عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۶
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۷
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۷
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳
راندی ز نظر، چشم بلا دیده ی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیده ی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشه ی آن بام
این بخت نباشد سر شوریده ی ما را
مردیم به آن چشمه ی حیوان که رساند
شرح عطش سینه ی تفسیده ی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصه ی شطرنج فرو چیده ی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیده ی ما را
ما شعله ی شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده ی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده ی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیده ی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیده ی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشه ی آن بام
این بخت نباشد سر شوریده ی ما را
مردیم به آن چشمه ی حیوان که رساند
شرح عطش سینه ی تفسیده ی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصه ی شطرنج فرو چیده ی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیده ی ما را
ما شعله ی شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده ی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده ی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیده ی ما را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷
طی زمان کن ای فلک، مژدهٔ وصل یار را
پارهای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و من همان
چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را
هم تو مگر پیالهای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق میکشم این می ناگوار را
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تو را اثر
هست نشانهای دگر سینهٔ داغدار را
پارهای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و من همان
چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را
هم تو مگر پیالهای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق میکشم این می ناگوار را
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تو را اثر
هست نشانهای دگر سینهٔ داغدار را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره میکنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره میکنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر میریز از مژه
افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر میریز از مژه
افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش
سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش
سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶
بر سر نکشت در تب غم هیچکس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا
روزی که میرم از غم محمل نشین خود
بهر عزا بس است فغان جرس مرا
زین چاکهای سینه که کردند ره به هم
ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا
وحشی نمیزدم چو مگس دست غم به سر
بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا
روزی که میرم از غم محمل نشین خود
بهر عزا بس است فغان جرس مرا
زین چاکهای سینه که کردند ره به هم
ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا
وحشی نمیزدم چو مگس دست غم به سر
بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲
صد حیف از محبت بیش از قیاس ما
با بی وفای حق وفا ناشناس ما
بودی به راه سیل بسی به که راه او
طرح بنای عشق محبت اساس ما
عیبش کنند ناگه و باشد به جای خویش
گو دور دار اطلس خویش از پلاس ما
ما را به دست رشک مده خود بکش به جور
اینست از مروت تو التماس ما
کفران نعمتش سبب قطع وصل شد
زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما
ترسم که نایدش به نظر بند پاره نیز
دارد اگر نگاه تو زین گونه پاس ما
وحشی ازین عزا به درآییم ، تا به کی
باشد کهن پلاس مصیبت لباس ما
با بی وفای حق وفا ناشناس ما
بودی به راه سیل بسی به که راه او
طرح بنای عشق محبت اساس ما
عیبش کنند ناگه و باشد به جای خویش
گو دور دار اطلس خویش از پلاس ما
ما را به دست رشک مده خود بکش به جور
اینست از مروت تو التماس ما
کفران نعمتش سبب قطع وصل شد
زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما
ترسم که نایدش به نظر بند پاره نیز
دارد اگر نگاه تو زین گونه پاس ما
وحشی ازین عزا به درآییم ، تا به کی
باشد کهن پلاس مصیبت لباس ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵
ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما
ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما
از تیغ بی ملاحظهٔ آه ما بترس
اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما
در آه ما نهفته خزان و بهار حسن
تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما
رخش این چنین متاز که پیش از تو دیگری
کردست این چنین و ندیدست گرد ما
صد لعب بوالعجب شد و صد نقش بد نشست
تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما
وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر
رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما
ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما
از تیغ بی ملاحظهٔ آه ما بترس
اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما
در آه ما نهفته خزان و بهار حسن
تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما
رخش این چنین متاز که پیش از تو دیگری
کردست این چنین و ندیدست گرد ما
صد لعب بوالعجب شد و صد نقش بد نشست
تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما
وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر
رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶
دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها
به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی
مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها
به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد
نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها
شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی
که میکرد از طریق مهر ما را غمگساریها
به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی
مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها
به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد
نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها
شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی
که میکرد از طریق مهر ما را غمگساریها
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹
شد یار به اغیار دل آزار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب
رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب
من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب
یکباره چرا قطع نظر میکنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب
وحشی شده دمساز سگان سرکویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب
رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب
من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب
یکباره چرا قطع نظر میکنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب
وحشی شده دمساز سگان سرکویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰
گهی از مهر یاد عاشق شیدا کند یا رب
چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب
گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد
چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب
به آه و نالهٔ شبها اسیرم کرد و فارغ شد
چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب
به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش
بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب
چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب
گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد
چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب
به آه و نالهٔ شبها اسیرم کرد و فارغ شد
چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب
به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش
بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست