عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
بامر همی چنینم چون خسته می گذاری
افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعبست نا امیدی بعداز امیدواری
چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری
من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری
شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری
ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانه دلم را زین بند رستگاری
گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت
ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری
هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
چونست حال بوستان ای باد نوبهاری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
بامر همی چنینم چون خسته می گذاری
افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعبست نا امیدی بعداز امیدواری
چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری
من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری
شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری
ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانه دلم را زین بند رستگاری
گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت
ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری
هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
چونست حال بوستان ای باد نوبهاری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
تویی سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داری
ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری
وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان
زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری
سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی
کزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داری
کلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نه
که با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داری
سزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر او
که عرشی از دل عاشق محل استوا داری
ز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدم
نرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداری
ز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبود
کی نی دستم همی گیری نه از من دست واداری
بهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبت
نظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داری
پس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردن
کف در یوزه ما را چو تو دست عطا داری
مرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن من
سخن از دل تو می گویی که جان آشنا داری
بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویش
که گردورت کند از در دری دیگر کجا داری
چو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشان
بوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری
ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری
وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان
زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری
سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی
کزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داری
کلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نه
که با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داری
سزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر او
که عرشی از دل عاشق محل استوا داری
ز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدم
نرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداری
ز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبود
کی نی دستم همی گیری نه از من دست واداری
بهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبت
نظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داری
پس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردن
کف در یوزه ما را چو تو دست عطا داری
مرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن من
سخن از دل تو می گویی که جان آشنا داری
بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویش
که گردورت کند از در دری دیگر کجا داری
چو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشان
بوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
مرا گفت دل چون چنین یار داری
چوبلبل همی گو که گلزار داری
نه در ملک من چون تویی دوست دارم
نه درحسن تو چون خودی یار داری
چوچشم تو بینم بروی تو گویم
که ای ماه چونی زبیمار داری
منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)
که از من ملالت بخروار داری
زگلزار وصلت کرا رنگ باشد
که چندین رقیبان چون خار داری
من و نیم جانی و وصلت چه گویی
توانگرتر ازمن خریدار داری؟
مرا ازپی روز وصل خود ای مه
همه شب چو استاره بیدار داری
بمن کی رسد نوبت وصلت آخر
که چون من هزاران طلب کار داری
ترا چون زمن بهتری فخر نبود
چگویم گراز چون منی عار داری
اگر چه چو لیلی عزیزی نشاید
که مجنون خود را چنین خوار داری
کمین عاشقت سیف فرغانی وتو
ازو کمتر امروز بسیار داری
چوبلبل همی گو که گلزار داری
نه در ملک من چون تویی دوست دارم
نه درحسن تو چون خودی یار داری
چوچشم تو بینم بروی تو گویم
که ای ماه چونی زبیمار داری
منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)
که از من ملالت بخروار داری
زگلزار وصلت کرا رنگ باشد
که چندین رقیبان چون خار داری
من و نیم جانی و وصلت چه گویی
توانگرتر ازمن خریدار داری؟
مرا ازپی روز وصل خود ای مه
همه شب چو استاره بیدار داری
بمن کی رسد نوبت وصلت آخر
که چون من هزاران طلب کار داری
ترا چون زمن بهتری فخر نبود
چگویم گراز چون منی عار داری
اگر چه چو لیلی عزیزی نشاید
که مجنون خود را چنین خوار داری
کمین عاشقت سیف فرغانی وتو
ازو کمتر امروز بسیار داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
ای که از سیم خام تن داری
قامتی همچو نارون داری
در قبایی کسی نمی داند
که تو در پیرهن چه تن داری
تا نگفتی سخن ندانستم
که تو شیرین زبان دهن داری
تو بدان دام زلف ودانه خال
صد گرفتار همچو من داری
تو چنین چشم و ابروی فتان
بهر آشوب مرد وزن داری
زیر هر غمزه یی نمی دانم
که چه ترکان تیغ زن داری
در همه شهر دل نماند درست
تا چنان زلف پر شکن داری
زنده در خرقهای درویشان
چه شهیدان بی کفن داری
در فراق تو سیف فرغانی
می کند صبر و خویشتن داری
قامتی همچو نارون داری
در قبایی کسی نمی داند
که تو در پیرهن چه تن داری
تا نگفتی سخن ندانستم
که تو شیرین زبان دهن داری
تو بدان دام زلف ودانه خال
صد گرفتار همچو من داری
تو چنین چشم و ابروی فتان
بهر آشوب مرد وزن داری
زیر هر غمزه یی نمی دانم
که چه ترکان تیغ زن داری
در همه شهر دل نماند درست
تا چنان زلف پر شکن داری
زنده در خرقهای درویشان
چه شهیدان بی کفن داری
در فراق تو سیف فرغانی
می کند صبر و خویشتن داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
تویی که عارض رخسار دلستان داری
دلم بغمزه ربودی و قصد جان داری
تو بوستان جمالی و ناشکفته هنوز
هزار غنچه بر اطراف بوستان داری
بدین رخ چو مه و قامت چو سرو روان
ترا همی رسد ار سر بر آسمان داری
چو در کنار نیایی کجا توان دیدن
دقیقه یی که تو از لطف در میان داری
من ار ز پای درآیم ترا چه غم که چو من
هزار عاشق سرگشته در جهان داری
میان زمره خوبان مرا دلی گم گشت
توی ز جمله این دلبران که آن داری
ز دوستی تو کارم بکام دشمن شد
روا بود که چنین دوست را چنان داری
غمت بجان بخریدم خدات مزد دهاد
کز آن متاع نفیس اینچنین زیان داری
ز خاک درگه تو زآن مرا نصیبی نیست
که آب دیده خلقی بر آستان داری
مدام سبز بود گلشن محبت ما
اگر تو آب سخن اینچنین روان داری
تو آن مهی که ترا گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
دلم بغمزه ربودی و قصد جان داری
تو بوستان جمالی و ناشکفته هنوز
هزار غنچه بر اطراف بوستان داری
بدین رخ چو مه و قامت چو سرو روان
ترا همی رسد ار سر بر آسمان داری
چو در کنار نیایی کجا توان دیدن
دقیقه یی که تو از لطف در میان داری
من ار ز پای درآیم ترا چه غم که چو من
هزار عاشق سرگشته در جهان داری
میان زمره خوبان مرا دلی گم گشت
توی ز جمله این دلبران که آن داری
ز دوستی تو کارم بکام دشمن شد
روا بود که چنین دوست را چنان داری
غمت بجان بخریدم خدات مزد دهاد
کز آن متاع نفیس اینچنین زیان داری
ز خاک درگه تو زآن مرا نصیبی نیست
که آب دیده خلقی بر آستان داری
مدام سبز بود گلشن محبت ما
اگر تو آب سخن اینچنین روان داری
تو آن مهی که ترا گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
از آن شکر که تو در پسته دهان داری
سزد که راتبه جان من روان داری
ببوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری
نظر در آینه کن تا ترا شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری
نظر در آن گل رو می کنند، بی خبرند
ز غنچها که بر اطراف بوستان داری
پیام داد بمن عاشقی که ای مسکین
که همچو من بسخن رسم عاشقان داری
بروی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا بکی فغان داری؟
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!
ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری
چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری
سزد که راتبه جان من روان داری
ببوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری
نظر در آینه کن تا ترا شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری
نظر در آن گل رو می کنند، بی خبرند
ز غنچها که بر اطراف بوستان داری
پیام داد بمن عاشقی که ای مسکین
که همچو من بسخن رسم عاشقان داری
بروی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا بکی فغان داری؟
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!
ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری
چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بری
هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری
این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی
می نیارامی وآرام دل ازمن می بری
گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه
گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری
ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست
کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری
بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا
ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری
درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را
کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری
زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن
آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری
درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم
همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری
دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند
درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری
سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن
در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری
هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری
این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی
می نیارامی وآرام دل ازمن می بری
گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه
گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری
ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست
کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری
بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا
ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری
درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را
کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری
زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن
آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری
درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم
همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری
دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند
درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری
سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن
در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
جانا بیک کرشمه دل و جان همی بری
دردم همی فزایی و درمان همی بری
روی چو ماه خویش (و) دل و جان عاشقان
دشوار می نمایی وآسان همی بری
اندر حریم سینه مردم بقصد دل
دزدیده می درآیی وپنهان همی بری
گه قصد جان بنرگس جادو همی کنی
گه گوی دل بزلف چو چوگان همی بری
چون آب و آتشند در و لعل درسخن
تو آب هردو زآن لب و دندان همی بری
خوبان پیاده اند وازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی زآن همی بری
با چشم وغمزه تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا بدیدن ایشان همی بری؟
عقلم بطعنه گفت که هرگز کس این کند؟
دیوانه رابدیدن مستان همی بری!
دل جان بتحفه پیش تو می برد سیف گفت
خرما ببصره زیره بکرمان همی بری!
دردم همی فزایی و درمان همی بری
روی چو ماه خویش (و) دل و جان عاشقان
دشوار می نمایی وآسان همی بری
اندر حریم سینه مردم بقصد دل
دزدیده می درآیی وپنهان همی بری
گه قصد جان بنرگس جادو همی کنی
گه گوی دل بزلف چو چوگان همی بری
چون آب و آتشند در و لعل درسخن
تو آب هردو زآن لب و دندان همی بری
خوبان پیاده اند وازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی زآن همی بری
با چشم وغمزه تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا بدیدن ایشان همی بری؟
عقلم بطعنه گفت که هرگز کس این کند؟
دیوانه رابدیدن مستان همی بری!
دل جان بتحفه پیش تو می برد سیف گفت
خرما ببصره زیره بکرمان همی بری!
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری
که بهم جمع شود عاشقی و مستوری
آمدن نزد تو بختم ننماید یاری
رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری
ترک رویی تو وبی هندوی خال سیهت
زنگی چشم من از گریه شود کافوری
ذره از پرتو خورشید رخ روشن تو
در شب تیره چو استاره نماید نوری
تو ازین دستم اگر گوش بمالی چو رباب
من درین پرده بسی ناله کنم طنبوری
اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل
تو که این حال نبودست ترا معذوری
گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست
اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری
بنده بیمار فراقست و نه قانون ویست
که بوصل تو شفا خواهد ازین رنجوری
رنج عشقت نکشم بر طمع راحت نفس
پادشازاده ملکم نکنم مزدوری
گر بشفتالوی سیب زنخش یابم دست
هیچ شک نیست که به یابم ازین رنجوری
که بهم جمع شود عاشقی و مستوری
آمدن نزد تو بختم ننماید یاری
رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری
ترک رویی تو وبی هندوی خال سیهت
زنگی چشم من از گریه شود کافوری
ذره از پرتو خورشید رخ روشن تو
در شب تیره چو استاره نماید نوری
تو ازین دستم اگر گوش بمالی چو رباب
من درین پرده بسی ناله کنم طنبوری
اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل
تو که این حال نبودست ترا معذوری
گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست
اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری
بنده بیمار فراقست و نه قانون ویست
که بوصل تو شفا خواهد ازین رنجوری
رنج عشقت نکشم بر طمع راحت نفس
پادشازاده ملکم نکنم مزدوری
گر بشفتالوی سیب زنخش یابم دست
هیچ شک نیست که به یابم ازین رنجوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری
که بهم جمع شود عاشقی و مستوری
آمدن پیش تو بختم ننماید یاری
رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری
اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل
تو که این حال نبودست ترا معذوری
پیش عشاق تو بهتر زغنا درویشی
نزد بیمار تو خوشتر زشفا رنجوری
گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست
اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری
گر بدست اجل از پای درآید تن من
از می عشق بود در سر من مخموری
ما جهان را بتو بینیم که در خانه چشم
دیده مانند چراغست وتو در وی نوری
پرده از روی برانداز دمی تا آفاق
بتو آراسته گردد چو بهشت از حوری
سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار
پادشازاده ملکی چکنی مزدوری
که بهم جمع شود عاشقی و مستوری
آمدن پیش تو بختم ننماید یاری
رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری
اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل
تو که این حال نبودست ترا معذوری
پیش عشاق تو بهتر زغنا درویشی
نزد بیمار تو خوشتر زشفا رنجوری
گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست
اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری
گر بدست اجل از پای درآید تن من
از می عشق بود در سر من مخموری
ما جهان را بتو بینیم که در خانه چشم
دیده مانند چراغست وتو در وی نوری
پرده از روی برانداز دمی تا آفاق
بتو آراسته گردد چو بهشت از حوری
سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار
پادشازاده ملکی چکنی مزدوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ای جهان ازتو مزین چو بهشت از حوری
همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری
گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره
درگل عارض تو نرگس چشم حوری
دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست
همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری
دل کس جمع نماند چو پریشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری
بیم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشید بدان مشهوری
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری
لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوری
وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر
دورم از صحت چون عافیت از رنجوری
سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت
سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری
گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره
درگل عارض تو نرگس چشم حوری
دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست
همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری
دل کس جمع نماند چو پریشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری
بیم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشید بدان مشهوری
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری
لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوری
وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر
دورم از صحت چون عافیت از رنجوری
سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت
سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
اگر فراق تو زین سان اثر کند روزی
مرا بخون جگر دیده تر کند روزی
ازین نکوترم ای دوست گر نخواهی داشت
غم تو حال مرا زین بتر کندروزی
برین خرابه که محنت ازو نمی گذرد
امید هست که دولت گذر کند روزی
اگر بباغ بقاصر صرفنا نرسد
شجر شکوفه شکوفه ثمر کند روزی
وگر بجانب عمان کند سحاب گذر
صدف ز قطره باران گهر کند روزی
چو اهل وجد زخود بی خبر شوم چو کسی
مرا زآمدن تو خبر کند روزی
بود که بخت بشمع عنایت ایزد
چراغ مرده ما باز بر کند روزی
زباغ وصل تو درویش میوه یی بخورد
درخت دولت اگر هیچ برکند روزی
بوصل هجر مبدل شود عجب نبود
خدای قادر شب را اگر کند روزی
برای دیدن روی تو چشم می دارم
که بخت کور مرا دیده ور کند روزی
مباش ایمن از آه سیف فرغانی
که ناله شب او هم اثر کند روزی
مرا بخون جگر دیده تر کند روزی
ازین نکوترم ای دوست گر نخواهی داشت
غم تو حال مرا زین بتر کندروزی
برین خرابه که محنت ازو نمی گذرد
امید هست که دولت گذر کند روزی
اگر بباغ بقاصر صرفنا نرسد
شجر شکوفه شکوفه ثمر کند روزی
وگر بجانب عمان کند سحاب گذر
صدف ز قطره باران گهر کند روزی
چو اهل وجد زخود بی خبر شوم چو کسی
مرا زآمدن تو خبر کند روزی
بود که بخت بشمع عنایت ایزد
چراغ مرده ما باز بر کند روزی
زباغ وصل تو درویش میوه یی بخورد
درخت دولت اگر هیچ برکند روزی
بوصل هجر مبدل شود عجب نبود
خدای قادر شب را اگر کند روزی
برای دیدن روی تو چشم می دارم
که بخت کور مرا دیده ور کند روزی
مباش ایمن از آه سیف فرغانی
که ناله شب او هم اثر کند روزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هم دلبر من با من دلدار شود روزی
هم گلشن بخت من بی خار شود روزی
اندر ره او نبود جان کندن من ضایع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی
خود را بامید آن دلشاد همی دارم
کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی
باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش
ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی
بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم
کین کار بدین غایت دشوار شود روزی
همچون نفس عیسی در مرده دمد روحی
آنکس که ز عشق او بیمار شود روزی
از سکه مهر او مهر ار چو درم گیری
از نقد تو هریک جو دینار شود روزی
دزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیف
کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزی
بی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبد
دولت بود ار ناگه بیدار شود روزی
آن غم که همی آمد از هر طرفی ده ده
گر کم نکند یک یک بسیار شود روزی
با محنت عشق تو امید همی دارم
کین دولت سرمستم هشیار شود روزی
هم گلشن بخت من بی خار شود روزی
اندر ره او نبود جان کندن من ضایع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی
خود را بامید آن دلشاد همی دارم
کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی
باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش
ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی
بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم
کین کار بدین غایت دشوار شود روزی
همچون نفس عیسی در مرده دمد روحی
آنکس که ز عشق او بیمار شود روزی
از سکه مهر او مهر ار چو درم گیری
از نقد تو هریک جو دینار شود روزی
دزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیف
کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزی
بی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبد
دولت بود ار ناگه بیدار شود روزی
آن غم که همی آمد از هر طرفی ده ده
گر کم نکند یک یک بسیار شود روزی
با محنت عشق تو امید همی دارم
کین دولت سرمستم هشیار شود روزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
چو شود کز سر جرمم بکرم برخیزی
وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی
هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد
کز سر زلت عاشق بکرم برخیزی
دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم
که بیکبار چنین از نظرم برخیزی
آن میندیش که بر دل ز گناهان توام
گر غباری بود از خاک درم برخیزی
نشوی عاشق ثابت قدم ار همچون موی
در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی
هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک
زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی
گویی آن دور ببینم که تو یکبار دگر
مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟
من در افتاده بتو و تو بمن می گویی
کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟
خشک جانی که مرا هست بقوال دهم
در سماع ار بغزلهای ترم برخیزی
کرمت دوش مرا گفت نمی خواهم من
کز در او چو گدایان بدرم برخیزی
سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ
گر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی
وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی
هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد
کز سر زلت عاشق بکرم برخیزی
دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم
که بیکبار چنین از نظرم برخیزی
آن میندیش که بر دل ز گناهان توام
گر غباری بود از خاک درم برخیزی
نشوی عاشق ثابت قدم ار همچون موی
در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی
هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک
زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی
گویی آن دور ببینم که تو یکبار دگر
مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟
من در افتاده بتو و تو بمن می گویی
کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟
خشک جانی که مرا هست بقوال دهم
در سماع ار بغزلهای ترم برخیزی
کرمت دوش مرا گفت نمی خواهم من
کز در او چو گدایان بدرم برخیزی
سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ
گر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
هرکس از عشق می زند نفسی
عاشق تو به جز تو نیست کسی
شکرستان حسنی و ماییم
شکرستان حسن را مگسی
نظری سوی ما گدایان کن
کندرین حسرتند خلق بسی
در دل هرکسی ز تو سوزی
در سر هریکی ز تو هوسی
از پی صید ما میفکن دام
که ز دست تویم در قفسی
شرمسارم که بهر خدمت تو
جز بجانیم نیست دست رسی
ای که در پیش تیز می رانی
یکدم اندیشه کن ز بازپسی
بتو پیوست سیف فرغانی
نتوانم جدا شدن نفسی
ببرد با خودش ببستانها
خویشتن چون بآب داد خسی
عاشق تو به جز تو نیست کسی
شکرستان حسنی و ماییم
شکرستان حسن را مگسی
نظری سوی ما گدایان کن
کندرین حسرتند خلق بسی
در دل هرکسی ز تو سوزی
در سر هریکی ز تو هوسی
از پی صید ما میفکن دام
که ز دست تویم در قفسی
شرمسارم که بهر خدمت تو
جز بجانیم نیست دست رسی
ای که در پیش تیز می رانی
یکدم اندیشه کن ز بازپسی
بتو پیوست سیف فرغانی
نتوانم جدا شدن نفسی
ببرد با خودش ببستانها
خویشتن چون بآب داد خسی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ای آنکه حسن صورت تو نیست در کسی
معنی صورت تو ندانست هرکسی
ای بهر روی خویش ز ما کرده آینه
نشنیده ام که آینه کرد از صور کسی
این طرفه تر که از نظرم رفته ای و باز
غیر تو می نیایدم اندر نظر کسی
کار مرا حواله بدیگر کسی مکن
کندر جهان به جز تو ندارم دگر کسی
در عالمی که خلق در آن جمله بنده اند
سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسی
گرد از وجود خاکی عاشق برآورد
چون اوفتاد آتش عشق تو در کسی
شب را بدم چو روز کند روز را چو شب
از شوق (تو) گر آه کند در سحر کسی
روزی لبش بآه ندامت کنند خشک
گر بهر تو شبی نکند دیده تر کسی
خاک درت بملک دو عالم نمی دهم
چیزی بجان خرد نفروشد بزر کسی
کس بی عنایت تو بتو در نمی رسد
بی لشکر تو بر تو نیابد ظفر کسی
آن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفت
ای راه تو بپای نبرده بسر کسی
اندر طریق عشق تو مردن سلامتست
وای ار سلیم عود کند زین سفر کسی
جویای ملک عشقت اگر چه بود فقیر
او محتشم بود نبود مختصر کسی
در رزمگاه همت رستم نبرد او
نی سام سیم چیزی و نی زال زر کسی
تا خاک و زر بسنگ سویت نکرد راست
در عشق تو نگشت چو زر نامور کسی
لفظیست شعر بنده و معنیش جمله تو
در شعر ذکر تو نکند این قدر کسی
از شعرها که گفتم و از نیکوان که دید
خوشتر حدیث تست و تویی خوبتر کسی
اندر طریق وصف تو ای تو برون ز وصف
رفتم چنانک نیست مرا بر اثر کسی
در نظم شعر چون بزبان درفشان کند
تا سینه چون صدف نکند پرگهر کسی
گوینده حدیث ترا من بدین سخن
کردم خبر که از تو ندارد خبر کسی
این نوعروس غیب که از پرده رو نمود
بنگر، بپوش عیب چو من بی هنر کسی
معنی صورت تو ندانست هرکسی
ای بهر روی خویش ز ما کرده آینه
نشنیده ام که آینه کرد از صور کسی
این طرفه تر که از نظرم رفته ای و باز
غیر تو می نیایدم اندر نظر کسی
کار مرا حواله بدیگر کسی مکن
کندر جهان به جز تو ندارم دگر کسی
در عالمی که خلق در آن جمله بنده اند
سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسی
گرد از وجود خاکی عاشق برآورد
چون اوفتاد آتش عشق تو در کسی
شب را بدم چو روز کند روز را چو شب
از شوق (تو) گر آه کند در سحر کسی
روزی لبش بآه ندامت کنند خشک
گر بهر تو شبی نکند دیده تر کسی
خاک درت بملک دو عالم نمی دهم
چیزی بجان خرد نفروشد بزر کسی
کس بی عنایت تو بتو در نمی رسد
بی لشکر تو بر تو نیابد ظفر کسی
آن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفت
ای راه تو بپای نبرده بسر کسی
اندر طریق عشق تو مردن سلامتست
وای ار سلیم عود کند زین سفر کسی
جویای ملک عشقت اگر چه بود فقیر
او محتشم بود نبود مختصر کسی
در رزمگاه همت رستم نبرد او
نی سام سیم چیزی و نی زال زر کسی
تا خاک و زر بسنگ سویت نکرد راست
در عشق تو نگشت چو زر نامور کسی
لفظیست شعر بنده و معنیش جمله تو
در شعر ذکر تو نکند این قدر کسی
از شعرها که گفتم و از نیکوان که دید
خوشتر حدیث تست و تویی خوبتر کسی
اندر طریق وصف تو ای تو برون ز وصف
رفتم چنانک نیست مرا بر اثر کسی
در نظم شعر چون بزبان درفشان کند
تا سینه چون صدف نکند پرگهر کسی
گوینده حدیث ترا من بدین سخن
کردم خبر که از تو ندارد خبر کسی
این نوعروس غیب که از پرده رو نمود
بنگر، بپوش عیب چو من بی هنر کسی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
عاشقم زنده دلی را که تو جانش باشی
قوت دل دهی و قوت روانش باشی
هر کرا چشم دل از عشق تو بینایی یافت
دائم اندر نظر دیده جانش باشی
قرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روز
که تو چون شمع شبی بر سر خوانش باشی
همه عالم بارادت نگرانش باشند
گر تو یکدم بعنایت نگرانش باشی
ای دل خام اگر چون من سودا پخته
طمعت هست که از سوختگانش باشی
دوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهد
نه چنین جسم که پرورده بنانش باشی
دوست را گرچه لبی همچو شکر شیرینست
تو نه ای لایق آن کز مگسانش باشی
سگ این کوی شدن مرتبه شیرانست
اینت بس نیست که در کوی سگانش باشی
کیسه از سیم تهی دار و کنارش پر زر
تا بساعد کمر موی میانش باشی
در ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شود
بنده تقریر کند گرتو زبانش باشی
سیف فرغانی آفاق بگیرد گرتو
بمدد قوت بازوی توانش باشی
سعدی زنده دل از بهر تو حق بود که گفت
(هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی)
قوت دل دهی و قوت روانش باشی
هر کرا چشم دل از عشق تو بینایی یافت
دائم اندر نظر دیده جانش باشی
قرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روز
که تو چون شمع شبی بر سر خوانش باشی
همه عالم بارادت نگرانش باشند
گر تو یکدم بعنایت نگرانش باشی
ای دل خام اگر چون من سودا پخته
طمعت هست که از سوختگانش باشی
دوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهد
نه چنین جسم که پرورده بنانش باشی
دوست را گرچه لبی همچو شکر شیرینست
تو نه ای لایق آن کز مگسانش باشی
سگ این کوی شدن مرتبه شیرانست
اینت بس نیست که در کوی سگانش باشی
کیسه از سیم تهی دار و کنارش پر زر
تا بساعد کمر موی میانش باشی
در ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شود
بنده تقریر کند گرتو زبانش باشی
سیف فرغانی آفاق بگیرد گرتو
بمدد قوت بازوی توانش باشی
سعدی زنده دل از بهر تو حق بود که گفت
(هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
ای دوست بی تو ما را اندر جهان چه خوشی
بی چون تو دلستانی در تن ز جان چه خوشی
پرسی ز من که بی من با خود چه بود حالت
اندر جوار دشمن بی دوستان چه خوشی
مشتاق چون تویی را از غیر تو چه راحت
جویای قوت جان را از آب و نان چه خوشی
گفتی مرا که چونی در دامگاه دنیا
مرغ آبی فلک را در خاکدان چه خوشی
گویی خوشست حالت با مردم زمانه
با همرهان رهزن در کاروان چه خوشی
از جان خود دلی را بی وصل تو چه نیکی
زآب دهن کسی را اندر دهان چه خوشی
این جان نازنین را از جسم راحتی نه
با همدگر دو ضد را در یک مکان چه خوشی
جویای حضرتت را از سیف نیست بهره
آنرا که زنده باشد از مردگان چه خوشی
دنیا و آخرت را بهر تو ترک کردم
بی تو درین چه راحت جز تو در آن چه خوشی
بی چون تو دلستانی در تن ز جان چه خوشی
پرسی ز من که بی من با خود چه بود حالت
اندر جوار دشمن بی دوستان چه خوشی
مشتاق چون تویی را از غیر تو چه راحت
جویای قوت جان را از آب و نان چه خوشی
گفتی مرا که چونی در دامگاه دنیا
مرغ آبی فلک را در خاکدان چه خوشی
گویی خوشست حالت با مردم زمانه
با همرهان رهزن در کاروان چه خوشی
از جان خود دلی را بی وصل تو چه نیکی
زآب دهن کسی را اندر دهان چه خوشی
این جان نازنین را از جسم راحتی نه
با همدگر دو ضد را در یک مکان چه خوشی
جویای حضرتت را از سیف نیست بهره
آنرا که زنده باشد از مردگان چه خوشی
دنیا و آخرت را بهر تو ترک کردم
بی تو درین چه راحت جز تو در آن چه خوشی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
مباد دل ز هوای تو یک زمان خالی
که بی هوای تو دل تن بود ز جان خالی
همای عشق ترا هست آشیانه دلم
مباد سایه این مرغ از آشیان خالی
ز روی تو ز زمین تا بآسمان پرنور
ز مثل تو ز مکان تا بلامکان خالی
خیال روی توام در دلست پیوسته
ز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
شراب عشق ترا عیب چیست تلخی هجر
نواله تو نباشد ز استخوان خالی
رسید عشق و ز اغیار گشت صافی دل
پیمبر آمد و شد کعبه از بتان خالی
چو مرغ سیر ز ذکر تو و حکایت غیر
همیشه حوصله پر دارم و دهان خالی
صفیر مرغ دلم ذکر تست در همه حال
چو ماهی ارچه بود کامم از زبان خالی
غم تو و دل من همچو جان و تن شده اند
که می بمیرد اگر باشد این از آن خالی
مرا که دل ز هوای تو پر شدست چه غم
اگر بمیرم و از من شود جهان خالی
چو لوح عشق تو محفوظ جان من گردد
مرا قلم نبود ز آن پس از بنان خالی
بعاشقان تو دنیا خوشست و بی ایشان
چو دوزخست که هست از بهشتیان خالی
بر آستان تو مانده است سیف فرغانی
در تو نیست چو بازار از سگان خالی
که بی هوای تو دل تن بود ز جان خالی
همای عشق ترا هست آشیانه دلم
مباد سایه این مرغ از آشیان خالی
ز روی تو ز زمین تا بآسمان پرنور
ز مثل تو ز مکان تا بلامکان خالی
خیال روی توام در دلست پیوسته
ز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
شراب عشق ترا عیب چیست تلخی هجر
نواله تو نباشد ز استخوان خالی
رسید عشق و ز اغیار گشت صافی دل
پیمبر آمد و شد کعبه از بتان خالی
چو مرغ سیر ز ذکر تو و حکایت غیر
همیشه حوصله پر دارم و دهان خالی
صفیر مرغ دلم ذکر تست در همه حال
چو ماهی ارچه بود کامم از زبان خالی
غم تو و دل من همچو جان و تن شده اند
که می بمیرد اگر باشد این از آن خالی
مرا که دل ز هوای تو پر شدست چه غم
اگر بمیرم و از من شود جهان خالی
چو لوح عشق تو محفوظ جان من گردد
مرا قلم نبود ز آن پس از بنان خالی
بعاشقان تو دنیا خوشست و بی ایشان
چو دوزخست که هست از بهشتیان خالی
بر آستان تو مانده است سیف فرغانی
در تو نیست چو بازار از سگان خالی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
ایا بدور تو از مثل تو جهان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی