عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
نقشم‌کسی از سعی چه فرهنگ برآرد
نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد
عمری‌ست که با کلفت دل می‌روم از خویش
خود را چه‌قدر آینه با زنگ برآرد
صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت
تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآرد
پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست
زبن انجمنم‌کاش دل تنک برآرد
در رهن خلشهای نفس فرصت هستی است
تیرتوکس از دل به چه آهنگ برآرد
تفریح دماغ تو و من درخور وهم است
زبن نسخه محال است‌کسی بنگ برآرد
با دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی
عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد
زین بار که من می‌کشم از کلفت هستی
سنگینی نامم ز نگین سنگ برآرد
آیینهٔ او محرمی وصل ندارد
حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟
آه این دل مایوس نشاطم نپسندید
کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآرد
بیدل‌، به‌کف خاک‌، قناعت کن و خوش باش
تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد
جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآرد
خیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند
چه ممکن است این‌که سعی وحشت به غربتم از وطن برآرد
نرست تخمی در این گلستان ‌که نوبهاری نکرد سامان
هوای رنگ‌ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآرد
ندارد از طبع ما فسردن به غیر پرواز پیش بردن
که رنگ عاشق چو پیکر صبح پری به قدر شکن برآرد
ز پهلوی جذبهٔ محبت قوی‌ست امید ناتوانان
سزد که چون اشک دلو ما هم ز چاه غم بی‌رسن برآرد
دل ستمدیده عمرها شد ندارد از سوختن رهایی
به لغزش اشک‌کاش خود را چو شمع از این انجمن برآرد
ز خاکسار وفا نبالد غبار هنگامهٔ تعین
دلیل صبح قیامت است این که مرد سر از کفن برآرد
به این سر و برگ مغتنم گیر ترک اندیشهٔ فضولی
مباد چون بخیه خودنمایی سرت ز دلق کهن برآرد
تجرد اضطرار رنگی ندارد از اعتبار همّت
چه حیرت است اینکه حیز خود را ز جرگهٔ مرد و زن برآرد
قدم‌.به آهنگ‌کین فشردن ز عافیت نیست صرفه بردن
تفنگ قالب تهی نماید دمی‌که دود از دهن برآرد
دماغ اهل صفا نچیند بساط ‌انداز خودستایی
سحر محال است اگر نفس را به دستگاه سخن برآرد
غبار اسباب چند پوشد صفای آیینهٔ تجرد
کجاست عریانیی‌ که ما را ز خجلت پیرهن برآرد
به آن صفا بیخته‌ست رنگم‌ که مانی ‌کارگاه فطرت
قلم به آیینه پاک سازد دمی که تصویر من برآرد
نفس به صد یاس می‌گدازم دگر ز حالم مپرس بیدل
چو شمع رحم است بر اسیری‌که مرگش از سوختن برآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
آه به دوستان دگر عرض دعا که می‌برد
اشک چکید و ناله رفت‌، نامهٔ ما که می‌برد
توأم گل دمیده‌ایم دامن صبح چیده‌ایم
در چمنی‌که رنگ ماست بوی وفا که می‌برد
نغمهٔ محفل‌کرم وقف جنون سایل است
ورنه به عرض مدعا عرض حیا که می‌برد
ننگ هوس نمی‌کشد دولت بی‌زوال ما
بر در کبریای فقر نام هما که می‌برد
کرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز
آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که می‌برد
هرکه‌ گذشت ازین‌ چمن ریشهٔ‌ حسرتش بجاست
این همه‌ کاروان رنگ رو به قفا که می‌برد
آینهٔ حضور دل تحفهٔ دیر و کعبه نیست
آنچه نثار نازتست در همه جاکه می‌برد
از غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم
خاک مرا به باد هم ازتو جدا که می برد
شمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد
رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که می‌برد
تا به فلک دلیل ما چشم‌گشودن‌ست و بس
کوری اگرنه ره زند کف به عصاکه می‌برد
بیدل از الفت هوس نگذر و راه انس‌ گیر
منتظر طلب مباش ننگ بیاکه می‌برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
داغ بودم‌که چه خواهم به غمت انشا کرد
نقطهٔ اشک‌، روان‌گشت و خطی پیداکرد
نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست
در تمثال زدم آینه استغنا کرد
سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد
خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد
فطرت سست ‌پی از پیروی وهم امل
لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد
می‌شمارم قدم و بر سر دل می‌لرزم
پای پر آبله‌ام کارگه مینا کرد
دل بپرداز و طرب‌ کن‌ که درین تنگ فضا
خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کرد
گرد پرواز در اندیشه پری می‌افشاند
خاک‌ گشتن سر سودایی ما بالا کرد
حسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است
آنچه می‌خواست به آیینه‌ کند با ما کرد
کلک نقاش ازل حسن یقین می‌پرداخت
نقش ما دید و به‌ سوی تو اشارت ها کرد
عشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت
کف ما را نمد آینهٔ درباکرد
هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد
نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کرد
بیدل از قافلهٔ ‌کن‌فیکون نتوان یافت
بار جنسی‌ که توان زحمت پشت پا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد
شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمی‌توان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد
یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطه‌ای‌که دل را از طرهء تو واکرد
فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت
جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد
تمثال جلوه‌گر شد آیینه خنده‌ها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبال نازی پیراهنم قباکرد
در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت
ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دل‌خانه‌ای‌ست‌کانجا نتوان به زور جاکرد
رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس این‌کدو به خود بست‌ تا زندگی شناکرد
دست ترحم‌کیست مژگان بیدل ما
بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
دل به زلف یار هم آرام نتوانست‌کرد
این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد
جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری
وحشی حسن بتان را رام نتوانست ‌کرد
با همه شوری‌ که وقف پستهٔ خندان اوست
رفع تلخی های آن بادام نتوانست کرد
همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب
کز خم دریا میی در جام نتوانست‌کرد
نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من
ماهیی‌کز فلس فرق دام نتوانست کرد
مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود
پایمالش گردش ایام نتوانست کرد
چرخ ‌گو مفریب از جا هم‌ که سعی باغبان
پختگیهای ثمر را خام نتوانست‌کرد
همچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت می‌کشم
آب در آیینه‌ام آرام نتوانست‌کرد
موج ‌گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب
طبع استغنا نظر ابرام نتوانست‌کرد
ناله‌ها در دل فسرد اما نبست احرام لب
گرد این ‌کاشانه سیر بام نتوانست‌ کرد
اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن
این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست‌ کرد
سوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما
یک شرر برق نگاهی وام نتوانست‌کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد
چون سر نماند شمع قبول سجود کرد
در سعی بذل‌ کوش‌ که اینجا خسیس هم
جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد
زان غنچهٔ خموش به آهنگ‌کاف و نون
سر زد تبسمی ‌که عدم را وجود کرد
چندان خمار درد محبت نداشتم
بوی ‌گلی‌ که زخم مرا مشک‌سود کرد
ای چرخ زحمت‌گره‌ کار من مبر
خواهد مه نوت سر ناخن‌کبود‌ کرد
آیینه‌دار نقش قدم بود هستی‌ام
هرکس نظرفکند به من سرفرودکرد
شد آبیار مزرع امکان گداز من
زین انجمن زیان زده‌ای شمع سودکرد
خونم به دل ز بوی‌گلش می‌درد نقاب
رنگ آتشی‌ که داشت درین غنچه دود کرد
تا انتظار صبح قیامت امان کراست
کار درنگ ما نفس سرد زود کرد
هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس
یاس دوام‌، نوحهٔ ما را سرودکرد
بیدل کتاب طالع نظاره خوانده‌ایم
مژگان هبوط داشت‌، تحیر صعود کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
اگر نظّاره‌ گل می‌توان کرد
وطن در چشم بلبل می‌توان‌ کرد
درین محفل ز یک مینا بضاعت
به چندین نغمه قلقل می‌توان‌کرد
عرق‌واری گر از شرم آب گردم
به جام عالمی مل می‌توان‌کرد
نظر بر خویش واکردن محال ا‌ست
اگرگویی تغافل می‌توان کرد
چو صبح این یک نفس ‌گردی ‌که داریم
اگر بالد تجمل می‌توان کرد
به هر محفل‌که زلفش سایه افکند
ز دود شمع ‌کاکل می‌توان ‌کرد
شهید حسرت آن ‌گلعذارم
ز زخم خنده برگل می‌توان کرد
به هر جا سطری از زلفش نوبسند
قلم از شاخ سنبل می‌توان ‌کرد
درین ‌گلشن اگر رنگست و گر بوست
قیاس بال بلبل می‌توان کرد
اگر این است عیش خاکساری
ز پستی هم تنزل می‌توان‌کرد
محیط بیخودی منصور جوش است
به مستی جزو را کل می‌توان ‌کرد
ازین بی‌دانشان جان بردنی هست
اگر اندک تجاهل می‌توان کرد
تردد مایهٔ بازار هستی‌ست
اگر نبود توکل می‌توان کرد
پر آسان است ازین دریا گذشتن
ز پشت پا اگر پل می‌توان ‌کرد
دهان یار ناپیداست بیدل
به فهم خود تأمل می‌توان‌ کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
زین شیشهٔ ساعت ‌که مه و سال برآورد
گرد عدم فرصت ما بال برآورد
عمری ز حیا زحمت اوهام ‌کشیدیم
ما را خم دوش مژه حمال برآورد
زین وضع پریشان که عرق‌ریز نمودیم
آیینهٔ ما آب ز غربال برآورد
چون آبله در خاک ادبگاه محبت
باید سر بی‌ گردن پامال بر آورد
جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ
آدم خریی‌کرد ، دم ویال برآورد
بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور
باگردن دیگر سر اقبال برآورد
در صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود
چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد
سودی که من اندوختم از هیچ متاعی
کم نیست که از منت دلال برآورد
آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست
از جیب من این قافله دنبال برآورد
طاووس من از باغ حضور که خبر یافت
کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد
فریاد که راز تب عشقت بنهفتم
چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد
تا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب
خشکی زدماغ قلمم نال برآورد
بیدل علم از معنی نازک نتوان شد
موچینی ‌ما را همه جا لال بر آورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد
به چشمت اشک را هم‌گوهر نایاب می‌سازد
ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن
که‌ هرجا رشته‌ٔ سازی‌ست با مضراب می‌سازد
درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را
که موج باده از خم تا قدح محراب می‌سازد
جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن
همین وضعت خلاص از کلفت اسباب می‌سازد
نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی
که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب می‌سازد
چو صبحی‌ کز حضور آفتاب انشا کند شبنم
خیال او نفس در سینهٔ من آب می‌سازد
چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم
تب پهلوی من از بوریا سنجاب می‌سازد
به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم
تریهای هوس کشت مرا سیراب می‌سازد
به هجران ذوق وصلی د‌ارم و بر خویش می‌بالم
در آتش نیز این ماهی همان با آب می‌سازد
درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن
نگاه بیدماغان بیشتر با خواب می‌سازد
ندارد بزم امکان چون ضعیفی‌،‌کیمیاسازی
که اجزای غرور خلق را آداب می‌سازد
تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل
که میل آهنی را خم شدن قلاب می‌سازد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
نفس ‌با یک‌ جهان وحشت به‌ خاک‌ و آب می‌سازد
پرافشان نشئه‌ای با کلفت اسباب می‌سازد
چو آل دودی ‌که پیدا می‌کند خاموشی شمعش
زخود هرکس تسلی شد مرا بیتاب می‌سازد
دل آواره‌ام هرجا کند انداز بیتابی
فلک را خجلت سرگشتگی‌ گرداب می‌سازد
به هرجا عجزم از پا افکند مفت است آسودن
غبار از پهلوی خود بستر سنجاب می‌سازد
ز موی پیری‌ام گمراهی دل کم نمی‌گردد
نمک را دیدهٔ غفلت‌ پرستم خواب می‌سازد
تواضع های من آیینهٔ تسلیم شد آخر
هلال اینجا جبین سجده از محراب می‌سازد
دل بی‌نشئه‌ای داری نیاز درد الفت کن
گداز انگور را آخر شراب ناب می‌سازد
دماغ حسرت اسباب می‌سوزی از این غافل
که اجزای ترا هم مطلب نایاب می‌سازد
سحر ایجاد شبنم می‌کند من هم‌گمان دارم
که شوقت آخر از خاکسترم سیماب می‌سازد
به رنگ شمع‌گرد غارت اشک است اجزایم
چکیدنها به بنیاد خودم سیلاب می‌سازد
چنین‌ کز عضو عضوم موج‌ غفلت می‌دمد بیدل
چو فرش مخملم آخر طلسم خواب می‌سازد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد
جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد
مژه واکردن آسان نیست زبن خوابی ‌که من دارم
ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزد
جهان ما و من ناموسگاه وهم می‌باشد
چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد
غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی
که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزد
گر آزادی درین زندان‌سرا تا کی به خون خفتن
دل بی‌مدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد
جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد
کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزد
فلک در گردش‌ است از وهم ‌ممکن ‌نیست‌ وارستن
مگر از پیش چشم این کاسه‌های بنگ برخیزد
به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن
قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزد
گرانجانی مکن تا ننگ خفّت‌ کم‌کشد همت
که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد
فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل
رگ ‌گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
خطی‌ که بر گل روی تو آب می‌ریزد
به سایه آب رخ آفتاب می‌ریزد
زبان نکهت‌گل ازسوال خود خجل است
لبت ز بسکه به نرمی جواب می‌ریزد
فلک زخون ‌شفق آنچه شب به شیشه‌ کند
صباح در قدح آفتاب‌ می‌ریزد
به هرچه دیده گشودیم ‌گرد وبرانی‌ست
دل‌که رنگ جهان خراب می‌ریزد
خیال تیغ نگاه تو خون دلها ر‌بخت
به نشئه‌ای‌ که ز مینا شراب می‌ریزد
بیا که بی‌توام امشب به جنبش مژه‌ها
نگه ز دیده چوگرد ازکتاب می‌ریزد
دمی که از دم تیغت سخن رود به زبان
به حلق تشنهٔ ما حسرت آب می‌ریزد
به ‌گریه منکر تردامنان عشق مباش
که اشک بحر ز چشم حباب می‌ریزد
شکنج حلقهٔ دامی‌ که جیب هستی تست
اگر ز خویش برآیی رکاب می‌ریزد
تو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط
که چشم شوخ تو رنگ نقاب می‌ریزد
درین محیط زبس جای خرمی تنگ است
اگر به خویش ببالد حباب می‌ریزد
بر آتش که نهادند پهلوی بیدل
که جای اشک‌، شرر زبن‌کباب می ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد
که بال افشاندنم خمیازهٔ یاد قفس باشد
به منزل چون رسد سرگشته‌ای ‌کز نارساییها
بیابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشد
تواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن
که چون اشک یتیمان در دویدن بی‌نفس باشد
در این محفل خجالت می‌کشم‌ از ساز موهومی
کمال عشق من ای کاش در خورد هوس باشد
گلی پیدا نشد تا غنچه‌ای نگشود آغوشش
در این‌گلشن ملال از میوه‌های پیشرس باشد
به داغ آرزویی می‌توان تعمیر دل کردن
بنای خانهٔ آیینه یک دیوار بس باشد
امل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی
نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد
ضعیفان دستگیر سرفرازان می‌شوند آخر
به روز ناتوانیها عصای شعله‌، خس باشد
ندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر
همان فریاد حسرت بادهٔ جام جرس باشد
به دل هم تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل
مبادا سیر این آیینه در راهت قفس باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۰
نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد
خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشد
به دل غیر از خیال جلوه‌ات نقشی نمی‌یابم
به جز حیرت‌کسی در خانهٔ آیینه‌ کی باشد
ز باغ عافیت رنگ امیدی نیست عاشق را
محبت غیر خون گشتن نمی‌دانم چه شی باشد
ز الفت چشم نگشایی به رنگ و بوی این گلشن
که می‌ترسم نگاه عبرت‌آلودی ز پی باشد
گذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت
که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشد
به بادی هم نمی‌سنجم نوای عیش امکان را
به گوشم تا شکست استخوان آواز نی باشد
ندارد از حوادث توسن فرصت عنان‌داری
نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد
توان از یک تغافل صد دهان هرزه‌گو بستن
چه لازم رغبت طبعت به طشت‌ پر ز قی باشد
جنون‌جوش است امشب مجلس‌کیفیت مستان
مبادا چشم مستی در قفای جام می باشد
ز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه می‌گیرد
هجوم خاروخس بر روی آتش فصل دی باشد
قفس‌فرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو
که می‌داند زمان رخصت پرواز کی باشد
نیابی جز امل شیرازهٔ سختی‌کشان بیدل
مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد
دلی آشفت غبار المی پیدا شد
صفحهٔ‌سادهٔ هستی خط‌ نیرنگ نداشت
خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شد
نغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود
ناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شد
باز آهم پی تاراج تسلی برخاست
صف بیتابی دل را علمی پیدا شد
بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر
گر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شد
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ
خاک ره‌گشتم و نقش قدمی پیدا شد
رشک آن برهنم سوخت که در فکر وصال
گم‌شد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شد
فرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست
مژه برهم زدنی‌کرد رمی پیدا شد
قد پیری ثمر عاقبت‌اندیشی ماست
زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شد
بسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است
بی‌نفس بود اگر صبحدمی پیدا شد
هستی صرف همان غفلت آگاهی بود
خبر از خویش‌ گرفتم عدمی پیدا شد
خواب پا برد زما زحمت جولان بیدل
مشق بیکاری ما را قلمی پیدا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
نقطهٔ دل‌گرد خودگشت و خط پرگار شد
گردش این سبحه تا هموار شد زنار شد
ساز استعداد این محفل تحیر نغمه بود
قلقل مینا به طبع زاهد استغفار شد
صفحه‌ای در یاد آن برق نگاه آتش زدم
شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شد
زان لب خندان به خاکم آرزوها خفته است
چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد
ناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل
تنگی این کوچه‌ام چون نی خرام‌افشار شد
جز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت
تا نفس در لب شکستم راه‌ دل هموار شد
حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت
بال و پر تا فالی از خمیازه زد منقار شد
شور دلهای گرفتار از اثر نومید نیست
در خم آن زلف خواهد شانه موسیقار شد
آرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد
موی این چینی به فرقم سایهٔ دیوار شد
از نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم
جرأتی لغزید در دل خواب پارفتار شد
مشت خاکم تا کجاها چید خشت اعتبار
کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شد
خاطرم از کلفت افسانهٔ هستی گرفت
چشم ‌می‌پوشم‌ کنون ‌گرد نفس بسیار شد
جام در خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست
در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
عریانی آنقدر به برم تنگ می‌کشد
کز پیکرم به جان عرق رنگ می‌کشد
آسان مدان به کارگه هستی آمدن
اینجا شرر نفس ز دل سنگ می‌کشد
فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت
نقاش مو ز لاغری‌ام ننگ می‌کشد
سامان زندگی نفسی چند بیش نیست
عمر خضر خماری ازین بنگ می‌کشد
زاهد خیال ریش رها کن ‌کزین هوس
آخر تلاش شانه به سر چنگ می‌کشد
با هیچکس مجوش‌ که تمثال خوب و زشت
رخت صفای آینه بر زنگ می‌کشد
ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر
باریست زندگی‌ که خر لنگ می‌کشد
خلقی به گرد قافلهٔ فرصتی‌ که نیست
چون صبح تلخی شکری رنگ می‌کشد
خون شد دل از عمارت حرصی‌ که عمرهاست
زین‌ کوهسار دوش نگین سنگ می‌کشد
خامش نوای حسرت دیدار نیستم
در دیده سرمه ‌گر کشم آهنگ می‌کشد
از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع
نقش خیال نیز همان دنگ می‌کشد
بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن
معنی فشار قافیهٔ تنگ می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
حرص پیری شیأالله از خروشم می‌کشد
قامت خم طرفه زنبیلی به دوشم می‌کشد
عبرت حال‌کتان پُر روشن است از ماهتاب
غفلتی دارم که آخر پنبه گوشم می‌کشد
شرمسار طبع مجبورم‌ که با آن ساز عجز
انتقام از اختیار هرزه‌کوشم می‌کشد
معنی‌خاصی ز حرف و صوت انشاکردنی‌ست
گفتگوآخربه‌آن لعل خموشم می‌کشد
سرخوش پیمانهٔ یاد نگاه‌کیستم
رنگ‌ گرداندن به ‌کوی میفروشم می کشد
فرصت هستی درین میخانه پُر بی‌مهلت است
همچو می خم تا به‌ساغر دو جوشم‌می‌کشد
آفتابم رشتهٔ ساز سحر نگسسته است
آرزو برتخت شاهی خرقه‌پوشم می‌کشد
زبن همه شوری‌که دارد کارگاه اعتبار
اندکی افسانهٔ مجنون به هوشم می‌کشد
نقش پای رفتگان‌، صفرکتاب عبرت است
دیده هر جا حلقه می‌یابد به ‌گوشم می‌کشد
بر که بندم بیدل از غفلت خطای زندگی
کم‌ گناهی نیست‌ گر دوشم به دوشم می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
باز دامان دل آهنگ چه گلشن می‌کشد
ناله‌ای تا می‌کشم طاووس‌گردن می‌کشد
بسکه استحقاق‌گرد بی‌پر و بالم رساست
هرکه دامان تو می‌گیرد سوی من می‌کشد
بیش ازین نتوان چراغ رنگ ناز افروختن
خامهٔ تصویر بادام تو روغن می‌کشد
ناله اندوه گرانی برنمی‌دارد ز دل
سنگ این کوه از صدا ناز فلاخن می‌کشد
شمع این محفل نی‌ام اما به ذوق تیغ او
تا نفس دارم سری دارم که گردن می‌کشد
پیرو سعی تجرد درنمی‌ماند به عجز
رشته از هر پیرهن خود را به سوزن می‌کشد
اعتبار اهل ظلم از عالم اقبال نیست
آتش‌آلود است آن آبی ‌که آهن می‌کشد
تنگ بر دیوانه شد دشت و در از عریان‌تنی
کیست فهمد بی‌گریبانی چه دامن می‌کشد
ماهی دریای وهمیم‌، آه از تدبیر پوچ
مغز آماج‌ خدنگ و پوست جوشن می‌کشد
عمرها شد سرمه‌سای‌کارگاه عبرتیم
خاکساری انتقام ما ز دشمن می‌کشد
سایه‌را بیدل ز قطع‌ دشت ‌و در تشویش نیست
محمل تسلیم دوش آرمیدن می‌کشد