل ای جان بجاست
گر همه آفاق بگیرد کسی
آنکه توانگر بتو نبود گداست
بهر دل تو چه توان ترک کرد
مال ندارم من و جان خود تراست
هر دو جهان مملکت من شود
گر تو بگویی که فلان آن ماست
هرچه کنی بر سر ما حاکمی
گر بکشی از طرف ما رضاست
محنت عشقت بهمه کس رسید
دولت وصل تو ندانم کراست
درد دل و عشق بهم گفته اند
کام دل و عشق بهم نیست راست
گوهر وصلت که ندارد بها
کشته هجران ترا خون بهاست
چاکر تو بر همه کس مهترست
بنده تو در دو جهان پادشاست
روی بهر سو که کنم در نماز
قبله اگر روی تو باشد رواست
زهر چو از جام تو نوشم شکر
تیغ گر از دست تو باشد عطاست
در غزل ای دوست دعاگوی تست
سیف که دشنام تو او را دعاست
درد تو بیماری دلرا دواست
آه که اندر طلب تو مرا
رفت دل و درد دل ای جان بجاست
گر همه آفاق بگیرد کسی
آنکه توانگر بتو نبود گداست
بهر دل تو چه توان ترک کرد
مال ندارم من و جان خود تراست
هر دو جهان مملکت من شود
گر تو بگویی که فلان آن ماست
هرچه کنی بر سر ما حاکمی
گر بکشی از طرف ما رضاست
محنت عشقت بهمه کس رسید
دولت وصل تو ندانم کراست
درد دل و عشق بهم گفته اند
کام دل و عشق بهم نیست راست
گوهر وصلت که ندارد بها
کشته هجران ترا خون بهاست
چاکر تو بر همه کس مهترست
بنده تو در دو جهان پادشاست
روی بهر سو که کنم در نماز
قبله اگر روی تو باشد رواست
زهر چو از جام تو نوشم شکر
تیغ گر از دست تو باشد عطاست
در غزل ای دوست دعاگوی تست
سیف که دشنام تو او را دعاست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست
وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست
نام شکر چه بری قند لب او حاضر
ذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاست
طوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازین
بار منت نکشم کآن شکرستان اینجاست
پیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبل
گریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاست
مجلسی پر ز عزیزان زلیخا مهرند
دست دل خسته که آن یوسف کنعان اینجاست
نیکوان نور ندارند چو استاره بروز
کامشب از طالع سعد آن مه تابان اینجاست
امشب ای صبح تو در دامن شب پنهان باش
کآفتابی که برآید ز گریبان اینجاست
شست دل در طلب ماهی اومید انداخت
جان خضروار که آن چشمه حیوان اینجاست
هرکرا درد دلی بود و نمی گفت بکس
گو بجو مرهم آن درد که درمان اینجاست
از مجاری شکر پیش جگر سوختگان
نمک افشانده که چندین دل بریان اینجاست
عشق در دل غم و انده نبود دور از تو
جور لشکر بکش ای خواجه کی سلطان اینجاست
زین غزل جمله بیک قول شدند اهل سماع
همه گوینده چو بلبل که گلستان اینجاست
سیف فرغانی تو نیز بگو چون دگران
«خانه امشب چو بهشتست که رضوان اینجاست »
وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست
نام شکر چه بری قند لب او حاضر
ذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاست
طوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازین
بار منت نکشم کآن شکرستان اینجاست
پیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبل
گریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاست
مجلسی پر ز عزیزان زلیخا مهرند
دست دل خسته که آن یوسف کنعان اینجاست
نیکوان نور ندارند چو استاره بروز
کامشب از طالع سعد آن مه تابان اینجاست
امشب ای صبح تو در دامن شب پنهان باش
کآفتابی که برآید ز گریبان اینجاست
شست دل در طلب ماهی اومید انداخت
جان خضروار که آن چشمه حیوان اینجاست
هرکرا درد دلی بود و نمی گفت بکس
گو بجو مرهم آن درد که درمان اینجاست
از مجاری شکر پیش جگر سوختگان
نمک افشانده که چندین دل بریان اینجاست
عشق در دل غم و انده نبود دور از تو
جور لشکر بکش ای خواجه کی سلطان اینجاست
زین غزل جمله بیک قول شدند اهل سماع
همه گوینده چو بلبل که گلستان اینجاست
سیف فرغانی تو نیز بگو چون دگران
«خانه امشب چو بهشتست که رضوان اینجاست »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در رخت می نگرم جلوه گه جان اینجاست
در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست
من دل سوخته خواهم که لب تشنه خویش
بر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاست
خانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاق
چون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاست
پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند
نروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاست
من دوا یابم اگر لطف تو گوید که بده
مرهم وصل، که این خسته هجران اینجاست
اندرین مجمع اگر جمع شوم شاید ازآنک
رخ و زلفی که مرا کرد پریشان اینجاست
یوسف حسنی و در هر طرفی چون یعقوب
از برای تو بسی عاشق گریان اینجاست
تو امام همه خوبانی و با آن قامت
قبله کافر و محراب مسلمان اینجاست
تو زر لطف کنی بخش و چو من درویشی
آخر ای گنج گهر با دل ویران اینجاست
باز روح ار ز پی صید روان شد، آن تن
که بدل همچو جلاجل کند افغان اینجاست
دور ازین باغ رقیب تو بهرجا که بود
همچو اشکسته سفالیست که ریحان اینجاست
ای بکعبه شده در بادیه چون اعرابی
آب باران چه خوری؟ چشمه حیوان اینجاست
سیف فرغانی از آن نور روان چون خورشید
روز وصلی که ندارد شب هجران اینجاست
در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست
من دل سوخته خواهم که لب تشنه خویش
بر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاست
خانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاق
چون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاست
پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند
نروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاست
من دوا یابم اگر لطف تو گوید که بده
مرهم وصل، که این خسته هجران اینجاست
اندرین مجمع اگر جمع شوم شاید ازآنک
رخ و زلفی که مرا کرد پریشان اینجاست
یوسف حسنی و در هر طرفی چون یعقوب
از برای تو بسی عاشق گریان اینجاست
تو امام همه خوبانی و با آن قامت
قبله کافر و محراب مسلمان اینجاست
تو زر لطف کنی بخش و چو من درویشی
آخر ای گنج گهر با دل ویران اینجاست
باز روح ار ز پی صید روان شد، آن تن
که بدل همچو جلاجل کند افغان اینجاست
دور ازین باغ رقیب تو بهرجا که بود
همچو اشکسته سفالیست که ریحان اینجاست
ای بکعبه شده در بادیه چون اعرابی
آب باران چه خوری؟ چشمه حیوان اینجاست
سیف فرغانی از آن نور روان چون خورشید
روز وصلی که ندارد شب هجران اینجاست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تبارک الله از آن روی دلستان که تراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
گمان مبر که شود منقطع بدادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که تراست
بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست
ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست
ز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که تراست
چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند
ببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراست
بغیر ساغر می کش بر تو آبی هست
ببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراست
اگر کمر بگشایی و زلف باز کنی
میان موی تو گم گردد آن میان که تراست
چو عندلیب مرا صد هزار دستانست
بوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراست
صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که تراست
بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی
ندارد آب سخن اینچنین روان که تراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
گمان مبر که شود منقطع بدادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که تراست
بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست
ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست
ز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که تراست
چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند
ببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراست
بغیر ساغر می کش بر تو آبی هست
ببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراست
اگر کمر بگشایی و زلف باز کنی
میان موی تو گم گردد آن میان که تراست
چو عندلیب مرا صد هزار دستانست
بوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراست
صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که تراست
بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی
ندارد آب سخن اینچنین روان که تراست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
اختر از خدمت قمر دور است
مگس از صحبت شکر دور است
ما از آن بارگاه محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دور است
پای من از زمین درگه او
راست چون آسمان ز سر دور است
جهد کردم بسی ولی چکنم
بخت و کوشش ز یکدگر دور است
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دور است
تو بدست کرم کنم نزدیک
که بپای من این سفر دور است
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دور است
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دور است
اندرین حال حکمتی مخفیست
بنده از خدمت تو گر دور است
هر کرا قرب نیست با سلطان
از بلا ایمن از خطر دور است
همچو پروانه می زنم پر و بال
گرچه آن شمعم از نظر دور است
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دور است
عشق بگریزد از دل جان دوست
عیسی از پایگاه خر دور است
خشک لب بی تو یوسف فرغانیست
طبع از انشای شعر تر دور است
شاید ار خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل و زهر دور است
مگس از صحبت شکر دور است
ما از آن بارگاه محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دور است
پای من از زمین درگه او
راست چون آسمان ز سر دور است
جهد کردم بسی ولی چکنم
بخت و کوشش ز یکدگر دور است
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دور است
تو بدست کرم کنم نزدیک
که بپای من این سفر دور است
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دور است
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دور است
اندرین حال حکمتی مخفیست
بنده از خدمت تو گر دور است
هر کرا قرب نیست با سلطان
از بلا ایمن از خطر دور است
همچو پروانه می زنم پر و بال
گرچه آن شمعم از نظر دور است
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دور است
عشق بگریزد از دل جان دوست
عیسی از پایگاه خر دور است
خشک لب بی تو یوسف فرغانیست
طبع از انشای شعر تر دور است
شاید ار خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل و زهر دور است
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جانا زرشک خط تو عنبر در آتش است
وزلعل آبدار تو گوهر در آتش است
دل درغم تو دانه گوهر در آسیاست
خط بر رخ تو خرده عنبر درآتش است
کردم نظر بر آن رخ چون آتش کلیم
خال تو چون خلیل پیمبر در آتش است
از شرم چون نبات در آبم که گفته ام
کان مه بگاه خشم چو شکر در آتش است
عاشق بآب دیده چون سیم حل شده
در بوته بلای تو چون زر در آتش است
از آب گرم اشک فروغم زیاده شد
کز عشق تو چو شمع مرا سر در آتش است
از تاب هجر تو دل بریان من بسوخت
آبی بده زوصل که چاکر درآتش است
دراشک ودرغم تو نگارا تن ودلم
چون ماهی اندر آب وسمندر در آتش است
مارا بسان هیزم تر در فراق تو
نیمی درآب ونیمه دیگر درآتش است
من سوختم در آتش عشق و تو چون شکر
آگه نه ای که عود معطر درآتش است
صیدت شدم چو مرغ وز بهر خلاص خود
بالی نمی زنم که مرا پر در آتش است
ازرنگ خویش روی تو ای آبدار لطف
گویی که آفتاب منور در آتش است
سیف ازتو دور مانده وشعرش بنزد تست
زر در خزینه شه وزرگر در آتش است
وزلعل آبدار تو گوهر در آتش است
دل درغم تو دانه گوهر در آسیاست
خط بر رخ تو خرده عنبر درآتش است
کردم نظر بر آن رخ چون آتش کلیم
خال تو چون خلیل پیمبر در آتش است
از شرم چون نبات در آبم که گفته ام
کان مه بگاه خشم چو شکر در آتش است
عاشق بآب دیده چون سیم حل شده
در بوته بلای تو چون زر در آتش است
از آب گرم اشک فروغم زیاده شد
کز عشق تو چو شمع مرا سر در آتش است
از تاب هجر تو دل بریان من بسوخت
آبی بده زوصل که چاکر درآتش است
دراشک ودرغم تو نگارا تن ودلم
چون ماهی اندر آب وسمندر در آتش است
مارا بسان هیزم تر در فراق تو
نیمی درآب ونیمه دیگر درآتش است
من سوختم در آتش عشق و تو چون شکر
آگه نه ای که عود معطر درآتش است
صیدت شدم چو مرغ وز بهر خلاص خود
بالی نمی زنم که مرا پر در آتش است
ازرنگ خویش روی تو ای آبدار لطف
گویی که آفتاب منور در آتش است
سیف ازتو دور مانده وشعرش بنزد تست
زر در خزینه شه وزرگر در آتش است
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ما غریبیم وشهر ازآن شماست
با چنین رو جهان جهان شماست
پادشاهان چو بنده می گویند
ما رعیت ولایت آن شماست
عهد خسرو ندید از شیرین
شر و شوری که در زمان شماست
باچنین چشم مست عاشق کش
هرکه میرد از کشتگان شماست
گر براتی بجان کنند وبسر
بدهم چون برو نشان شماست
جان عاشق نشانه آن تیر
که زابروی چون کمان شماست
زردی روی زعفرانی من
از رخ همچو ارغوان شماست
ابر گوهرفشان دو چشم منست
پسته پرشکر دهان شماست
آب حیوان یک جهان عاشق
در دو لعل شکرفشان شماست
کم زاصحاب کهف نیست بقدر
هرکه چون سگ برآستان شماست
غم جانرا بخود نمی گیرد
دل که چون لامکان مکان شماست
سیف فرغانی ارچه چیزی نیست
بلبلی بهر گلستان شماست
سخن خود نمی تواند گفت
که دهانش پر از زبان شماست
با چنین رو جهان جهان شماست
پادشاهان چو بنده می گویند
ما رعیت ولایت آن شماست
عهد خسرو ندید از شیرین
شر و شوری که در زمان شماست
باچنین چشم مست عاشق کش
هرکه میرد از کشتگان شماست
گر براتی بجان کنند وبسر
بدهم چون برو نشان شماست
جان عاشق نشانه آن تیر
که زابروی چون کمان شماست
زردی روی زعفرانی من
از رخ همچو ارغوان شماست
ابر گوهرفشان دو چشم منست
پسته پرشکر دهان شماست
آب حیوان یک جهان عاشق
در دو لعل شکرفشان شماست
کم زاصحاب کهف نیست بقدر
هرکه چون سگ برآستان شماست
غم جانرا بخود نمی گیرد
دل که چون لامکان مکان شماست
سیف فرغانی ارچه چیزی نیست
بلبلی بهر گلستان شماست
سخن خود نمی تواند گفت
که دهانش پر از زبان شماست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
عذر قدمت بسر توان خواست
بوسی زلبت بزر توان خواست
گرچه تو کرم کنی ولیکن
بی زر نتوان اگر توان خواست
درکیسه خراج مصر باید
تا ازلب تو شکر توان خواست
بوسی برتو چه قدر دارد
دانم زتو اینقدر توان خواست
بالای تو سرو میوه دارست
این میوه ازآن شجر توان خواست
نی نی غلطم درین حکایت
ازسرو کجا ثمر توان خواست
ازمعدن اگر چه هیچ ندهند
عیبی نبود گهر توان خواست
گنج از (تو) توقع است مارا
آنرا زکدام در توان خواست
وآنچ ازدر تو رسد بدرویش
هرگز زکسی دگر توان خواست
بوسی زلبت بزر توان خواست
گرچه تو کرم کنی ولیکن
بی زر نتوان اگر توان خواست
درکیسه خراج مصر باید
تا ازلب تو شکر توان خواست
بوسی برتو چه قدر دارد
دانم زتو اینقدر توان خواست
بالای تو سرو میوه دارست
این میوه ازآن شجر توان خواست
نی نی غلطم درین حکایت
ازسرو کجا ثمر توان خواست
ازمعدن اگر چه هیچ ندهند
عیبی نبود گهر توان خواست
گنج از (تو) توقع است مارا
آنرا زکدام در توان خواست
وآنچ ازدر تو رسد بدرویش
هرگز زکسی دگر توان خواست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلبر ما کهربا بر دست بست
هیچ می دانی چرا بر دست بست
دل بنرخ که ستاند بعد ازین
دل ربا چون کهربا بر دست بست
بندم اندر ششدر غم سخت کرد
مهره یی کآن جان فزا بر دست بست
آن نه مهره دانه دام دلست
کان صنم از بهر ما بر دست بست
مرغ دل را همچو باز نو گرفت
ریسمان آورد و پا بر دست بست
قصه دریا و در شد پایمال
چون گهر کان صفا بر دست بست
حسن روی آرای بر پشت زمین
اینچنین زیور کرا بر دست بست
گوییا هرگز چنین پیرایه یی
شاخ را از گل صبا بر دست بست
هست این مهره بر آن ساعد چنانک
آب جردی از هوا بر دست بست
هیچ می دانی چرا بر دست بست
دل بنرخ که ستاند بعد ازین
دل ربا چون کهربا بر دست بست
بندم اندر ششدر غم سخت کرد
مهره یی کآن جان فزا بر دست بست
آن نه مهره دانه دام دلست
کان صنم از بهر ما بر دست بست
مرغ دل را همچو باز نو گرفت
ریسمان آورد و پا بر دست بست
قصه دریا و در شد پایمال
چون گهر کان صفا بر دست بست
حسن روی آرای بر پشت زمین
اینچنین زیور کرا بر دست بست
گوییا هرگز چنین پیرایه یی
شاخ را از گل صبا بر دست بست
هست این مهره بر آن ساعد چنانک
آب جردی از هوا بر دست بست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دلبری کز لطف گویی بر تنش جان غالبست
حسن بر رویش چو نزهت بر گلستان غالبست
نیکوان را بر بدن غالب بود اوصاف روح
بر بهشتی گرچه تن دارد ولی جان غالبست
ملک سلطانیست او را در جمال و حسن از آن
عشق او بر بنده چون بر ملک سلطان غالبست
آب حیوانست مضمر در لب لعلش ولیک
چون سخن گوید شکر بر آب حیوان غالبست
گرچه در دعوی خوبی ماه را حجت قویست
آفتاب روی او بر وی ببرهان غالبست
ور مرا از وی نداند کس عجب نبود ازآنک
هرکه چیزی دوست می دارد برو آن غالبست
گرچه در انعام عام او تأمل میکنم
بار جای وصل بر من خوف هجران غالبست
چون زنان پوشیده باید داشت از نامحرمان
آنچه از اسرار او بر جان مردان غالبست
سیف فرغانی ز درد عشق او احوال خویش
با گروهی گو که این حالت برایشان غالبست
حسن بر رویش چو نزهت بر گلستان غالبست
نیکوان را بر بدن غالب بود اوصاف روح
بر بهشتی گرچه تن دارد ولی جان غالبست
ملک سلطانیست او را در جمال و حسن از آن
عشق او بر بنده چون بر ملک سلطان غالبست
آب حیوانست مضمر در لب لعلش ولیک
چون سخن گوید شکر بر آب حیوان غالبست
گرچه در دعوی خوبی ماه را حجت قویست
آفتاب روی او بر وی ببرهان غالبست
ور مرا از وی نداند کس عجب نبود ازآنک
هرکه چیزی دوست می دارد برو آن غالبست
گرچه در انعام عام او تأمل میکنم
بار جای وصل بر من خوف هجران غالبست
چون زنان پوشیده باید داشت از نامحرمان
آنچه از اسرار او بر جان مردان غالبست
سیف فرغانی ز درد عشق او احوال خویش
با گروهی گو که این حالت برایشان غالبست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
من می روم و دلم بر تست
جان نیز ملازم در تست
گرچه نبود دلت بر من
ای دلبر من دلم بر تست
با بنده اگر چه سر گرانی
سوگند گران من سر تست
گر چاکر اگر غلام خواهی
این بنده غلام و چاکر تست
پهلوی جمالت ای دلارام
فربه ز میان لاغر تست
خاصیت آب زندگانی
اندر لب روح پرور تست
ای از تن تو شده پر از گل
پیراهن تو که در بر تست
رویی بنما که چشم جانها
روشن برخ منور تست
ملک دل و جان گرفتی آری
سلطانی و حسن لشکر تست
ای شهد روان بگاه خنده
زآن پسته که تنگ شکر تست
زآن پسته بسیف شکرش ده
بستان ز وی آنچه در خور تست
جان نیز ملازم در تست
گرچه نبود دلت بر من
ای دلبر من دلم بر تست
با بنده اگر چه سر گرانی
سوگند گران من سر تست
گر چاکر اگر غلام خواهی
این بنده غلام و چاکر تست
پهلوی جمالت ای دلارام
فربه ز میان لاغر تست
خاصیت آب زندگانی
اندر لب روح پرور تست
ای از تن تو شده پر از گل
پیراهن تو که در بر تست
رویی بنما که چشم جانها
روشن برخ منور تست
ملک دل و جان گرفتی آری
سلطانی و حسن لشکر تست
ای شهد روان بگاه خنده
زآن پسته که تنگ شکر تست
زآن پسته بسیف شکرش ده
بستان ز وی آنچه در خور تست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا مرا آن ماه تابان دوستست
جمله دشمن کامیم زآن دوستست
دوستی خونت بخواهد ریختن
هوش دارای دل که این آن دوستست
کی بمن پردازی ای جان چون ترا
هر طرف چون من هزاران دوستست
دوست می دارد ترامسکین دلم
عیب نتوان کردنش جان دوستست
با دلم زلف ترا پیوندهاست
کافرست اما مسلمان دوستست
هرکه با من بیندت گوید همی
کین گدا با چون تو سلطان دوستست
آشکارش خلق دشمن می شوند
هر که چون من باتو پنهان دوستست
دشمن او می شود پیراهنش
دامنش گربا گریبان دوستست
عاشقان را عامیان گر دشمنند
دیو کی با نوع انسان دوستست
همچو باز از بانگ زاغانش چه باک
بلبلی گر با گلستان دوستست
سایه محروم است ازآن گوید چرا
ذره با خورشید تابان دوستست
هرکه همچون من به جز تو میل کرد
عاشقش مشمر که سگ نان دوستست
سیف فرغانی بکن گر عاشقی
جان فدای او که جانان دوستست
جمله دشمن کامیم زآن دوستست
دوستی خونت بخواهد ریختن
هوش دارای دل که این آن دوستست
کی بمن پردازی ای جان چون ترا
هر طرف چون من هزاران دوستست
دوست می دارد ترامسکین دلم
عیب نتوان کردنش جان دوستست
با دلم زلف ترا پیوندهاست
کافرست اما مسلمان دوستست
هرکه با من بیندت گوید همی
کین گدا با چون تو سلطان دوستست
آشکارش خلق دشمن می شوند
هر که چون من باتو پنهان دوستست
دشمن او می شود پیراهنش
دامنش گربا گریبان دوستست
عاشقان را عامیان گر دشمنند
دیو کی با نوع انسان دوستست
همچو باز از بانگ زاغانش چه باک
بلبلی گر با گلستان دوستست
سایه محروم است ازآن گوید چرا
ذره با خورشید تابان دوستست
هرکه همچون من به جز تو میل کرد
عاشقش مشمر که سگ نان دوستست
سیف فرغانی بکن گر عاشقی
جان فدای او که جانان دوستست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
روز رخت که غره ماه جمال تست
هر شب مدد کننده بدر کمال تست
هم نظم شعر من خبری از حدیث عشق
هم حسن روی گل اثری از جمال تست
عنقای عقل بنده چو پروانه چراغ
پر سوخته ز پرتو شمع جلال تست
تیر نظر همی نرسد آفتاب را
آنجا که قوس ابروی همچون هلال تست
در بوستان که خلعت سبز از بهار یافت
لاله نمونه یی زد و گل برگ آل تست
تا باز جره گرچه کند مرغ ملک صید
خسرو شکار طوطی شیرین مقال تست
چندین غزل که مردم از آن رقص میکنند
تأثیر وجد عاشق شوریده حال تست
با آنک اهل مدرسه لالند ازین حدیث
آنجا چو نیک در نگری قیل و قال تست
عین الحیات را بکفی خاک کی خرد
آن سوخته که تشنه آب وصال تست
سیف اردرین طریق کمالی نیافتی
در خویشتن تصور نقصان کمال تست
آن دوست در تصور ناید خیال وار
در وصف او هر آنچه تو گفتی خیال تست
هر شب مدد کننده بدر کمال تست
هم نظم شعر من خبری از حدیث عشق
هم حسن روی گل اثری از جمال تست
عنقای عقل بنده چو پروانه چراغ
پر سوخته ز پرتو شمع جلال تست
تیر نظر همی نرسد آفتاب را
آنجا که قوس ابروی همچون هلال تست
در بوستان که خلعت سبز از بهار یافت
لاله نمونه یی زد و گل برگ آل تست
تا باز جره گرچه کند مرغ ملک صید
خسرو شکار طوطی شیرین مقال تست
چندین غزل که مردم از آن رقص میکنند
تأثیر وجد عاشق شوریده حال تست
با آنک اهل مدرسه لالند ازین حدیث
آنجا چو نیک در نگری قیل و قال تست
عین الحیات را بکفی خاک کی خرد
آن سوخته که تشنه آب وصال تست
سیف اردرین طریق کمالی نیافتی
در خویشتن تصور نقصان کمال تست
آن دوست در تصور ناید خیال وار
در وصف او هر آنچه تو گفتی خیال تست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر کو نه خدمت تو کند در بطالتست
وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست
قومی بکار دنیی وقومی بآخرت
مشغولیی که با تو نباشد بطالتست
نظمی که می کنیم وبآخر نمی رسد
از داستان عشق تو اول مقالتست
از حال ما خبر ز مجانین عشق پرس
هشیار را خبر نبود کین چه حالتست
گفتم بدل که تحفه جانان مکن زجان
گو را بکار ناید ومارا خجالتست
ابرام نامه گرچه ازآن در بریده ام
آهم رسول صادق وشعرم رسالتست
ای عالم ار تو وعده بجنت کنی خطاست
مشتاق دوست را که ز حورش ملالتست
آنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماند
عقلش جنون شناس که علمش جهالتست
وقتست سیف را که نگوید دگر سخن
ذکرت بدل کند که زبان را کلالتست
وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست
قومی بکار دنیی وقومی بآخرت
مشغولیی که با تو نباشد بطالتست
نظمی که می کنیم وبآخر نمی رسد
از داستان عشق تو اول مقالتست
از حال ما خبر ز مجانین عشق پرس
هشیار را خبر نبود کین چه حالتست
گفتم بدل که تحفه جانان مکن زجان
گو را بکار ناید ومارا خجالتست
ابرام نامه گرچه ازآن در بریده ام
آهم رسول صادق وشعرم رسالتست
ای عالم ار تو وعده بجنت کنی خطاست
مشتاق دوست را که ز حورش ملالتست
آنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماند
عقلش جنون شناس که علمش جهالتست
وقتست سیف را که نگوید دگر سخن
ذکرت بدل کند که زبان را کلالتست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
باری گر آمدی و نشد یار از آن تو
اکنون بیا که یار بیکبار از آن تست
چون دوست طالب تو بود ملک را چه قدر
هرگه که ری بحکم تو شد خوار از آن تست
در مکه گر قریش ترا قصد کرده اند
یک شهر چون مدینه پرانصار از آن تست
بسیار و اندکی که ترا بود اگر برفت
هرچ آن ماست اندک و بسیار از آن تست
گر بیش ازین غمی بدو غمخواره یی نبود
زین پس غم آن دیگر و غمخوار از آن تست
ای حضرت تو مجمع اوصاف نیکویی
تو گلشنی و این همه ازهار از آن تست
عالم بتو منور و گیتی مزین است
ای آفتاب این همه انوار از آن تست
گر بخت را ز خواب خلل گشت سرکران
مژده ترا که دولت بیدار از آن تست
با زلف همچو عنبر و لعل شکر فروش
دکان خلق بسته و بازار از آن تست
لطفیست مر ترا که ز عشاق دل برد
با این متاع جمله خریدار از آن تست
قندی همی خواهد دل رنجورم از لبت
دارو مگیر باز که بیمار از آن تست
زین دل که در تصرف مهر تو آمده است
اندازه یی بکن که چه مقدار از آن تست
بر قلب دشمنان زن و بشکن که بعد ازین
ز اشعار سیف تیغ گهردار از آن تست
از یار اگر چه دور شدی یار از آن تست
وز کار اگر نفور شدی کار از آن تست
اکنون بیا که یار بیکبار از آن تست
چون دوست طالب تو بود ملک را چه قدر
هرگه که ری بحکم تو شد خوار از آن تست
در مکه گر قریش ترا قصد کرده اند
یک شهر چون مدینه پرانصار از آن تست
بسیار و اندکی که ترا بود اگر برفت
هرچ آن ماست اندک و بسیار از آن تست
گر بیش ازین غمی بدو غمخواره یی نبود
زین پس غم آن دیگر و غمخوار از آن تست
ای حضرت تو مجمع اوصاف نیکویی
تو گلشنی و این همه ازهار از آن تست
عالم بتو منور و گیتی مزین است
ای آفتاب این همه انوار از آن تست
گر بخت را ز خواب خلل گشت سرکران
مژده ترا که دولت بیدار از آن تست
با زلف همچو عنبر و لعل شکر فروش
دکان خلق بسته و بازار از آن تست
لطفیست مر ترا که ز عشاق دل برد
با این متاع جمله خریدار از آن تست
قندی همی خواهد دل رنجورم از لبت
دارو مگیر باز که بیمار از آن تست
زین دل که در تصرف مهر تو آمده است
اندازه یی بکن که چه مقدار از آن تست
بر قلب دشمنان زن و بشکن که بعد ازین
ز اشعار سیف تیغ گهردار از آن تست
از یار اگر چه دور شدی یار از آن تست
وز کار اگر نفور شدی کار از آن تست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گرمرا زلفت اوفتد در دست
نکنم کوته ازتو دیگر دست
گرچه من هم نمی رسم شادم
که بزلفت نمی رسد هر دست
خاک پای تو گوهریست عزیز
کی رسد بنده را بگوهر دست
تا زلعلت شکر بدست آریم
چون مگس می زنیم برسر دست
هرکرا بر لب تو دست بود
کی بیالاید او بشکر دست
اهل دل را نداد در همه عمر
دلستانی زتو نکوتر دست
برسرت جان فشان کنم کامروز
نیست چیزی دگر مرا بر دست
عذر خود گفت سیف فرغانی
که فقیرم، نمی دهد زر دست
در دلم هست مهر تو چه شود
اگرت شعر من بود در دست
نکنم کوته ازتو دیگر دست
گرچه من هم نمی رسم شادم
که بزلفت نمی رسد هر دست
خاک پای تو گوهریست عزیز
کی رسد بنده را بگوهر دست
تا زلعلت شکر بدست آریم
چون مگس می زنیم برسر دست
هرکرا بر لب تو دست بود
کی بیالاید او بشکر دست
اهل دل را نداد در همه عمر
دلستانی زتو نکوتر دست
برسرت جان فشان کنم کامروز
نیست چیزی دگر مرا بر دست
عذر خود گفت سیف فرغانی
که فقیرم، نمی دهد زر دست
در دلم هست مهر تو چه شود
اگرت شعر من بود در دست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست
چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست
ای گلستان وفا خار جفا لازم تست
از پی خار گلستان نتوان داد ز دست
همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد
چون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دست
گرچه آن زلف پریشانی دلراست سبب
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
دی یکی گفت برو ترک غم عشق بگو
بچنان وسوسه ایمان نتوان داد ز دست
خاک کوی تو بملک دو جهان نفروشم
گوهر قیمتی ارزان نتوان داد ز دست
جای موری که مرا دست دهد بر در تو
بهمه ملک سلیمان نتوان داد ز دست
محنتت را که گدایانش چو نعمت بخورند
بهمه دولت سلطان نتوان داد ز دست
سیف فرغانی اگر چند توانگر باشی
بر درش جای گدایان نتوان داد ز دست
چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست
ای گلستان وفا خار جفا لازم تست
از پی خار گلستان نتوان داد ز دست
همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد
چون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دست
گرچه آن زلف پریشانی دلراست سبب
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
دی یکی گفت برو ترک غم عشق بگو
بچنان وسوسه ایمان نتوان داد ز دست
خاک کوی تو بملک دو جهان نفروشم
گوهر قیمتی ارزان نتوان داد ز دست
جای موری که مرا دست دهد بر در تو
بهمه ملک سلیمان نتوان داد ز دست
محنتت را که گدایانش چو نعمت بخورند
بهمه دولت سلطان نتوان داد ز دست
سیف فرغانی اگر چند توانگر باشی
بر درش جای گدایان نتوان داد ز دست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
عاشق اینجا از برای دیدن یار آمدست
بلبل شوریده بهر گل بگلزار آمدست
این جهان بازار کار عشق جانانست، ازو
آن برد مقصود کو با زر ببازار آمدست
عاشقم او را ندانم دولتست این یا فضول
کآن توانگر را چو من مفلس خریدار آمدست
تا جهانی خلق را چون ذره سرگردان کند
آفتاب حسن در رویش پدیدار آمدست
دوست چون در نیکویی یکتاست همچون آفتاب
عاشقش زآن در عدد چون ذره بسیار آمدست
بر چنو یوسف جمالی سوره آیات حسن
راست چون تورات بر موسی بیکبار آمدست
در میان جمع خوبان یار ما(گویی مگر)
در چمن طاوس روحانی برفتار آمدست
بس کلهداران دولت را قباها خرقه شد
تا سر این تاج خوبان زیر دستار آمدست
چون عسل جانم بیادش کام شیرین می کند
تا نبات خط بر آن لعل شکر بار آمدست
هر کرا بر لوح دل پیوست عشقش حرف خویش
بی زبان وبی دهان چون خط بگفتار آمدست
روح باغ میوه عشق (است)وهمت باغبان
وین تن خاکی بگردش همچو دیوار آمدست
سعدی از قدر تو غافل بود آن ساعت که گفت
(این تویی یا سرو بستانی برفتار آمدست)
سیف فرغانی سنایی شد بشعر و، نظم اوست
نافه مشکی که از وی بوی عطار آمدست
بلبل شوریده بهر گل بگلزار آمدست
این جهان بازار کار عشق جانانست، ازو
آن برد مقصود کو با زر ببازار آمدست
عاشقم او را ندانم دولتست این یا فضول
کآن توانگر را چو من مفلس خریدار آمدست
تا جهانی خلق را چون ذره سرگردان کند
آفتاب حسن در رویش پدیدار آمدست
دوست چون در نیکویی یکتاست همچون آفتاب
عاشقش زآن در عدد چون ذره بسیار آمدست
بر چنو یوسف جمالی سوره آیات حسن
راست چون تورات بر موسی بیکبار آمدست
در میان جمع خوبان یار ما(گویی مگر)
در چمن طاوس روحانی برفتار آمدست
بس کلهداران دولت را قباها خرقه شد
تا سر این تاج خوبان زیر دستار آمدست
چون عسل جانم بیادش کام شیرین می کند
تا نبات خط بر آن لعل شکر بار آمدست
هر کرا بر لوح دل پیوست عشقش حرف خویش
بی زبان وبی دهان چون خط بگفتار آمدست
روح باغ میوه عشق (است)وهمت باغبان
وین تن خاکی بگردش همچو دیوار آمدست
سعدی از قدر تو غافل بود آن ساعت که گفت
(این تویی یا سرو بستانی برفتار آمدست)
سیف فرغانی سنایی شد بشعر و، نظم اوست
نافه مشکی که از وی بوی عطار آمدست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
دلم بسلسله زلف یار در بندست
اگر قبول کنی حال من ترا پندست
زبند مهرش چون پای دل شود آزاد
مرا که باسر زلفش هزار پیوندست
بسان لیلی بگشایی وببندی زلف
ترا خبر نه (که) مجنونی اندرین بندست
برآوری زمن تلخ کام هر دم شور
ازآنکه پسته شیرین تو شکر خندست
ازآرزوی رخ تو اگر بباغ روم
کدام لاله برخساره تو مانندست
زکات خوبی خود را دمی بباغ خرام
که گل بدیدن روی تو آرزومندست
زعاشقان تو امروزدر زمانه منم
کسی که او بسلامی زدوست خرسندست
کسی که او اثر صبح روز وصل ندید
شب فراق چه داند که تا سحر چندست
جواب سعدی گفتم بالتماس کسی
که او هزار چو من بنده را خداوندست
دل مرا که شد ازدست درهمه حالی
بخاک پای و سر کوی دوست سوگندست
چو عندلیب همی نال سیف فرغانی
ازآنکه گل را ایام حسن یکچندست
اگر قبول کنی حال من ترا پندست
زبند مهرش چون پای دل شود آزاد
مرا که باسر زلفش هزار پیوندست
بسان لیلی بگشایی وببندی زلف
ترا خبر نه (که) مجنونی اندرین بندست
برآوری زمن تلخ کام هر دم شور
ازآنکه پسته شیرین تو شکر خندست
ازآرزوی رخ تو اگر بباغ روم
کدام لاله برخساره تو مانندست
زکات خوبی خود را دمی بباغ خرام
که گل بدیدن روی تو آرزومندست
زعاشقان تو امروزدر زمانه منم
کسی که او بسلامی زدوست خرسندست
کسی که او اثر صبح روز وصل ندید
شب فراق چه داند که تا سحر چندست
جواب سعدی گفتم بالتماس کسی
که او هزار چو من بنده را خداوندست
دل مرا که شد ازدست درهمه حالی
بخاک پای و سر کوی دوست سوگندست
چو عندلیب همی نال سیف فرغانی
ازآنکه گل را ایام حسن یکچندست