عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
به چشمم موج می دور از تو شمشیر است پنداری
تبسم بر لب گل خندهٔ شیر است پنداری
ز درد جوهر فریاد بلبل دل دو نیم افتد
چمن را خرمی از آب شمشیر است پنداری
ز بس سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم
چنان بر دست و پا پیچد که زنجیر است پنداری
خزان به شدن را دست یغمایی بر او نبود
گل داغ دل از گلهای تصویر است پنداری
ز شوقش لاله سان کردن سر از جیب زمین بیرون
به خاکم سایهٔ آن نونهال افتاده پنداری
ز وصل و هجر هرگز نیک و بد بر لب نمی آرم
زبان نطقم از شوق تو لال افتاده پنداری
گرفتار کمند خواهش صید افکنی گشتم
که نقش پای او چشم غزال افتاده پنداری
چنان محو سر زلفش شدم دور از رخش جویا
که چشمم حلقهٔ دام خیال افتاده پنداری
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۶ - در منقبت حضرت پیامبرصلوات الله علیه
نوبهار دردم و داغت گل سودای من
صد چو مجنونند پی گم کردهٔ صحرای من
چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام
من کجا و درد هجر او کجا ای وای من
لالهٔ خونین دل دشت جنونم بی رخت
داغدار هجر باش دهر یک از اعضای من
بسکه محو یاد رخسار توام گردیده است
حلقهٔ دام خیالت چشم حیرت زای من
نشئهٔ همت ز فیض خاکساری یافتم
سنگها بر شیشهٔ گردون زند مینای من
وادی آزادگی یک گل زمین همتم
قلزم وارستگی یک قطره از دریای من
می شود گلگون کف پای خیالت هر زمان
غرق خون دل شد از بس چشم طوفان زای من
تا چه خواهد کرد با آیینهٔ دل شوخیت
شیشه بر خارازن مخمور بی پروای من
دل به قربان تلافیهای نازت می رود
شوخ من بیرحم من بی باک من خودرای من
خشک شد خود در رگ گل بی بهار جلوه ات
نوبهار من گل من سرو من رعنای من
ای بهار جلوه از بس بی تو گرم ناله ام
شعله می جوشد به رنگ شمع از لبهای من
بوی خون آید به رنگ لاله از پیراهنم
پر گل داغست از بس جسم غم پیرای من
در ریاض آرزویت باغبانی می کند
آه سرو آرای من اشک چمن پیرای من
در غمت هم مشرب فرهاد و مجنون گشته ام
آه من شیرین من فریاد من لیلای من
ابروی تو بال پرواز تذرو دلبریست
سبزهٔ پشت لبت طوطی شکرخای من
شوق میآرد به روی کار من درد ترا
می نماید راز دل آئینهٔ سیمای من
ای بهار رنگ و بو چون گل سراپا گوش تو
تا در گوشت شود این مطلع غرای من
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
نیرنگ ز بس زلف گرهگیر تر است
دام و دانه ز خویش زنجیرتر است
کی سیر ز جان شود بیک زخم دلم
زین آب برنده ای که شمشیر تراست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
از سنگ جفایش دل غم پیشه شکست
یعنی مینای صاف اندیشه شکست
غیر از دل پر درد به ما هیچ نبود
زآنرو گله پهن شد که این شیشه شکست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
از رنجش او دلم مشوق باشد
بی طاقت و ناصبور و ناخوش باشد
از جوش فسردگی شود بسته چو شمع
سرچشمهٔ اشکم ار ز آتش باشد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
دل خون شدم از نگاه دزدیدن تو
وز دامن اختلاط بر چیدن تو
از لذت آشتی خبر یافته ای
پیداست ز لحظه لحظه زنجیدن تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ما چنین بیخود اگر یار رسد بر سر ما
که خبر می دهد ار دل نطپد در بر ما؟
لحظه ای باش که از شوق تو آییم بهوش
گر پی پرسش ما آمده یی بر سر ما
تا دل سوخته خاکستر گلخن نشود
ننهد تن سگ کوی تو به خاکستر ما
جرعه یی بخش که چون لاله زغم سوخته ایم
تا بکی بشکنی از سنگ ستم ساغر ما
تن زغم خاک شد و دیده زنم خشک نشد
آه از این سوز دل و وای زچشم تر ما
زان دل از میوه بستان سلامت کندیم
که بود سنگ ملامت چون سگان در خور ما
در ما بسته زلفین بتان شد اهلی
حلقه کعبه گرفتن نگشاید در ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جایی که بجوش آرد گل بلبل زاری را
شاید که چو ما سوزد حسن تو هزاری را
بشناس حق اشگم کز آب دو چشم من
بشکفت گل خوبی بس لاله عذاری را
از جور تو گر نالم آزرده شوی ناگه
کس یار نیازارد آنگه چو تو یاری را
آخر زشب هجرم صبحی نشدی روشن
گر زانکه اثر بودی صبح شب تاری را
حاصل ز گل وصلم شد چهره زرد آخر
ناچار خزان آید هر باغ و بهاری را
بی تیر و کمان افتد صد صید بخاک ره
گر میل شکار افتد هچون تو سواری را
سوز نفس اهلی در آه حریفان نیست
کین درد نمی باشد هر سینه فکاری را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای بی تو ازخون بسته گل مژگان من برخارها
خارست دور از روی تو در چشم من گلزارها
هر چند کز آب بقا باشد خضر دور از فنا
بیند شهیدان تو را میرد ز حسرت بارها
خوش پای داری آنچنان کز دیدن آن ناتوان
سازند چون صورت بتان جابر سر دیوارها
تا حال جان از شیونم دانی یکایک ای صنم
قانون صفت دارد تنم از رشته جان تارها
کار تو ناز و دلبری کار دل ما خون خوری
ماییم و عشقت ای پری داریم با هم کارها
زخم تو دارم متصل در سینه ای پیمان گسل
من چون زیم آزرده دل با این همه آزارها
اهلی زشوق گلرخان چون گل بود آشفته جان
گل در چمن جامه دران او در سر بازارها
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا
من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا
تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا
از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا
کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا
جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا
چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا
بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را
بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را
مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را
چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را
نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بس که دل پر آتشم بهر تو آه کرده است
گلخنی است کز غمت جامه سیاه کرد است
دیده اگر به خون کشم هست سزای دیدنش
سنک که میزنم به دل چه گناه کرده است
ترسم از آنکه چشم من کج نظرش گمان بری
بسکه به گوشه نظر در تو نگاه کرده است
منکر عشق چون شود دیده که از نظاره ات
چشم تو را بحال خود هردو گواه کرده است
سروقد تو تا گهی سوی چمن قدم نهد
نرگس مست عمرها دیده به راه کرده است
در شب غم به روشنی دانه در به گوش تو
آنچه کند کجا جوی خرمن ماه کرده است
اهلی اگر گرفته یی ملت عشق و کنج صبر
آنچه تو کرده یی همه همت شاه کرده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
ای نخل آرزو لب لعلت طبیب کیست
پرورده یی عجب رطبی تا نصیب کیست
بادی که می وزد خبر هجر می دهد
بازاین سموم غم پی جان غریب کیست
هرجا که عاشقی است فلک در کمین اوست
آه این حسود سنگدل آخر رقیب کیست
با هر کسی کرشمه خاصی است یار را
کس را یقین نگشت که آن مه حبیب کیست
چون گلبن مراد به بیگانه داد گل
اهلی که نالد از غم دل عندلیب کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
گرچه لب تشنه ز غم عاشق دلسوخته است
سینه چون غم به صد چاک و دهان دوخته است
گرنه آن ماه جبین می طلبد دل به چراغ
شمع رخساره برای چه برافروخته است
چند گویی که مشو بنده خوبان ناصح
بروای خواجه مرا کس بتو نفروخته است
مهره بازی کند از شعبده هردم چشمش
این همه شعبده یارب ز که آموخته است
دل دیوانه از آن خال سیه مور صفت
تخم سودا همه درجان من اندوخته است
سوی اهلی نگر ای شمع چو پروانه تست
که تو تا چشم بهم میزنی او سوخته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دوستان خواب اجل بی وصل یارم آرزوست
بیقرارم دور ازو یکدم قرارم آرزوست
کار او جور است بامن جان بنومیدی کنم
ورنه چون شد مهربان بوس و کنارم آرزوست
زندگی می بایدم چندانکه میرم پیش او
ورنه دیگر بهر چه کارم آرزوست
اختیار از دست از آن دادم بمستی ای حریف
کامشب از می گریه بی اختیارم آرزوست
حال من اهلی نگر کز درد آن نامهربان
آرزو دارم بمرگ و صد هزارم آرزوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
بی سوز محبت نتوان دل به بتان بست
داغی است غم عشق که بر خود نتوان بست
جان کشته شیرین حرکاتیست که لعلش
صد غنچه دهان را بیکی نکته زبان بست
چون لب بگشودم که شکایت کنم از وی
خندید و من سوخته را باز دهان بست
از جان خود ای دلشدگان دست بشویید
کان ظالم خونخواره به بیداد میان بست
اهلی نتوانست از او قطع نظر کرد
هرچند که چشم از رخ خوبان جهان بست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
کاسه چشم من از شوق گل رخسار دوست
لاله رنک از خون دل گشت و سیاهی داغ اوست
از دل لیلی چو بیرون نیست مجنون یک نفس
طعنه بر مجنون مزن با خویش اگر در گفتگوست
آرزوی خرمی هرگز نگنجد در دلم
در دل تنگی که من دارم چه جای آرزوست
صد هزاران داغ پنهان است بر جانم زهجر
بی جمالش دود داغی بر تنم هر تار موست
بسکه چون نار مزیده خورده یی خون مرا
غیر مشتی استخوان چیزی ندارم زیر پوست
گه فلک می گردد ای اهلی به کینم گه بمهر
نی بدشمن میتوان اورا گرفتن نی بدوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
تاخار عشق در جگر من شکسته است
هر گل که هست در نظر من شکسته است
شوخی که بسته بود در از ناز بر همه
مست آمدست دوش و در من شکسته است
هرجا که شیشه دل پر خون عاشقی است
آن سنگدل برهگذر من شکسته است
غوغای عشق بر در و بامش ز دیگران
سنگ غم از میانه سر من شکسته است
من چون خمیده پشت نگردم که در فراق
بار چو کوه او کمر من شکسته است
دی خنده کرد آن بت و گفتا شکر فروش
اینست کز لبش شکر من شکسته است
اهلی بشاخ وصل چو بلبل کجا رسم
کز سنگ جور بال و پر من شکسته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است
لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است
حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن
قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است
دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری
دست در گردن کند خون منش در گردن است
آتش غم ساقیا ننشاند الا آب می
رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است
جیب آن دارد از پیراهن یوسف نشان
گکوری ایبرا در اینهمان پیراهن است
حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی
من از آن سوزم که چشمت بر زبان دشمن است
نگسلم اهلی به جور از دامن آن گل چو خار
هر کجا خواهد شدن دست منش در دامن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
آن شمع که پروانه صفت بال و پرم سوخت
هرگاه که در خاطرم آید جگرم سوخت
جز صورت او در نظرم هیچ نیاید
کز یک نگه آن مه، دو جهان در نظرم سوخت
از غیرت اغیار چراغ دل و جان مرد
کرد از رخ خود زنده و غیرت دگرم سوخت
ای شمع شب افروز که ماندی ز نظر دور
باز آی که بی روی تو آه سحرم سوخت
در جان منی هجر و وصالم چه تفاوت
مشتاقی حرف لب همچون شکرم سوخت
من بودم و چشمی تر از ایام و لبی خشک
در خرمنم آتش زدی و خشک و ترم سوخت
گویند که اهلی بخبر باش از آن شمع
تا چشم زدم برق بلا بی خبرم سوخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کار از دهان او همه دم بر مراد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست
بازآ که غنچه وار دل تنگ بسته است
غیر از نسیم وصل تو هیچش گشاد نیست
جان حزین من که کسی یاد او نکرد
در ورطه غمی است که کس را بیاد نیست
تو جان عالمی نه پری و نه آدمی
آدم فرشته خوی و پری حور زاد نیست
ای چرخ کج نهاد بما راست چون شوی
جز کجروی چو هیچ ترا در نهاد نیست
اهلی بجور یار چو خود دل نهاده یی
بیداد او گرت بکشد جای داد نیست