عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۳ - وله ایضا
دوش خر بنده کرد پیشم یاد
کاسبک خواجه زندگی بتو داد
نیک دلتنگ گشتم از خبرش
که جوان بود و زیرک و استاد
گر چه غمگین شدم ز واقعه اش
گشتم الحق ازین یکی دلشاد
که شنیدم که او به وقت وفات
به وصیّت لب و دهان بگشاد
از جو و کاه و از جل و افسار
هر چه بد در وجوه خیر نهاد
در چنان وقت اینچنین توفیق
بهمه جانور خدای دهاد
واجیم گشت تعزیت نامه
به تو ای سرور کریم نهاد
عظم الله اجر اصطبلک
ز آنچنان بارگیر خوب نژاد
بر تو فرضست حق گزاری او
زانکه در خدمتت بسی استاد
مستحق تر ز اسب من نبود
گر وصیّت همی کند انفاد
هیچ تاخیر بر نتابد خیر
زود تعجیل کن که خیرت باد
کاسبک خواجه زندگی بتو داد
نیک دلتنگ گشتم از خبرش
که جوان بود و زیرک و استاد
گر چه غمگین شدم ز واقعه اش
گشتم الحق ازین یکی دلشاد
که شنیدم که او به وقت وفات
به وصیّت لب و دهان بگشاد
از جو و کاه و از جل و افسار
هر چه بد در وجوه خیر نهاد
در چنان وقت اینچنین توفیق
بهمه جانور خدای دهاد
واجیم گشت تعزیت نامه
به تو ای سرور کریم نهاد
عظم الله اجر اصطبلک
ز آنچنان بارگیر خوب نژاد
بر تو فرضست حق گزاری او
زانکه در خدمتت بسی استاد
مستحق تر ز اسب من نبود
گر وصیّت همی کند انفاد
هیچ تاخیر بر نتابد خیر
زود تعجیل کن که خیرت باد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۷ - وله ایضا
ای بزرگی که در جهان کرم
کس چو تو داد اصطناع نداد
بدهد سر ز دست آنکه ترا
گردن از روی امتناع نداد
بودم از تو بسی توقّعها
بخت توفیق اجتماع نداد
با که گویم که خواجه شعر مرا
بیش تشریف استماع نداد؟
به سخنهای همچو آب زلال
قیمت شربتی فقاع نداد
نه ز تقصیر بود اگر خادم
در چنین حالتت صداع نداد
زانکه یک روی در تقاضا داشت
خر دم رخصت وداع نداد
کس چو تو داد اصطناع نداد
بدهد سر ز دست آنکه ترا
گردن از روی امتناع نداد
بودم از تو بسی توقّعها
بخت توفیق اجتماع نداد
با که گویم که خواجه شعر مرا
بیش تشریف استماع نداد؟
به سخنهای همچو آب زلال
قیمت شربتی فقاع نداد
نه ز تقصیر بود اگر خادم
در چنین حالتت صداع نداد
زانکه یک روی در تقاضا داشت
خر دم رخصت وداع نداد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - وله ایضا
سرفرازا خدای عزّ وجل
بتو اقبال بی تناهی داد
این چنین دولت اکتسابی نیست
که ترا قدرت الهی داد
عصمت خون و مال خلق تویی
همه عالم برین گواهی داد
بخدایی که فیض انعامش
جان و روزی مرغ و ماهی داد
حکمت او ترا به استحقاق
ملک بخشید و پادشاهی داد
که بده داد من ز دست خری
که به رویم لباس کاهی داد
مال من بستد و ، بداد بدان
از مناهیّ و از متنهی داد
عوض زرّ سرخ و سیم سپید
زرد رویی و دل سیاهی داد
از که باشد امید مظلومان
گر تو یاری من نخواهی داد؟
بتو اقبال بی تناهی داد
این چنین دولت اکتسابی نیست
که ترا قدرت الهی داد
عصمت خون و مال خلق تویی
همه عالم برین گواهی داد
بخدایی که فیض انعامش
جان و روزی مرغ و ماهی داد
حکمت او ترا به استحقاق
ملک بخشید و پادشاهی داد
که بده داد من ز دست خری
که به رویم لباس کاهی داد
مال من بستد و ، بداد بدان
از مناهیّ و از متنهی داد
عوض زرّ سرخ و سیم سپید
زرد رویی و دل سیاهی داد
از که باشد امید مظلومان
گر تو یاری من نخواهی داد؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۳ - و له ایضاً
ستم نوردا نزدیک شد در ایّامت
که بیخ فتنه بیکبار منقلع گردد
زحرص بخشش دان رای سال خورد ترا
که همچو طفل یا افسانه منخدع گردد
اگر ثنای ترا من بکوه بر خوانم
زشوق صخرۀ صمّاش مستمع کردد
ز دست جود پراکنده ات تواند بود
بدست هرکه زر و سیم مجتمع گردد
بهر که روی نهد اژدهای درویشی
چو حزر مدح تو با اوست مندفع گردد:
هوای عالم قدر تو دارد آن ساعت
که آفتاب سوی اوج مرتفع گردد
بپای دست تو راه کرم چو سهل آمد
چرا بیخت من این سهل ممتنع گردد
شراب نعمت تو چون مدام نوش بدست
بالتماس نباید که آن بشع گردد
چو فرصتست غم کار من بخور زان پیش
که روزگار برین کار مطّلع گردد
بعهد جود تو کز فرط لطف تو همه کس
همی بجاه و بمال تو منتفع گردد
رسوم بنده ز معهود اگر نیفزاید
بهیچ حال نباید که منقطع گردد
که بیخ فتنه بیکبار منقلع گردد
زحرص بخشش دان رای سال خورد ترا
که همچو طفل یا افسانه منخدع گردد
اگر ثنای ترا من بکوه بر خوانم
زشوق صخرۀ صمّاش مستمع کردد
ز دست جود پراکنده ات تواند بود
بدست هرکه زر و سیم مجتمع گردد
بهر که روی نهد اژدهای درویشی
چو حزر مدح تو با اوست مندفع گردد:
هوای عالم قدر تو دارد آن ساعت
که آفتاب سوی اوج مرتفع گردد
بپای دست تو راه کرم چو سهل آمد
چرا بیخت من این سهل ممتنع گردد
شراب نعمت تو چون مدام نوش بدست
بالتماس نباید که آن بشع گردد
چو فرصتست غم کار من بخور زان پیش
که روزگار برین کار مطّلع گردد
بعهد جود تو کز فرط لطف تو همه کس
همی بجاه و بمال تو منتفع گردد
رسوم بنده ز معهود اگر نیفزاید
بهیچ حال نباید که منقطع گردد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۴ - ایضاً له
دل که با یادش آشنا گردد
گر بیهوده ها چرا گردد؟
مرد این راه آنکس است که او
همه پیرامن بلا گردد
غرقه در آب چشم خود شب و روز
همچنان چرخ آسیا گردد
همچو خورشید آسمانی باش
ذرّه باشد که در هوا گردد
کار خود با وکیل لطف گذار
تا همه حاجتت روا گردد
نخورد غم به لذّت فانی
هر که او عاشق بقا گردد
به قراضات ننگرد آن کس
که خداوند کیمیا گردد
هر که گردن به بندگی بنهد
بر همه کام پادشا گردد
پای خود استوار کن زان پیش
که ز دستت عنان رها گردد
گر بیهوده ها چرا گردد؟
مرد این راه آنکس است که او
همه پیرامن بلا گردد
غرقه در آب چشم خود شب و روز
همچنان چرخ آسیا گردد
همچو خورشید آسمانی باش
ذرّه باشد که در هوا گردد
کار خود با وکیل لطف گذار
تا همه حاجتت روا گردد
نخورد غم به لذّت فانی
هر که او عاشق بقا گردد
به قراضات ننگرد آن کس
که خداوند کیمیا گردد
هر که گردن به بندگی بنهد
بر همه کام پادشا گردد
پای خود استوار کن زان پیش
که ز دستت عنان رها گردد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - ایضا له
خواجۀ خواجگان خطیر الرّین
کز کفت بحر بی خطر گردد
نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد
هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد
دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد
هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد
چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد
ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد
کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد
هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد
هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد
انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد
گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد
دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد
کز کفت بحر بی خطر گردد
نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد
هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد
دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد
هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد
چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد
ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد
کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد
هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد
هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد
انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد
گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد
دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - وله ایضا
هجا گفتن ار چه پسندیده نبود
مبادا کسی کآلت آن ندارد
چه آن شاعری کو هجاگو نباشد
چه شیری که چنگال و دندان ندارد
خداوند امساک را هست دردی
که الّا هجا هیچ درمان ندارد
چو نفرین بود بولهب را زایزد
مرا هجو گفتن پشیمان ندارد
رسول اهجهم داد فرمان به حسّان
وزو هیچ مدّاح فرمان ندارد
مر این غرزنان را که از بخل مفرط
کس امّید چیزی از ایشان ندارد
اگر هجو گویی در این گردن من
که هرگز زیانی به ایمان ندارد
حروف هجا گر نخوانند از اوّل
کس اندر جهان خود دبستان ندارد
مبادا کسی کآلت آن ندارد
چه آن شاعری کو هجاگو نباشد
چه شیری که چنگال و دندان ندارد
خداوند امساک را هست دردی
که الّا هجا هیچ درمان ندارد
چو نفرین بود بولهب را زایزد
مرا هجو گفتن پشیمان ندارد
رسول اهجهم داد فرمان به حسّان
وزو هیچ مدّاح فرمان ندارد
مر این غرزنان را که از بخل مفرط
کس امّید چیزی از ایشان ندارد
اگر هجو گویی در این گردن من
که هرگز زیانی به ایمان ندارد
حروف هجا گر نخوانند از اوّل
کس اندر جهان خود دبستان ندارد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶ - ایضاً
صدر ملّت که دعا گویی تو
از سر صدق و صفا باید کرد
هرکجال قهر تو پیشانی کرد
خصم را روی قفا باید کرد
بهر بوسیدن خاک در تو
چرخ را پشت دوتا باید کرد
تا سر انگشت تو بارنده بود
خواهش از ابر چرا باید کرد؟
ابر را تا کف تو ناموزد
او چه داند که عطا باید کرد؟
برامید دم خلقت ما را
روی در روی صبا باید کرد
سرو را تربیت اهل هنر
نیک دانی که ترا باید کرد
گرچه بی کار نبی ، یک ساعت
نیز در کار خدا باید کرد
ورچه عالی نظری از سر لطف
نظری هم سوی ما باید کرد
ماجرا ئیست دعا گوی ترا
که بناچار ادا باید کرد
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد
چه حیا ترک حیات اولیتر
زآنکه مرسوم رها باید کرد
داده یی وعدۀ تشریف رهی
لابد آن وعده وفا باید کرد
گر صوا بست همه ساله کنی
ورنه یکبار خطا باید کرد
وجه قرضی که مرا جمع شدست
نیک دانم زکجا باید کرد
همه سر سبزی انعام تو باد
کوشناسد که چها باید کرد
آن آینده ادا خود باشد
آن بگذشته قضا باید کرد
من بانعام تو حاجتمندم
حاجت بنده روا باید کرد
از سر صدق و صفا باید کرد
هرکجال قهر تو پیشانی کرد
خصم را روی قفا باید کرد
بهر بوسیدن خاک در تو
چرخ را پشت دوتا باید کرد
تا سر انگشت تو بارنده بود
خواهش از ابر چرا باید کرد؟
ابر را تا کف تو ناموزد
او چه داند که عطا باید کرد؟
برامید دم خلقت ما را
روی در روی صبا باید کرد
سرو را تربیت اهل هنر
نیک دانی که ترا باید کرد
گرچه بی کار نبی ، یک ساعت
نیز در کار خدا باید کرد
ورچه عالی نظری از سر لطف
نظری هم سوی ما باید کرد
ماجرا ئیست دعا گوی ترا
که بناچار ادا باید کرد
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد
چه حیا ترک حیات اولیتر
زآنکه مرسوم رها باید کرد
داده یی وعدۀ تشریف رهی
لابد آن وعده وفا باید کرد
گر صوا بست همه ساله کنی
ورنه یکبار خطا باید کرد
وجه قرضی که مرا جمع شدست
نیک دانم زکجا باید کرد
همه سر سبزی انعام تو باد
کوشناسد که چها باید کرد
آن آینده ادا خود باشد
آن بگذشته قضا باید کرد
من بانعام تو حاجتمندم
حاجت بنده روا باید کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - ایضاً له
زهی ستوده خصالی که با کفایت تو
همی نیارد تیر فلک تغفّل کرد
تویی که هرکه زخاک جناب تو بگذشت
همه حکایت دلداری و تفضّل کرد
زرنگ خامه و نظم حدیث تو هر سال
عروس ملک بزّر و گهر تجمّل کرد
نسیم خلق تو با سینه های غمگینان
همان کند که دم نو بهار با گل کرد
چو سنگ زیر تویی آسیای ملکت
ضرورتست ترا بارما تحمّل کرد
به آب لطف تو میگردد آسیای هنر
هزارباره خرد اندرین تأمّل کرد
بخدمت تو رهی را وسیلت خود ساخت
کسی که عمر خود اندر سر توکّل کرد
چنان مکن که خجل گردد اندرین که رهی
به پای مردی لطف تو این تقبّل کرد
ببین چگونه بود در مقام بخشایش
کسی که از همه عالم بمن توسّل کرد
همی نیارد تیر فلک تغفّل کرد
تویی که هرکه زخاک جناب تو بگذشت
همه حکایت دلداری و تفضّل کرد
زرنگ خامه و نظم حدیث تو هر سال
عروس ملک بزّر و گهر تجمّل کرد
نسیم خلق تو با سینه های غمگینان
همان کند که دم نو بهار با گل کرد
چو سنگ زیر تویی آسیای ملکت
ضرورتست ترا بارما تحمّل کرد
به آب لطف تو میگردد آسیای هنر
هزارباره خرد اندرین تأمّل کرد
بخدمت تو رهی را وسیلت خود ساخت
کسی که عمر خود اندر سر توکّل کرد
چنان مکن که خجل گردد اندرین که رهی
به پای مردی لطف تو این تقبّل کرد
ببین چگونه بود در مقام بخشایش
کسی که از همه عالم بمن توسّل کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - و له ایضاً
ای که گر لطف تو فرماندۀ ایّام شود
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد
چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد
گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟
موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد
گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد
تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد
تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟
هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد
با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد
چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد
هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد
ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد
پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد
لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد
در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد
نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد
فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد
بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟
همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد
چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد
گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟
موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد
گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد
تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد
تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟
هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد
با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد
چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد
هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد
ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد
پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد
لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد
در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد
نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد
فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد
بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟
همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - وله ایضا
بنزد خواجه رفتم بهر کاری
کزانم باز گفتن عار باشد
و لکن اقتضای روزگارست
که دانا را به نادان کار باشد
یکی مجهولکی پیش درش بود
چو سگ کوحاجب مردار باشد
مرا گفتا: توقّف کن زمانی
که وقت بار خود دیدار باشد
مرا آن بار خاطر گشت، گفتم
گدایی را خود این مقدار باشد؟
گدایان محتشم گردند امّا
حدیث بار بس بسیار باشد
خرد چون حیرت من دید گفتا
ندانستی که خر را بار باشد
پس آنگه بیتکی تلقین من کرد
که زیب یک جهان اشعار باشد
بسا سر کافسرش افسار باشد
بسا در کز در مسمار باشد
کزانم باز گفتن عار باشد
و لکن اقتضای روزگارست
که دانا را به نادان کار باشد
یکی مجهولکی پیش درش بود
چو سگ کوحاجب مردار باشد
مرا گفتا: توقّف کن زمانی
که وقت بار خود دیدار باشد
مرا آن بار خاطر گشت، گفتم
گدایی را خود این مقدار باشد؟
گدایان محتشم گردند امّا
حدیث بار بس بسیار باشد
خرد چون حیرت من دید گفتا
ندانستی که خر را بار باشد
پس آنگه بیتکی تلقین من کرد
که زیب یک جهان اشعار باشد
بسا سر کافسرش افسار باشد
بسا در کز در مسمار باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - ایضا له
دانی که طمع چه گفت با من؟
بشنو که ز لطف و ظرف باشد
با خواجه اگر تو برف اوّل
بر کار کنی شگرف باشد
تا تتماجی کنیم ترتیب
چون روغن و آرد و ترف باشد
گفتم که نیاورم این که ترسم
کان موجب جور و حرف باشد
لیکن بفرستم ار تو خواهی
شعری که به جای برف باشد
مقصود به هر چه حاصل آید
از مرد کریم حرف باشد
ای آنکه به چشم فکر غوّاص
بحر کرم تو ژرف باشد
این شعر مرا به برف برگیر
پیداست که خود چه صرف باشد
لطفی کن و هر چه میفرستی
باید که سه چار ظرف باشد
بشنو که ز لطف و ظرف باشد
با خواجه اگر تو برف اوّل
بر کار کنی شگرف باشد
تا تتماجی کنیم ترتیب
چون روغن و آرد و ترف باشد
گفتم که نیاورم این که ترسم
کان موجب جور و حرف باشد
لیکن بفرستم ار تو خواهی
شعری که به جای برف باشد
مقصود به هر چه حاصل آید
از مرد کریم حرف باشد
ای آنکه به چشم فکر غوّاص
بحر کرم تو ژرف باشد
این شعر مرا به برف برگیر
پیداست که خود چه صرف باشد
لطفی کن و هر چه میفرستی
باید که سه چار ظرف باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا
سرو را وعده های چنان باید
که به انجاز مقترن باشد
هر امیدی که آن وفا نشود
بتر از یاس دلشکن باشد
وعده هایی دراز بی حاصل
کاهش جان و رنج تن باشد
هیچ وقعی ندارد آن بخشش
که نه از دست خویشتن باشد
با رمنّت نیریزد آن انعام
که نه در جیب پیرهن باشد
قدری زرکه وجه داعی بود
تا بدان قابل منن باشد
به خزینه رسید و رفت فرو
همچو لقمه که در دهن باشد
این چنین بخشش وصلت نبود
ریش خند وز نخ زدن باشد
قلتبانی که بود مستخرج
در حق او ترا چه ظن باشد؟
کوچو مقصود خویش حاصل کرد
گر به حیلت وگر به فن باشد
غم آن می خورد که باقی من
بر دوسه ... خواره زن باشد
چه سخن روزیم که خیره مرا
هر چه باشد در آن سخن باشد
وجه انعام من ز حاصل ساز
نه ز باقی که درد دن باشد
نه خدایم که در همه گیتی
آنچه باقیست وجه من باشد
که به انجاز مقترن باشد
هر امیدی که آن وفا نشود
بتر از یاس دلشکن باشد
وعده هایی دراز بی حاصل
کاهش جان و رنج تن باشد
هیچ وقعی ندارد آن بخشش
که نه از دست خویشتن باشد
با رمنّت نیریزد آن انعام
که نه در جیب پیرهن باشد
قدری زرکه وجه داعی بود
تا بدان قابل منن باشد
به خزینه رسید و رفت فرو
همچو لقمه که در دهن باشد
این چنین بخشش وصلت نبود
ریش خند وز نخ زدن باشد
قلتبانی که بود مستخرج
در حق او ترا چه ظن باشد؟
کوچو مقصود خویش حاصل کرد
گر به حیلت وگر به فن باشد
غم آن می خورد که باقی من
بر دوسه ... خواره زن باشد
چه سخن روزیم که خیره مرا
هر چه باشد در آن سخن باشد
وجه انعام من ز حاصل ساز
نه ز باقی که درد دن باشد
نه خدایم که در همه گیتی
آنچه باقیست وجه من باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - و له ایضاً
ای آنکه فلک سغبۀ ایّام تو باشد
دوران فلک بر حسب کام تو باشد
این آز شکم خوار که سیری نشناسد
ضامن بکفافش کف مطعام تو باشد
حاشا که کف راد نرا بحر کنم نام
خودکی چو منی را دل دشنام تو باشد؟
آن چشمه که یک رشحه از آن آب حیاتست
نزدیک خرد جرعه یی از جام تو باشد
گر صید تواند اهل هنر هیچ عجب نیست
چون دانۀ دلها همه در دام تو باشد
در کوی تو خورشید کند مشعله داری
خاصه که زحل هندوک بام تو باشد
عقلی که باندام تراز وی نبود خلق
خواهد که یکی موی بر اندام تو باشد
از عهد تو تا منقرض عالم ازین پس
تاریخ هنر پروری ایّام تو باشد
آورد دگر باره بنزد تو صداعی
خادم که همه ساله درابرام تو باشد
معماریی آغاز نهادست که او را
الّا که معاون کرم عام تو باشد
بی برگیش از کاه همی باشد و او را
بیرون شو از این کار باعلام تو باشد
مقصود نه کاهست ولی تا همه چیزش
تا کاه بدیوار ز انعام تو باشد
کاه از پی تخفیف همی خواهد لیکن
گر تو بکرم جو بدهی نام تو باشد
این کار علی الجملع که درپیش دعاگوست
کاریست که موقوف بر اتمام تو باشد
دوران فلک بر حسب کام تو باشد
این آز شکم خوار که سیری نشناسد
ضامن بکفافش کف مطعام تو باشد
حاشا که کف راد نرا بحر کنم نام
خودکی چو منی را دل دشنام تو باشد؟
آن چشمه که یک رشحه از آن آب حیاتست
نزدیک خرد جرعه یی از جام تو باشد
گر صید تواند اهل هنر هیچ عجب نیست
چون دانۀ دلها همه در دام تو باشد
در کوی تو خورشید کند مشعله داری
خاصه که زحل هندوک بام تو باشد
عقلی که باندام تراز وی نبود خلق
خواهد که یکی موی بر اندام تو باشد
از عهد تو تا منقرض عالم ازین پس
تاریخ هنر پروری ایّام تو باشد
آورد دگر باره بنزد تو صداعی
خادم که همه ساله درابرام تو باشد
معماریی آغاز نهادست که او را
الّا که معاون کرم عام تو باشد
بی برگیش از کاه همی باشد و او را
بیرون شو از این کار باعلام تو باشد
مقصود نه کاهست ولی تا همه چیزش
تا کاه بدیوار ز انعام تو باشد
کاه از پی تخفیف همی خواهد لیکن
گر تو بکرم جو بدهی نام تو باشد
این کار علی الجملع که درپیش دعاگوست
کاریست که موقوف بر اتمام تو باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - ایضاً له
ای سروری که زیبد ، کز نعل مرکب تو
در دست و پای دولت، خلخال و پاره باشد
خورشید چرخ پیما ، با آن شکوه و هیبت
در موکب جلالت ، خود یک سواره باشد
در معرضی که خشمت ، آهخت تیغ کینه
زوبین تیر آرش ، یک گوشت خواره باشد
در چشم عقل خصمت ، هم شوکتی ندارد
چون گل بزیر دامنش ، ار صد کناره باشد
پیراهنی که شاید، بالای همّتت را
ماه نوش بود زه ، مهرش قواره باشد
دانی که این دعاگو ، با احتیاج مفرط
ار لجّۀ مطامع ، چون برکناره باشد
از نوک خار سوزن ، هم عاریت نخواهد
چون گل لباس عیشش، گر پاره پاره باشد
با این همه معانی ، کز بام چرخ ازرق
بر دختران طبعم ، اختر نظاره باشد
هر تیر نکته کان جست ، از شست خاطر من
بر هفت عضو اقلیم ، آنرا گذاره باشد
گرفی المثل چوسفره ، از نان کنم شکم پر
از احتشام طبعم ، با گوشواره باشد
مپسند کز تو باشم ، من در جوال عشوه
از تو دگر کسانرا ، زر در غواره باشد
این بارکش دل من ، کز آهنست گویی
تا چند از جنابت ، دروا چو ناره باشد
گر تربیت نیاید ، چون من کسی زجودت
از لطف بنده پرور ، خود کس چکاره باشد
عمری بوعده بودم ، فرجام نا امیدی
تاریخ خاطر من ، باری دوباره باشد
نه هیچ بوی جاهی ، نه هیچ رنگ مالی
محرومیی بدینسان ، بس آشکاره باشد
زین لفظهای شیرین ، وین نکته های موزون
کز وی چو موم گردد ، گر سنگ خاره باشد
بسیار عرضه کردم ، یک جو نگردد سودم
کس را درین چه تاوان؟ این از ستاره باشد
ترک صداع کردم ، خاموش گشتم آری
حرمان چو غالب آمد ، آنرا چه چاره باشد؟
در دست و پای دولت، خلخال و پاره باشد
خورشید چرخ پیما ، با آن شکوه و هیبت
در موکب جلالت ، خود یک سواره باشد
در معرضی که خشمت ، آهخت تیغ کینه
زوبین تیر آرش ، یک گوشت خواره باشد
در چشم عقل خصمت ، هم شوکتی ندارد
چون گل بزیر دامنش ، ار صد کناره باشد
پیراهنی که شاید، بالای همّتت را
ماه نوش بود زه ، مهرش قواره باشد
دانی که این دعاگو ، با احتیاج مفرط
ار لجّۀ مطامع ، چون برکناره باشد
از نوک خار سوزن ، هم عاریت نخواهد
چون گل لباس عیشش، گر پاره پاره باشد
با این همه معانی ، کز بام چرخ ازرق
بر دختران طبعم ، اختر نظاره باشد
هر تیر نکته کان جست ، از شست خاطر من
بر هفت عضو اقلیم ، آنرا گذاره باشد
گرفی المثل چوسفره ، از نان کنم شکم پر
از احتشام طبعم ، با گوشواره باشد
مپسند کز تو باشم ، من در جوال عشوه
از تو دگر کسانرا ، زر در غواره باشد
این بارکش دل من ، کز آهنست گویی
تا چند از جنابت ، دروا چو ناره باشد
گر تربیت نیاید ، چون من کسی زجودت
از لطف بنده پرور ، خود کس چکاره باشد
عمری بوعده بودم ، فرجام نا امیدی
تاریخ خاطر من ، باری دوباره باشد
نه هیچ بوی جاهی ، نه هیچ رنگ مالی
محرومیی بدینسان ، بس آشکاره باشد
زین لفظهای شیرین ، وین نکته های موزون
کز وی چو موم گردد ، گر سنگ خاره باشد
بسیار عرضه کردم ، یک جو نگردد سودم
کس را درین چه تاوان؟ این از ستاره باشد
ترک صداع کردم ، خاموش گشتم آری
حرمان چو غالب آمد ، آنرا چه چاره باشد؟