عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
رسید از دوست پیغامی که مستانرا نظر کردم
شدم من مست پیغامش ز خود بیخود سفر کردم
چوره بردم بکوی دوست کی گنجم دگر درپوست
بیفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
چوجان آهنگ‌جانان کرد وصل دوست شد نزدیک
ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم
بیاد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ریزد
سرشگم را بدریای خیال او گهر کردم
ز جانم بر زبان گر چشمهٔ حکمت شود جاری
از آن زاری مدد یابم که در وقت سحر کردم
قضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشی
بیادش تازه کردم جان خیالش را سپر کردم
بدستم خیری ار جاری شود زان منبع خیر است
ز من گر طاعتی آید نه پنداری هنر کردم
شراری از دمم تا کم نگردد از دم سردی
بهر جا زاهد خشکی که دیدم زو حذر کردم
اگر بیوقت و بیجا فیض رازی گفت معذور است
هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل بدر کردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
دل و جان منزل جانانه کردم
می توحید در پیمانه کردم
از این افسانها طرفی نبستم
بمستی ترک هر افسانه کردم
ز عقل و عاقلان یکسر بریدم
علاج این دل دیوانه کردم
شدم در ژنده پنهان از نظرها
چو گنجی جای در ویرانه کردم
شود تا آشنا آن دوست با من
ز هر کس خویش را بیگانه کردم
بهر جانب که دیدم مست نازی
نگاهی سوی او مستانه کردم
بهر جا حسن او افروخت شمعی
بگردش خویش را پروانه کردم
دلم شد فانی اندر عشق باقی
بآخر قطره را دردانه کردم
بهر جزو دلم جای بتی بود
بمستی ترک این بتخانه کردم
بیک پیمانه دادم هر دو عالم
چو فیض این کار را مردانه کردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
گران شد بر دل من تن بیا تن گرد جان گردم
همه تن می‌شوم شاید بر جانان روان گردم
چو جانرا او بود جانان ز سر تا پای گردم جان
جهانرا چون بود او جان بجان گیرد جهان گردم
گران جان نیستم گر من سبک بیرون روم از تن
زمین تا کی توان بودن بیا تا آسمان گردم
ز بهر آنکه تا بینم رخ پیدای پنهانش
نشان از وی چو نتوان یافت هم خود بی‌نشان گردم
ز بس جستم نشان او نشان گشتم بجست و جو
ز سر تا پا زان باشم ز پا تا سر بیان گردم
ز اوصاف جمال او کنم تا نکتهٔ روشن
بپیچ و تاب چون زلفان بگرد گلرخان گردم
بدور آتش روئی پریشان چون دخان باشم
ندارد عشق چون پیری بیا من هم جوان گردم
شدم در عشق پیر و او جوانی می‌کند با من
چو تیرم میکند تیرم کمان خواهد کمان گردم
نهادم سر بفرمانش چو گویم پیش چوگانش
گر این خواهد من این باشم ورآنخواهد من آن گردم
کجم گر می‌کند گر راست فزونم میکند گر کاست
چنین خواهد چنین باشم چنان خواهد چنان گردم
چنان بودم که میدانی چنین گشتم که می‌بینی
خزان خواهد بسوی اصل بی‌برگی خزان گردم
بهارم خواهد او از جان برویم لاله و ریحان
ز من خیری که او جوید همان باشم همان گردم
کنم او را که او گوید روم آنجا که او پوید
چو اینم میکند اینم چو آنم کرد آن گردم
گهی هشیار و گه مستم گهی بالا گهی پستم
؟؟؟ان گردم
دلم یک شعله بود از عشق بیرون رفت از دستم
بیا ای فیض تا در ماتم دل مشتغل گردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
درین گلشن من بیدل ببوی یار میگردم
پی گنجی درین ویرانه همچون مار میگردم
سپهر عالم جانم طرار نقش امکانم
بگرد مرکز توحید چون پرگار میگردم
بلی گوی و بلا جویم قضا چوگان و من گویم
برای خود نمی‌پویم بحکم یار میگردم
بری زین باغ تا چینم هزاران جور می‌بینم
برای آن گل خود رو بگرد خار میگردم
نه پیچم روی از تیرش نپرهیزم ز شمشیرش
سر از بهر فدا دارم پی این کار میگردم
قرار و صبر برد از من تمنای وصال او
هوای آشیان دارم که چون طیار میگردم
بنزد دوست خواهم شد برای تحفه مجلس
دُری شایسته میجویم درین بازار میگردم
دوای درد عاشق را مگر یابم نشان از کس
درین بازار در دکان هر عطار میگردم
نیاید بر منش رحمی طبیب عشق را هرچند
درین بازار عطاران من بیمار میگردم
قلندر نیستم گرچه در صورهٔ لیک در معنی
و رای عالم صورت قلندر وار میگردم
عزیز هر دو عالم میشوم چون خاک ره گردم
چو عزت جو شوم در هر دو عالم خوار میگردم
جهان بر من شود حاکم چو او را دوست میدارم
برد فرمان من عالم چو زو بیزار میگردم
زنم بر عالم استغنا قناعت چون کنم پیشه
شوم محتاج هر ناکس چو بر دینار میگردم
بغفلت عمر خواهد رفت بس کن گفتگو ای فیض
چو از دستم نیامد کار بر گفتار میگردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
ای جان مردم جانان مردم
بادا فدایت صد جان مردم
جان خود چه باشد تا خوانمت جان
بهتر ز جان چیست تو آن مردم
اظهار حاجت پیشت چه حاجت
ای بر تو پیدا پنهان مردم
ای بر تو آسان دشوار هرکس
ای بیتو دشوار آسان مردم
آسان کن ای دوست دشوار ما را
دشوار مپسند آسان مردم
ای بی‌تو ما را نی سر نه سامان
هم تو سری هم سامان مردم
ای کفر زلف ایمان عشاق
آیات حسنت قرآن مردم
ای زلفت شستت صیاد دلها
وی چشم مستت فتان مردم
ای نور و بینش در چشم مردم
در چشم مردم انسان مردم
در جسم مردم هم جان و هم دل
هم جان مردم ایمان مردم
سوز دلم را درد تو سازد
ای درد عشقت درمان مردم
زان شکر لب کامی نیابند
بر لب نیاید تا جان مردم
در مطبخ عشق خونابه دل
مستغیم کرد از خوان مردم
در کعبه وصل بر رسم عیدی
جز جان چه باشد قربان مردم
ای فیض را تو آغاز و انجام
هم مبدائی و هم پایان مردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم
آنکو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم
کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقلیم دل
از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم
دیدم جهانرا سربسر چیدم ثمر از هر شجر
گشتم گدای دربدر تا عاقبت سلطان شدم
در جادهای مشتبه هر سالکی را رهبری
در شاه راه معرفت من پیرو قرآن شدم
تن در بلا بگداختم تا کار جانرا ساختم
از آب و گل پرداختم از پای تا سر جان شدم
مأوای دلدارست دل کی جای اغیار است دل
دارم بدو این خانه را بر درگهش دربان شدم
رفتم بملک آگهی دیدم بدیها را بهی
خود را ز خود کردم تهی جسم جهانرا جان شدم
خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم
سر در ره او باختم سردار سربازان شدم
یاران در هستی زدند من قبله کردم نیستی
هر کس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم
زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو
شد آنچه شاید غیر من من آنچه باید آن شدم
بودم ز مهرش ذرهٔ بودم ز بحرش قطرهٔ
خورشید بس تابان شدم دریای بی‌پایان شدم
ای فیض بس بالادوی لاف ازمنی تا کی زنی
دعوای بیمعنی کنی من این شدم من آن شدم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
همه عمر بر ره تو رخ خود بخاک سودم
بکمینگه وصالت همه انتظار بودم
بفغان گهی و گاهی بطرب ترانه کردم
که مگر تو رحم آری همه نغمهٔ سرودم
بخیال من که هر دم بره تو میدهم جان
بگمان تو که هرگز بتو آشنا نبودم
دل و جان و دین و دنیا خرد و صلاح و تقوی
بره تو رفته رفته همه رفت هر چه بودم
چکنم دلم نخواهد ز جهان به جز تو یاری
بیکان یکان نشستم همه را بیازمودم
نرود ز آینه دل سبحات عکس رویت
که بصیقل جمالت دل تیره را زدودم
چو حدیث جانفزایت نشنید گوش جانم
چو تو دلبری ندیدم همه را بخود نمودم
شب فرقت تو آمد بدلم هزار عقده
بتو چشم چون گشودم همه عقدها گشودم
دل فیض بیخودانه بهوای تست در رقص
که تو شمع و من بگرد سر تو مثال دودم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بی‌خیال تو نباشد نه قیامم نه قعودم
جلوه حسن تو دیدم طمع از خویش بریدم
تا که شد محو در انوار وجود تو وجودم
میکند تازه بتازه سپه حسن شهیدم
چشم و ابرو و لب و خال و خط تست شهودم
شیر مهرت بازل داده مرا دایه لطف
نرود تا با بد مهر تو بیرون ز وجودم
با تو در عیشم و عشرت همه سودم همه نورم
بی تو در رنجم و محنت همه آهم همه دودم
خود همه فقرم و حاجت همه بخلم همه حاجت
ز تو بخشایش وجودم ز تو سرمایه و سودم
جاهل و مرده بخود زنده و دانا بتو باشم
بخودم هیچ نباشم بتو باشم همه بودم
یکدم ار بگذردم بیتو سراپای زبانم
بگذرانم نفسی با تو سراسر همه سودم
روی بر رهگذر دوست باخلاص نهادم
بر ملک منزلت خویش بدینگونه فزودم
آنچه را علم گمان داشتم از سینه ستردم
عقده جهل بلا حول ولا قوه گشودم
هیچ بودم بخودم بود چو پندار وجودی
همه کشتم چو شدم بیخبر از بود و نبودم
توبه کردم ز خود و نامه اعمال دریدم
نیک اگر کشتم و گر بد همه را نیک درودم
عاشق ورندم و میخواره بگلبانگ علا لا
زاهد ار نیست چنین بنده چنینم که نمودم
سر بسر خواب پریشان بود این عالم فانی
بهر جمعیت دل نالهٔ بیهوده سرودم
فیض را نعمت بسیار چو دادی مددی کن
تا کند شکر عطایای تو بر رغم حسودم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
من تاب فراق تو ندارم
نقش تو بسینه می‌نگارم
باشد روزی رخت به بینم
تا جان بلقای تو سپارم
شد در رگ و ریشه تیر عشقت
از هم بگستت پود و تارم
از بادهٔ آن دو چشم مستت
گه سر خوش و گاه در خمارم
وز بوی دو زلف عنبرینت
آشفته و مست و بیقرارم
وز لعل لب شکر فروشت
تلخ است مذاق انتظارم
جز وصل تو مقصدی ندارم
جز یاد تو مونسی ندارم
دیریست که در سر من این هست
کاندر قدم تو جان سپارم
لطفی لطفی که سوخت جانم
رحمی رحمی که سخت زارم
باران کرم ببار بر فیض
آبی آور بروی کارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
من و عشق و مستی عشق به جز این هنر ندارم
بجز این هنر چه باشد که ز خود خبر ندارم
بود از سر وصالش دل و فتنه جمالش
من و کنجی و خیالش سر شور و شر ندارم
ز در تو کی کشم پا مگر آنکه سر ببازم
ز تو کام تا نیابم ز تو دست بر ندارم
بمیان اشک غرقم چو صدف ببحر لیکن
چو تو در برم نباشی تهیم گهر ندارم
شجری ز باغ عشقم غم و ناله شاخ و برگم
چو تو در برم نباشی عبثم ثمر ندارم
ز تو چون جدا شوم من تو بگو کجا شوم من
بخدا که هیچ راهی بکسی دگر ندارم
نکنم حدیث از غیر ببرم ز شر و از خیر
چو مرا غم تو باشد غم خیر و شر ندارم
خوش آنکه بعشق تو گرفتار بمیرم
بیدار درین منزل خونخوار بمیرم
زین خوابگه بی‌خبران زنده برآیم
واقف ز سرا پردهٔ اسرار بمیرم
مستغرق دیدار شده در بر جانان
آسوده ز اقرار و ز انکار بمیرم
در سر هوس ساقی و در دست می لعل
در پای خم و خانهٔ خمار بمیرم
کاری چو به از خدمت معشوقه و می نیست
ساقی مددی کن که درین کار بمیرم
بشتاب و بده یکدو سه ساغر ز پی هم
مپسند که در میکده هشیار بمیرم
خونین جگر و خسته دل و محنت هجران
جانا تو پسندی که چنین زار بمیرم
آن یار بکس رخ ننماید چه توان کرد
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
گفتار خود ای فیض بکردار بیارا
مگذار که در زخرف گفتار بمیرم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
امروز دگر در سر سودای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقای دگر دارم
ای منتظر فردا چون من ز خودی فردا
کامروز نشد اینجا فردای دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشینش حلوای دگر دارم
مجنون و همان لیلا فیض و رخ هر زیبا
کز پرتو هر جانان لیلای دگر دارم
گفتم که بشیدائی افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
آمده‌ام بدینجهان تا که ز نی شکر برم
نامده‌ام که از شکر قصه برم خبر برم
چیست شکر دهان او نی غم آاندهان او
این نی پر گره بهم در شکنم شکر برم
جهد کنم در این سفر تا که ذخیره را بسی
تنگ شکر ز معدنش بر سر یکدیگر برم
بسته کمر ببندگی ناله کنان ز خود تهی
لب بلبش چو نی نهم از لب او شکر برم
دوست چو مغز من شود پوست بیفکنم ز خود
تا که نماید آن من بی صدفی گهر برم
آمده بسته‌ام کمر خدمت پادشاه را
تا که زیمن دولتش تاج برم کمر برم
سر بنهم به پای او دل بنهم برای او
جان بدهم برای او خدمت او بسر برم
ظلمت و نور و خیر و شر هست درون یکدگر
نور کشم ز ظلمت و خیر ز شر بدر برم
هر چه درین سرا بود جمله از آن ما بود
آمده‌ام که مال خود جمع کنم بدر برم
دیدهٔ جان گشوده‌ام بو که در آید از درم
تخم ولاش کشته‌ام تا که ازو ثمر برم
مونس و غمگسار من نیست به جز خیال او
گر نبود خیال او با که دمی بسر برم
کی بود آنکه وصل او روزی جان من شود
بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم
دوست بدست آورم نیست بهست آورم
جان که بزیر آمده باز سوی زبر برم
این غزلم جواب آنکه عارف روم گفته فیض
آمده‌ام که سر نهم عشق ترا بسر برم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
اگر آهی کشم دریا بسوزم
و گر شوری کنم دریا بسوزم
شود دل شعله چون بر یاد روئی
شوم تن شمع و سر تا پا بسوزم
کنم هرچند پنهان آتش جان
میان انجمن پیدا بسوزم
خوشم با سوختن در آتش عشق
بهل تامن در این سودا بسوزم
در آنجا هر که باشد هر چه باشد
بسوزد ز آتشم هرجا بسوزم
کنم گر اقتباسی ز آتش قدس
وجود خویش سر تا بسوزم
نیارم تاب یا آرم ندانم
تجلی کنم بسازم تا بسوزم
نه من ماند نه ما ماند چو آئی
بیا تا بی من و بی ما بسوزم
ترا خواهم مرا گر تو نخواهی
تجلی بیشتر کن تا بسوزم
بسوزد ظاهر و باطن ز سوزم
اگر پیدا و گر پنهان بسوزم
ز سوز جان اگر حرفی نویسم
ورق را سربسر یکجا بسوزم
چو فیض ار دم زنم از آتش دل
زبان و کام با لبها بسوزم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
من واله جمال فروزان یک کسم
آشفتهٔ دو زلف پریشان یک کسم
سامان مرا یکی و سر من یکی بود
سودا یکی و بیسر و سامان یک کسم
هر جا بهر که روی کنم سوی او بود
بینای یک جمالم و حیران یک کسم
جمعیتم ز جمع کمالات یک کس است
شیدای یک جمیل و پریشان یک کسم
تیغ ار کشد بقصد سرم بسملش شوم
در مذبح محبت قربان یک کسم
مشرک نیم پرستش باطل نمیکنم
حق بین و حق پرست بفرمان یک کسم
از هر خسی قبول عطائی نمیکنم
مستغرق مواهب احسان یک کسم
چون گربگان بسفرهٔ هر کس نمیروم
همچون شتر نواله خور خوان یک کسم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
تا من نشوم بیخود هشیار نمی‌باشم
تا دل ندهم از کف دلدار نمی‌باشم
گر غیر شوم یکدم با ناز نه پیوندم
تا یار نمی‌باشم با بار نمی‌باشم
من هم من و هم اویم هم قلزم و هم جویم
یک بینم و یک باشم بسیار نمی‌باشم
آنرا که شود چاره ناچار فنا گردد
چون چاره من شد او ناچار نمی‌باشم
آنرا که رخش بیند هوشی بنمی‌ماند
ز آنروست که من یکدم هشیار نمی‌باشم
در دار چو باشد او غیری نبود دیار
دیار چو باشد او در دار نمی‌باشم
از یار وفادارم یکدم نشوم غافل
در ذکرم و در فکرم بیکار نمی‌باشم
گر صحبت او خواهی از صحبت خود بگذر
با خویش چه باشم من با یار نمی‌باشم
هر گاه که با غیرم در خوابم و بی‌خیرم
بیدار چو می‌باشم بیدار نمی‌باشم
او نیست چو در کارم بیکارم و بیکارم
در کار چو می‌باشم در کار نمی‌باشم
بیماری اگر بینی بیماری عشقست آن
بیمار چو می‌باشم بیمار نمی‌باشم
صد شکر بدرویشی هرگز نزدم نیشی
آسایش خلقانم آزار نمی‌باشم
ایانم و هموارم آسان کن دشوارم
مانند گران جانان دشوار نمی‌باشم
پائی چو رسد بر سر دستی فکنم اسپر
از خاک رهم کمتر جبار نمی‌باشم
ای فیض بس از دعوی از دعوی بیمعنی
آن بس که بدوش کس من بار نمی‌باشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
چون غمی زور آورد خود را بصحرا میکشم
ناله را سر میدهم از دیده دریا میکشم
راز در دل بیش از این نتوان نهفتن چند و چند
بر سر هر چارسو بانگ علالا میکشم
نی غلط کی میتوان گفتن بهر کس راز دل
همدمی هر جا بیابم ناله آنجا میکشم
هر کجا گردد دو چارم بیسراپا آگهی
بی سراپا در رهش سر می‌نهم وامیکشم
روز بذل وصل جان افزای خود گر سرکشید
من بگرد کوی او از ضعف تن پا میکشم
سر خوشم از نشاه صهبای جام معرفت
چون نیابم محرمی این باده تنها میکشم
آگهی باید ز سر جان و آنگه رنج تن
گر نباشم آگه از خود رنج بیجا میکشم
گاه در چشمم درآید گاه در دل جا کند
از جمالش گاه ساغر گاه مینا میکشم
از برای آنکه در عقبا بیابم راحتی
رنج گوناگون بسی در دار دنیا میکشم
سر بسر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه
تا نسوزد شهر آهم را بصحرا میکشم
درد روزم را بشب می‌افکنم ز آشفتگی
کار دی را از پریشانی بفردا میکشم
هر جمیلی از جمالش بادهٔ دارد دگر
بادهای گونه‌گون زان حسن یکتا میکشم
دیده‌ام جامست و بت مینا و حسن دوست می
بادهٔ توحید حق زین جام و مینا میکشم
آن صهیبی کو کند پرهیز از صهبائیم
آن صهیبم من که با پرهیز صهبا میکشم
فیض میخواهد که سرّ خویش را پنهان کند
من ز نظمش اندک اندک رازها وامیکشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از معانی مغز بیرون میکشم
معنوی داند که من چون میکشم
بسته دارم تا نظر در صورتی
معنی هر لحظه بیرون میکشم
لیلیی دارم که نتوان دیدنش
در غمش صد بار بیرون میکشم
کاسهای زهر هجر دوست را
عشق میداند که من چون میکشم
موسیم من عقل هرون من است
منت نصرت ز هرون میکشم
یکسر مو سر نه می‌پیچم ز عقل
این ریاضتها بقانون میکشم
از پی تحصیل زاد آخرت
جورها از دنیی دون میکشم
دم بدم زان غمزه تیری میرسد
خامهٔ پرهیز در خون میکشم
بهر بی‌اندازه عیشی در درون
محنت ز اندازه بیرون میکشم
دل ز دنیا کنده و در ارض تن
رنج خسف جسم قارون میکشم
رنجها باشد کلید گنجها
رنجها از طاقت افزون میکشم
تا رسم از رنج در گنجی چو فیض
جورها از چرخ گردون میکشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
کنم اندیشهٔ دنیا شود عقبا فراموشم
کنم اندیشه عقبا شود دنیا فراموشم
بیا اندیشه باقی کنم کان جای اندیشه است
ز فانی بر کنم دل تا شود یکجا فراموشم
کسی کز وی من آبادم دمی نگذارد از یادم
ولی از عزو استغنا کند خود را فراموشم
شوم غافل از و هر دم دگر آید فرا یادم
بیادش گویم ای مقبل مشو جانا فراموشم
مرا تا بینمت سیر و بیادم آر چون رفتی
بیا اینجا در آغوشم مکن آنجا فراموشم
دل اندر عهد او بستم بامید وفا داری
چو دانستم که خواهد کرد بی‌پروا فراموشم
مرا آن یار میگوید بیادم دار پیوسته
نه امروزم بیاد آری کنی فردا فراموشم
اگر پیوسته نتوانی گهی در خاطرم میدار
بیادی چون مرا هر جا مکن یکجا فراموشم
بیادی چون مرا هر دم سزد گاهی کنی یادم
روی یکدم گر از یادم مکن الا فراموشم
چو فیض از دین و از دنیا گذشتم بهر یاد او
بآن غایت که شد هم دین و هم دنیا فراموشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
بشست یار و زلف یار در بندم خوشا حالم
بدرد بی‌دوای دوست خرسندم خوشا حالم
ندیدم چون وفائی در گلی در گلشن عالم
ز دل خار تعلق یک بیک کندم خوشا حالم
برون کردم سر از خاک و ندیدم جای آسایش
دگر خود را درون خاک افکندم خوشا حالم
بجز عشقم نیامد در نظر چیزی درین عالم
از آنرو عشق در جان و دل آکندم خوشا حالم
جمال دوست در صحرای هستی چون تجلی کرد
وجود خویش را از خویشتن کندم خوشا حالم
خیالش در نظر پیوسته هست اما پسندم نیست
بدیدار جمالش آرزومندم خوشا حالم
گهی حیران آن رویم گهی آشفته زان رویم
گهی گریم بحال خودگهی خندم خوشا حالم
چو حرف یار می‌گویم دهانم می‌شود شیرین
دهان چه پای تا سر آنزمان قندم خوشا حالم
از آن خوشنود می‌باشم چو فیض از گفتهای خود
که حرف اوست کان بر خویشتن بندم خوشا حالم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
خدایا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصیانم
مبین در کردهٔ زشتم به بین در نور ایمانم
تو گفتی بندهٔ خواهم که اخلاصی در او باشد
چه در دست تو می‌باشد گر اخلاصم دهی آنم
دُر ایمان بدل سفتم شهادت بر زبان گفتم
غبار شرک خود رفتم سزد بخشی گناهانم
تو اهل سحر را دادی بجنت جا باسلامی
مرا هم جا دهی شاید چه شد آخر مسلمانم
چو مهر دوستانت را نهادی در دل ریشم
چو باشد مهر ایشانم دهد جا نزد ایشانم
چو بغض دشمنانت را نهادی در دل تنگم
شود گر بغض آنانم برون آرد ز نیرانم
بفرمان رفته‌ام گاهی سجودی کرده‌ام گاهی
نمی‌ارزد اگر کاهی در آتش خود مسوزانم
ندارم بر تو من منت که کردم گه گهی خدمت
ترا بر من بودمنت که دادی قدرت آنم
چو دور از من نهٔ یا رب مرا مپسند دور از خود
بنزدیکیت جمعم کن که دور از تو پریشانم
چو بی یادم نمیباشی مرا بی‌یاد خود مگذار
بیاد خود کن آبادم که بی‌یاد تو ویرانم
دلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیست
بده جمعیتی یا رب که دارد دل پریشانم
دلی دارم که میدارد مرا از خویشتن غافل
چو غافل میشوم از خویش بازیگاه شیطانم
دلی دارم که میخواهد مرا از من جدا سازد
از این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانم
چو حشر هر کسی با دوستانش میکنی یا رب
مرا نزد علی جا ده که او را از محبانم
محب آل پیغمبر نمیسوزد در آتش فیض
چو دارم مهرشان در دل چه ترسانی ز نیرانم