عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
در چهرهٔ مهرویان انوار تو می‌بینم
در لعل گهر باران گفتار تو می‌بینم
در مسجد و میخانه جویای تو می‌باشم
در کعبه و بتخانه انوار تو می‌بینم
بت‌خانه روم گر من تا جلوهٔ بت بینم
چو نیک نظر گردم دیدار تو می‌بینم
هرکو ز تو پیدا شد هم در تو شود پنهان
پیدا و پنهان گشتن هم کار تو می‌بینم
از کوی تو می‌آیم هم سوی تو می‌آیم
در سیر و سلوک خود انوار تو می‌بینم
هم کشته این عیدم هم زنده جاویدم
منصور صفت خود را بردار تو می‌بینم
گاهی که مرا کاهی گه قیمتم افزائی
در سود و زیان خود را بازار تو می‌بینم
هرکس شده در کاری سرگشته چو پرکاری
سرگشتگی جمله در کار تو می‌بینم
هرجا که روم نالم چون بلبل شوریده
سرتاسر عالم را گلزار تو می‌بینم
خون در جگر لاله از داغ تو می‌بینم
چشم خوش نرگس را بیمار تو می‌بینم
پروانه بگرد شمع جویای جمال تو
بلبل بگلستانها هم زار تو می‌بینم
از خود نه خبردارم نه عین و اثر دارم
در نطق و بیان فیض گفتار تو می‌بینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
حسن رخ مه رویان از روی تو می‌بینم
دلجوئی دلداران از خوی تو می‌بینم
هرجا که بود نوری از پرتو روی تست
هر جا که بود آبی از جوی تو می‌بینم
چشم خوش خوبان را بیمار تو می‌دانم
محراب دو عالم را ابروی تو می‌بینم
گبر و مغ و ترسا را جویای تو می‌بینم
روی همه عالم را واسوی تو می‌بینم
بلبل بگلستانها از بهر تو می‌نالد
بوی گل و ریحانها از بوی تو می‌بینم
تشویش دل درهم از زلف تو می‌دانم
اسباب پریشانی گیسوی تو می‌بینم
عاشق سر کو گردد من گرد جهان گردم
چون جمله عالم را من کوی تو می‌بینم
املاک و لطایف را چوگان تو می‌دانم
افلاک و عناصر را من کوی تو می‌بینم
اندر دل هر ذره خورشید جهان تابیست
من تابش آن خورشید از روی تو می‌بینم
این عالم فانی را هر دم ز تو، نو از نو
من کهنه نمی‌بینم من نوی تو می‌بینم
از هیچ صدائی من جز حرف تو نشنیدم
هیهات دل هرکس یا هوی تو می‌بینم
در بحر محیط عشق شد غرق وجود فیض
وین چشم گهر بارش واسوی تو می‌بینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
زین جهان پست بالا میروم
تا محل قدس اعلا میروم
از مکان و لامکان خواهم گذشت
تا فراز جا و بیجا میروم
میروم تا موطن اصلی خویش
از کجاها تا کجاها میروم
نقی باطل کردم و اثبات حق
از لم و لا سوی الا میروم
مرغ جان را رسته بال معرفت
تا نه پنداری که با پا میروم
این دوتائی خرقهٔ پر عار را
خرق کردم عور و یکتا میروم
رفته رفته در تنم جان شد بزرگ
تنگ شد جا سوی بیجا میروم
من نمی‌گنجم درین عالم دگر
بر من اینجا تنگ شد جا میروم
میروم تا منبع هر هستیی
جای فیض آنجاست آنجا میروم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
رعیتی است چو خاری بیا امیر شوم
میسراست غنا من چرا فقیر شوم
بهمتی شوم استاد کارخانهٔ عشق
تلمذ خردم پس بیاد پیر شوم
بود چو عزت در عشق رو بعشق آرم
عزیز دهر توان شد چرا حقیر شوم
ز قید عقل رهم دل بعشق حق بندم
چرا بعقل و تکالیف عقل اسیر شوم
بداردم بدر شه بگیردم بگنه
بدست عقل چو در بند دار و گیر شوم
جنون عشق بدست‌ آورم شوم استاد
شهنشهی کنم و میر هر امیر شوم
دوم ز مملکت عقل تا فلاه جنون
بشیر اهل جنون باشم و نذیر شوم
اگر اسیر شوم عشق را اسیری به
که چون اسیر شوم عشق را امیر شوم
هر آنچه یافتم ای فیض از اسیری بود
مرید باشم از آن به که شیخ و پیر شوم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
باده در باده مست چون نشوم
یار ساقی ز دست چون نشوم
رخ برافروخت چون نسوزم من
قد برافروخت پست چون نشوم
بست در پیچ زلف خم در خم
پای دلرا ز دست چون نشوم
باده او هوشیار چون باشم
ساقی او می پرست چون نشوم
اوست قبله سجود چون نکنم
اوست بت بتپرست چون نشوم
هست او من چسان نباشم نیست
هستیم اوست هست چون نشوم
دل اشکسته میخرد دلدار
طالب این شکست چون نشوم
گفت اگر عاشقی فنا شوفیض
راه عذرم ببست چون نشوم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
از عشق یار خوشم از حسن یار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم
او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم
هرکس که دید جلوه‌اش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم
یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بی‌قرار هم
یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم
زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم
زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم
زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم
زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم
زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
کو عشق کو سودای عشق تا در جهان غوغا نهم
کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم
کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم
فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم
ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔ
مشتی از این خامان خشک در بوتهٔ سودا نهم
سر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا
و آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم
آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان
بیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم
زین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روم
از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم
یا رب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خود
تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
یاد یاران که کنند از دل و جان یاری هم
پا ز سر کرده روند از پی غمخواری هم
غم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئی
بهره گیرند ز دانش بمدد کاری هم
کم کنند از خود و افزونی یاران طلبند
رنج راحت شمرند از پی دلداری هم
رنج بر جان خود از بهر تن آسائی یار
حامل بار گران بهر سبکباری هم
همه چون غنچه بتنهائی و با هم چون گل
تنگدل از خود و خندان بهواداری هم
رنجه کردند که راحت برسانند بهم
زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم
از ره لطف و محبت همه هم را دلجوی
وز سر مهر و وفا در صدد یاری هم
نور بخشند بهم چونکه بصحبت آیند
روز خورشید هم و شمع شب تاری هم
این می و ساقی آن و طرب و مستی این
جام سرشار هم و منبع سرشاری هم
سرشان ز آتش سودای محبت پر شور
پای پر آبله در راه طلبکاری هم
خواب غفلت نگذارند که غالب گردد
همه هم را بصرند و همه بیداری هم
راحت جان و طبیبان دل یکدیگرند
یار تیمار هم و صحت بیماری هم
همه همدرد هم و مایهٔ درمان دهند
همه پشت هم و آسان کن دشواری هم
فیض تا چند کنی وصف و نکوشی که شوی
خود ار آنقوم که باشند بغمخواری هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
اگر بدیم و گر نیک خاکسار توایم
فتاده بر ره تو خاک رهگذار توایم
بلندی سرما خاکساری در تست
بنزد خلق عزیز بم از آنکه خوار توایم
توئی قرار دل ما اگر قراری هست
و گر قرار نداریم بیقرار توایم
بسوی تست بهر سو که میکنیم سفر
بهر دیار که باشیم در دیار توایم
اگر اطاعت تو میکنیم مخلص تو
و گر کنیم گناهی گناه کار توایم
بهر چه در دل ما بگذرد تو آگاهی
اگر ز خلق نهانیم آشکار توایم
ز کردهای بد خویشتن بسی خجلیم
بپوش پردهٔ عفوی که شرمسار توایم
اگر چه نامه سیاهیم از اطاعت تو
چو فیض دشمن دیویم و دوستدار توایم
بگوش هوش شنیدم که هاتفی میگفت
غمین مباش که ما یار غمگسار توایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده‌ایم
در تک این بحر اخضر چون گهر افتاده‌ایم
جامه نیلی کرده و بر حال ما بگریسته
تا چو اشک این آسمان از نظر افتاده‌ایم
گرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است
لیک از خود در دو عالم بیخبر افتاده‌ایم
میبرند از نخل عمر ما ثمر گر عالمی
بهر خود در باغ دنیا بی ثمر افتاده‌ایم
هان بیا تا عیب هم پوشیم چون دلق و کلاه
تا بکی در پوستین یکدیگر افتاده‌ایم
بر فلک بنهیم پا پس کاروانرا سر شویم
گرچه در راه خدا بی پا و سر افتاده‌ایم
رو بشهرستان قرب آریم از صحرای بعد
دوستان بهر چه دور از یکدیگر افتاده‌ایم
رهنما ای رهنما و دستگیر ای دستگیر
بی‌دلیل و زاد و مرکب در سفر افتاده‌ایم
فیض را یا رب مدد کن تا بعلیین رسد
چند در سجین بی هر شور و شر افتاده‌ایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
ذّره ذرّه ز آسیای آسمان افتاده‌ایم
خورده آدم گندم و ما از جنان افتاده‌ایم
همنشین قدسیان بودیم در جنات عدن
حالیا در ظلمت این خاکدان افتاده‌ایم
پخته نان ما خدای ما و ما از روی جهل
از برای نان بهر در چون خسان افتاده‌ایم
دست پرورد ملایک بوده خورده آب قدس
از بنان قدسیان اینجا بنان افتاده‌ایم
در کنار خویش ما را دوست پرورد و کنون
چون اسیران در میان دشمنان افتاده‌ایم
بار سنگین امانت را بدوش افکنده‌ایم
از فضولی زیر این بار گران افتاده‌ایم
شکر لله نیستم از جستجو فارغ دمی
آنچه رفت از دست ما در کسب آن افتاده‌ایم
قومی از بهر سراغش پای از سر کرده‌اند
ماهم از سر همره این کاروان افتاده‌ایم
زینجهان در پرده میجوئیم راه آن جهان
در قفس در جستجوی آشیان افتاده‌ایم
روز و شب بی پا و سر گردیم گرد هر دو کون
از پی آن جان جان در این و آن افتاده‌ایم
گرچه بیرون از زمین است و زمان دلدار ما
ما ببویش در زمین و در زمان افتاده‌ایم
گرچه فوق لامکانست و مکان مقصود ما
از خیالش در مکان ولا مکان افتاده‌ایم
میفتد عکس جمالش دمبدم بر جان ما
ما بره دنبال این برق جهان افتاده‌ایم
آفرین بر دیدهٔ حق بین ما کاندر جحیم
در تماشای بهشت جاودان افتاده‌ایم
آفرین بر دیدهٔ بینای عشق حق پرست
سجدهٔ حق کرده و پیش بتان افتاده‌ایم
آستین بی‌نیازی بر دو کون افشانده‌ایم
بر در حق لیک سر بر آستان افتاده‌ایم
فیض گاهی حق پرستست و گهی باطل پرست
از قضا گاهی چنین گاهی چنان افتاده‌ایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
از حضور قدس جانرا در سفر افکنده‌ایم
در سفر هم خویش را در شور و شر افکنده‌ایم
در کف نفس و هوا و دیو اسیر افتاده‌ایم
تا بلذات جهان بیجا نظر افکنده‌ایم
بهر تعظیم خسان و اعتبار ابلهان
خویشتن را چون گدایان دربدر افکنده‌ایم
راه دوزخ پیش داریم و بسرعت میرویم
بی محابا خویشتن را در خطر افکنده‌ایم
راه جنت را بما بنموده حق با صد دلیل
از ضلالت خویش را ما در سقر افکنده‌ایم
سوی ما از یار ما با آنکه می‌آید خبر
ما درین ره خویشتن را بی‌خبر افکنده‌ایم
دوست را با ما نظرها هست پیدا و نهان
ما چو کوران آن نظرها از نظر افکنده‌ایم
جان ما را تیر باران حوادث کرد چرخ
ما به پیش تیر بارانش سپر افکنده‌ایم
تا نپنداری که ما اینراه را خود میرویم
پیش چوگان قضا چون گوی سر افکنده‌ایم
جان شد این تن وعدهٔ‌ دیدار جانان تا شنید
چشم شد در گوش تا ما این خبر افکنده‌ایم
حرف او بشنیده دل هر جا که گوشی داده‌ایم
روی او دیده است جان هر جا نظر افکنده‌ایم
تا بکی در عرض ره خواهیم گشتن عمر شد
بهر کاری فیض خود را در سفر افکنده‌ایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختیم
دیدیم گر مهیا ز غم از خوشدلی وا سوختیم
حالی بغم رو کرده‌ایم با عیش یکرو کرده‌ایم
شادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیم
با جنت و طوبی چه‌کار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختیم
چون خرقه پوشان غمت دلهای صافی داشتند
ما هم بامید صفا زینغم مرقع دوختیم
ترک کتاب و درس علم گفتیم چون در راه تو
یک نکتهٔ اغیار سوز از پیر عشق آموختیم
گر دین و دنیا باختیم در عشق و در سودای عشق
لیک از متاع درد و غم سرمایها اندوختیم
افسرده بودی فیض تا با عیش بودت الفتی
ای غم روانت شاد باد کز تو دلی افروختیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
ما سر مستان مست مستیم
با ساقی و می یکی شدستیم
در ساقی و یار محو گشتیم
از ننگ وجود خویش رستیم
تا دست بدست دوست دادیم
پیوند ز خویشتن گسستیم
تا چشم بروی او گشادیم
زان نرگش مست مست مستیم
تا پای بکوی او نهادیم
از دست ببوی او شدستیم
با باده زدیم جوش در خم
تا باده شدیم و خم شکستیم
ما باده و باده ما دوئی نیست
ما رسم دوئی بهم ز دستیم
ما از مستی و مستی است از ما
در روز الست عهد بستیم
ما از ساقی و ساقی است از ما
در عیش بکام دل نشستیم
مستی نکنیم از آب انگور
ما مست ز بادهٔ الستیم
ما بی می مستی دمی نبودیم
بودیم همیشه مست و هستیم
از ما مطلب صلاح و تقوی
ما عاشق و رند و می پرستیم
برخواسته‌ایم از دو عالم
تا در صف میکشان نشستیم
کس پای بما ندارد ایفیض
ما سر مستان مست مستیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
بکوی یار بی‌پروا گذشتیم
دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیم
غلط کی میتوان ز آنجا گذشتن
مگر ما بیخود و بی ما گذشتیم
نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند
هم از ما هم ز سر هم پا گذشتیم
چو از یار حقیقی بوی بردیم
ز هر گلدستهٔ رعنا گذشتیم
عیان دیدیم خورشید ازل را
ز هر مه طلعت زیبا گذشتیم
حدیث از شاهد و ساقی مگوئید
که این را خط زدیم و آنرا گذشتیم
بجان و دل غم مولی گزیدیم
هم از دنیا هم از عقبا گذشتیم
نمی‌پیچیم در زهاد و عباد
هم از اینها هم از آنها گذشتیم
نه از دنیا و عقبا طرف بستیم
بماندیم این دو را برجا گذشتیم
چو در اقلیم بیجانی رسیدیم
ز راه و منزل و ماوا گذشتیم
بخلوت خانهٔ توحید رفتیم
هم از لا و هم از الا گذشتیم
دل و جانرا بحق دادیم چون فیض
ز گفت و گو و از غوغا گذشتیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
رفتیم ازین دیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بی‌دلبر و بی‌قرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
هر جمیلی که بدیدیم بدو یار شدیم
هر جمالی که شنیدیم گرفتار شدیم
پیش هر لاله رخی ناله و زاری کردیم
چون بدیدیم ترا از همه بیزار شدیم
خار اغیار بسر پنجه غیرت کندیم
تا ز عکس رخ گلزار تو رخسار شدیم
بیخیر بر در میخانهٔ عشق افتادیم
قدح باده کشیدیم و خبردار شدیم
مست بودیم و سر از پای نمیدانستیم
از الست تو سراپا همه هشیار شدیم
خفته بودیم در اقلیم عدم آسوده
از سماع کن بیحرف تو بیدار شدیم
شربت لعل لبت بود شفای دل ما
هر گه از چشم خوشت خسته و بیمار شدیم
چه سعادت که در ایام غمت دست نداد
خنک آندم که بعشق تو گرفتار شدیم
فیضها از پی عشقت بدل و جان بردیم
زانسبب معتکف خانهٔ خمار شدیم
دم بدم نفخهٔ از غیب بجان می‌آید
تاز گلبانگ اشارات تو در کار شدیم
تا امانت بسپاریم کرم کن مددی
بامید مددت حامل این بار شدیم
هر کسی در همه کار از تو مدد میجوید
فیض هم از تو مدد یافت که هشیار شدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
هر جمالی که بر افروخت خریدار شدیم
هر که مهرش دل ما برد گرفتار شدیم
کبریای حرم حسن تو چون روی نمود
چار تکبیر زدیم از همه بیزار شدیم
پرتو حسن تو چون تافت برفتیم از هوش
چونکه هوش از سر ما رفت خبردار شدیم
در پس پردهٔ پندار بسر می‌بردیم
خفته بودیم زهیهای تو بیدار شدیم
ساغری ساقی ارواح فرستاد از غیب
نشاءه‌اش بیخودئی داد که هشیار شدیم
بار دانش که چهل سال کشیدیم بدوش
بیکی جرعه فکندیم و سبکبار شدیم
مصحف روی و حدیث لبت از یاد برد
هر چه خواندیم و دگر بر سر تکرار شدیم
شربت لعل لبت بود شفای دل ما
بعبث ما ز پی نسخهٔ عطار شدیم
روز ما نیکتر از دی دی ما به ز پریر
سال و مه خوش که به از بار وز پیرار شدیم
هر چه دادند بما از دگری بهتر بود
تا سزاوار سراپردهٔ اسرار شدیم
در دل و دیدهٔ ما نور تجلی افروخت
تا به نیروی یقین مظهر انوار شدیم
سر ز دریای حقایق چه برون آوردیم
بر سر اهل سخن ابر گهر بار شدیم
راه رفتیم بسی تا که بره پی بردیم
کار کردیم که تا واقف این کار شدیم
آشنا فیض ازینگونه سخن بهره برد
نزد بیگانه عبث بر سر گفتار شدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
بر درگه تو بهر عطای تو آمدیم
در گوش ما فتاد بنا گه ندای کن
جستیم از عدم بندای تو آمدیم
ما را نبود هیچ مهمی در آب و خاک
در آتش بلا بهوای تو آمدیم
ما از کجا و خون جگر خوردن از کجا
بر خوان اینجهان بصلای تو آمدیم
این آمدن برای تو بود و برای تو
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
هم راه را بما تو نمودی ز ابتدا
هم گام گام را بهدای تو آمدیم
با پای سعی خود بکجا میتوان رسید
این راهرا تمام بپای تو آمدیم
این راه پرنشیب و فراز خطیر را
در آرزوی وصل و لقای تو آمدیم
ما را تو میسری و توئی آب روی ما
ما خاکیان ولی نه سزای تو آمدیم
امر امر تست هرچه تو گوئی چنان کنیم
در دایره قدر بقضای تو آمدیم
کاری برای خود نکنیم و هوای خود
فرمان بران رای و هوای تو آمدیم
هرجا که رفته‌ایم ز بهر تو رفته‌ایم
هرجا که آمدیم برای تو آمدیم
تو آن خویش باشی و ما نیز آن تو
ما مای خود نه‌ایم که مای تو آمدیم
بی‌فیض تو ز فیض نیاید نفس زدن
در فن شاعری برضای تو آمدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ما را ره توفیق نمودند و بریدیم
بر ما در تحقیق گشودند و رسیدیم
یکچند بهر صومعه بدیم ارادت
یکچند بهر مدرسه گفتیم و شنیدیم
اقلیم معارف همه را سیر نمودیم
در باغ حقایق بهمه سبزه چریدیم
بس عطر روانبخش ز گلها که گرفتیم
بس میوه دلپرور دلخواه که چیدیم
کردیم نظر در شجر زینت دنیا
نه سایه نه برداشت ازو مهر بریدیم
ناگاه شد از قرب نمودار درختی
مقصود دل آن بود بکنهش چو رسیدیم
دادند بما عیش مصفای مؤبد
در سایهٔ آن رحل اقامت چو کشیدیم
دیدیم چو ما ساقی میخانهٔ توحید
یکجرعه از آن بادهٔ بیرنگ چشیدیم
صد شکر دل آسود ز تشویش کشاکش
چون فیض نه پیر و نه فقیه و نه مریدیم