عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۳
مرا به زخم زبان روزگار می گذرد
مدار آبله من به خار می گذرد
به اعتبار عزیز جهان شدن سهل است
عزیز اوست که از اعتبار می گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاه
چو لاله با جگر داغدار می گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار می گذرد
ز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرت
ز صیدگان جهان بی شکار می گذرد
دل رمیده بود در بغل بیابانگرد
که موج در دل بحر از کنار می گذرد
چه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار می گذرد
به قدر جام تو از باده می کنی مستی
وگرنه بحر ازین جویبار می گذرد
به وصل سوخته ای زود خویش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار می گذرد
مخور ز بیخبری روی دست بیکاری
که مزد می رود و وقت کار می گذرد
عجب که صورت دیوار جان نمی یابد
به محفلی که در او حرف یار می گذرد
اگرچه وعده خوبان وفا نمی دارد
خوش آن حیات که در انتظار می گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنیا
به روشنایی شمع مزار می گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائب
گل پیاده سبک چون سوار می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۶
ز یاد عیش مرا سینه زنگ می گیرد
ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد
فغان که آینه صاف صبح شنبه من
ز سایه شب آدینه زنگ می گیرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد
می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش
دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد
فلک به مردم روشن گهر کند بیداد
همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد
دلی که راه به آفات دوستداری برد
ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد
ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۰
زصدق اگر نفس صبحگاه خواهی شد
ز چشم شور فلک مد آه خواهی شد
بلند وپست جهان در قفای یکدگرست
اگر به چرخ روی خاک راه خواهی شد
اگر ستاره اشک ندامت است بلند
غمین مباش که پاک از گناه خواهی شد
زظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت
چنین زغفلت اگر دل سیاه خواهی شد
اگر ز عشق ترا هست آتشی در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهی شد
زدیدن توچه گلها که اهل دل چینند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهی شد
اگر چه یوسف مصری ز چرخ شعبده باز
به ریسمان برادر به چاه خواهی شد
نسیم شام نباید به خوش قماشی صبح
چه سود ازین که زخط خوش نگاه خواهی شد
مرو ز راه به امید توشه دگران
که چون پیاده حج خرج راه خواهی شد
منه زگوشه دل پای خود برون صائب
که هر کجاکه روی بی پناه خواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۱
خزان رسید وگل افشانی بهار نماند
به دست بوسه فریب چمن نگار نماند
چنان غبار خط آن صفحه عذار گرفت
که جای حاشیه زلف برکنار نماند
ز خوشه چینی این چهره های گندم گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
ز نغمه سنجی داود گوش می گیرند
فغان که نغمه شناسی درین دیار نماند
ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم
مرا که قوت پرواز یک شرار نماند
خموشیم اثر شکر نیست چون صائب
دماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۲
به زلف سنبل وخط بنفشه کی پیچم
مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت
که در فضای زمین گوشه فراغ نماند
مباد چشم بدی در کمین عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند
دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد
درین زمانه که دست ودل ایاغ نماند
در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند
بهار رفت وگل افشانی دماغ نماند
شراب در قدح ونوردر چراغ نماند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت
که بوی سوختگی در گل چراغ نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۶
از کوچه ای که آن گل بی خار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
تا حشر جای سبزه برآید ز بان شکر
بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد
خاری است خار عشق که بی دست وپا شود
آتش اگر ز سایه آن خار بگذرد
مژگان وچشم عاشق دیرینه همند
چون می شود که آبله از خار بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از سرگذشته اندکریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که زدستار بگذرد
چند از خیال گنج که خاکش به فرق باد
عمرم به تلخی دهن مار بگذرد
قطع نظر ز نعمت فردوس مشکل است
صائب چسان ز لذت دیدار بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۰
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد
دوران بی نیازی خوبی به سر رسید
هر حلقه ای ز خط تو چشم نیاز شد
چین از کمند وحشت نخجیر می برد
زلف تو از کشاکش دلها دراز شد
چون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکد
از منت نسیم دهانی که باز شد
طومار زندگی ز طمع می شود تمام
کوتاه عمر شمع ز دست دراز شد
از آفتاب پاک شود دامن نگاه
چشمی که دید روی ترا پاکبازشد
از گوهرش غبار یتیمی نمی رود
آن راکه چون صدف لب خواهش فراز شد
محمود اگر چه زیروزبرکردهند را
آخر شکسته از سر زلف ایاز شد
از طفل مشربی همه اوقات عمر ما
در گفتگوی ابجد عشق مجاز شد
آزاده ای که پای به دامان خود کشید
چون سرو در ریاض جهان سرفراز شد
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود
روشن چراغ ما ز دم سردگاز شد
طفلان تمام روی به صحرا نهاده اند
در دشت تاجنون که هنگامه ساز شد
صائب نمی شود خمش از سرمه خزان
هرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۱
تا چهره تو از می گلرنگ آل شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سروگردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده کرهگشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته مشق مثال شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۹
هوش من از نسیم سحرگاه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمه عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند پوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشق آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینه ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلو گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۱
می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش
چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر
هست بر چرخ مقوس جلوه تیر شهاب
در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر
نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر
گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حیوان عمر
موجه ریگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر
در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو
برزمین چون نقش خواهی بست درپایان عمر
نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم
می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۷
چشم آرام مدارید ز سر منزل عمر
که سبک‌سیرتر از موج بود ساحل عمر
سیل از کوه گرانسنگ به تعجیل رود
خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر
همچو برگی که پریشان شود از باد خزان
نیست غیر از کف افسوس مرا حاصل عمر
از نسیم پر پروانه شود پا به رکاب
بی ثبات است ز بس روشنی محفل عمر
نتوان ریگ روان را ز سفر مانع شد
دل مبندید به آسودگی منزل عمر
دایم از داغ عزیزان جگرش پرخون است
هرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمر
خبر عمر ز هم بی‌خبران می گیرند
هیچ کس نیست که گیرد خبر از حاصل عمر
کیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟
که درخشیدن برق است چراغ دل عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۶
از ره مرو به جلوه ناپایدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر
بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر
زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر
دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر
فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر
روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر
اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۰
غوطه خوردم درشراب ناب و مخمورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۹
گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم
دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم
محرمی نیست در آفاق به محرومی من
عین دریایم و سرگشته تر از گردابم
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش کنند احبابم
بس که آلوده عصیان شده ام، می ترسم
که درین گرد زمین گیر شود سیلابم
نبض من چون رگ سنگ است ز جستن ایمن
بس که سنگین شده ز افسانه غفلت خوابم
خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم قلابم
برگ عیش است مرا باعث غفلت صائب
همچو نرگس برد ایام بهاران خوابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۷
روشن ز فروغ می ناب است حیاتم
چون آتش یاقوت ز آب است حیاتم
از کسب هوا نقش بر آب است حیاتم
یک چشم زدن همچو حباب است حیاتم
از رعشه عنان رگ جان رفته ز دستم
وز قامت خم پا به رکاب است حیاتم
از شور جزا شد جگر خاک نمکسود
وز جهل همان مست و خراب است حیاتم
با آن که سیه کرده در او نامه اعمال
در حسرت ایام شباب است حیاتم
مشکل که دهد فرصت برداشتن زاد
زین گونه که سرگرم شتاب است حیاتم
هر چند شوم پیر، شود غفلت من بیش
افسانه شیرینی خواب است حیاتم
از کهنگی افزون شودش مستی غفلت
در شیشه تن همچو شراب است حیاتم
از گریه من چون جگر سنگ نسوزد؟
کز گرمی رفتار کباب است حیاتم
از ساده دلی ریشه کند در جگر خاک
هر چند که چون نقش بر آب است حیاتم
در دیده کوته نظران گر چه بلندست
کوتاهتر از مد شهاب است حیاتم
فریاد که در رفتن ازین پیکر خاکی
بیتاب تر از موج سراب است حیاتم
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
صائب چو شرر درچه حساب است حیاتم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۳
ساقی دمید صبح قدح پر شراب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن
زان پیشتر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله گل آفتاب کن
چون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟
از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کن
آواز می مباد به گوش عسس خورد
وقت خروس خوان بط می پر شراب کن
چون برق، فیض صبح عنان ریز می رود
ساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کن
از روی آفتاب قدح چشمی آب ده
چندین هزار خانه تقوی خراب کن
آیینه شکسته زمین را فرو گرفت
آن روی آتشین، نفسی بی نقاب کن
شمشیر آبدار چو موج از میان بکش
روی محیط صاف ز نقش حباب کن
ای آن که می دوی به سر زلف چون نسیم
اول دهان زخم پر از مشک ناب کن
بر روی فرد باطل کثرت قلم بکش
مشق تجرد از نقط انتخاب کن
صائب بگیر رطل گرانی سبک ز من
عقل سبک عنان را پا در رکاب کن
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۰
ای سنگدل عقیق تو بدنام می شود
ورنه مرا چه از دو سه دشنام می شود؟
ایام برگریز پر و بال میرسد
تا عندلیب ما به قفس رام می شود
در خانه ای که روی تو افزود از شراب
تبخاله خوش نشین لب بام می شود
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۸
عمر را پاس نفس باز ندارد ز شتاب
نتوان زد به گره آب روان را ز حباب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ای به بدی کرده باز چشم بدآموز را
بین به کمین گاه چرخ ناوک دلدوز را
هر چه رسد سر بنه زانکه مسیر نشد
نیکوی آموختن چرخ بدآموز را
سوخته غم مدار دل به چنین غم، از آنک
دل به کسی برنسوخت مرگ جگر سوز را
پیر شدی کوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را
چون تو شدی از میان از تو به روز دگر
جمله فرامش کنند یاد کن آن روز را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را
نقد تو امشب خوش است زانکه چو فردا به روز
قدر نباشد به روز شمع شب افروز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد
آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد
از راه دل در آمد و از روزن دماغ
رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد
روزی عجب مدار که طوفان برآورد
باران اشک دیده که دست از سحاب برد
چشمم که بود خانه خیل خیال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
زاهد برای مجلس رندان باده نوش
دوش آمد و به دوش سبوی شراب برد
دوران پیریم به سر آورد روز شیب
هجران یار رونق عهد شباب برد
خسرو بسی خطا که به طغرای دلبران
خواهد برات نامه به روز حساب برد