عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
زهد و تقوی ز من نمیآید
میکنم آنچه عشق فرماید
کردهام خویش را بدو تسلیم
میکند با من آنچه میباید
بکف عشق دادهام خود را
کشدم خواه و خواه بخشاید
دم بدم صور عشق در دل من
عقدهٔ را به نفخه بگشاید
هر نفس از جهان جان دل را
شاهدی تازه روی بنماید
هر صباحی بتازگی شوری
شب آبست عاشقان زاید
جان فزون میشود ز شورش عشق
تن اگر چه ز غصه فرساید
عشق تن گیرد و روان بخشد
عشق کل کاهد و دل افزاید
فیض هر دو ز غیب معنی بکر
آورد نظم تازه ار آید
میکنم آنچه عشق فرماید
کردهام خویش را بدو تسلیم
میکند با من آنچه میباید
بکف عشق دادهام خود را
کشدم خواه و خواه بخشاید
دم بدم صور عشق در دل من
عقدهٔ را به نفخه بگشاید
هر نفس از جهان جان دل را
شاهدی تازه روی بنماید
هر صباحی بتازگی شوری
شب آبست عاشقان زاید
جان فزون میشود ز شورش عشق
تن اگر چه ز غصه فرساید
عشق تن گیرد و روان بخشد
عشق کل کاهد و دل افزاید
فیض هر دو ز غیب معنی بکر
آورد نظم تازه ار آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید
تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده پیمانه چنین باید
گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید
چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد میخانه چنین باید
سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید
زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید
در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم بفدا بادت جانانه چنین باید
جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنین باید
در آتش عشقت فیض میسوزد و میسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید
تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده پیمانه چنین باید
گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید
چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد میخانه چنین باید
سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید
زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید
در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم بفدا بادت جانانه چنین باید
جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنین باید
در آتش عشقت فیض میسوزد و میسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنین باید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
عاشقی را جگری میباید
احتمال خطری میباید
نتوان رفت در این ره با پای
عشق را بال و پری میباید
گریهٔ نیم شبی در کار است
دود آه سحری میباید
دیده را آب ده از آتش دل
عشق را چشم تری میباید
نبری پی سوی بینام و نشان
خبری یا اثری میباید
از تو تا اوست رهی بس خونخوار
راه رو را جگری میباید
تو نهٔ مرد چنین دریائی
رند شوریده سری میباید
بر تنت بار ریاضت کم نه
روح را لاشه خری میباید
دست در دامن آگاهی زن
سوی او راهبری میباید
نتوانی تو بخود پی بردن
مرد صاحب نظری میباید
چشم و گوش تو بشرک آلوده است
چشم و گوش دگری میباید
هست هر قافله را سالاری
هر کجا باست سری میباید
ناز پرورد کجا عشق کجا
عشق را شور و شری میباید
چون مگس چند زند بر سر دست
فیض را لب شکری میباید
عاقبت نخل امید ما را
از وصال تو بری میباید
احتمال خطری میباید
نتوان رفت در این ره با پای
عشق را بال و پری میباید
گریهٔ نیم شبی در کار است
دود آه سحری میباید
دیده را آب ده از آتش دل
عشق را چشم تری میباید
نبری پی سوی بینام و نشان
خبری یا اثری میباید
از تو تا اوست رهی بس خونخوار
راه رو را جگری میباید
تو نهٔ مرد چنین دریائی
رند شوریده سری میباید
بر تنت بار ریاضت کم نه
روح را لاشه خری میباید
دست در دامن آگاهی زن
سوی او راهبری میباید
نتوانی تو بخود پی بردن
مرد صاحب نظری میباید
چشم و گوش تو بشرک آلوده است
چشم و گوش دگری میباید
هست هر قافله را سالاری
هر کجا باست سری میباید
ناز پرورد کجا عشق کجا
عشق را شور و شری میباید
چون مگس چند زند بر سر دست
فیض را لب شکری میباید
عاقبت نخل امید ما را
از وصال تو بری میباید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
هر دل که عشق ورزد از ما و من برآید
کوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآید
از عشق نیست خوشتر گشتم جهان، سراسر
سوی یقین گر آید از شک و ظن برآید
زهر فراق نوشم بهر وصال کوشم
حکمش بجان نیوشم تا کام من برآید
گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک
گر در چمن کشم آه دود از چمن برآید
گر آتش نهانم پیدا شود بمحشر
دوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآید
گر روی تو به بینم هنگام جان سپردن
قبرم بهشت گردد نور از کفن برآید
بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب
سنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآید
حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی
شکر تو میگذارم هر جا سخن برآید
گر شعر فیض خواند واعظ فراز منبر
بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید
کوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآید
از عشق نیست خوشتر گشتم جهان، سراسر
سوی یقین گر آید از شک و ظن برآید
زهر فراق نوشم بهر وصال کوشم
حکمش بجان نیوشم تا کام من برآید
گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک
گر در چمن کشم آه دود از چمن برآید
گر آتش نهانم پیدا شود بمحشر
دوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآید
گر روی تو به بینم هنگام جان سپردن
قبرم بهشت گردد نور از کفن برآید
بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب
سنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآید
حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی
شکر تو میگذارم هر جا سخن برآید
گر شعر فیض خواند واعظ فراز منبر
بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
زهر فراق نوشم تا کام من برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بیوفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کردهام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر رهزنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بیوفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کردهام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر رهزنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
بیاد یار در خلوت نشستم تا چه پیش آید
ره اغیار را بر خویش بستم تا چه پیش آید
چو دیدم پای سعی خویش در ره بسته، بگشایم
بسوی رحمت حق هر دو دستم تا چه پیش آید
چشیدم در ازل یکجرعه از خمخانهٔ عشقش
هنوز از نشأهٔ آن باده مستم تا چه پیش آید
بت من هستی من بود تا دانستم این معنی
به نیروی یقین این بت شکستم تا چه پیش آید
گشودم از میان خویشتن ز نار شیطان را
کمر در خدمت الله بستم تا چه پیش آید
ندیدم چون کسی را غیر حق کاری تواند کرد
امید از ما سوای حق گسستم تا چه پیش آید
شکستم آرزوی نفس را در کام جان یکیک
ز دست نفس و شیطان هر دو جستم تا چه پیش آید
بقرص نان خلقانی قناعت کردم از دنیا
ز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پیش آید
بصورت کار من شد پیش و در معنیش پس دیدم
ازینمعنی بصورت پس نشستم تا چه پیش آید
خجل گشتم ازین گفتار بی کردار و بس کردم
دهان خویش را چون فیض بستم تا چه پیش آید
ره اغیار را بر خویش بستم تا چه پیش آید
چو دیدم پای سعی خویش در ره بسته، بگشایم
بسوی رحمت حق هر دو دستم تا چه پیش آید
چشیدم در ازل یکجرعه از خمخانهٔ عشقش
هنوز از نشأهٔ آن باده مستم تا چه پیش آید
بت من هستی من بود تا دانستم این معنی
به نیروی یقین این بت شکستم تا چه پیش آید
گشودم از میان خویشتن ز نار شیطان را
کمر در خدمت الله بستم تا چه پیش آید
ندیدم چون کسی را غیر حق کاری تواند کرد
امید از ما سوای حق گسستم تا چه پیش آید
شکستم آرزوی نفس را در کام جان یکیک
ز دست نفس و شیطان هر دو جستم تا چه پیش آید
بقرص نان خلقانی قناعت کردم از دنیا
ز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پیش آید
بصورت کار من شد پیش و در معنیش پس دیدم
ازینمعنی بصورت پس نشستم تا چه پیش آید
خجل گشتم ازین گفتار بی کردار و بس کردم
دهان خویش را چون فیض بستم تا چه پیش آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
بشارت کز لب ساقی دگر می صاف میآید
صفای سینه داده بر سر انصاف میآید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف میآید
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف میآید
ز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد میکشد دُردی و ما را صاف میآید
نمیباشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
بگوش از صافی صوفی همین او صاف میآید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سر خوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآید
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف میآید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف میآید
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف میآید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآید
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآید
سزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف میآید
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سر خوش شد
بدل از عالم بالا معانی صاف میآید
سر غوغا ندارد فیض ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید
صفای سینه داده بر سر انصاف میآید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف میآید
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف میآید
ز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد میکشد دُردی و ما را صاف میآید
نمیباشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
بگوش از صافی صوفی همین او صاف میآید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سر خوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآید
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف میآید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف میآید
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف میآید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآید
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآید
سزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف میآید
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سر خوش شد
بدل از عالم بالا معانی صاف میآید
سر غوغا ندارد فیض ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
یاران ز چشم دل برخ یار بنگرید
بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید
تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید
عاشق شوید و صانع آثار بنگرید
خود را چو ما بعشق سپارید در رهش
بیخود شوید و لذت دیدار بنگرید
از پای تا بسر همگی دیدها شوید
حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید
زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر
وز چشم سر بمنبع انوار بنگرید
دکان جان و دل بگشائید در عمش
اقبال کار و رونق بازار بنگرید
از سو ز جان متاع فراوان کنید غرض
ز الله اشتراش خریدار بنگرید
تاریک و تیره درهم و آشفته و دراز
در زلف یار حال شب تار بنگرید
چشمی بسوی کلبهٔ احزان ما کنید
افغان و نالهای دل زار بنگرید
گفتار نیک فیض شنیدند برملا
در خلوتش بزشتی کردار بنگرید
بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید
تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید
عاشق شوید و صانع آثار بنگرید
خود را چو ما بعشق سپارید در رهش
بیخود شوید و لذت دیدار بنگرید
از پای تا بسر همگی دیدها شوید
حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید
زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر
وز چشم سر بمنبع انوار بنگرید
دکان جان و دل بگشائید در عمش
اقبال کار و رونق بازار بنگرید
از سو ز جان متاع فراوان کنید غرض
ز الله اشتراش خریدار بنگرید
تاریک و تیره درهم و آشفته و دراز
در زلف یار حال شب تار بنگرید
چشمی بسوی کلبهٔ احزان ما کنید
افغان و نالهای دل زار بنگرید
گفتار نیک فیض شنیدند برملا
در خلوتش بزشتی کردار بنگرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
شکر افشان دهانش نگرید
لبن آلوده لبانش نگرید
بنگاهی بجهان جان بخشد
حکم بر جان و جهانش نگرید
خلقی از مستی چشمش مستند
می بی کام و دهانش نگرید
زهر میگیرد از ابرو مژگان
سهمگین تیر و کمانش نگرید
خاطرش با من و رو باد گران
سوی من لطف نهانش نگرید
از لب من سخن او میگوید
در بیانم به بیانش نگرید
زیر هر پرده نهانش بینید
پرده هم اوست عیانش نگرید
فیض دل با حق و رو در خلقست
شرح حالش ز بیانش نگرید
گر ندانید کز اهل درد است
درد او در سخنانش نگرید
لبن آلوده لبانش نگرید
بنگاهی بجهان جان بخشد
حکم بر جان و جهانش نگرید
خلقی از مستی چشمش مستند
می بی کام و دهانش نگرید
زهر میگیرد از ابرو مژگان
سهمگین تیر و کمانش نگرید
خاطرش با من و رو باد گران
سوی من لطف نهانش نگرید
از لب من سخن او میگوید
در بیانم به بیانش نگرید
زیر هر پرده نهانش بینید
پرده هم اوست عیانش نگرید
فیض دل با حق و رو در خلقست
شرح حالش ز بیانش نگرید
گر ندانید کز اهل درد است
درد او در سخنانش نگرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
عیش دنیا به جز خسان نرسید
جز ریاضت به عاقلان نرسید
سود کرد آنکه دل ز دنیا کند
مرد آزاده را زیان نرسید
گشت بیچاره آنکه دنیا خواست
هرچه را بست دل بآن نرسید
سود دنیا زیان، زیانش سود
زین دو چیزی بعارفان نرسید
جان عارف گذشت از دو جهان
دو جهانش بگرد جان نرسید
از هوا و هوس کسی نگذشت
که بعشرتگه جهان نرسید
هر که دل در سرای فانی بست
همت کوتهش بآن نرسید
هر که روزی زیاده خواست ز قوت
دست جانش بقوت جان نرسید
هیچکس سر بنان فرو نارد
که بنانش بآب و نان نرسید
هر که دنیا بآخرت نفروخت
هم ازین ماند و هم بآن نرسید
همت هیچکس نشد عالی
که بفضل علوشان نرسید
نتوان شرح این معانی فیض
نه بدیعست گر بیان نرسید
جز ریاضت به عاقلان نرسید
سود کرد آنکه دل ز دنیا کند
مرد آزاده را زیان نرسید
گشت بیچاره آنکه دنیا خواست
هرچه را بست دل بآن نرسید
سود دنیا زیان، زیانش سود
زین دو چیزی بعارفان نرسید
جان عارف گذشت از دو جهان
دو جهانش بگرد جان نرسید
از هوا و هوس کسی نگذشت
که بعشرتگه جهان نرسید
هر که دل در سرای فانی بست
همت کوتهش بآن نرسید
هر که روزی زیاده خواست ز قوت
دست جانش بقوت جان نرسید
هیچکس سر بنان فرو نارد
که بنانش بآب و نان نرسید
هر که دنیا بآخرت نفروخت
هم ازین ماند و هم بآن نرسید
همت هیچکس نشد عالی
که بفضل علوشان نرسید
نتوان شرح این معانی فیض
نه بدیعست گر بیان نرسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
سوخت هرچند دل بجان نرسید
کارد غم به استخوان نرسید
جان بسی کند و روی یار ندید
دست کوشش باستخوان نرسید
یای خواهش ازین جهان کندم
دست کوشش بدان جهان نرسید
خواستم تا به آسمان برسم
دست کوته به نردبان نرسید
خواستم دل ز غم بپردازم
دست رازم بهم زبان نرسید
غصه این و آن دلم خون کرد
قصه دل به این و آن نرسید
غمگساری نماند در عالم
بکسی از کسی فغان نرسید
از غم جان خبر نشد دل را
ناله دل بگوش جان نرسید
بس دعائیکه از زمین برخواست
بازگشت و بآسمان نرسید
غم پیری نخورد پیر سپهر
بفغان دل جوان نرسید
غم جانی نخورد جانانی
دل زاری بدلستان نرسید
سوخت پروانه شمع رحم نکرد
گل بفریاد بلبلان نرسید
ناله هرچند از دلم افروخت
شرری رو به آسمان نرسید
از خوش آنکسکه تازه آمد و رفت
نو بهارش بمهر جان نرسید
هرکه چون فیض دل ز دنیا کند
بره عقبیش زیان نرسید
کارد غم به استخوان نرسید
جان بسی کند و روی یار ندید
دست کوشش باستخوان نرسید
یای خواهش ازین جهان کندم
دست کوشش بدان جهان نرسید
خواستم تا به آسمان برسم
دست کوته به نردبان نرسید
خواستم دل ز غم بپردازم
دست رازم بهم زبان نرسید
غصه این و آن دلم خون کرد
قصه دل به این و آن نرسید
غمگساری نماند در عالم
بکسی از کسی فغان نرسید
از غم جان خبر نشد دل را
ناله دل بگوش جان نرسید
بس دعائیکه از زمین برخواست
بازگشت و بآسمان نرسید
غم پیری نخورد پیر سپهر
بفغان دل جوان نرسید
غم جانی نخورد جانانی
دل زاری بدلستان نرسید
سوخت پروانه شمع رحم نکرد
گل بفریاد بلبلان نرسید
ناله هرچند از دلم افروخت
شرری رو به آسمان نرسید
از خوش آنکسکه تازه آمد و رفت
نو بهارش بمهر جان نرسید
هرکه چون فیض دل ز دنیا کند
بره عقبیش زیان نرسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید
شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید
در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید
گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق
از جام بود خم و سبو بحر کم کشید
ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید
شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید
در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید
گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق
از جام بود خم و سبو بحر کم کشید
ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
دیده از نور جمال دوست چون بینا کنید
سر بلندان گوشه چشمی بسوی ما کنید
نوجوانان چون بیاد نرگسش نوشیدمی
اول هر جرعهٔ یاد من شیدا کنید
در شب زلف نگار دل فریبی گشت گم
بهر من روزی دل گم گشتهٔ پیدا کنید
از پی نظارهٔ دیوانگان دادند عقل
در گذشتن ای پریرویان سری بالا کنید
از دل پر غصه ما تا گرهها وا شود
خوبرویان یک بیک بند قباها وا کنید
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان
یار بیمستان مرا در عاشقی رسوا کنید
فیض میخواهد که با مستان کند هم مشربی
بر در میخانه آمد بهر او در وا کنید
سر بلندان گوشه چشمی بسوی ما کنید
نوجوانان چون بیاد نرگسش نوشیدمی
اول هر جرعهٔ یاد من شیدا کنید
در شب زلف نگار دل فریبی گشت گم
بهر من روزی دل گم گشتهٔ پیدا کنید
از پی نظارهٔ دیوانگان دادند عقل
در گذشتن ای پریرویان سری بالا کنید
از دل پر غصه ما تا گرهها وا شود
خوبرویان یک بیک بند قباها وا کنید
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان
یار بیمستان مرا در عاشقی رسوا کنید
فیض میخواهد که با مستان کند هم مشربی
بر در میخانه آمد بهر او در وا کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
خویش را اول سزاوارش کنید
آنگهی جان در سر کارش کنید
غمزهٔ از چشم شوخش وا کشید
فتنه در خوابست بیدارش کنید
گر ندارد از غم عاشق خبر
ساغری از عشق در کارش کنید
پیش روی او نهید آئینهٔ
در کمند خود گرفتارش کنید
گر بپرهیزد دل بیمار ازو
شربتی زان چشم در کارش کنید
یابه بیماری جان تن در دهید
یا حذر از چشم بیمارش کنید
خار منعی گر زند دل خسی
بادهٔ گلرنگ در کارش کنید
گر نسازد با جفای دوست دل
با فراق او شبی یارش کنید
بار عشق ار بر ندارد دوش فیض
کارهای عاقلان بارش کنید
آنگهی جان در سر کارش کنید
غمزهٔ از چشم شوخش وا کشید
فتنه در خوابست بیدارش کنید
گر ندارد از غم عاشق خبر
ساغری از عشق در کارش کنید
پیش روی او نهید آئینهٔ
در کمند خود گرفتارش کنید
گر بپرهیزد دل بیمار ازو
شربتی زان چشم در کارش کنید
یابه بیماری جان تن در دهید
یا حذر از چشم بیمارش کنید
خار منعی گر زند دل خسی
بادهٔ گلرنگ در کارش کنید
گر نسازد با جفای دوست دل
با فراق او شبی یارش کنید
بار عشق ار بر ندارد دوش فیض
کارهای عاقلان بارش کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
یاران میم ز بهر خدا در سبو کنید
آلوده غمم بمیم شست و شو کنید
جام لبالب می از آن دستم آرزوست
بهر خدا شفاعت من نزد او کنید
چو مست می شوید ز شرب مدام دوست
مستی بنده هم بدعا آرزو کنید
ابریق می دهید مرا تا وضو کنم
در سجدهام بجانب میخانه رو کنید
بیمار چون شوم ببریدم بمیکده
از بهر صحتم بخم پی فرو کنید
از خویش چون روم بمیم باز آورید
آیم به خویش باز میم در گلو کنید
وقت رحیل سوی من آرید ساغری
رنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنید
تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک
در میکده بباده مرا شست و شو کنید
تا زندهام نمیروم از میکده برون
بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید
در خاکدان من بگذارید یک دو خم
دفنم چو میکنید میم در گلو کنید
از مرقدم بمیکدهها جویها کنید
از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست
هر چند خاکدان مرا جستوجو کنید
بی بادگان چو مستیتان آرزو شود
آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید
آلوده غمم بمیم شست و شو کنید
جام لبالب می از آن دستم آرزوست
بهر خدا شفاعت من نزد او کنید
چو مست می شوید ز شرب مدام دوست
مستی بنده هم بدعا آرزو کنید
ابریق می دهید مرا تا وضو کنم
در سجدهام بجانب میخانه رو کنید
بیمار چون شوم ببریدم بمیکده
از بهر صحتم بخم پی فرو کنید
از خویش چون روم بمیم باز آورید
آیم به خویش باز میم در گلو کنید
وقت رحیل سوی من آرید ساغری
رنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنید
تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک
در میکده بباده مرا شست و شو کنید
تا زندهام نمیروم از میکده برون
بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید
در خاکدان من بگذارید یک دو خم
دفنم چو میکنید میم در گلو کنید
از مرقدم بمیکدهها جویها کنید
از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست
هر چند خاکدان مرا جستوجو کنید
بی بادگان چو مستیتان آرزو شود
آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
هر که راه عشق پوید هم ز عشقش بر بروید
هر که جد و جهد ورزد عاقبت مقصد بجوید
که با تو آشنا شد از جهان بیگانه گردد
ترک خان ومان بگوید دست از جان هم بشوید
هر که او روی تو بیند بر تو کی غیری گزیند
جز حدیث تو نگوید جز وصال تو نجوید
هر که ذوقی از تو دارد یا که بوئی از تو یابد
مل نخواهد گل نخواهد مل ننوشد گل نبوید
هر که رو سوی تو دارد سوی دیگر رو نیارد
هر کرا شادی میسر کی خورد غم یا بموید
ذوق ذکرت هر که دارد ذکر غیرش کی گوارد
کام شیرین از حدیثت حرف دیگر کی بگوید
فیض دارد با تو سری زانسبب پیوسته بیخود
جز حدیث تو نگوید غیر راه تو نپوید
هر که جد و جهد ورزد عاقبت مقصد بجوید
که با تو آشنا شد از جهان بیگانه گردد
ترک خان ومان بگوید دست از جان هم بشوید
هر که او روی تو بیند بر تو کی غیری گزیند
جز حدیث تو نگوید جز وصال تو نجوید
هر که ذوقی از تو دارد یا که بوئی از تو یابد
مل نخواهد گل نخواهد مل ننوشد گل نبوید
هر که رو سوی تو دارد سوی دیگر رو نیارد
هر کرا شادی میسر کی خورد غم یا بموید
ذوق ذکرت هر که دارد ذکر غیرش کی گوارد
کام شیرین از حدیثت حرف دیگر کی بگوید
فیض دارد با تو سری زانسبب پیوسته بیخود
جز حدیث تو نگوید غیر راه تو نپوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
هدهدی کو که از سبا گوید
خبر یار آشنا گوید
کو سلیمان که رمز منطق طیر
از خدا گیرد و بما گوید
کو خضر تا که موسی جانرا
از لدنا اشار ها گوید
نوح کو تا که کشتی سازد
من رکب فیه قد نجا گوید
کو خلیلی که رو بحق آرد
لا احبی بما سوی گوید
کو کلیم اللهی لقا جوئی
روبرو حرف با خدا گوید
کو مسیحی که مرده زنده کند
خبری چند از سما گوید
کو محمد که سرّ ما او حی
با احبا و اولیا گوید
کو علی آن در مدینه علم
تا ز حق شمهٔ بما گوید
یا چو جامی ز هل اتی نوشد
رمزی از سرّ انما گوید
اهل بیت نبی کجا رفتند
و آنکه ز ایشان حدیث واگوید
همدمی کو که آشنا باشد
با دلم حرف آشنا گوید
یا دل از مدعی نهان با او
چند حرفی بمدعا گوید
کو طبیب دلی درین عالم
خستهٔ درد دل کرا گوید
تا بگوشم رسد ندای الست
هر سر موی من بلی گوید
یا شوم مست بادهٔ توحید
تا سرا پای من خدا گوید
با دل از مدعی نهان با دوست
چند حرفی بمدعا گوید
یا چو آن فانیان سبحانی
بزبان خدا ثنا گوید
بس کن ای دل که حرف نازک شد
فیض را گوی تا دعا گوید
شکوه بس فیض اهل دردی کو
تا طبیبش از او دوا گوید
خبر یار آشنا گوید
کو سلیمان که رمز منطق طیر
از خدا گیرد و بما گوید
کو خضر تا که موسی جانرا
از لدنا اشار ها گوید
نوح کو تا که کشتی سازد
من رکب فیه قد نجا گوید
کو خلیلی که رو بحق آرد
لا احبی بما سوی گوید
کو کلیم اللهی لقا جوئی
روبرو حرف با خدا گوید
کو مسیحی که مرده زنده کند
خبری چند از سما گوید
کو محمد که سرّ ما او حی
با احبا و اولیا گوید
کو علی آن در مدینه علم
تا ز حق شمهٔ بما گوید
یا چو جامی ز هل اتی نوشد
رمزی از سرّ انما گوید
اهل بیت نبی کجا رفتند
و آنکه ز ایشان حدیث واگوید
همدمی کو که آشنا باشد
با دلم حرف آشنا گوید
یا دل از مدعی نهان با او
چند حرفی بمدعا گوید
کو طبیب دلی درین عالم
خستهٔ درد دل کرا گوید
تا بگوشم رسد ندای الست
هر سر موی من بلی گوید
یا شوم مست بادهٔ توحید
تا سرا پای من خدا گوید
با دل از مدعی نهان با دوست
چند حرفی بمدعا گوید
یا چو آن فانیان سبحانی
بزبان خدا ثنا گوید
بس کن ای دل که حرف نازک شد
فیض را گوی تا دعا گوید
شکوه بس فیض اهل دردی کو
تا طبیبش از او دوا گوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
از نکاه نیم مستت العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ
دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ
زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ
از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ
از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ
فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ
دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ
زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ
از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ
از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ
فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
مراست دیدن روی تو بینقاب لذیذ
چنانکه تشنهٔ دو روزه است آب لذیذ
بود لذیذ مرا در بهشت ذوق و صال
چنانکه عابد صد ساله را ثواب لذیذ
بود مراد تو ترک حساب ای زاهد
مراست چون و چراهاش در حساب لذیذ
مرا بروز قیامت پس از لقای حبیب
بود جوار وی و پرسش و خطاب لذیذ
ز حور و قصر بلوز و عسل مگوی که من
جزاوم هیچ نباشد بهیچ باب لذیذ
بود ز چشم خوش یار لذت مستیم
چنانکه عامه را مستی شراب لذیذ
از این جهان غم او انتخاب کردم من
که نزد من غم او هست بیحساب لذیذ
بود ز سینهٔ بربان خود مرا لذت
چنانکه گرسنهٔ را بود کباب لذیذ
نماند صحبت اصحاب را دگر فیضی
مراست فیض همین صحبت کتاب لذیذ
چنانکه تشنهٔ دو روزه است آب لذیذ
بود لذیذ مرا در بهشت ذوق و صال
چنانکه عابد صد ساله را ثواب لذیذ
بود مراد تو ترک حساب ای زاهد
مراست چون و چراهاش در حساب لذیذ
مرا بروز قیامت پس از لقای حبیب
بود جوار وی و پرسش و خطاب لذیذ
ز حور و قصر بلوز و عسل مگوی که من
جزاوم هیچ نباشد بهیچ باب لذیذ
بود ز چشم خوش یار لذت مستیم
چنانکه عامه را مستی شراب لذیذ
از این جهان غم او انتخاب کردم من
که نزد من غم او هست بیحساب لذیذ
بود ز سینهٔ بربان خود مرا لذت
چنانکه گرسنهٔ را بود کباب لذیذ
نماند صحبت اصحاب را دگر فیضی
مراست فیض همین صحبت کتاب لذیذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
زاهد گر ترا ریاست لذیذ
من دلداده را هواست لذیذ
گر ترا عافیت بود مطلوب
من دیوانه را بلاست لذیذ
گر ترا جوی شیر خوش آید
نزد من اشک بیبهاست لذیذ
گر تو با جوی خمر خوش داری
مر مرا خون دیدهاست لذیذ
گر ترا انگبین دهد لذت
حرف شیرین او مراست لذیذ
گر تو حور و قصور میخواهی
عاشقانرا ازو لقاست لذیذ
فیض با زاهدان جدال مکن
عشق نزد خسان کجاست لذیذ
من دلداده را هواست لذیذ
گر ترا عافیت بود مطلوب
من دیوانه را بلاست لذیذ
گر ترا جوی شیر خوش آید
نزد من اشک بیبهاست لذیذ
گر تو با جوی خمر خوش داری
مر مرا خون دیدهاست لذیذ
گر ترا انگبین دهد لذت
حرف شیرین او مراست لذیذ
گر تو حور و قصور میخواهی
عاشقانرا ازو لقاست لذیذ
فیض با زاهدان جدال مکن
عشق نزد خسان کجاست لذیذ