عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
تا جان نشود ز این و آن فرد
بر دل نشود غم جهان فرد
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کی گردد در این و آن فرد
در آتش عشق تا نجوشی
جان می نتوان فدای آن کرد
بیدردی از آن تمام دردی
در دست دوای مرد بیدرد
درد است دوای هر فسرده
بفروش متاع جان بخردرد
تا مرد زنان و رهزنانی
در راه خدای نیستی فرد
بزدای ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد
کی فیض رسد بگرد مردان
تا زو باقیست ذرهٔ گرد
بر دل نشود غم جهان فرد
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کی گردد در این و آن فرد
در آتش عشق تا نجوشی
جان می نتوان فدای آن کرد
بیدردی از آن تمام دردی
در دست دوای مرد بیدرد
درد است دوای هر فسرده
بفروش متاع جان بخردرد
تا مرد زنان و رهزنانی
در راه خدای نیستی فرد
بزدای ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد
کی فیض رسد بگرد مردان
تا زو باقیست ذرهٔ گرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار میکند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفتوگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جستوجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار میکند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفتوگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جستوجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
غرور خشکی زهد ار دماغ تر دارد
بیا که مستی ما نشأه دیگر دارد
بهشت و خلد و نعیمش کی التفات افتد
کسی که حسن رخ دوست در نظر دارد
بهشت یکطرف و عشق یک طرف چو نهند
غلام همت آنم که باده بر دارد
بسنگلاخ نگردیم همچو زاهد خشک
به بحر عشق در آئیم کان گهر دارد
نهال زهد اگر سدره گردد و طوبی
درخت عشق جمال حبیب بر دارد
ز زهد خشک لقای حبیب نتوان چید
درخت عشق بود آنکه این ثمر دارد
درا بحلقهٔ ما فیض و زهد را بگذار
که ذوق صحبت ما لذت دگر دارد
بیا که مستی ما نشأه دیگر دارد
بهشت و خلد و نعیمش کی التفات افتد
کسی که حسن رخ دوست در نظر دارد
بهشت یکطرف و عشق یک طرف چو نهند
غلام همت آنم که باده بر دارد
بسنگلاخ نگردیم همچو زاهد خشک
به بحر عشق در آئیم کان گهر دارد
نهال زهد اگر سدره گردد و طوبی
درخت عشق جمال حبیب بر دارد
ز زهد خشک لقای حبیب نتوان چید
درخت عشق بود آنکه این ثمر دارد
درا بحلقهٔ ما فیض و زهد را بگذار
که ذوق صحبت ما لذت دگر دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
کسی کو چشم دل بیدار دارد
زهر مو دیده دیدار دارد
وصالش هر کرا گردد میسر
سرمست و دل هشیار دارد
کجا بیند رخش آنگوز پستی
نظر پیوسته با اغیار دارد
کسی کو بار هستی بسته بر دوش
کجا در بزم رندان بار دارد
ترا زاهد گل بیخار جنت
که گلهای محبت خار دارد
تنی خواهد سراپا چشم باشد
که در سردیدن دلدار دارد
روان من سوی جانان روانست
گهی شبگیر و گه انوار دارد
گهی فکر و گهی ذکر و گهی سوز
گهی جان سیر در اسرار دارد
نباشد لذتی از عشق خوشتر
اگر چه محنت بسیار دارد
شب آبستن شد از املاح امروز
چه غم تا فیض را دربار دارد
زهر مو دیده دیدار دارد
وصالش هر کرا گردد میسر
سرمست و دل هشیار دارد
کجا بیند رخش آنگوز پستی
نظر پیوسته با اغیار دارد
کسی کو بار هستی بسته بر دوش
کجا در بزم رندان بار دارد
ترا زاهد گل بیخار جنت
که گلهای محبت خار دارد
تنی خواهد سراپا چشم باشد
که در سردیدن دلدار دارد
روان من سوی جانان روانست
گهی شبگیر و گه انوار دارد
گهی فکر و گهی ذکر و گهی سوز
گهی جان سیر در اسرار دارد
نباشد لذتی از عشق خوشتر
اگر چه محنت بسیار دارد
شب آبستن شد از املاح امروز
چه غم تا فیض را دربار دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
کسی کو چشم دل بیدار دارد
نظر پیوسته با دلدار دارد
بهر جا بنگرد چشم خدا بین
تماشای جمال یار دارد
تماشا در تماشا باشد آن را
که در دل دیده بیدار دارد
دل هشیار هر جا افکند چشم
روان چشم را بیدار دارد
تماشا باشدش پیوسته آنکو
سرمست و دل هشیار دارد
دلی کو میتواند عشق ورزید
نشاید خویش را بیکار دارد
درون شادست و خرم عاشقانرا
برونشان گرچه حال زار دارد
دلش با دوست تن با غیر عاشق
دل خرم تن بیمار دارد
چه پروا دارد از تاریکی زلف
که از شمع رخش انوار دارد
دو روزی فیض را مهلت ده ای عمر
دلش با عشقبازی کار دارد
نظر پیوسته با دلدار دارد
بهر جا بنگرد چشم خدا بین
تماشای جمال یار دارد
تماشا در تماشا باشد آن را
که در دل دیده بیدار دارد
دل هشیار هر جا افکند چشم
روان چشم را بیدار دارد
تماشا باشدش پیوسته آنکو
سرمست و دل هشیار دارد
دلی کو میتواند عشق ورزید
نشاید خویش را بیکار دارد
درون شادست و خرم عاشقانرا
برونشان گرچه حال زار دارد
دلش با دوست تن با غیر عاشق
دل خرم تن بیمار دارد
چه پروا دارد از تاریکی زلف
که از شمع رخش انوار دارد
دو روزی فیض را مهلت ده ای عمر
دلش با عشقبازی کار دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
ز شراب وصل جانان سر من خمار دارد
سر خود گرفته دل هم سر آن دیار دارد
چه کند دیگر جهانرا چو رسید جان بجانان
چو رسید جان بجانان بجهان چه کار دارد
سر من ندارد این سر غم من ندارد این دل
که باین سرو باین دل غم کار و بار دارد
ببر از سرم نصیحت ببر از برم گرانی
نه سرم خرد پذیرد نه دلم قرار دارد
سر من پر از جنون و دل من پر است از عشق
نه سرم مجال عقل و نه دل اختیار دارد
سر پر غرور زاهد بیخیال حور خرسند
دل بیقرار عاشق سر زلف یار دارد
بر زاهدان نخوانی غزل و قصیدهای فیض
که تراست شعر و زاهد همه خشک بار دارد
سر خود گرفته دل هم سر آن دیار دارد
چه کند دیگر جهانرا چو رسید جان بجانان
چو رسید جان بجانان بجهان چه کار دارد
سر من ندارد این سر غم من ندارد این دل
که باین سرو باین دل غم کار و بار دارد
ببر از سرم نصیحت ببر از برم گرانی
نه سرم خرد پذیرد نه دلم قرار دارد
سر من پر از جنون و دل من پر است از عشق
نه سرم مجال عقل و نه دل اختیار دارد
سر پر غرور زاهد بیخیال حور خرسند
دل بیقرار عاشق سر زلف یار دارد
بر زاهدان نخوانی غزل و قصیدهای فیض
که تراست شعر و زاهد همه خشک بار دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
هر دم سر پر شورم سودای دگر دارد
آهوی جنون من صحرای دگر دارد
طوفان محیط عشق با دل چه تواند کرد
این قطره خون در سر دریای دگر دارد
ای خواجه سوداگر سودا ببرم از سر
کاین دم سر سودائی سودای دگر دارد
پیش نظر عاشق بالای فلک پست است
بالاتر از این بالا بالای دگر دارد
پهنای فلک گر هست ضربالمثل وسعت
صحرای دل عاشق پهنای دگر دارد
روی تو بهر لحظه نوعی بنظر آید
هر بار که میبینم سیمای دگر دارد
بلبل نگران گل پروانه اسیر شمع
حسن تو بهر روئی شیدای دگر دارد
مجنون ز تو مجنون شد وز تو جگرش خونشد
هرچند که در صورت لیلای دگر دارد
شیرین دهنان هستند شیرین سخنان هستند
اما لب نوشینت حلوای دگر دارد
گویند که عنقائیست در قاف جهان پنهان
قاف دل عشاقت عنقای دگر دارد
از حسن دل افروزت فردای من امروزست
امروز بدل زاهد فردای دگر دارد
با عشق مکن نسبت سودای هوسنا کان
کاین جای دگر دارد آن جای دگر دارد
هر دل که درو تازد اغیار بپردازد
دل در عرصهٔ دلها عشق یغمای دگر دارد
دل را سر دنیا نیست آرامگه اینجا نیست
تن را چو ز سر وا کرد ماوای دگر دارد
فیض ارچه زناسوتست آئینهٔ لاهوت است
جانرا چه کند صیقل سیمای دگر دارد
آهوی جنون من صحرای دگر دارد
طوفان محیط عشق با دل چه تواند کرد
این قطره خون در سر دریای دگر دارد
ای خواجه سوداگر سودا ببرم از سر
کاین دم سر سودائی سودای دگر دارد
پیش نظر عاشق بالای فلک پست است
بالاتر از این بالا بالای دگر دارد
پهنای فلک گر هست ضربالمثل وسعت
صحرای دل عاشق پهنای دگر دارد
روی تو بهر لحظه نوعی بنظر آید
هر بار که میبینم سیمای دگر دارد
بلبل نگران گل پروانه اسیر شمع
حسن تو بهر روئی شیدای دگر دارد
مجنون ز تو مجنون شد وز تو جگرش خونشد
هرچند که در صورت لیلای دگر دارد
شیرین دهنان هستند شیرین سخنان هستند
اما لب نوشینت حلوای دگر دارد
گویند که عنقائیست در قاف جهان پنهان
قاف دل عشاقت عنقای دگر دارد
از حسن دل افروزت فردای من امروزست
امروز بدل زاهد فردای دگر دارد
با عشق مکن نسبت سودای هوسنا کان
کاین جای دگر دارد آن جای دگر دارد
هر دل که درو تازد اغیار بپردازد
دل در عرصهٔ دلها عشق یغمای دگر دارد
دل را سر دنیا نیست آرامگه اینجا نیست
تن را چو ز سر وا کرد ماوای دگر دارد
فیض ارچه زناسوتست آئینهٔ لاهوت است
جانرا چه کند صیقل سیمای دگر دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد
سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد
هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی
نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد
کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی
خودش او تمام عیب است و یکی هنر ندارد
ز ره ملامت آئی و گر از در نصیحت
چه کنی بمست عشقی که در او اثر ندارد
تو که زاهدی بپرهیز تو که عابدی سحرخیز
سر من مدام مست و شب من سحر ندارد
من و باز عشق و رندی که درین خرابهٔ دل
همه علم و زهد کشتیم و یکی ثمر ندارد
دل ماست شاد و خرم بهر آنچه میکند دوست
غم آن نمیخورد فیض که دعا اثر ندارد
سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد
هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی
نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد
کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی
خودش او تمام عیب است و یکی هنر ندارد
ز ره ملامت آئی و گر از در نصیحت
چه کنی بمست عشقی که در او اثر ندارد
تو که زاهدی بپرهیز تو که عابدی سحرخیز
سر من مدام مست و شب من سحر ندارد
من و باز عشق و رندی که درین خرابهٔ دل
همه علم و زهد کشتیم و یکی ثمر ندارد
دل ماست شاد و خرم بهر آنچه میکند دوست
غم آن نمیخورد فیض که دعا اثر ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد
گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد
گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد
گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد
گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد
گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد
گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که این بار ندارد
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
گویند که رنج تو ز دیدار شود به
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
غمخواری یار است علاج دل بیمار
آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسی عار ندارد
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است
کاین گلشن قدسی گل بیخار ندارد
غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که این بار ندارد
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
گویند که رنج تو ز دیدار شود به
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
غمخواری یار است علاج دل بیمار
آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسی عار ندارد
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است
کاین گلشن قدسی گل بیخار ندارد
غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
سرم سودای سودائی ندارد
دلم پروای پروائی ندارد
بجز سودای عشق لا ابالی
سر شوریده سودائی ندارد
بجز پروای بیپروا نگاری
دل دیوانه پروائی ندارد
دل آزادهام از هر دو عالم
تمنای تمنائی ندارد
دلم از زندگانی سرد از آن نیست
که دیک عیش حلوائی ندارد
دلم از زندگانی سرد از آنست
که غم در دل دگر جائی ندارد
دل عاشق نمیاندیشد از مرگ
که بر آزادگان پائی ندارد
چو عیسی جای او در آسمانست
که در روی زمین جائی ندارد
اگردنیات باید دل بکن زو
که دنیا دوست دنیائی ندارد
نباشد هیچ عقیائی به ار عشق
نگوئی فیض عقبائی ندارد
دلم پروای پروائی ندارد
بجز سودای عشق لا ابالی
سر شوریده سودائی ندارد
بجز پروای بیپروا نگاری
دل دیوانه پروائی ندارد
دل آزادهام از هر دو عالم
تمنای تمنائی ندارد
دلم از زندگانی سرد از آن نیست
که دیک عیش حلوائی ندارد
دلم از زندگانی سرد از آنست
که غم در دل دگر جائی ندارد
دل عاشق نمیاندیشد از مرگ
که بر آزادگان پائی ندارد
چو عیسی جای او در آسمانست
که در روی زمین جائی ندارد
اگردنیات باید دل بکن زو
که دنیا دوست دنیائی ندارد
نباشد هیچ عقیائی به ار عشق
نگوئی فیض عقبائی ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
مستی ز شراب لب جانان مزه دارد
می خوردن از آن لعل بدخشان مزه دارد
چون پرده بر اندازد از آن روی چه خورشید
بر گردنش آن زلف پریشان مزه دارد
لعل لبش آندم که درآید به تبسم
شوریدن ما در شکرستان مزه دارد
مستان چو درآید که شود ساقی مستان
در پای وی افتادن مستان مزه دارد
آن دانه مشگین که سفیدست و بر آتش
بر عارض آن خسرو خوبان مزه دارد
ظلمات بمان زلف برانداز و لبش بوس
خضر آب حیات از لب جانان مزه دارد
یک شب اگرم تنگ در آغوش درآید
بیهوشی دل بیخودی جان مزه دارد
ای فیض بگو شعر ازین گونه که در عشق
این نوع سخنهای پریشان مزه دارد
نی نی غلطم این چه سخن بود که گفتم
از روی بتان خواندن قرآن مزه دارد
می خوردن از آن لعل بدخشان مزه دارد
چون پرده بر اندازد از آن روی چه خورشید
بر گردنش آن زلف پریشان مزه دارد
لعل لبش آندم که درآید به تبسم
شوریدن ما در شکرستان مزه دارد
مستان چو درآید که شود ساقی مستان
در پای وی افتادن مستان مزه دارد
آن دانه مشگین که سفیدست و بر آتش
بر عارض آن خسرو خوبان مزه دارد
ظلمات بمان زلف برانداز و لبش بوس
خضر آب حیات از لب جانان مزه دارد
یک شب اگرم تنگ در آغوش درآید
بیهوشی دل بیخودی جان مزه دارد
ای فیض بگو شعر ازین گونه که در عشق
این نوع سخنهای پریشان مزه دارد
نی نی غلطم این چه سخن بود که گفتم
از روی بتان خواندن قرآن مزه دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
شهره شهر شود هر که جمالی دارد
کشد آزار خسان هر که کمالی دارد
حسن را جلوه مده در نظر بیدردان
جلوه آفت بود آنرا که جمالی دارد
خمش ای مرغ خوش آواز که در سر صیاد
بهر تدبیر شکار تو خیالی دارد
خط و خالش چکند جلوه و بالی شودش
دل طاوس بدان شاد که بالی دارد
گوهر دل مده از کف بمتاع دنیا
که نیرزد بگهی هر چه زوالی دارد
گو به بیهوده مکن سعی که در دار فنا
هر که راحت طلبد فکر محالی دارد
جان کند در طلب دنیی و بیگانه خورد
خواجه شاد است که مالی و منالی دارد
زاید از قدر ضروریش وبالست و بال
ای خوش آنکس که کفافی ز حلالی دارد
فیض را بر سر آن کوی چو بینی بیخود
بگذارش بهمان حال که حالی دارد
کشد آزار خسان هر که کمالی دارد
حسن را جلوه مده در نظر بیدردان
جلوه آفت بود آنرا که جمالی دارد
خمش ای مرغ خوش آواز که در سر صیاد
بهر تدبیر شکار تو خیالی دارد
خط و خالش چکند جلوه و بالی شودش
دل طاوس بدان شاد که بالی دارد
گوهر دل مده از کف بمتاع دنیا
که نیرزد بگهی هر چه زوالی دارد
گو به بیهوده مکن سعی که در دار فنا
هر که راحت طلبد فکر محالی دارد
جان کند در طلب دنیی و بیگانه خورد
خواجه شاد است که مالی و منالی دارد
زاید از قدر ضروریش وبالست و بال
ای خوش آنکس که کفافی ز حلالی دارد
فیض را بر سر آن کوی چو بینی بیخود
بگذارش بهمان حال که حالی دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
ز روی مهوشان چشمم دمی دل بر نمیدارد
ازین بهتر کسی از عمر حاصل بر نمیدارد
یکی میگفت دل بردار از روی بتان گفتم
مرا عشقست چون جان کس ز جان دل بر نمیدارد
ز تیغ جور خوبان زنده میگردد دلم آری
چنین مرغ از چنان صیاد بسمل بر نمیدارد
دل از عشق مجازی رو بمعشوقی حقیقی کرد
چه حق بین شد دگر او مهر باطل بر نمیدارد
زمعنی یافت چون صیقل ز صورت زنک کی گیرد
صفا چون یافت از جان دل ز تن گل بر نمیدارد
شراب عشق حق نوشد بهر دم بی دهان و لب
ز چشم مست خوبان فیض از آن دل بر نمیدارد
ازین بهتر کسی از عمر حاصل بر نمیدارد
یکی میگفت دل بردار از روی بتان گفتم
مرا عشقست چون جان کس ز جان دل بر نمیدارد
ز تیغ جور خوبان زنده میگردد دلم آری
چنین مرغ از چنان صیاد بسمل بر نمیدارد
دل از عشق مجازی رو بمعشوقی حقیقی کرد
چه حق بین شد دگر او مهر باطل بر نمیدارد
زمعنی یافت چون صیقل ز صورت زنک کی گیرد
صفا چون یافت از جان دل ز تن گل بر نمیدارد
شراب عشق حق نوشد بهر دم بی دهان و لب
ز چشم مست خوبان فیض از آن دل بر نمیدارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
مخموری از خمار بجامی که میخرد
تا کردمش اسیر غلامی که میخرد
از مستی الست خماریست در الست
سر را ازین خمار بجامی که می خرد
جان در تن آیدم چو پیامی رسد زدوست
جانی برای من به پیامی که میخرد
داد کرم به بذل معارف که میدهد
جانهای گرسنه بطعامی که می خرد
خیزد چو نیمشب به عبادت رسد بوصل
خود را زفرقتش به قیامی که می خرد
حق گفت ترک خواب کن از بهر من شبی
عیش شبی به ترک منامی که می خرد
فرمودهٔ که سجده کن و نزدیک شو بمن
در قرب حق بسجده مقامی که می خرد
خود را چو دادکام تواند گرفت از او
خود را که میفروشد و کامی که می خرد
نامی برآورد که شود در رهش شهید
جانی که میفروشد و نامیکه می خرد
آن کیست کو زلذت ده روزه بگذرد
در باغ خلد عیش دوامی که میخرد
از حسن ناتمام بتان دل که میکند
از حسن ساز حسن تمامی که میخرد
ام الخبآئث ار بچشی میکشی طهور
شرب حلال را بحرامی که می خرد
بهر نعیم خلد توان زین جهان گذشت
کام ابد به تلخی کامی که می خرد
دشنام دشمنان چو بر افروزد آتشی
کنج سلامتی بسلامی که می خرد
فیض خود نیم پخته و شعرش تمام خام
از نیم پخته گفته خامی که میخرد
تا کردمش اسیر غلامی که میخرد
از مستی الست خماریست در الست
سر را ازین خمار بجامی که می خرد
جان در تن آیدم چو پیامی رسد زدوست
جانی برای من به پیامی که میخرد
داد کرم به بذل معارف که میدهد
جانهای گرسنه بطعامی که می خرد
خیزد چو نیمشب به عبادت رسد بوصل
خود را زفرقتش به قیامی که می خرد
حق گفت ترک خواب کن از بهر من شبی
عیش شبی به ترک منامی که می خرد
فرمودهٔ که سجده کن و نزدیک شو بمن
در قرب حق بسجده مقامی که می خرد
خود را چو دادکام تواند گرفت از او
خود را که میفروشد و کامی که می خرد
نامی برآورد که شود در رهش شهید
جانی که میفروشد و نامیکه می خرد
آن کیست کو زلذت ده روزه بگذرد
در باغ خلد عیش دوامی که میخرد
از حسن ناتمام بتان دل که میکند
از حسن ساز حسن تمامی که میخرد
ام الخبآئث ار بچشی میکشی طهور
شرب حلال را بحرامی که می خرد
بهر نعیم خلد توان زین جهان گذشت
کام ابد به تلخی کامی که می خرد
دشنام دشمنان چو بر افروزد آتشی
کنج سلامتی بسلامی که می خرد
فیض خود نیم پخته و شعرش تمام خام
از نیم پخته گفته خامی که میخرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
از بهر من شراب بوامی که می خرد
مخموری از خمار بجامی که میخرد
گر زاهدی بدست من افتد فرو شمش
تا می بدست آرم خامی که میخرد
زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید
زیشان و لیک جان بسلامی که میخرد
آن کیست عذرخواه شود رندی مرا
از زاهدان مرا بکلامی که میخرد
کو آنکه حرف خاص تواند بعام گفت
جز بار خاص بنده عامی که می خرد
جز یار سرو قد که دلم شد اسیر او
آزاده چو من بخرامی که میخرد
جز چشم مست او که رباید بغمزه هوش
عیش مدام من بمدامی که میخرد
آن کیست کو بدوست رساند سلام من
باری از و مرا بسلامی که میخرد
آن را که نامهٔ بمن آرد زیار من
سرمیدهم سری به پیامی که میخرد
آن کو زمن بجانب او نامهٔ برد
او را شوم غلام غلامی که میخرد
ناکامی فراق تو جانا زحد گذشت
از بهر من زوصل تو کامی که میخرد
آن کیست حال فیض بگوید بلطف او
از قهر او مرا بکلامی که میخرد
مخموری از خمار بجامی که میخرد
گر زاهدی بدست من افتد فرو شمش
تا می بدست آرم خامی که میخرد
زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید
زیشان و لیک جان بسلامی که میخرد
آن کیست عذرخواه شود رندی مرا
از زاهدان مرا بکلامی که میخرد
کو آنکه حرف خاص تواند بعام گفت
جز بار خاص بنده عامی که می خرد
جز یار سرو قد که دلم شد اسیر او
آزاده چو من بخرامی که میخرد
جز چشم مست او که رباید بغمزه هوش
عیش مدام من بمدامی که میخرد
آن کیست کو بدوست رساند سلام من
باری از و مرا بسلامی که میخرد
آن را که نامهٔ بمن آرد زیار من
سرمیدهم سری به پیامی که میخرد
آن کو زمن بجانب او نامهٔ برد
او را شوم غلام غلامی که میخرد
ناکامی فراق تو جانا زحد گذشت
از بهر من زوصل تو کامی که میخرد
آن کیست حال فیض بگوید بلطف او
از قهر او مرا بکلامی که میخرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
بی لقای دوست حاشا روزگارم بگذرد
سربسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد
بی جمال عالم آرایش نیارم زیستن
عمربیحاصل مگر در انتظارم بگذرد
گر سرآید یک نفس بیدوست کی آید بکف
در تلافی عمرها گر بیشمارم بگذرد
بی قراری برقرار ستم اگر صدبار یار
بر دل بی صبر و جان بی قرارم بگذرد
گرچه میدانم بسویم ننگرد از کبر و ناز
می نشینم بر سر ره تا نگارم بگذرد
از برای یک نظر بر خاک راهش سالها
می نشینم تا مگر آن شهسوارم بگذرد
جویباری کرده ام از آب چشم خود روان
شاید آن سرو روان بر جوی بارم بگذرد
بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
میشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
صد در ازجنت گشاید در درون مرقدم
نفخهٔ از کوی او گر بر مزارم بگذرد
بر مزارم گر گذار آرد ز سر گیرم حیات
یا رب آن عیسی نفس گر بر مزارم بگذرد
یاد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم
دجلهٔ از اشک خونین بر کنارم بگذرد
در دل و جان داده ام جای خیالش بردوام
اشک نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
روز میگویم مگر شب رودهد شب همچو روز
در امید یکنظر لیل و نهارم بگذرد
پار میگفتم مگر سال دیگر ، این هم گذشت
سال دیگرنیز میترسم چو پارم بگذرد
عمر شد مرفیض را در حسرت و در انتظار
کی بود حسرت نماند انتظارم بگذرد
سربسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد
بی جمال عالم آرایش نیارم زیستن
عمربیحاصل مگر در انتظارم بگذرد
گر سرآید یک نفس بیدوست کی آید بکف
در تلافی عمرها گر بیشمارم بگذرد
بی قراری برقرار ستم اگر صدبار یار
بر دل بی صبر و جان بی قرارم بگذرد
گرچه میدانم بسویم ننگرد از کبر و ناز
می نشینم بر سر ره تا نگارم بگذرد
از برای یک نظر بر خاک راهش سالها
می نشینم تا مگر آن شهسوارم بگذرد
جویباری کرده ام از آب چشم خود روان
شاید آن سرو روان بر جوی بارم بگذرد
بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
میشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
صد در ازجنت گشاید در درون مرقدم
نفخهٔ از کوی او گر بر مزارم بگذرد
بر مزارم گر گذار آرد ز سر گیرم حیات
یا رب آن عیسی نفس گر بر مزارم بگذرد
یاد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم
دجلهٔ از اشک خونین بر کنارم بگذرد
در دل و جان داده ام جای خیالش بردوام
اشک نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
روز میگویم مگر شب رودهد شب همچو روز
در امید یکنظر لیل و نهارم بگذرد
پار میگفتم مگر سال دیگر ، این هم گذشت
سال دیگرنیز میترسم چو پارم بگذرد
عمر شد مرفیض را در حسرت و در انتظار
کی بود حسرت نماند انتظارم بگذرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد
تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود
تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد
چند اوقات شود صرف جهان فانی
نه در اندیشهٔ آغاز و نه پایان گذرد
حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد
گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست
جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد
هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر
کی دگر در دلش اندیشهٔ طوفان گذرد
فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار
ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد
تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود
تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد
چند اوقات شود صرف جهان فانی
نه در اندیشهٔ آغاز و نه پایان گذرد
حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد
گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست
جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد
هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر
کی دگر در دلش اندیشهٔ طوفان گذرد
فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار
ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
عارف خدای دید در اصنام و حال کرد
زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه این خیال پخت خیال محال کرد
زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع
دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست
آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد
حق بین زخویش رفت چو مه طلعتی بدید
از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد
عارف زروی خوب به بیند خدای را
با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بیخودی نظر ش سوی جام نیست
جام ار نداد دست می اندر سفال کرد
واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روی نکو افت دلست
از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد
گفتی که باطل است کدامین و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه این سوال کرد
دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست
وانکس که بهر سیم وزرش قیل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوی خاک بر د
این صد هزار شوی چها با بعال کرد
از پا فکنده نخل جوانان سر و قد
با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد
جای تو نیست بکن دل ازین جهان
سسیار سروری چو ترا پایمال کرد
زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه این خیال پخت خیال محال کرد
زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع
دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست
آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد
حق بین زخویش رفت چو مه طلعتی بدید
از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد
عارف زروی خوب به بیند خدای را
با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بیخودی نظر ش سوی جام نیست
جام ار نداد دست می اندر سفال کرد
واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روی نکو افت دلست
از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد
گفتی که باطل است کدامین و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه این سوال کرد
دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست
وانکس که بهر سیم وزرش قیل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوی خاک بر د
این صد هزار شوی چها با بعال کرد
از پا فکنده نخل جوانان سر و قد
با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد
جای تو نیست بکن دل ازین جهان
سسیار سروری چو ترا پایمال کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
خوشا آنکو انابت با خدا کرد
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آنکسکه دامن چید از غبار
بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آنکسکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
خوشا آنکو در بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
خوش آنکو لذت دار الفنا را
فدای لذت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت
یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آنکو بحدس صایب عقل
مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آنکسکه دامن چید از غبار
بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آنکسکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
خوشا آنکو در بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
خوش آنکو لذت دار الفنا را
فدای لذت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت
یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آنکو بحدس صایب عقل
مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد