عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر
بجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذر
کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی هم
چه طفلان ز خون قطره چند سایل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببین
چه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجایب نگر
نشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلش
همانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت تر
نه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدم
همه سعی من گشت باطل ندیدم ثمر
از آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن میرسد
بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر
اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شوم
شود کار بر فیض دشوار و مشکل ز بد هم بتر
بجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذر
کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی هم
چه طفلان ز خون قطره چند سایل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببین
چه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجایب نگر
نشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلش
همانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت تر
نه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدم
همه سعی من گشت باطل ندیدم ثمر
از آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن میرسد
بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر
اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شوم
شود کار بر فیض دشوار و مشکل ز بد هم بتر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر
افسونگریها را به بین وان جادوئیها را ببین
صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر
در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان
وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر
یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین
یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر
یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر
از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن
وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر
ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند
از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار
من واله جانانهام از خویشتن بیگانهام
عاقل نیم دیوانهام دیوانه را کاری مدار
دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست
این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار
دل از جهان بگسستهام در زلف جانان بستهام
از خویشتن هم رستهام با غیر یارم نیست کار
من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم
در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار
از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ
نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار
عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود
رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار
ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر
افسونگریها را به بین وان جادوئیها را ببین
صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر
در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان
وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر
یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین
یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر
یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر
از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن
وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر
ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند
از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار
من واله جانانهام از خویشتن بیگانهام
عاقل نیم دیوانهام دیوانه را کاری مدار
دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست
این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار
دل از جهان بگسستهام در زلف جانان بستهام
از خویشتن هم رستهام با غیر یارم نیست کار
من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم
در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار
از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ
نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار
عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود
رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار
ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
بهر جا راه گم کردم بر آوردم ز کویت سر
بهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبر
بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم
بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر
بهر جائی که بنشستم تو بودی همنشین من
نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر
بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب
بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور
گر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماوا
و گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبر
برون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدم
چو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندر
درون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در
ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو
اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر
شدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیاری
یکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر
بهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبر
بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم
بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر
بهر جائی که بنشستم تو بودی همنشین من
نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر
بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب
بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور
گر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماوا
و گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبر
برون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدم
چو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندر
درون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در
ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو
اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر
شدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیاری
یکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گشتم به بحر و بر پی یار بی سیر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر
بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر
از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز یار بینشان چه دهد بیخبر خبر
جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا
کس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسر
آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر
گفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بیا هر دو را ببر
بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز
او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر
آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزی من شد در آن سحر
گفتم به فیض خواب ز بیداریت بهست
اینک بخواب دیدی بیداری دگر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر
بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر
از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز یار بینشان چه دهد بیخبر خبر
جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا
کس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسر
آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر
گفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بیا هر دو را ببر
بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز
او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر
آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزی من شد در آن سحر
گفتم به فیض خواب ز بیداریت بهست
اینک بخواب دیدی بیداری دگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
ای بهار جان و ای جان بهار
ز ابر رحمت جان ما را تازه دار
تاب قهری بر هوای دل بزن
آب لطفی بر زمین دل ببار
پای توفیق از سر ما وا مگیر
دست تائید از دل ما بر ندار
ریشه جان را از آن کن آبکش
میوهٔ دلرا ازین کن آبدار
مبتلای محنت هجرم مکن
بر سر من هرچه میخواهی بیار
هرچه میخواهی بکن آن توام
لیکن از خود یکنفس دورم مدار
ای ز تو سر سبز باغ عاشقان
سایه خود از سر ما بر مدار
دست غفران چون برون آری ز جیب
این سر شوریده ما را بخار
ره بسوی خود نمودی فیض را
از کرم دارش درین ره استوار
در ازل لطفی عنایت کردهٔ
تا ابد این رحمت پاینده دار
ز ابر رحمت جان ما را تازه دار
تاب قهری بر هوای دل بزن
آب لطفی بر زمین دل ببار
پای توفیق از سر ما وا مگیر
دست تائید از دل ما بر ندار
ریشه جان را از آن کن آبکش
میوهٔ دلرا ازین کن آبدار
مبتلای محنت هجرم مکن
بر سر من هرچه میخواهی بیار
هرچه میخواهی بکن آن توام
لیکن از خود یکنفس دورم مدار
ای ز تو سر سبز باغ عاشقان
سایه خود از سر ما بر مدار
دست غفران چون برون آری ز جیب
این سر شوریده ما را بخار
ره بسوی خود نمودی فیض را
از کرم دارش درین ره استوار
در ازل لطفی عنایت کردهٔ
تا ابد این رحمت پاینده دار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
آمدم کآتش زنم در بیخ جبر و اختیار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار
آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مار
آمدم فانی شوم در ساقی جام الست
تا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدار
آمدم تا سر گشایم بادههای کهنه را
تا نماند در میان عاقلان یک هوشیار
آمدم تا توپهای خشک و مغزان بشکنم
تلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشکوار
آمدم تا بر سر رندان بریزم بادها
تا نه در میخانها مخمور ماند نی خمار
آمدم بر گیرم از روی معانی پردهها
تا شو اسرار پنهان بر خلایق آشکار
آمدم پس میروم تا منبع هر هستی
تا به بینم ز آینه آغاز کار انجام کار
میروم تا باز جویم معدن این شور و شر
از کجا این مستی آمد چیست اصل این خمار
میروم تا باز جویم اصل این جوش و خروش
تا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سار
تا به بینم باده و مستی و مستی بخش را
می کدام و چیست مستی کیست آنجا میگسار
میروم تا باز بینم روح را ماوا کجاست
از کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرار
باز میآیم بدینجا تا نشانها آورم
از دیار شهریار و شهریاران دیار
باز میآیم که تا آگه کنم زان رازها
آنکه را نبود خبر از کار سر و از سرکار
باز میآیم که نگذارم به عالم کج روی
رهزنانرا رهبرانیم رهروانرا راهوار
باز میآیم که تا ارواح در ابدان دمم
مردگانرا زنده سازم در دم اسرافیل وار
باز میآیم که تا از خود نمایم رستخیز
تا شود سر قیامت هم در اینجا آشکار
باز میآیم که تا با فیض گیرم الفتی
تا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار
آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مار
آمدم فانی شوم در ساقی جام الست
تا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدار
آمدم تا سر گشایم بادههای کهنه را
تا نماند در میان عاقلان یک هوشیار
آمدم تا توپهای خشک و مغزان بشکنم
تلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشکوار
آمدم تا بر سر رندان بریزم بادها
تا نه در میخانها مخمور ماند نی خمار
آمدم بر گیرم از روی معانی پردهها
تا شو اسرار پنهان بر خلایق آشکار
آمدم پس میروم تا منبع هر هستی
تا به بینم ز آینه آغاز کار انجام کار
میروم تا باز جویم معدن این شور و شر
از کجا این مستی آمد چیست اصل این خمار
میروم تا باز جویم اصل این جوش و خروش
تا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سار
تا به بینم باده و مستی و مستی بخش را
می کدام و چیست مستی کیست آنجا میگسار
میروم تا باز بینم روح را ماوا کجاست
از کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرار
باز میآیم بدینجا تا نشانها آورم
از دیار شهریار و شهریاران دیار
باز میآیم که تا آگه کنم زان رازها
آنکه را نبود خبر از کار سر و از سرکار
باز میآیم که نگذارم به عالم کج روی
رهزنانرا رهبرانیم رهروانرا راهوار
باز میآیم که تا ارواح در ابدان دمم
مردگانرا زنده سازم در دم اسرافیل وار
باز میآیم که تا از خود نمایم رستخیز
تا شود سر قیامت هم در اینجا آشکار
باز میآیم که تا با فیض گیرم الفتی
تا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
بکوش ساقی از آن باده ساغری دست آر
که بوی ان کند ارواح مست را هشیار
چو روح از آن بکشد دین و دل و بباد دهد
چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار
بدل سرور بیارد ز سر غرور برد
بدیده نور ببخشد خرد خرد ز خمار
بیک پیاله شود صد هزار عاقل مست
هزار مست بیکجرعه زان شود هشیار
ز کج رویش از آن می سپهر گردد راست
ز خواب غفلت از آن می جهان شود بیدار
از آن مییء که شود زنده گر بمرده چکد
از آن میی که بخار ار چگد شود گلزار
از آنشراب که بالفرض زاهد ار نوشد
کند میا من مستیش محرم اسرار
از آنشراب که گر منکری از آن بچشد
بر غم انف خودش در زمان کند اقرار
از آنشراب که گرمست این شراب خورد
رهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمار
خیال آن می شیرین بکله شود افکند
بصبر تلخ مکن کام فیض زود بیار
که بوی ان کند ارواح مست را هشیار
چو روح از آن بکشد دین و دل و بباد دهد
چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار
بدل سرور بیارد ز سر غرور برد
بدیده نور ببخشد خرد خرد ز خمار
بیک پیاله شود صد هزار عاقل مست
هزار مست بیکجرعه زان شود هشیار
ز کج رویش از آن می سپهر گردد راست
ز خواب غفلت از آن می جهان شود بیدار
از آن مییء که شود زنده گر بمرده چکد
از آن میی که بخار ار چگد شود گلزار
از آنشراب که بالفرض زاهد ار نوشد
کند میا من مستیش محرم اسرار
از آنشراب که گر منکری از آن بچشد
بر غم انف خودش در زمان کند اقرار
از آنشراب که گرمست این شراب خورد
رهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمار
خیال آن می شیرین بکله شود افکند
بصبر تلخ مکن کام فیض زود بیار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
فروغ نور جمال تو در دل بیدار
ز دود ز آینه کون ظلمت اغیار
بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت
منادی لمن الملک واحد قهار
چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغیار
بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار
شروق نور ازل شد چو در دلی تابان
ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار
چهسان توان بجمالی نظر توان افکند
که صف کشیده پی دور باش او انوار
کند طلوع چه خورشید ما حی الاعیان
چه جای نور سنا برق بذهب الابصار
چه دست باز شود عز فرد بیپایان
کجا بماند از اغیار در جهان آثار
ثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ او
که نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
ز دود ز آینه کون ظلمت اغیار
بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت
منادی لمن الملک واحد قهار
چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغیار
بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار
شروق نور ازل شد چو در دلی تابان
ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار
چهسان توان بجمالی نظر توان افکند
که صف کشیده پی دور باش او انوار
کند طلوع چه خورشید ما حی الاعیان
چه جای نور سنا برق بذهب الابصار
چه دست باز شود عز فرد بیپایان
کجا بماند از اغیار در جهان آثار
ثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ او
که نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
ساقی قدحی بیار سرشار
تا هر دو کشیم می بیکبار
از دست شویم هر دو با هم
یک مست شویم ما دو هشیار
تن را بدهیم و جبه بر سر
از سر برهیم و بار دستار
گردیم دمی ز خویش بیخود
باشیم دمی ز خود خبردار
یکرنگ شویم در غم هم
تا غم شادی و گل شود خار
تا تن همه جان شود درینره
تا جان جانان شود درین کار
تا از من و تو اثر نماند
جز او نبود کسی درین دار
هم خود با خویش عشق بازد
هم خود باشد خویش را یار
نه عشق بماند و نه عاشق
ماند معشوق پاک از اغیار
ای فیض تو از میانه برخیز
تا پرده برافتد از رخ یار
تا هر دو کشیم می بیکبار
از دست شویم هر دو با هم
یک مست شویم ما دو هشیار
تن را بدهیم و جبه بر سر
از سر برهیم و بار دستار
گردیم دمی ز خویش بیخود
باشیم دمی ز خود خبردار
یکرنگ شویم در غم هم
تا غم شادی و گل شود خار
تا تن همه جان شود درینره
تا جان جانان شود درین کار
تا از من و تو اثر نماند
جز او نبود کسی درین دار
هم خود با خویش عشق بازد
هم خود باشد خویش را یار
نه عشق بماند و نه عاشق
ماند معشوق پاک از اغیار
ای فیض تو از میانه برخیز
تا پرده برافتد از رخ یار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
ما را پیوسته بسته بر کار
دارد با ما عنایتی یار
دادند بدست خلق ما را
پا بسته فتادهایم در کار
دادند عنان بدست سفله
ما را کردند بر خسان خوار
هر دم بتن از کسی رسد رنج
هر دو بدل از خسی جهد خار
بر دوش گرفته بار خلقی
رانیم بره خران بیبار
صد شکر خدایرا که یکدوش
از پهلوی ما نمیکشد بار
ما بر دل کس گران نباشیم
کو بر دل ما گران شود یار
هر کو بر دوش خلق بارست
او را ندهند نزد حق بار
آنکس که بگوشهٔ نشیند
آسوده ز رحمت خس و خار
نی بار نهد بدوش مردم
نی بر گیرد بدوش کس بار
وارسته ز جور گلعذاران
فارغ ز جفای خار اغیار
او را نشود کمال حاصل
او را نرسد عنایت از یار
از وی کمتر بگویمت کیست
راحت طلبان مردم آزار
زین قوم حذر کن ای برادر
از صحبتشان هزار زنهار
چون فیض ستمکش ار نباشی
بر خسته دلان مشو ستمکار
دارد با ما عنایتی یار
دادند بدست خلق ما را
پا بسته فتادهایم در کار
دادند عنان بدست سفله
ما را کردند بر خسان خوار
هر دم بتن از کسی رسد رنج
هر دو بدل از خسی جهد خار
بر دوش گرفته بار خلقی
رانیم بره خران بیبار
صد شکر خدایرا که یکدوش
از پهلوی ما نمیکشد بار
ما بر دل کس گران نباشیم
کو بر دل ما گران شود یار
هر کو بر دوش خلق بارست
او را ندهند نزد حق بار
آنکس که بگوشهٔ نشیند
آسوده ز رحمت خس و خار
نی بار نهد بدوش مردم
نی بر گیرد بدوش کس بار
وارسته ز جور گلعذاران
فارغ ز جفای خار اغیار
او را نشود کمال حاصل
او را نرسد عنایت از یار
از وی کمتر بگویمت کیست
راحت طلبان مردم آزار
زین قوم حذر کن ای برادر
از صحبتشان هزار زنهار
چون فیض ستمکش ار نباشی
بر خسته دلان مشو ستمکار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
شب همه شب زاری بر در پروردگار
روز چو شد یاری خسته دلان فکار
داد گدائی بده بر در الله دوست
داد گدایان بده از مدد کردگار
غم ز دل خستگان تا بتوانی ببر
بر در حق نالها تا بتوانی بیار
یاد قیامت بروز تا بتوانی بکن
اشک ندامت بشب تا بتوانی بیار
کیسهٔ پر زر برو در ره مسکین بریز
کاسهٔ چوبین فقر بر در حق شب بدار
شب همه شب جان بده در طلب مغفرت
روز چو شدنان بده از طلب کسب و کار
کن سبک از ناله شب دوش ز بار گناه
روز ز بهر کسان دوش بنه زیر بار
دوش نگردد سبک از غم یک معصیت
تا نکشی از خسان جور گرانی هزار
باش چو در محفلی دل بخدا ارو بخلق
چونکه بخلوت روی روی دلت سوی یار
آنچه نمودم بتو راه صوابست فیض
گر روی اینره رسی زود بپروردگار
روز چو شد یاری خسته دلان فکار
داد گدائی بده بر در الله دوست
داد گدایان بده از مدد کردگار
غم ز دل خستگان تا بتوانی ببر
بر در حق نالها تا بتوانی بیار
یاد قیامت بروز تا بتوانی بکن
اشک ندامت بشب تا بتوانی بیار
کیسهٔ پر زر برو در ره مسکین بریز
کاسهٔ چوبین فقر بر در حق شب بدار
شب همه شب جان بده در طلب مغفرت
روز چو شدنان بده از طلب کسب و کار
کن سبک از ناله شب دوش ز بار گناه
روز ز بهر کسان دوش بنه زیر بار
دوش نگردد سبک از غم یک معصیت
تا نکشی از خسان جور گرانی هزار
باش چو در محفلی دل بخدا ارو بخلق
چونکه بخلوت روی روی دلت سوی یار
آنچه نمودم بتو راه صوابست فیض
گر روی اینره رسی زود بپروردگار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدار
من حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنم
این کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدار
ای عاقلان بهر خدا جان من و جان شما
من از کجا عقل از کجا ناصح برو شرمی بدار
جائی که او گر میکند صد لطف و صد نرمی کنم
چون دیده بی شر میکند ناصح برو شرمی بدار
زان یار با مهر و وفا دوری کجا باشد روا
بهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمی بدار
ما رستهایم از غیر یار ما را بود با یار کار
با یار ما را واگذار ناصح برو شرمی بدار
چون عشق بر ما چیر شد در حلق ما زنجیر شد
از دست ما تدبیر شد ناصح برو شرمی بدار
چون عشق در دل ریشهکرد دل عشقبازی پیشهکرد
کی میتوان اندیشه کرد ناصح برو شرمی بدار
دیر آمدی دیر آمدی چون جست این تیر آمدی
بی رای و تدبیر آمدی ناصح برو شرمی بدار
من از کجا و وعظ و پند یکدم دهان خود ببند
هرزه درائی تا بچند ناصح برو شرمی بدار
تا چند ازین چون و چرا تا کی کنی این ماجرا
کشتی مرا کشتی مرا ناصح برو شرمی بدار
ناصح چه میگوئی بما ناصح چه میجوئی ز ما
ناصح چه میخاری قفا ناصح برو شرمی بدار
از روی ما شرمی بدار بهر خدا شرمی بدار
ناصح بیا شرمی بدار ناصح برو شرمی بدار
با عاشق شوریده حال کم کن دل آزار جدال
فیض از کجا و قیل و قال ناصح برو شرمی بدار
با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدار
من حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنم
این کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدار
ای عاقلان بهر خدا جان من و جان شما
من از کجا عقل از کجا ناصح برو شرمی بدار
جائی که او گر میکند صد لطف و صد نرمی کنم
چون دیده بی شر میکند ناصح برو شرمی بدار
زان یار با مهر و وفا دوری کجا باشد روا
بهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمی بدار
ما رستهایم از غیر یار ما را بود با یار کار
با یار ما را واگذار ناصح برو شرمی بدار
چون عشق بر ما چیر شد در حلق ما زنجیر شد
از دست ما تدبیر شد ناصح برو شرمی بدار
چون عشق در دل ریشهکرد دل عشقبازی پیشهکرد
کی میتوان اندیشه کرد ناصح برو شرمی بدار
دیر آمدی دیر آمدی چون جست این تیر آمدی
بی رای و تدبیر آمدی ناصح برو شرمی بدار
من از کجا و وعظ و پند یکدم دهان خود ببند
هرزه درائی تا بچند ناصح برو شرمی بدار
تا چند ازین چون و چرا تا کی کنی این ماجرا
کشتی مرا کشتی مرا ناصح برو شرمی بدار
ناصح چه میگوئی بما ناصح چه میجوئی ز ما
ناصح چه میخاری قفا ناصح برو شرمی بدار
از روی ما شرمی بدار بهر خدا شرمی بدار
ناصح بیا شرمی بدار ناصح برو شرمی بدار
با عاشق شوریده حال کم کن دل آزار جدال
فیض از کجا و قیل و قال ناصح برو شرمی بدار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
ز حق جوئی نشان الله اکبر
نشان کی میتوان الله اکبر
نشان از بینشان ی میتوان یافت
نیاید در نشان الله اکبر
برو در عالم اسما سفر کن
مظاهر را بدان الله اکبر
ز اقلیم هیولی رخت بر گیر
برو تا لا مکان الله اکبر
گذر کن ز آسمان و عرش و کرسی
بسوی کن فکان الله اکبر
حقیقت را به بین اندر مظاهر
ورای جسم و جان الله اکبر
جهان آینهٔ نور حق آمد
درین بین عکس آن الله اکبر
ز خط و خال معنی گیر و بگذر
صور را با زمان الله اکبر
کبیر است و جلیلست و عظیمست
نگنجد در جهان الله اکبر
لطیفست و ندارد مثل و مانند
نه پیدا نه نهان الله اکبر
بدو تا با خودی راهت نباشد
بجا در را با من الله اکبر
بمان این هستی عاریتی را
مگر یابی نشان الله اکبر
ز گفتوگوی فیض اسرار پنهان
نمیگردد عیان الله اکبر
ز دیدن یا رسیدن بر توان خورد
نیاید در بیان الله اکبر
نشان کی میتوان الله اکبر
نشان از بینشان ی میتوان یافت
نیاید در نشان الله اکبر
برو در عالم اسما سفر کن
مظاهر را بدان الله اکبر
ز اقلیم هیولی رخت بر گیر
برو تا لا مکان الله اکبر
گذر کن ز آسمان و عرش و کرسی
بسوی کن فکان الله اکبر
حقیقت را به بین اندر مظاهر
ورای جسم و جان الله اکبر
جهان آینهٔ نور حق آمد
درین بین عکس آن الله اکبر
ز خط و خال معنی گیر و بگذر
صور را با زمان الله اکبر
کبیر است و جلیلست و عظیمست
نگنجد در جهان الله اکبر
لطیفست و ندارد مثل و مانند
نه پیدا نه نهان الله اکبر
بدو تا با خودی راهت نباشد
بجا در را با من الله اکبر
بمان این هستی عاریتی را
مگر یابی نشان الله اکبر
ز گفتوگوی فیض اسرار پنهان
نمیگردد عیان الله اکبر
ز دیدن یا رسیدن بر توان خورد
نیاید در بیان الله اکبر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتی مرا که چیست ز خوبان عجیبتر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیبتر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیبتر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیبتر
ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان
ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیبتر
ناز و کرشمه خد و قد بس عجب بود
گشتن اسیر صورت چسبان عجیبتر
از جان عجیب تر چه بود در سرای تن
عشقست در سرای تن از جان عجیبتر
گوشم شنید قصه مجنون عامری
چشمم بدید قصهٔ خود زان عجیبتر
خون خوردن کسیست برای کسی عجب
آنکه برای بیغم ناران عجیبتر
ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر
از دلبری تغافل ایشان عجیبتر
رندی و شاعری عجبست از طریق فیض
آنگاه شعرهای پریشان عجیبتر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیبتر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیبتر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیبتر
ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان
ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیبتر
ناز و کرشمه خد و قد بس عجب بود
گشتن اسیر صورت چسبان عجیبتر
از جان عجیب تر چه بود در سرای تن
عشقست در سرای تن از جان عجیبتر
گوشم شنید قصه مجنون عامری
چشمم بدید قصهٔ خود زان عجیبتر
خون خوردن کسیست برای کسی عجب
آنکه برای بیغم ناران عجیبتر
ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر
از دلبری تغافل ایشان عجیبتر
رندی و شاعری عجبست از طریق فیض
آنگاه شعرهای پریشان عجیبتر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
دلم تابان مهر اوست یا رب باد تابان تر
بصر حیران حسن اوست یا رب باد حیرانتر
فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینم
خدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزانتر
مرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آرد
شود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتانتر
نمیدانم چه افسون میدمد در من که هر ساعت
شود شوق من افزونتر شود در دم فراوانتر
شدم چون جمع در کاری کند رد دم پریشانم
پس افزاید پریشانیم تا گردم پریشانتر
چه او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیت
چو او سوزد دلم را خواست یا رب باد سوزانتر
چه او خواهد پریشانیم فزون بادم پریشانی
شود رو چون پریشانتر شود کارم بسامانتر
نگنجد درد تو در دل که این ننگ و آن فراوانست
فراوان میدهی چون درد کن دلرا فراوانتر
چو دردت بر دلم ریزد ز جانم ناله برخیزد
فزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالانتر
مهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیند
ز بحر خشیت آبی ده که تا باشند گریانتر
پیشمان کن مرا یا رب از آن کاری که من کردم
ز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمانتر
دلم گر معصیت خواهد توانی آنکه بازاریش
چه خواهد طاعت او را میتوانی کرد خواهانتر
نمیدانم چرا با من کسی الفت نمیگیرد
نه میبینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسانتر
خدایا از بدم بگذر که از هر بد پشیمانم
ز من کس نیست مجرمتر ز من هم کس پشیمانتر
خدا آسان کند بر فیض کاری را که دشوار است
چو کاری باشد آسان سازدش از لطف آسانتر
بصر حیران حسن اوست یا رب باد حیرانتر
فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینم
خدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزانتر
مرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آرد
شود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتانتر
نمیدانم چه افسون میدمد در من که هر ساعت
شود شوق من افزونتر شود در دم فراوانتر
شدم چون جمع در کاری کند رد دم پریشانم
پس افزاید پریشانیم تا گردم پریشانتر
چه او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیت
چو او سوزد دلم را خواست یا رب باد سوزانتر
چه او خواهد پریشانیم فزون بادم پریشانی
شود رو چون پریشانتر شود کارم بسامانتر
نگنجد درد تو در دل که این ننگ و آن فراوانست
فراوان میدهی چون درد کن دلرا فراوانتر
چو دردت بر دلم ریزد ز جانم ناله برخیزد
فزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالانتر
مهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیند
ز بحر خشیت آبی ده که تا باشند گریانتر
پیشمان کن مرا یا رب از آن کاری که من کردم
ز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمانتر
دلم گر معصیت خواهد توانی آنکه بازاریش
چه خواهد طاعت او را میتوانی کرد خواهانتر
نمیدانم چرا با من کسی الفت نمیگیرد
نه میبینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسانتر
خدایا از بدم بگذر که از هر بد پشیمانم
ز من کس نیست مجرمتر ز من هم کس پشیمانتر
خدا آسان کند بر فیض کاری را که دشوار است
چو کاری باشد آسان سازدش از لطف آسانتر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
ای ز تو در هر دلی نوری دگر
وز غمت در هر سری شوری دگر
تا برد از چشم بیمارت شفا
هر طرف بنشسته رنجوری دگر
سرمه خاک رهت را منتظر
بر سر هر کوچهٔ کوری دگر
بر سر بازار عشقت دارها
بر سر هر دار منصوری دگر
در خرابات وصالت بادها
تشنهٔ هر باده مخموری دگر
میکشم تا بار غمهای تو را
میبرم از هر غمی روزی دگر
چند باشم زنده در گور فراق
یا بکش یا وصل یا گوری دگر
دورم از خود کردی و گفتی بناز
باش گر از وصل ما دوری دگر
نی همین فیض است مهجور از درت
بر سر هر کوست مهجوری دگر
وز غمت در هر سری شوری دگر
تا برد از چشم بیمارت شفا
هر طرف بنشسته رنجوری دگر
سرمه خاک رهت را منتظر
بر سر هر کوچهٔ کوری دگر
بر سر بازار عشقت دارها
بر سر هر دار منصوری دگر
در خرابات وصالت بادها
تشنهٔ هر باده مخموری دگر
میکشم تا بار غمهای تو را
میبرم از هر غمی روزی دگر
چند باشم زنده در گور فراق
یا بکش یا وصل یا گوری دگر
دورم از خود کردی و گفتی بناز
باش گر از وصل ما دوری دگر
نی همین فیض است مهجور از درت
بر سر هر کوست مهجوری دگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
ای در سرم از تو جوش دیگر
در کشور جان خروش دیگر
در چشمهٔ سلسبیل نوشی است
و اندر دهن تو نوش دیگر
هر عاشق را غمی و جوشی است
عشاق تر است جوش دیگر
هر کس باشد ز ساقی مست
وین قوم ز میفروش دیگر
هر قومی راست عقل و هوشی
مجنون تراست هوش دیگر
هر دوش این بار بر نتابد
عشق تو کشم بدوش دیگر
آن حرف که از زبان عشق است
من میشنوم بگوش دیگر
آن را که زبان عشق فهمد
گوش دگر است و هوش دیگر
هرکس ز غمی سرآید فیض
دارد ز غمت سروش دیگر
در کشور جان خروش دیگر
در چشمهٔ سلسبیل نوشی است
و اندر دهن تو نوش دیگر
هر عاشق را غمی و جوشی است
عشاق تر است جوش دیگر
هر کس باشد ز ساقی مست
وین قوم ز میفروش دیگر
هر قومی راست عقل و هوشی
مجنون تراست هوش دیگر
هر دوش این بار بر نتابد
عشق تو کشم بدوش دیگر
آن حرف که از زبان عشق است
من میشنوم بگوش دیگر
آن را که زبان عشق فهمد
گوش دگر است و هوش دیگر
هرکس ز غمی سرآید فیض
دارد ز غمت سروش دیگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
تجلی حسنه من معدن النور
فدّک القلب منی دکه الطور
حرزت صاعقا ثم استفقت
رأیت الموت و الاحیا بلاصور
تخرب فی هواه دار جسمی
و لکن بیت قلبی فیه معمور
و من ینظر الی آیات وجهه
یجده مصحفّافی الحسن مسطور
حوالی خده شعرات خضر
کان المسک ممزوج بکافور
و ما الخضراء شعرا حول فیه
فراهم آمدهٔ گرد شکر مور
نهنگ عشق دل را لقمهٔ کرد
چو افتادم در این در یاری پر شور
دموعی بحر و الهجران نیران
من بیچاره غرق بحر مسجور
ازینسان شعرها میگوئی ای فیض
نویسد تا ملک بر رق منشور
فدّک القلب منی دکه الطور
حرزت صاعقا ثم استفقت
رأیت الموت و الاحیا بلاصور
تخرب فی هواه دار جسمی
و لکن بیت قلبی فیه معمور
و من ینظر الی آیات وجهه
یجده مصحفّافی الحسن مسطور
حوالی خده شعرات خضر
کان المسک ممزوج بکافور
و ما الخضراء شعرا حول فیه
فراهم آمدهٔ گرد شکر مور
نهنگ عشق دل را لقمهٔ کرد
چو افتادم در این در یاری پر شور
دموعی بحر و الهجران نیران
من بیچاره غرق بحر مسجور
ازینسان شعرها میگوئی ای فیض
نویسد تا ملک بر رق منشور
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
میبرد دل را هوا دستم تو گیر
پای میلغزد ز جا دستم تو گیر
پای دل در دام دنیا بند شد
اوفتادم در بلا دستم تو گیر
روز روشن در ره افتادم به چاه
کور گشتم از قضا دستم تو گیر
در ره عصیان بسر گشتم بسی
تا که افتادم ز پا دستم تو گیر
کار چون از دست شد آگه شدم
سر نهادم مر ترا دستم تو گیر
آمدم بر درگهت ای کان لطف
ناتوان گشتم بیا دستم تو گیر
بیکس و بیچاره و درماندهام
عاجز و بیدست و پا دستم تو گیر
دست و پائی میزدم تا پای بود
چونکه پایم شد ز جا دستم تو گیر
چون تو دل را سر بصحرا دادهٔ
هم تو خود راهش نما دستم تو گیر
چنگ در لطفت زنم هر دم مباد
کردم از وصلت جدا دستم تو گیر
فیض را بیگانگان افکندهاند
ای رحیم آشنا دستم تو گیر
بر سر خاک رهت افتاده خار
یا معز الاولیا دستم تو گیر
پای میلغزد ز جا دستم تو گیر
پای دل در دام دنیا بند شد
اوفتادم در بلا دستم تو گیر
روز روشن در ره افتادم به چاه
کور گشتم از قضا دستم تو گیر
در ره عصیان بسر گشتم بسی
تا که افتادم ز پا دستم تو گیر
کار چون از دست شد آگه شدم
سر نهادم مر ترا دستم تو گیر
آمدم بر درگهت ای کان لطف
ناتوان گشتم بیا دستم تو گیر
بیکس و بیچاره و درماندهام
عاجز و بیدست و پا دستم تو گیر
دست و پائی میزدم تا پای بود
چونکه پایم شد ز جا دستم تو گیر
چون تو دل را سر بصحرا دادهٔ
هم تو خود راهش نما دستم تو گیر
چنگ در لطفت زنم هر دم مباد
کردم از وصلت جدا دستم تو گیر
فیض را بیگانگان افکندهاند
ای رحیم آشنا دستم تو گیر
بر سر خاک رهت افتاده خار
یا معز الاولیا دستم تو گیر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
ای که در گل زار حسنش میخرامی مست ناز
میفکن گاهی نگاهی جانب اهل نیاز
ای که سر تا بپا روئی چو خور بنمای رو
تا به بینم شاهد حق ز آینهٔ ارباب راز
روی دارم سوی آنکو روی دارد سوی او
روی او پیداست در روی اسیران نیاز
عیشها دارند ز الطاف نهانی مخلصان
قصه الطاف محمود است و اخلاص ایاز
آه از ینصورت پرستان تهی از معرفت
از جمال شاهد معنی بصورت مانده باز
چند و چند از صورت صورت پرستی شرمدار
شاهد معنی است حاضر تو بصورت عشقباز
رو بشهرستان معنی آر از این صورتکده
تا که باشی در میان اهل معنی سر فراز
هر که دستش کوته از معنی است در صورت زند
لیک باید کرد معنی را ز صورت امتیاز
چون نداری معرفت لب را ببنداز گفتگو
العیاذ از آستین کوته و دست دراز
از ریا و غل و غش خالی شو ای طاعتپرست
صدق و اخلاص و امانت بهتر است از صد نماز
شستن ظاهر ز انواع نجاستها چه سود
باطن آکنده است چون از شرک و کین و حرص و آز
از ره عجز و نیاز آمد بدرگاه تو فیض
بر دلش بگشا دری ای بینیاز چارهساز
میفکن گاهی نگاهی جانب اهل نیاز
ای که سر تا بپا روئی چو خور بنمای رو
تا به بینم شاهد حق ز آینهٔ ارباب راز
روی دارم سوی آنکو روی دارد سوی او
روی او پیداست در روی اسیران نیاز
عیشها دارند ز الطاف نهانی مخلصان
قصه الطاف محمود است و اخلاص ایاز
آه از ینصورت پرستان تهی از معرفت
از جمال شاهد معنی بصورت مانده باز
چند و چند از صورت صورت پرستی شرمدار
شاهد معنی است حاضر تو بصورت عشقباز
رو بشهرستان معنی آر از این صورتکده
تا که باشی در میان اهل معنی سر فراز
هر که دستش کوته از معنی است در صورت زند
لیک باید کرد معنی را ز صورت امتیاز
چون نداری معرفت لب را ببنداز گفتگو
العیاذ از آستین کوته و دست دراز
از ریا و غل و غش خالی شو ای طاعتپرست
صدق و اخلاص و امانت بهتر است از صد نماز
شستن ظاهر ز انواع نجاستها چه سود
باطن آکنده است چون از شرک و کین و حرص و آز
از ره عجز و نیاز آمد بدرگاه تو فیض
بر دلش بگشا دری ای بینیاز چارهساز