عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به هوش سیر چمن کن که شاهدان مستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
بزم خالی می شود مطرب خموش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ساقی بیار جام می خوشگوار پیش
تا بعد ازین چه آوردم روزگار پیش
راهم قضا به طرفه فضایی فکنده است
خوف سوار در پی و گرد شکار پیش
من در میان لجه خونین فتاده ام
گو دیگری قدم ننهد از کنار پیش
بعد از هزار سعی که بر در رهم دهند
آرند یک بهانه به صد انتظار پیش
گیرم که باغبان قفسم بشکند چه سود
گل در حجاب گلبن و صد نیش خار پیش
ساقی دل از تأسف دورم ملول شد
پیش آر مستیی که نیارد خمار پیش
از گفتگوی موعظه گویان دلم گرفت
هرگز نیامدست مرا هوشیار پیش
رود مغان و درد صراحی سرود شعر
هرگز جز این نبوده مرا فکر و کار پیش
دیگر چه اجر طاعت ازین خوب تر دهند
جام شراب در کف و روی نگار پیش
ما از قضا به قسمت امروز راضییم
گر هست ساعتی به ازین گو بیار پیش
گر چون نبیت معجزه در آستین نهند
دست از پی سؤال «نظیری » مدار پیش
تا بعد ازین چه آوردم روزگار پیش
راهم قضا به طرفه فضایی فکنده است
خوف سوار در پی و گرد شکار پیش
من در میان لجه خونین فتاده ام
گو دیگری قدم ننهد از کنار پیش
بعد از هزار سعی که بر در رهم دهند
آرند یک بهانه به صد انتظار پیش
گیرم که باغبان قفسم بشکند چه سود
گل در حجاب گلبن و صد نیش خار پیش
ساقی دل از تأسف دورم ملول شد
پیش آر مستیی که نیارد خمار پیش
از گفتگوی موعظه گویان دلم گرفت
هرگز نیامدست مرا هوشیار پیش
رود مغان و درد صراحی سرود شعر
هرگز جز این نبوده مرا فکر و کار پیش
دیگر چه اجر طاعت ازین خوب تر دهند
جام شراب در کف و روی نگار پیش
ما از قضا به قسمت امروز راضییم
گر هست ساعتی به ازین گو بیار پیش
گر چون نبیت معجزه در آستین نهند
دست از پی سؤال «نظیری » مدار پیش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
دم دم شاهدست و می می خاص
لب ز لب بوسه چین و جان رقاص
می بیغش برآمده ز سبو
چون زر خالص از درون خلاص
گوییا در مزاج نافع او
همه اشیا نهاده اند خواص
گهر اندر محیط خم دیده
می به شیشه چو دیده غواص
بس که با سلسبیل می ماند
مستش ایمن بود به روز قصاص
مطربش چون سرود بردارد
ماتمی را کند ز غصه خلاص
ساقی سیم ساعدش باید
ساغرش خواه سیم و خواه رصاص
واعظ ار رد ما کند خوانیم
قول «القاص لایحب القاص »
هرکسی از رهی رسد به خدای
تو ز طاعت «نظیری » از اخلاص
لب ز لب بوسه چین و جان رقاص
می بیغش برآمده ز سبو
چون زر خالص از درون خلاص
گوییا در مزاج نافع او
همه اشیا نهاده اند خواص
گهر اندر محیط خم دیده
می به شیشه چو دیده غواص
بس که با سلسبیل می ماند
مستش ایمن بود به روز قصاص
مطربش چون سرود بردارد
ماتمی را کند ز غصه خلاص
ساقی سیم ساعدش باید
ساغرش خواه سیم و خواه رصاص
واعظ ار رد ما کند خوانیم
قول «القاص لایحب القاص »
هرکسی از رهی رسد به خدای
تو ز طاعت «نظیری » از اخلاص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
نه خانقاه نشین می شویم و نی مرتاض
که می فروش کریم است و جام می فیاض
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
بریده دست که زلف تو را کند مقراض
به خانه ای که عیادت علاج بیمار است
کم از دوای طبیبان نمی شود امراض
نه بو به سنبل آهش نه رنگ با گل اشک
دلی که جلوه حوری نباشدش به ریاض
دهن ز خنده رسد تا به گوش مستان را
در آن صباح که مخمور می کند اعراض
سخن بگوی که در طبع می کند تأثیر
چو خالص است «نظیری » حکایت از اغراض
که می فروش کریم است و جام می فیاض
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
بریده دست که زلف تو را کند مقراض
به خانه ای که عیادت علاج بیمار است
کم از دوای طبیبان نمی شود امراض
نه بو به سنبل آهش نه رنگ با گل اشک
دلی که جلوه حوری نباشدش به ریاض
دهن ز خنده رسد تا به گوش مستان را
در آن صباح که مخمور می کند اعراض
سخن بگوی که در طبع می کند تأثیر
چو خالص است «نظیری » حکایت از اغراض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
ساقی به زحمت آمده ام تا به پای خم
یک کاسه می بیار وگر نیست، لای خم
باطن ز کسب معرفتم به نمی شود
تبدیل خلق می کنم از کیمیای خم
از یک پیاله ام ز خلاف فلک بخر
کز سر برون شدم چو می از تنگنای خم
گر خم شکست محتسبم غم نمی خورم
کافیست یک کرشمه ساقی بجای خم
تا هست باغ و میکده از غم پناه هست
یا زیر گل شویم نهان یا قفای خم
چشمم غنی شد از کرم پیر می فروش
طبعم کریم شد ز دم دلگشای خم
مستی من ز جنس حریفان دور نیست
نوشم می از قرابه دیگر ورای خم
پیمانگی کند فلکم، مهر قطرگی
گردون صلای جام زند من صلای خم
در حرص نان چو مور «نظیری » چه مانده ای
طاووس می شود مگس اندر هوای خم
یک کاسه می بیار وگر نیست، لای خم
باطن ز کسب معرفتم به نمی شود
تبدیل خلق می کنم از کیمیای خم
از یک پیاله ام ز خلاف فلک بخر
کز سر برون شدم چو می از تنگنای خم
گر خم شکست محتسبم غم نمی خورم
کافیست یک کرشمه ساقی بجای خم
تا هست باغ و میکده از غم پناه هست
یا زیر گل شویم نهان یا قفای خم
چشمم غنی شد از کرم پیر می فروش
طبعم کریم شد ز دم دلگشای خم
مستی من ز جنس حریفان دور نیست
نوشم می از قرابه دیگر ورای خم
پیمانگی کند فلکم، مهر قطرگی
گردون صلای جام زند من صلای خم
در حرص نان چو مور «نظیری » چه مانده ای
طاووس می شود مگس اندر هوای خم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
صد غم ز غم پیاله ستاند به یاد من
صد غصه تیغ تیز کند در عناد من
گردد ز شیخ و برهمنم کار بسته تر
در چین ابروی تو گره شد گشاد من
تسبیح و سجده از گل میخانه می کنم
خاک مرادبخش برآد مراد من
پروای راهب و سر زنارم از کجاست
باید به بت درست بود اعتقاد من
بعد وصال رخنه به کارم نمی کند
از بس به عشق گشته قوی اتحاد من
بر آتشم خمار شراب تو آب ریخت
جامی بنوش و دود برآر از نهاد من
چندی به حیله رفت «نظیری » به راه عقل
هرگز بر آن ربوده نبود اعتماد من
صد غصه تیغ تیز کند در عناد من
گردد ز شیخ و برهمنم کار بسته تر
در چین ابروی تو گره شد گشاد من
تسبیح و سجده از گل میخانه می کنم
خاک مرادبخش برآد مراد من
پروای راهب و سر زنارم از کجاست
باید به بت درست بود اعتقاد من
بعد وصال رخنه به کارم نمی کند
از بس به عشق گشته قوی اتحاد من
بر آتشم خمار شراب تو آب ریخت
جامی بنوش و دود برآر از نهاد من
چندی به حیله رفت «نظیری » به راه عقل
هرگز بر آن ربوده نبود اعتماد من
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عقلم وداع عصمت کرد از تنگ شرابی
عشقم نگاه دارد از مستی و خرابی
دردی کش مغان را شرم از من است تا کی
موی سفید سازم از لای می خضابی
عمر سبک عنانم کی می شود مقید
دستم به رعشه آورد جام از گران رکابی
می خوارگی و مستی زان روی پیشه کردم
تا رو دهد به یارم در حرف بی حجابی
چون پشه بر سر خم می جوشد از حواسم
در انزوای فکرم خور می کند ذبابی
گر پرتو درونم عکس افکند به بیرون
هر ذره ای ز خاکم خیزد به آفتابی
مورم ولیک دارم قصد شکار عنقا
گنجشگ بسته بالم اما کنم عقابی
سامان عمر خواهد پیش کسی نیاید
بختی به این تغافل کاری به این شتابی
قادر نشد «نظیری » بر شاخ وصل دستم
کز باغ بخت چینم گل های انتخابی
عشقم نگاه دارد از مستی و خرابی
دردی کش مغان را شرم از من است تا کی
موی سفید سازم از لای می خضابی
عمر سبک عنانم کی می شود مقید
دستم به رعشه آورد جام از گران رکابی
می خوارگی و مستی زان روی پیشه کردم
تا رو دهد به یارم در حرف بی حجابی
چون پشه بر سر خم می جوشد از حواسم
در انزوای فکرم خور می کند ذبابی
گر پرتو درونم عکس افکند به بیرون
هر ذره ای ز خاکم خیزد به آفتابی
مورم ولیک دارم قصد شکار عنقا
گنجشگ بسته بالم اما کنم عقابی
سامان عمر خواهد پیش کسی نیاید
بختی به این تغافل کاری به این شتابی
قادر نشد «نظیری » بر شاخ وصل دستم
کز باغ بخت چینم گل های انتخابی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
هرگز مباد کوثر و جنت هوس مرا
جام شراب و گوشه میخانه بس مرا
دانی به کنج صومعه ام ذکر سبحه چیست
ای کاش برده بود به زندان عسس مرا
هامون چه پویم از پی محمل که می رسد
از راه دل به گوش، صدای جرس مرا
ننگ آیدم ز ظل هما گرچه چرخ دون
می پرورد به سایه بال مگس مرا
آخر ز سخت گیری صیاد و باغبان
پر ریخت در میانه باغ و قفس مرا
گفت آیمت به سر دم مردن فغان که گشت
آغاز وعده حسرت آخر نفس مرا
زین پس به کنج صومعه نوشم شراب امن
کانجا بدین لباس نگیرد عسس مرا
گفتم به کوی دوست پی از گریه گم کنم
طوفان اشک بست ره از پیش و پس مرا
بنمودمی حقیقت آب بقا به خضر
بودی به خاک پای تو گر دست رس مرا
یغما خوشم به خرقه که عمری در این لباس
بودم شراب خواره و نشناخت کس مرا
جام شراب و گوشه میخانه بس مرا
دانی به کنج صومعه ام ذکر سبحه چیست
ای کاش برده بود به زندان عسس مرا
هامون چه پویم از پی محمل که می رسد
از راه دل به گوش، صدای جرس مرا
ننگ آیدم ز ظل هما گرچه چرخ دون
می پرورد به سایه بال مگس مرا
آخر ز سخت گیری صیاد و باغبان
پر ریخت در میانه باغ و قفس مرا
گفت آیمت به سر دم مردن فغان که گشت
آغاز وعده حسرت آخر نفس مرا
زین پس به کنج صومعه نوشم شراب امن
کانجا بدین لباس نگیرد عسس مرا
گفتم به کوی دوست پی از گریه گم کنم
طوفان اشک بست ره از پیش و پس مرا
بنمودمی حقیقت آب بقا به خضر
بودی به خاک پای تو گر دست رس مرا
یغما خوشم به خرقه که عمری در این لباس
بودم شراب خواره و نشناخت کس مرا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از قد و رخسار و لب طوبی و خلد و کوثر است
یا رب این بستان مینو یا بهشت دیگر است
دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است
کآفتاب و ماه چرخ او شراب و ساغر است
نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت
سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است
گر گدائی جام می دارد به کف در کیش من
هست سلطانی که هم جمشید و هم اسکندر است
بر کنار عارضش در زیر زلف آن خال نیست
هندوئی با سلسله در آفتاب محشر است
چشم و مژگان و نگاهت چیست می دانی بهم
ترک سر مستی به دستی جام و دستی خنجر است
بیضه دولت به زیر بال بینم تا مرا
سایه پر همای مهر آقا بر سر است
فخر اشراف بشر سید فلان کز روی مجد
آستانش را فلک با آن علو خاک در است
آنکه در انگشت حکم خاتم توقیع او
حلقه نه آسمان چون حلقه انگشتر است
او سپهسالار و اصناف افاضل لشکرند
اوست شاهنشاه و اقطاع شریعت کشور است
فربه آهوئی که در عرف لغت ملک است و مال
در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است
بندگان پرور خداوندا بپرس از عمرو و زید
ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است
تاکنون کم سی گذشت از روزگار شاعری
کافرم یک حرف اگر مدح کسم در دفتر است
شعرها دارم به گوهر رشک لولوی خوشاب
لیک وصف باده لعلی و لعل دلبر است
هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است
هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است
چون توئی را محمدت زیبد که از روی نسب
هم حسب از این دو دریای سعادت گوهر است
حق مدحت زآن نمی گویم که ترسم مسلمین
بر سر بازارها گویند یغما کافر است
یا رب این بستان مینو یا بهشت دیگر است
دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است
کآفتاب و ماه چرخ او شراب و ساغر است
نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت
سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است
گر گدائی جام می دارد به کف در کیش من
هست سلطانی که هم جمشید و هم اسکندر است
بر کنار عارضش در زیر زلف آن خال نیست
هندوئی با سلسله در آفتاب محشر است
چشم و مژگان و نگاهت چیست می دانی بهم
ترک سر مستی به دستی جام و دستی خنجر است
بیضه دولت به زیر بال بینم تا مرا
سایه پر همای مهر آقا بر سر است
فخر اشراف بشر سید فلان کز روی مجد
آستانش را فلک با آن علو خاک در است
آنکه در انگشت حکم خاتم توقیع او
حلقه نه آسمان چون حلقه انگشتر است
او سپهسالار و اصناف افاضل لشکرند
اوست شاهنشاه و اقطاع شریعت کشور است
فربه آهوئی که در عرف لغت ملک است و مال
در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است
بندگان پرور خداوندا بپرس از عمرو و زید
ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است
تاکنون کم سی گذشت از روزگار شاعری
کافرم یک حرف اگر مدح کسم در دفتر است
شعرها دارم به گوهر رشک لولوی خوشاب
لیک وصف باده لعلی و لعل دلبر است
هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است
هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است
چون توئی را محمدت زیبد که از روی نسب
هم حسب از این دو دریای سعادت گوهر است
حق مدحت زآن نمی گویم که ترسم مسلمین
بر سر بازارها گویند یغما کافر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
لبت از می چو لعل رنگ آید
نام آب خضر به ننگ آید
ننهم از کف آبگینه قدح
گرز روئینه چرخ سنگ آید
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
تا نگنجد در او به جز غم عشق
خوشدلم چون دلم به تنگ آید
کفن از خنجر تو خون آلود
به ز دیبای رنگ رنگ آید
باده آبی بود کز او ماهی
کام اگر تر کند نهنگ آید
نبرد ز آهوان چشم تو جان
دل به سر پنجه گر پلنگ آید
چه غم ار چاک شد گریبان ها
اگرم دامنش به چنگ آید
چون کنم ز آن دهان تنگ حدیث
شکر از خامه تنگ تنگ آید
از پی نرم کردن دل دوست
می روم تا سرم به سنگ آید
آنکه صلحش هزار خون ریزد
تا چه خیزد اگر به جنگ آید
دل من در سواد زلف تو کیست
آن مسلمان که در فرنگ آید
نشنوم وعظ تا ز کوی مغان
نوش ساقی و بانگ چنگ آید
سینه یغما سپر نمود ای کاش
که یکی تیر او خدنگ آید
نام آب خضر به ننگ آید
ننهم از کف آبگینه قدح
گرز روئینه چرخ سنگ آید
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
تا نگنجد در او به جز غم عشق
خوشدلم چون دلم به تنگ آید
کفن از خنجر تو خون آلود
به ز دیبای رنگ رنگ آید
باده آبی بود کز او ماهی
کام اگر تر کند نهنگ آید
نبرد ز آهوان چشم تو جان
دل به سر پنجه گر پلنگ آید
چه غم ار چاک شد گریبان ها
اگرم دامنش به چنگ آید
چون کنم ز آن دهان تنگ حدیث
شکر از خامه تنگ تنگ آید
از پی نرم کردن دل دوست
می روم تا سرم به سنگ آید
آنکه صلحش هزار خون ریزد
تا چه خیزد اگر به جنگ آید
دل من در سواد زلف تو کیست
آن مسلمان که در فرنگ آید
نشنوم وعظ تا ز کوی مغان
نوش ساقی و بانگ چنگ آید
سینه یغما سپر نمود ای کاش
که یکی تیر او خدنگ آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آنکه یک عقده زکارش نکند باز منم
چرخ و صد عقده به کارش فکند باز منم
نیست مرغی که پرش رست ونزد بالی ماند
در دل مرغی اگر حسرت پرواز منم
زلف در پای تو کو دست که بینم روزی
تا بدین دولت شایسته سرافراز منم
بگشا لب به تبسم که مسیحا گوید
آنکه هرگز نکند دعوی اعجاز منم
مرد میدان دو جامند حریفان یغما
رند خمخانه کش میکده پرداز منم
چرخ و صد عقده به کارش فکند باز منم
نیست مرغی که پرش رست ونزد بالی ماند
در دل مرغی اگر حسرت پرواز منم
زلف در پای تو کو دست که بینم روزی
تا بدین دولت شایسته سرافراز منم
بگشا لب به تبسم که مسیحا گوید
آنکه هرگز نکند دعوی اعجاز منم
مرد میدان دو جامند حریفان یغما
رند خمخانه کش میکده پرداز منم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده بر افروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می و زندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم ازآئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
تو شکارافکن و یغماست شکار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده بر افروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می و زندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم ازآئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
تو شکارافکن و یغماست شکار ای ساقی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی
می مباح است به فردای قیامت گویند
شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی
ته پیمانه مستان به من افشان که سحاب
داد فیضی که به گل داد بخار ای ساقی
بنشین تا ز میان شور طرب بر خیزد
خیز تا غم بنشیند به کنار ای ساقی
می مهاراست و خرد بختی دیوانه بیار
بهر این بختی دیوانه مهار ای ساقی
واعظم بیم کند از سخط بار خدای
به سر رحمت او باده بیار ای ساقی
گردش دور فلک بین و بگردیدن جام
عمر در وجه تعلل مگذار ای ساقی
میکده دجله و می رحمت و تو ابرکرم
میکشان خاربن تشنه ببار ای ساقی
جان یغما همه از حسرت جامی است به لب
چشم در راهش از این بیش مدار ای ساقی
به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی
می مباح است به فردای قیامت گویند
شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی
ته پیمانه مستان به من افشان که سحاب
داد فیضی که به گل داد بخار ای ساقی
بنشین تا ز میان شور طرب بر خیزد
خیز تا غم بنشیند به کنار ای ساقی
می مهاراست و خرد بختی دیوانه بیار
بهر این بختی دیوانه مهار ای ساقی
واعظم بیم کند از سخط بار خدای
به سر رحمت او باده بیار ای ساقی
گردش دور فلک بین و بگردیدن جام
عمر در وجه تعلل مگذار ای ساقی
میکده دجله و می رحمت و تو ابرکرم
میکشان خاربن تشنه ببار ای ساقی
جان یغما همه از حسرت جامی است به لب
چشم در راهش از این بیش مدار ای ساقی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸