عبارات مورد جستجو در ۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
گر من ز بند عشقت تو یکروز رستمی
باقی عمر با دل خرم نشستمی
ور چشم دلفریب تو داری بدی مرا
بازار سحر جادوی بابل شکستمی
مستی غمزه تو ز بس نغز کآمدم
خواهم بدانهوس که شب و روز مستمی
دستم بزلف تو نرسد ورنه خویش را
دیوانه وار بر تو بزنجیر بستمی
گر سوی پایبوس تو بر تارک سنان
بودی رهی بدیده و سر آمد ستمی
گفتی که نیستت کنم اندر هوای خویش
تا تو بکام دل رسی ایکاش هستمی
چون رنگ می گرفت لب مشکبوی تو
آن به که همچو ابن یمین می پرستمی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
مرا دلی ست که هرگز ندیدم او را شاد
دلی سیاه تر از بخت اهل استعداد
به خاک تیره هنرها نشانده اند مرا
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
ازین چه سود که قدم کلید وار خمید
که بخت هرگز در روی من دری نگشاد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
بکفر زلف آن ترسا بچه تا دین و دل دادم
صلیب رشته تسبیح زاهد رفته از یادم
مرا زاین بستگی بس فخر بر آزادگان باشد
مباد آندم که بگشاید زرحمت پای صیادم
نیم خسرو که گر شیرین نباشد شکری جویم
مقیم بیستون عشق پابرجای فرهادم
زآب دیده آتش زد بخاکم بخت وارونم
شدم چون کوه و هجر تو چو کاهی داد بر بادم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
بوستان باغ بهشتست و عیان می بینم
نیستم آدم اگر بی تو در او بنشینم
هیچ دانی زچه از کف ننهم جام شراب
زآنکه عکس رخ دلدار در آن می بینم
شدم آشفته همسایه بعشق خانه سوز امشب
منم آن خس که با شعله سر هم خوابگی دارم
مگر دست خدا برهاندم زین آتش سوزان
و گرنه من کجا آن قدرت مردانگی دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو بلبل باعث شوریده گفتاری نمی دانم
چو گل تقریب این آشفته دستاری نمی دانم
مکن عیبم اگر بر حال خود هرگز نپردازم
که من می خواره ام، آیین غمخواری نمی دانم
مرا شور جنون از راحت تجرید غافل کرد
چو فیل مست، قدر این سبکباری نمی دانم
گرفتم عالم از من شد، مرا عقل معاشی کو
جهانگیری چه حاصل چون جهانداری نمی دانم
درشتی گر به کار آید، ترا ای گوهر ارزانی
که من چون رشته، کاری غیر همواری نمی دانم
چنان از بی سبب آزردنم شرمنده ای از من
که من خوی ترا ای دوست، پنداری نمی دانم!
برای عاشق آزاری ترا عذری نمی باید
چه خواهد شد اگر گویی که دلداری نمی دانم
چو بلبل بس که نالیدم، ز گلزارم برون کردند
چه می خواهد ز من این ناله و زاری نمی دانم
سلیم از کف خریداران متاعم مفت می گیرند
که چون یاران دیگر، من دکانداری نمی دانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
در مشربی که مسلک و منزل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
همچو چنگ افغان من بی زخم بیدادی نخاست
تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست
پیش من باداست آهی کاین حریفان میکشند
ناله جانسوز هرگز از دل شادی نخاست
مادر ایام چندانک آدمی میپرورد
از کنار آدمی هرگز پریزادی نخاست
از نیاز ما اسیران همچو سرو آزاده اند
چون تو در گلزار خوبی سرو آزادی نخاست
خود گرفتم در چمن شمشاد خیزد همچو تو
چون رخ خوب تو هرگز گل ز شمشادی نخاست
نام جان بخشت که برد؟ ای خسرو شیرین دهن
کز پس هر سنگ در کوی تو فرهادی نخاست
بر درت اهلی نشست و خاست، از مردم برید
بی قدت یک لحظه گر بنشست بی بادی نخاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
پیش اغیار آن پریرخ تا دو سنبل شانه کرد
هردو عالم را پریشان بر دل دیوانه کرد
روی و مویش فتنه اما چشم او مردم کش است
با شهیدان هرچه کرد آن نرگس مستانه کرد
نام من از گوشه گیری گم چو مجنون گشته بود
آهوی آن چشم بازم در جهان افسانه کرد
کعبه جانها دل من از صفای سینه بود
بت پرستی های من این کعبه را بتخانه کرد
گنج اگر یابد کسی معمور گردد خانه اش
گنج عشق او هزاران خانه را ویرانه کرد
پیش ازین اهلی چنین مجنون صفت بیخود نبود
با پری کرد آشنایی وز خرد بیگانه کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۹ - کوش دعوی خدایی می کند
از آن ایمنی، راه کشّی گرفت
می و رامش ورای خوشّی گرفت
همی گفت چون من که دیده ست شاه
به فرّ و به تخت و به گنج و سپاه
که ضحاک با آن بزرگی و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
...................................
...................................
سپاهش دوباره شکستم به دشت
شد آگاه وز کار من برگذشت
وزآن پس بفرمود تا مرز چین
به جایی که دیدند ویران زمین
ز گنجش جهاندیده آباد کرد
دل زیردستان بدان شاد کرد
چو یکچند از این سان بپالود گنج
از آن نیز هم بر دل آمدش رنج
بسی بستد از مردمان خواسته
ز هر کس که بُد کارش آراسته
به کشور کجا مایه داری شنود
نه مایه رها کرد با وی نه سود
جهان کرد آباد از ایشان و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
چو گیتی چنان دید، گردن کشید
یکی چادر از کبر بر تن کشید
سر از چنبر بندگی دور کرد
زبان را به بیهوده رنجور کرد
چنین گفت با مردم بدسگال
که من خویشتن را ندانم همال
اگر خواهم آباد دارم جهان
وگر نیز ویران کنم ناگهان
همان زندگانی به دست من است
که مرگ از سر تیغ و شست من است
چو از من بود زندگانی و مرگ
جهان داشتن زین بشایی ببرگ
چو نادان ز غمری، و دانا ز بیم
بپذرفت گفتار دیو رجیم
به مغز اندرون بادساری گرفت
سخن گفتن کردگاری گرفت
نیارست گفتن کس از زندگان
که تو بنده ای هستی از بندگان
خداوند دانش خروشان ز کوش
کرا یافت فرزانه و تیز هوش
بپرسید از وی که من خود که ام؟
در این پهن گیتی ز بهر چه ام؟
تو، گفتی که، روزی دهی، خوردنیش
بدادی و چیزی ز گستردنیش
وگر مرد گفتی که هستی تو شاه
به شمشیر هندیش کردی تباه
ز بازاری و موبد و رهنمای
نیارست کس خواندش جز خدای
چهل سال از این سان همی راند کار
رسیده به کام دل از روزگار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۵ - پیام قارن به چینیان و زنهار دادن به آنان
دگر روز قارن فرستاده ای
جوانی سخنگوی و آزاده ای
بدیشان فرستاد و شد سوی در
که و مه ز باره برآورد سر
سخنگوی گفت: ای گرانمایگان
دلیران چین و گرانسایگان
شما را که هستید پیر و جوان
درود از زبان جهان پهلوان
همی گوید آن شیر کشور گشای
که شاه جهان را چنان بود رای
که کشور بشوید ز بیداد کوش
بدان گه که برخاست از در خروش
ز چین بود فرزانه پنجاه مرد
به درگاه شاه آمده پُر ز درد
همی ناله آمد ز برنا و پیر
فزون بود یک هفته بر در نفیر
همه کارِ بیداد او خواندند
همی خاک بر درگه افشاندند
همه جامه کرده کبود و سیاه
دژم گشت از آن کار، فرخنده شاه
فریدون نه بر خوی ضحاک بود
که او نام بیداد نتوان شنود
فرستاد ما را از ایران زمین
که بیداد او باز دارم ز چین
مرا رزم با این ستمکاره بود
که بیدادگر بود و خونخواره بود
به بیدادگر بند شاید همی
از این پس چرا رزم باید همی
مرا با شما هیچ کس جنگ نیست
هم این جا مرا بودن آهنگ نیست
چو بیدادی کوش برداشتم
یکی آرزوی دگر داشتم
که ریشی که او کرد، مرهم کنم
دل مردم شهر بی غم کنم
کنون مردم لشکری سربسر
مرا چون برادر شدند و پدر
چو خواهند کایدر بداریمشان
سر از چرخ برتر برآریمشان
وزایشان کسی گر شود نزد شاه
منم پیش شاهش نماینده راه
کنم پایمردیش در پیش تخت
همی تا نماید بدو روی بخت
وگر شهری و مرد دهقان نژاد
ز بیدادگر تا نیارند یاد
به زنهار یزدان و شاه منند
اگر دشمن ار نیکخواه منند
یکایک شوید از پی کار خویش
همه بر سر کشت و بازار خویش
که ما بر همه پاسبانی کنیم
به داد و دهش مهربانی کنیم
فزونی دهیم از دگر شهرها
بسازیم تریاک آن زهرها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آنکه گرداند ز ما دانسته راه خویش را
کاش می آموخت برگشتن نگاه خویش را
انتقام فتنه از بیباکی من می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خویش را
سرزمین جلوه صیاد ما دام بلاست
در طلسم افکنده چشمش صیدگاه خویش را
روز محشر قاتل ما را نشان دیگر است
می کند مست خموشی دادخواه خویش را
شام تنهایی اسیر از آتش سودای اوست
کرده صبح مشرق دل دود آه خویش را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
بیگانگی ز شکوه شام و سحر گذشت
تا چند می توان ز دل بیخبر گذشت
از آه و ناله معذرت آسمان مخواه
پرواز ما ز حوصله بال و پر گذشت
غیرت روا نداشت که تنها گذارمش
عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت
سر کرد راه کعبه و منزل به یاد رفت
مستی که بیخودانه ز اهل نظر گذشت
آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ
کی شعله از قلمرو من بی خطر گذشت
پیش از خمار ساغر تکلیف داد و رفت
ذکرش به خیر توبه که بی درد سر گذشت
کشتی شکسته ای است به بحر گناه اسیر
بخشایشی که موجه طوفان ز سر گذشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می باید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضه ی شمشیر می باید گرفت
حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است
از کفش بی آفت تأخیر می باید گرفت
پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر می باید گرفت
مورد تنقید شد در پیش یاران راستی
زین سپس راه کج و تزویر می باید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه
انتقام گرسنه از سیر می باید گرفت
فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقه ی زنجیر می باید گرفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از دست دادخواه اگراینست آه ما
آه ار به داد ما نرسد دادخواه ما
از جرم خون من مکن اندیشه ای به حشر
کآنجا به غیر دل نبود کس گواه ما
صد بار آشیان مرا سوخت برق آه
یک خار کم نکرد به عمری ز آه ما
تأثییر آه ماست که کرده است ایمنش
اندیشه ای که داشت ز تأثیر آه ما
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه ما
گر پرتوی ز ماه بیفتد در آن (سحاب)
هر محفلی که گشته فروزان ز ماه ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چون شادی بی غم به جهان یاد ندارم
دلشاد از اینم که دل شاد ندارم
یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم
اما چو تو بیداد گری یاد ندارم
آن روز کدام است که بی آن لب شیرین
صد رشک به ناکامی فرهاد ندارم؟
آئینه گرفت از کف مشاطه و گفتا
منت ز تو با حسن خداداد ندارم
اکنون که ز فریاد دهد داد ضعیفان
از ضعف دگر قوت فریاد ندارم
ز آنکس که ننالد چو (سحاب) از تو بخاطر
در خیل تو از بنده و آزاد ندارم
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر ابراهیم
مست و شادان در آمد از در تیم
کرده بی جاده جای در یتیم
زیر خط زبر جدش میمی
زیر زلف معنبرش صد جیم
زیر آن جیم طوبی و فردوس
زیر این میم کوثر و تسنیم
پشتم از جیم او چو جیم دو تا
بر من از میم او جهان چون میم
از نسیم گل و کلاله ی او
گل سوری همی ربود نسیم
چشمکانش چنانکه یوسف گفت:
ان ربی بکیدهن علیم
زلفکانش به جنگ من چون شست
او چو صیاد و من چو ماهی شیم
گه به بوسه دم مسیح نمود
گه به عارض نمود دست کلیم
از پی سی و دو ستاره او
رخم از خون چو جدول تقویم
گفت: مژده ترا، که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش و سیم
. . .
در بهشت و تو در میان جحیم
بی گنه مانده هشت سال به هند
چون گنه گار در عذاب الیم
چشمه مرغزار آهو شد
چشم بر روی شیر نر از بیم
زان براهیم باغ گشت آتش
زین براهیم خلد گشت جحیم
عالم از داد خسرو عادل
مانده در صد هزار ناز و نعیم
عیب وجرم تو آن که پر هنری
اینت عیب بزرگ و جرم عظیم!
دل چو کانون سینه چون آتش
کار نا مستقیم و حال سقیم
چه کنی حال خویش را پنهان؟
چه زنی طبل خیره زیر گلیم؟
نه همانا که هر که دید ترا
از هنر کرد بر همه تقدیم؟
حال خود شاه را بگوی و مترس
و توکل علی العزیز رحیم
ملک تاج بخش ملک ستان
قطب دین بوالمظفر ابراهیم
فتح با رایتش همیشه قرین
جود با راحتش همیشه ندیم
نعل پای کمیت ادهم او
چرخ را طوق و ماه را دیهیم
زخم او کوه را دو پاره کند
عدل او موی را کند به دو نیم
خشم او کل من علیها فان
عفو او یحیی العظام وهی رمیم
گر فلک سر بتابد از امرش
باز پس تر شود ز دیو رجیم
ملکا، خسروا، خداوندا
چشم عالم ندید چون تو کریم
گر بیاد تو می گرفتندی
نآمدی هرگز آیت تحریم
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم
شیر در تب همیشه از بیمت
زرد کرده چو دشمنانت دیم
سعد و نحس جهان همه یکسر
در سر تیغ تو نهاد حکیم
فکر من مدح تو نیارد گفت
مگرش فضل تو کند تعلیم
داد بنده ی عطا تو نیز بده
تا رهد این دل از عذاب الیم
تا بود کعبه و منا و صفا
تا بود معشر و مقام و حطیم
مر ترا باد در جلال مقام
دولتت باد سال و ماه مقیم
دشمنت باد همچو بنده اسیر
مانده در دست روزگار لئیم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
افزوده غمی چون بغم دیگرم امشب
زنهار مگیرید ز کف ساغرم امشب
بر خرمن من دوش زدی آتش و رفتی
بودت گذری کاش بخاکسترم امشب
گویند به تسکین من افسانه و ترسم
بیرون رود اندیشه او از سرم امشب
آن به که طبیبم نکشد رنج مداوا
بهبودی خود نیست دگر باورم امشب
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
تا بمن از ناز ساقی سرگران افتاده است
همچو شمع محفلم آتش بجان افتاده است
خواهش دنیا دگر در دل نمی گنجد مرا
داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است
دل جدا از حلقه زلفش نمی گیرد قرار
همچو آن مرغی که دور از آشیان افتاده است
تا بسیر گلستان برخاست آن رشگ بهار
گل زبیقدری ز چشم باغبان افتاده است
از طبیب خسته گر احوال پرسندت بگوی
دیدمش در بستر غم ناتوان افتاده است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۴
ای رای رفعیت آسمان را
پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تاریک آسمان گرفته
بیشی زجهان ازین سبب راست
آوازه تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته