عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
در ره دانش بفکر تا بتوان گام زن
تا که بجنبد بجنب ورنه بجنبان بفن
دست ز فکرت مدار تا که بحیرت رسی
دست طلب بعد از آن در کمر ذکر زن
ذکر چو بر دل زند و اله و مذکور شو
چشم و دل و گوش و هوش جمله بدانسو فکن
میبردت فکر و ذکر در ره عرفان و انس
تا که بمحنت کشد کار دل و جان و تن
چون بمحبت رسی جذبه رسد زانطرف
تا کشدت سوی خود تارهی از خویشتن
باز ندانم چها از پس آن رو دهد
گم شودت جان و تن وارهی از ما و من
چونکه گرفتی قرار در کنف لطف یار
گویدت ای پیک من رو سوی دارامحن
باز فرستد ترا جانب دار العنا
تا بتو گردد جدا راهبر از راهزن
لطف پیاپی ز یار می‌نگذارد قرار
در کف او اختیار جلّ و عزّ ذوالمنن
تا کی از اقوال فیض دعوی دانش کنی
در ره احوال نیز یکدوسه گاهی بزن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
نوش من نیش مکن دورم از خویش من
جگرم ریش مکن دورم از خویش مکن
آرزوی دل من حل همه مشکل من
مقصد حاصل من دورم از خویش مکن
بتو من زنده شدم جان پاینده شدم
شمع پاینده شدم دورم از خویش من
بیتو ای جان کسی بر نیارم نفسی
چون زید بیتو کسی دورم از خویش مکن
ای روان دو جهان آشکارا و نهان
از تو دوری نتوان دورم از خویش مکن
تاج من افسر من سر من سرور من
هادی و رهبر من دورم از خویش مکن
راه من منزل من بحر من ساحل من
آشنای دل من دورم از خویش مکن
یار من یاور من دل من دلبر من
مونس و غمخور من دورم از خویش مکن
گرچه هستند بسی نیست از بهر کسی
جز تو فریاد رسی دورم از خویش مکن
از رخت هستی فیض و ز لبت مستی فیض
وز قدرت پستی فیض دورم از خویش مکن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
در حریم قدس جانرا نیست بار از ننگ تن
ننگ تن یا رب بیفکن از روان پاک من
بخیه تا کی بر تن بر حیف خود خواهیم زد
کی بود کز دوش جان افتاده باشد بار تن
نی غلط کردم که بی تن جان نمییابد کمال
چند روزی بهر جان باید کشیدن رنج تن
گر نبودی تن چسان جان علم و فصل اندوختی
گر نبودی تن چسان جان در جنان کردی وطن
آلتی جانرا بود ناچار در کسب و کمال
آلت کسب کمال جانست سر تا پای تن
مرکب جانست تن در راه صعب آخرت
در سفر ناچار باشد پاس مرکب داشتن
گرچه جان آسوده بود از جور تن پیش از سفر
لیک در وی بود پنهان عجب ولاف ما و من
خاکساری دید و عجز و محنت و رنج و شکیب
شد تمام و پخته و دانا و بینا ممتحن
باز در جای قدیم خویش می گیرد قرار
رسته از آزار تن خالص زلاف ما و من
میشود قربان جان ما تن ما عاقبت
فیض چندی صبر کن بر رنج تن ای جان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
میکشد بهر گل جان خارهای جور تن
اینجهان و آنجهان از جان گریبان چاک کرد
تا دهد جا جان ما را در درون خویشتن
هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک
سجده آرد جان ما را ز آنکه شد جانرا وطن
خاک ما دارد شرف بر جان ابلیس لعین
ز آنکه این تن داد حق را آن ز حق دزدید تن
نور حق پنهان شد اندر خاک از چشم عدو
نور آتش دید در خود گفت کی باشد چومن
اجر چندین ساله طاعت رفت از دستش برون
چونکه پا بیرون نهاد از انقیاد ذوالمنن
چون حسد برد و تکبر کافر شد رجیم
در پناه حق گریزای فیض زین دو همچو من
سعیها دارد بسی ابلیس در اهلاک ما
تاتوانی سعی میکن در نجات خویشتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
آرامت از تن میرود زین شاهدان سیمتن
یا رب چو مستیها کنی ز آن ساقی جان پیرهن
زین گلرخان بیوفا دل میرود ار جا ترا
گر جور بنماید لقا جانت نگنجد در بدن
از حسن جان لذت بری تا حسن جانت چون کند
از حسن جانان خود مگو کز تو نماند ما و من
ای آنکه داری صد طرب از نشاه نبت العنب
گر تر کنی ز آن باده لب جانت برقصد در بدن
زین آب تلخ ناگوار گر بگذری روزی سه چار
از سلسبیل خوشگوار جان گرددت هر ذره تن
احزای تن چون‌جان شود جان‌تاچه سرمستان شود
مستغرق جانان شود در عالم بی ما و من
این می چو در تن جا کند جانرا چنین شیدا کند
آن می چو با جانها کند چون جان اگر آید بتن
ز الایش تن پاک شو چالاک بر افلاک شو
تا جان ز جانان برخورد نزدیک او گیرد وطن
ای فیض در دنیا بچش از جام عشقش جرعهٔ
در خاک تا مستی کنی تا عشق بازی در کفن
گر دیدهٔ جانرا جلی سازی بانوار علی
نزد حسینت جا دهد بنمایدت روی حسن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
ز نهار مکن ای جان این درد مرا درمان
این درد مرا درمان زنهار مکن ای جان
لطف ار کنی و احسان کن درد مرا افزون
کن درد مرا درمان لطف ار کنی و احسان
یکذره غم جانان خوشتر بود از صد جان
خوشتر بود از صد جان یکذره غم جانان
دردم ده و جان بستان ای منبع هر احسان
ای منبع هر احسان دردم ده و جان بستان
جان میکندت قربان آنکس که دلش بردی
آنکس که دلش بردی جان میکندت قربان
میسر کن و بی‌سامان دیوانهٔ عشقت را
دیوانهٔ عشقت را بی سر کن و بی سامان
بر همزن و ویران کن اقلیم وجود فیض
اقلیم وجود فیض بر همزن و کن ویران
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
بهار آمد بهار آمد بهار طلعت جانان
نگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهان
بهار آمد بهار آمد بهار دل بهار دل
نگار آمد نگار آمد نگار جان نگار جان
بشب خورشید جان آمد ضیای جاودان آمد
بجان بگشای چشم دل که پیدا گشت هر پنهان
نسیم از کوی یار آمد نسیم مشکبار آمد
معطر کن دماغ دل منور ساز چشم جان
تلافی کن تلافی کن ز بیعت آنچه ضایع شد
ترقی کن ترقی کن درآ در مشهد عرفان
گمان تا کی گمان تا کی یقین آمد یقین آمد
برون آ از حضیض شک برا بر آسمان جان
بیفکن بار تن از جان سبک کن دوش دل از گل
چه ماندی در زمین تن برا بر آسمان جان
سراپا دیده شو ای فیض همچون آب و آئینه
که تا به بینی عیان هر جا جمال طلعت یزدان
بیفشان گرد خود از خود دل و جانرا جلائی ده
جهان بگرفت سرتاسر به بینش ظاهر و پنهان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
تنم از خاک شد پیدا شود در خاک هم پنهان
ز جان تن بروید جان بماند شاد جاویدان
بجز عشقم که سازد پاک ازین خاک کدورت ناک
بیا تا ماهی گردم درین دریای بی پایان
ببندم خویش را بر عشق و بندد خویش را بر من
ندارم دستش از دامن ندارد دستم از دامان
من و این عشق پر آشوب عشق و این سر پر شور
نهم سر بر سر این کار تا از تن برآید جان
بمانم نقش عاشق را پس آنگه بگذرم از عشق
بجز معشوق یکتائی نه این ماند مرا نه آن
شوم محو جمال او بسان ذره در خورشید
شوم گم در خیال او بسان قطره در عمان
چو در حبس خودی ماندی برون‌آ فیض زین زندان
که تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
ای برون از سرای کون و مکان
برتر از هرچه میدهند نشان
هم زبان از ثنای تو قاصر
هم خرد در سپاس تو حیران
ای منزه ز شبه و مثل و نظیر
وی مقدس ز نعت و وصف و بیان
کوته از دامن تو دست قیاس
قاصر از ساحت تو پای گمان
ای ثبات هر آنچه راست ثبات
وی حیاهٔ هر آنچه دارد جان
عاشقان در جمال تو واله
عارفان در جلال تو حیران
هرچه را این و آن توان گفتن
برتری زان نه اینی و نه آن
هم جهان از تو خالی و هم پر
ای ورای جهان خدای جهان
آفرینندهٔ سپهر برین
گسترانندهٔ زمین و زمان
در دلم آنکه با تو پیوندم
بخدائی که از خودم برهان
برسانم باوج علیین
در عروج مراتب امکان
دمبدم حال من نکوتر کن
تا مقامی که نیست بهتر از آن
عفو کن یک بیک بدیها را
بر خطاها بکش خط غفران
قطرهٔ از سحاب مغفرتت
نگذارد نشانی از عصیان
نور مهر تو هست در دل فیض
از خودش تا بخویشتن برسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
باغ روی تو روضه رضوان
داغ عشق تو مالک نیران
طاق ابروت قبله اسلام
کفر گیسوت رهبر ایمان
چشم مست تو ساقی ایمان
لب سیراب چشمه حیوان
عقد دندانت رشک مروارید
وان لب لعل غیرت مرجان
زلف بر چاه غبغبت ظلمات
و اندرو آب زندگی پنهان
جمع در گیسوی پریشانت
جمع دلهای بیسر و سامان
تا به بیند صبای هر جائیش
خال در زیر زلف شد پنهان
در کمال تو عقلها واله
در جمال تو دیدها حیران
داغ عشق تو زخم را مرهم
یاد روی تو درد را درمان
چون دل فیضیافت آبادی
هر دلی کو ز عشق شد ویران
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
زان دهان حرفی فکندی در میان
زان میان خلقی فکندی در گمان
زان دهان در میان جز حرف نیست
زان میان هم نیست چیزی در میان
آن میان رمزیست باریک و دقیق
وان دهان سریست مخفی و نهان
در دهان خود غیر حرفی نیست زین
در میان هم غیر موئی نیست زان
زان دهان هرگز کسی آگه نشد
جز مگر حرفی که آید زان دهان
زان میان هرگز کسی واقف نگشت
جز کمر گاهی که بندی در میان
عالمی پر شکر و پر قند شد
بس که شیرینست حرف آن دهان
کرد اذهان خلایق را لطیف
فکر لطف آن میان اندر جهان
شور کردی فیض و مو بشکافتی
در حدیث آن دهان و آن میان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
بر دل تنگ ما فضای جهان
تیره شد از کشاکش تن و جان
تن خراست و علف همیخواهد
جان چو عیسی خدایرا جویان
دل ما صورتان بی معنی
در میان دو ضد شده حیران
کار هر روز ما نیاید راست
یا غم جان خوریم یا غم نان
گر بجان میرویم کو پر و بال
ور بتن می تنیم حیف از جان
بخیه بر آن زنیم این بدرد
ور بدوزیم این بدرد آن
گر کم این نهیم کو آن صبر
ور کم آن نهیم وای بر آن
زینغم جانگداز در رنجیم
در بلا مانده‌ایم سر گردان
تا بکی سر نهیم بر زانو
چند پیچیم پای در دامان
چون زید کس بزخم بی مرهم
چون کند کس بدرد بی درمان
مرگ کو تا که وارهیم ز تن
عشق کوتا که بگذریم ز جان
یا مماتی که نیست گردد این
یا حیاتی که جمله گردد آن
ساقیا ساقیا بده قدحی
تا بیابیم زین کشاکش امان
بگذریم از سر مکان و مکین
در نوردیم این زمین و زمان
تا به بینیم عالمی یکدست
جان شده‌ تن در آن و تن هم جان
هر دو با هم یکی شده آنجا
آن بود این و این بود هم آن
عالمی بی تزاحم اضداد
خوش بجنبیم اندر امن و امان
سخنت چون بمأمن انجامید
بس کن ای فیض گفتگو و بمان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
ای که درد مرا توئی درمان
ای که راه مرا توئی پایان
کمر خدمتت بدل بستم
هرچه گوئی بجان برم فرمان
داده‌ام تن بخدمت تو بدل
داده‌ام دل بطاعت تو بجان
هرچه خواهی بیار بر سر من
یکدمم از درت ولیک مران
بخیال تو زنده است این سر
بهوای تو زنده است این جان
گر نه در سر خیال تست مقیم
ورنه در جان هوای تست روان
نیستم من به جز تن بی سر
نیستم غیر قالب بی جان
یکدم ار وصل تو دهد دستم
میدهم در بهاش جان و جهان
نه جهان خواهم و نه جان جانا
هم جهان فیض را توئی هم جان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
نیست چو من واپسی در همه واپسان
چو نیست من بیکسی در همه بیکسان
واپسی من ببین بیکسی من ببین
همرهیت کرده پس پیشروان واپسان
هم تو دهی نعمت و هم تو تمامش کنی
ره تو نمودی مرا هم تو بمنزل رسان
در همه دیدم بسی هیچ ندیدم کسی
کرد روانم ملول دیدن این ناکسان
نیست درین دیر کس تا شودم هم نفس
همنفس من تو باش ای تو کس بیکسان
تا که نمیرد دلم از نفس سرد غیر
نفخهٔ گرم از دمت دم بدمم میرسان
غیر خدا هیچکس مونس جان تو نیست
دست توقع بکش فیض ز خیر کسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
گاه شود جلوه‌گر مهر رخش در کسان
صوفی از آن در هواش چرخ زند ذره سان
گفت نبی اطلبوا جاحتکم عندهم
قبله ما زانسبب گشت وجوه خسان
زاهد کی خیره سر منع کند از نظر
چشم ندارد مگر آه از این ناکسان
چهره دلها کند ریش بچنگال پند
کرده زره ریش را کرده سپر طیلسان
ترس خدا کن سپر عشوهٔ دنیا مخر
صیغه و مرد خدا جیفه و این کرکسان
پیرو غولان مشو و ز پی دیوان مرو
دست بدار از هوس پای بکش از خسان
ای خنگ آنکو گرفت بار کسان را بدوش
وای بر آنکو نهاد بار بدوش کسان
گر ندهی تن ببار زار کشندت بدار
کرد خدا اغنیا بارکش مفلسان
فیض بهستی گرو همچون کرانان مشو
بار که بر دوش تست زود بمنزل رسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
چشم جانرا ضیاست این دیوان
گل باغ خداست این دیوان
رنگ جانان و بوی جان دارد
گلستان این لقاست این دیوان
دل و جانرا دهد حیات ابد
نوش آب بقاست این دیوان
اهل دل زین قدح قدح نوشند
شربت جانفزاست این دیوان
در معانیش حق توان دیدن
آینه حق نماست این دیوان
کل اسرار اندرو بسیار
چمن دلگشاست این دیوان
الصلا طالبان راه و خدا
سوی حق رهنماست این دیوان
مژده باد اهل درد را بدوا
دردها را دواست این دیوان
هر که دارد هوای مستی حق
می صاف خداست این دیوان
میرساند بمنزل مقصود
سالکانرا سزاست این دیوان
صاحب قال راست علم رسوم
صاحب حال راست این دیوان
آب حیوان خضر در ظلمات
آب حیوان ماست این دیوان
میکشد سوی عشق و عشق بحق
معدن جذبهاست این دیوان
ای که پیمان ننگ و ناموسی
این مرض را شفاست این دیوان
روز و شب ورد جان و دل کن فیض
حمد و شکر خداست این دیوان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
تا چند بر باطل نهی ایدل مدار خویشتن
یکبار خود را یاد کن در روزگار خویشتن
از راه دوری آمدی هم راه دوری میروی
زآغاز کار خود به بین انجام کار خویشتن
حق را بجو از راه دین و ز شرع خیر المرسلین
حیران چرائی اینچنین در کار و بار خویشتن
از تست دردورنج تو وز تو دوا و گنج تو
گنج نهان خود خودی هم خود تومار خویشتن
در دل زعشق آتش فروز خود را در آن آتش بسوز
آتش شو و هم خود تو باش شمع مزار خوشتن
در راه حق منصور باش از هرچه جز‌حق دور باش
در راه عشق حق فکن از خویش بار خویشتن
جانم فدای آنکه او جانرا فدای عشق کرد
چون فیض شد در عید وصل قربان یار خویشتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
منگر تو در روی بتان بهر هوای خویشتن
در آتش سوزان مرو ای دل بپای خویشتن
هرگو دلش از دشت برد مهر بتان سنگدل
در دوزخ نقد اوفتاد دید او جزای خویشتن
با عشق خوبان خو مکن جز جانب حق رو مکن
کین غم چو افروزد دلت بینی سزای خویشتن
غم را بسوزان شاد شو در عشق حق استاد شو
شاگردی شیطان مکن بهر بلای خویشتن
نی‌نی چو شیطان خود روی‌بینی چو دانه سوی دام
استاد شیطان میشوی در ابتلای خویشتن
رو رسم نو بنیاد کن خود را ز خود آزاد کن
تا وارهی زین بندگی باشی برای خویشتن
چون فیض روحانی شوی زاقندهٔ ثانی شوی
یابی بقای جاودان اندر فنای خویشتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
با دل من جلو گلزار میگوید سخن
صد زبان بگشوده از یک یار میگوید سخن
بنگرید ای عاشقان بوی من و رنگ مرا
بو ز زلف و رنگ از رخسار میگوید سخن
گل گشوده دفتری تا بنگرد اوراق را
عندلیب از بر ز وصف یار میگوید سخن
از مقام وصف لطفش گل حکایت می‌کند
در بیان شرح قهرش خار میگوید سخن
چشم بیمارش چه گردد جلوه‌گر در بوستان
در ثنایش نرگس بیمار میگوید سخن
میوه میگوید ثنای او بطعم و رنگ و بو
با زبان برگها اشجار میگوید سخن
رو بدست آور ز غیب معرفت گوشی دگر
تا بدانی هم نه و هم چار میگوید سخن
معدن و نامی و حیوان انسی و جن و ملک
با زبانی هر یکی زان یار میگوید سخن
آن یکی در عالم ظاهر از حق میزند
و آن یکی در باطن از اسرار میگوید سخن
کشف اسرار حقایق را بقدر فهم خود
هرکسی در پرده اشعار می‌گوید سخن
گاه مولانا و گه عطار و گاهی مغربی
گه ز شوقش قاسم انوار می‌گوید سخن
من که باشم تا زنم دم از ثنای کردگار
در ثنایش احمد مختار می‌گوید سخن
گفت لا احصی محمّد کیست دیگر دم زند
لیک قدر خویش هر هشیار می‌گوید سخن
هر که مستولی شود بر جان او عشق کسی
بیخود انه با در و دیوار می‌گوید سخن
گر سخن بسیار گوید فیضمعذورش بدار
هر که او دلتنگ بسیار میگوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
با دلم گلزار می‌گوید سخن
از زبان یار می‌گوید سخن
بشنوید ای عاشقان بوی مرا
بویم از اسرار می‌گوید سخن
بنگرید ای عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار می‌گوید سخن
بوی گل از زلف او دم میزند
رنگش از رخسار میگوید سخن
گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار می‌گوید سخن
با دلی چون غنچه پر خون از غمش
عندلیب زار می‌گوید سخن
گل برنگ و بو کند تعبیر از او
بلبل از منقار می‌گوید سخن
هر کرا بینی بنحوی در لباس
در حق آن یار می‌گوید سخن
صوفی اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار می‌گوید سخن
عاشق ار یکدم نیابد همدمی
با در و دیوار می‌گوید سخن
گر زبانش یکنفس دم در کشد
با دلش دلدار میگوید سخن
از رموز عشق حلاج شهید
بر سر آن دار میگوید سخن
چون سنائی تن زند از گفتگو
رومی و عطار میگوید سخن
قاسم انوار گر کم گفت زار
مغربی بسیار میگوید سخن
گر زبان عشق را فهمد کسی
با دلش احجار میگوید سخن
خاک و باد و آب و آتش را به بین
در ثنا هر چار میگوید سخن
بشنو اسرار حقایق از سپهر
ثابت و ستار میگوید سخن
فالق الاصباح میگوید نهار
لیل از سیار میگوید سخن
دشت میگوید ز نعم الماهدون
باغ از اشجار میگوید سخن
بحر میگوید من الماء الحیوهٔ
کوه از صبار میگوید سخن
در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار میگوید سخن
در جواب گفتهٔ حق الست
بیخود و هشیار میگوید سخن
بیخودم من دیگری میگوید این
گوش کن هشیار میگوید سخن
دانی ار گوشی بدست آری ز غیب
خفته و بیدار میگوید سخن
محرمی گر فیضباید در جهان
از خدا بسیار میگوید سخن